داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

✣✤✥ جانشین سازی ✣✤✥
یکبار با خورشید ملاقات کردم؛ گوی بزرگی از آتش که نور کورکننده اش،
درخشان ترین نورها بود. می خواستم از او که سرور حیات است، پند
و اندرز بگیرم، ولی به محض اینکه مرا دید، شروع به حرف زدن کرد.
راجع به چیزهایی بهم گفت که در طول روز دیده بود. از آب و باد
و خاک. از وجود انسان ها، چه آلوده و چه پاک.
هر وقت دهانم را می گشودم تا در سکوتی که بین قصه ها پیش
می آمد، چیزی بگویم، ماجرای جدیدی به ذهنش می رسید و رشتۀ
افکارم را پاره می کرد.
آنقدر حرف زد و آنقدر آنجا نشستم تا که غروب شد و خورشید، ناچار
شد ترکم کند. در سکوت ماه به قصه هایش فکر کردم و فهمیدم با
همۀ آن حرف ها، چیزی به روح من اضافه نکرده است.
تا صبح روز بعد به انتظارش نشستم، خیره به ابرهایی که برای ورود
با شکوهش راه باز می کردند. دگربار، خورشید غرق خاطراتش شد.
این بار، از بی عدالتی های دنیا سخن گفت: چرا او که خورشید است
و پدیدآورندۀ زیبایی هایی چون شکوفه و سبزه و ابر و دریا، باید در
زمانی معین ناپدید شود و دنیا را به دستان بی تجربۀ ماه بسپارد؟
چرا در جهان، انسان های شرور را از بین نمی برند تا کسی نباشد
که به نیکوکاران ظلم کند؟
شب که شد، سخنان زننده اش به دلم راه یافت و تا صبح، زیر نور ماه،
گریستم.
ماه ها گذشت. خورشید از زندگی مردم به من می گفت. کسانی
که هرگز آنان را ندیده بودم، ولی حال می دانستم که در روشنایی روز
چه اشتباهاتی مرتکب شده اند. می دانستم هر روز چند نفر در
دام مرگ گرفتار شده اند و چند چراغ زندگی روی کرۀ زمین روشن
شده است.
آری، خورشید می گفت و من، گوش فرا می دادم. هر روز، پر و پرتر از
خبرهایی که هیچ ارتباطی به زندگی خودم نداشتند.
بارها تلاش کردم چیزی بگویم، اما، صدایم در میان اقیانوس
قصه هایش غرق شد. سرانجام، خسته از مطالب بیهوده، برخاستم
و در تاریکی شب گم شدم. به خیال اینکه با گذر از جنگل، می توانم
خورشید را پشت سر بگذارم.
اما صبح، نور خورشید به راحتی پیدایم کرد و صدای پرابهتش، لا به لای
درخت ها طنین انداز شد.
زجر کشیدم. دیگر نمی خواستم به قصه هایش گوش کنم، ولی راه
فراری نبود. خورشید همه جا و همیشه، حضور داشت.
نه همیشه. صدای کوچکی در سرم زمزمه کرد. جرقۀ ایده ای که
ممکن بود تنها راه نجاتم باشد. خورشید، هرگز چیزی را که
می خواستم به من نداد، پس آن شب با ماه ملاقات کردم، چراغی
همیشه روشن در دل شب تاریک.
حتی یکبار هم حرفی نزد. سکوتش به من آرامش داد. داستانم را
برایش بازگو کردم و او راه حلی پیش رویم گذاشت. راه حلی که روحم
را آزاد می کرد. ولی در عوض، مجبور می شدم تا ابد از نور خورشید
فرار کنم.
جسم من، بر اثر نور ماه نابود شد و روحم، تبدیل شد به رهگذری
بی نام و نشان و بی چهره.
یک سایه.
زیر نور ستارگان، دختربچه ای به دنیا آمد. کسی که قرار بود تا همیشه
کنارش بمانم. روی دیوار و روی زمین، قدم به قدم پشت سرش راه
می رفتم. وقتی زمین می خورد، همراهش سقوط می کردم و هر وقت
که با کنجکاوی کودکانه اش، دست به دست من می فشرد، به او خیره
می ماندم.
سال ها گذشت، دختر و من، انسان و سایه اش، تمام دنیا را طی
کردیم، همواره در حال گریز از نور طلایی رنگی که مثل قفس احاطه ام
می کرد، تهدیدی برای وجود تاریکم.
دختر می دوید و من هم می دویدم.
روزهایمان اینطور می گذشت، شب ها، دختر با روشن کردن شمع
یا چراغی مانع از ناپدید شدنم می شد. می گفت: «هر کجا که نور
باشد، سایه هم هست.»
در جهانی بدون عدالت، من و دختر برابر بودیم. تعادلی عادلانه بینمان
شکل گرفته بود. اما همانطور که همۀ چیزهای خوب زندگی به پایان
می رسند، عمر دختر هم داشت تمام می شد.
این حقیقت را در چشم هایش می دیدم، و در گام هایش که روز به روز
خسته تر و آهسته تر برداشته می شدند. در رنگ موهایش، که آرام
آرام سفید می شد. و در نگاهش... که پر از اندوه و پشیمانی بود.
بالاخره، پایان قصۀ ما هم فرا رسید، و مرگ به سراغش آمد.
دختر، زیر نور خورشید که شاهد همۀ داستان هاست، زمین خورد
و چشم از جهان فرو بست.
گوی آتشین به سمت من هجوم آورد.
این بار، فرار نکردم.
در حالیکه چشم به جسد بی جان دختر دوخته بودم، با آغوشی باز
نور را پذیرفتم.
آخر خورشید، هرگز چیزی را که می خواستم، به من نداد.