.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

قبرستان قلب او

✞قبرستان قلب او✞

بیلش را در خاک بی حاصل و خشک قبرستان فرو کرد.

تکه ای از خاک را به گوشه ای دیگری از آن قبرستان بی روح ریخت و باری دیگر در خاک فرو برد.

گودالی به عمق یک و نیم متر کنده بود و تا یک ربع دیگر کارش به اتمام می رسید.

در آن سرما که تا گوشت استخوان نفوذ می کرد دستانش بی حس شده بود و بدن بیش از حد لاغرش فریاد می زد که دیگر توان حرکت ندارد. با اینحال مصمم بود که کار قبر را تمام کند.

در سکوتی حزن انگیز فقط صدای برخورد بیل به خاک بود که شنیده می شد. هر موجود زنده ای که نفس می کشید و حرکت می کرد، مدت ها پیش بخاطر سرمای غیر قابل تحمل و جو سنگین آن مکان از بین رفته بود.

همانند فضای قبرستان که هیچ خورشیدی در آسمان خاکستری و بی ابرش وجود نداشت، در چشمان ارغوانی دختر جوان هم نور امید مدت زیادی می شد که رنگ باخته بود و جایش را نفرت و حسرت های فراوان پر کرده بود.

خاک را برای آخرین بار روی تپه ای از خاک های دیگر، کمی دورتر از گودال ریخت. همانجا بیل را در حالت ایستاده رها کرد و پیرهن مشکی اش را برای رهایی از گرد و غبار تکاند.

با آخرین رمقی که در وجودش داشت خودش را روبروی چاله ای که کنده بود رساند و بهش خیره شد.

چشمان بی روح و ماتم زده اش از روی گودال لغزیدند و به روی سنگ قبر حرکت کردند.

سنگ قبری نیم دایره ای شکل و پر از فرورفتگی های مختلف که برخلاف سنگ قبر های عادی بود، همانطور که آن قبرستان عادی نبود.

تاریخ یا اسمی روی سنگ قبر وجود نوشته نشده بود.

البته نیازی به نوشتن هم نبود چون هیچ شخصی برای خواندنش وجود نداشت.

لبخند تلخی زد، او هم قرار بود به جمع "من های مرده" اضافه شود.

من های قدیمی ای که در آزمون های زندگی شکست خورده بودند.

من هایی که جسمشان درون هزاران قبر دور و اطرافش بود ولی نفرت و خشم دیرینه شان کل فضای قبرستان را در بر گرفته بود.

نگاهش را روی گودال متمرکز کرد. دیگر وقتش بود، تمام آرزو ها و اهدافش را به نقطه ای دور از ذهنش فرستاد و برای آخرین بار چشمانی که روزی درخشان بودند را به آرامی بست.

پیکر بی جانش با فرودی تماشایی دقیقا درون حفره ای که با دست ها نحیفش کنده بود فرود آمد.

او به دیگر من های مرده پیوسته بود و اکنون می شد روی قبرش کلمه براق "من" را مشاده کرد، همانطور که چشمان یک من جدید در آن فضای سنگین و افسرده کننده قبرستان برق می زد.

چشمان من جديد به همان زیبایی اوایل وجود من قدیمی بود، ولی به مراتب آگاهی بیشتری را هم می شد در درون آن دو گوی ارغوانی تشخیص داد.

با کنجکاوی کودکانه به جسد من قبلی و بعد به قبر های دیگر که در هیچکدام از آنها تفاوتی احساس نمی شد نگاه کرد.

تا چشم کار می کرد قبر پشت قبر کنار هم ردیف شده بودند.

فقط قبر زیر پای دختر بود که هنوز جسد داخلش را می شد تماشا کرد.

پس از مدتی نفس عمیقی کشید و بیل را از جایی که بود برداشت و شروع به ریختن خاک روی جسد کرد.

بوی مرده ی قبرستان به طرز عجیبی برایش آشنا بود و نشان از این می داد که به خوبی خاطرات من های گذشته در درونش در جریان است.

تصمیم داشت که دیگر اشتباهات من های قدیمی را نکند، تا بلکه بتواند خوشبختی را میان دریایی از بدبختی ها پیدا کند.

زندگی هم مشتاقانه منتظر تلاش های من جدید بود و از او دعوت به ورود می کرد.

بیل را در جایگاه قبلی اش قرار داد و پس از نگاهی گذرا به قبر پر شده، با قدم های آرام و ریتم دار، به سمت مکانی رفت تا بتواند دنیا را تجربه کند.

من جديد، امیدوار بود که راهش دوباره به قبرستان من ها که اکنون تعداد قبر هایش به هزار می رسید کشیده نشود.

ولی بعد از این همه سال، می توانم با اطمینان بگویم که قبرستان نقشه های شوم تری در سر دارد.

Rainbow World🌈 دوشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۲ - 19:56

فقط یک ضربه تا مرگ

💫🖤فقط یک ضربه تا مرگ🖤💫

روزی روزگاری، قبل از اینکه انسان ها به وجود بیایند یا حتی زمینی وجود داشته باشد، از همان شروع جهان، اول اولش دو چیز وجود داشتند.

یکی تاریکی و دیگری روشنی.

این را بدانید که آنها از اول جهان تا لحظه ی نابودی اش عمر خواهند کرد.

باتشکر از آنها کهکشان ها و زمین به وجود آمدند و حیات شروع به رشد کرد. طی چند صد میلیون سال تصمیم گرفتند

شکل انسانی پیدا کنند و بر روی زمین آمدند. چون یکی روشنایی بود و دیگری تاریکی

جنگ های بزرگی در طی قرن ها اتفاق افتاد و هیچکدام از آنها برنده نشدند. بعد از صد ها جنگ پی در پی،

روزی تصمیم گرفتند اسلحه هایشان را کنار بگذارند و تا روزی که سرنوشت آنها را دوباره بهم برساند

در دورترین نقطه از هم زندگی کنند و اینگونه صلح جهانی برقرار شد و تا به حال هیچ جنگی بین آنها شکل نگرفته است.

همه برای لوکاس دست می زنند. لوکاس هم یکی از لبخند هایش با دندان های پوسیده اش را می زند و از روی صحنه پایین می آید.

به افراد اتاق نگاه می کنم. آنها خودشان را خیلی بالا می دانند. اما جوانانی بیش نیستند. در حال حاضر برای نجات پیدا کردن از دست سربازان ارتش شادی می کنند.

از این نوع انسان ها زیاد دیده ام. اما چیزی که فکرم را مشغول کرده جسدی بود که در اتاق استراحت پیدا کردیم.

ری یک صندلی کنار من می گذارد و یک نوشیدنی تعارف می کند.

_میل ندارم.

ری اخم می کند و می گوید:

_از وقتی که اون جسد رو دیدی از این رو به اون رو شدی. آشنات بود؟

سری تکان می دهم.

_فقط...

نفس عمیقی می کشم و ادامه می دهم:

_باید برم.

صدای پاهای ری را پشت سرم احساس می کنم. اما برای اینکه جلویش را بگیرم کاری نمی کنم.

_چرا یک دفعه تصمیم گرفتی بیست کیلومتر پشت سر هم به دویدن ادامه بدی؟

برای حرف زدن نفسم بالا نمی آید. صدای قلبم کل گوشم را گرفته است و صدای ری انگار از ته چاه می آید.

تک تک سلول های بدنم فریاد می زنند که لحظه ای از دویدن دست بردارم. اما می توانم احساسش کنم.

_از چیزی داریم فرار می کنیم؟ یه حرفی بزن.

_تو متوجه نیستی.

_دقیقا چه چیزی رو متوجه نیستم؟

دیگر صدای پایش را نمی شنوم.

_اگر بهم نگی چه خبره یک قدم دیگه هم بر نمی دارم.

می ایستم.

_ری، جسد رو یادته؟ مچ دست چپش شکسته بود و یک لکه بزرگ روشن هم وسط پیشونی اش بود.

_آره خیلی عجیب بود.

_خب... اون اتفاق یک جور هایی مربوط به من می شه.

_پس برای همین رفتی؟

_تو که دنبالم اومدی.

_فقط می خوام بدونم چرا فرار کردی؟

_فرار نکردم. اینو یک استعفانامه در نظر بگیر و بدون هیچ جایی تا حالا نتونسته منو نگهداره.... از اینجا برو.

ری به نشانه منفی سر تکان می دهد.

_فکر می کردم آدم وفاداری هستی.

_سوپرایز! من آدم وفاداری نیستم.

_معلومه.

صدای تق بلندی می آید. مردی با روپوش سبز و سفید با موهای سرمه ای از آسمان فرود می آید. همان لبخند احمقانه همیشگی را دارد. می گوید: خیلی وقت می شه.

چشمانم را در حدقه می چرخانم.

_سلیقه ات توی پوشیدن لباس خیلی بدتر شده.

_بهتر از تو هست.

_ هنوز هم زبونت به تیزی شمشیره رایدن.

_هنوز هم با آدمای فانی می چرخی آیدا.

ری وسط مجادله مان می آید و می پرسد:

_من می تونم برم؟

با بی‌حوصلگی جواب می دهم:

_هرکاری دوست داری بکن.

رایدن به ما نزدیک می شود و می گوید:

_پس تو هم حسش کردی.

دقیقا در وسط چشم هایش نگاه می کنم. می پرسم:

_پس این آخرشه درسته؟

_مطمعنا.

من هم لبخند می زنم.

_بازی رو چطور پیش ببریم؟

_نظری ندارم.

_پس من می گم.

بعد از مکث کوتاهی ادامه می دهم:

_این آخرین نبرده. پس بیا سرگرم کننده ترین مبارزمون تا به الان باشه.

_ادامه بده.

_از تمام قدرت و جادوی خودمون استفاده می کنیم. هرکی که زنده موند برنده مسابقه است. به همین راحتی.

چشمانش برق می زند.

_قبوله. نیاز داری آماده بشی؟

_به من می خوره که آماده نباشم؟

_کی اول شروع می کنه؟

_اینو سکه تعیین می کنه.

به ری نزدیک می شوم. از حالت صورتش معلوم است اصلا دوست ندارد حتی با او صحبت کنم.

با لحن دلخوری می گوید:

_چرا نزدیک من می شی؟

سکه ای را که خودم بهش دادم از جیبش در می آورم.

_تو این مدت خوش گذشت، ولی کارای مهم تری دارم که انجام بدم. حالا تا سرت روی زمین نیوفتاده راهت رو بکش و برو.

ری سر تکان می دهد و با قدم های آرام از آنجا دور می شود.

سکه را بالا می گیرم و در هوا پرتاب می کنم.

قبل از اینکه با زمین برخورد کند آن را روی مچ دست چپم نگه می دارم و با دست راستم مخفی اش می کنم.

_خب، شیر یا خط؟

_خط.

_پس منم شیر.

دستم را بر می دارم.

خط آمد.

رایدن لبخندش گشادتر می شود.

سکه را به جای دوری پرتاب می کنم.

_خب...شروع کن!

دستانش برق روشنی می زنند. خودم را برای بدترین درد عمرم آماده می کنم. اما ثانیه ای بعد نورش خاموش می شود.

_اگر بخوایم همینجوری شروع کنیم یه ذره عجله ای می شه.

از نیشخند مضحکش معلوم است منظور خاصی دارد.

_حرف اصلی رو بگو.

_خب... اگر قراره یکی از ما از این میدون زنده نره بیرون بهتره یه چیزی گفته باشه.

_می خوای آخرین حرف هات رو به کی بگم؟

_آیدای عزیزم. منظور من وصیت نامه نیست. بیا مثل شیشه ی تار نباشیم و الان همه چیز رو صادقانه روشن کنیم.

_اگر قراره با نور تو روشنش کنیم ترجیح می دم با دهن بسته بمیرم.

اعتنایی به حرف هایم نمی کند.

_هرکی یک سوال می تونه بپرسه. از اونجایی که من دفعه قبل اول شدم، این دفعه تو شروع کن.

کمی فکر می کنم. چه چیزی بود که می خواستم واقعا راجب رایدن بدانم؟

_چرا..... تصمیم گرفتی این راهو بری؟ کشتن آدما بدون هیچ رحمی یا رسیدن به هدفت هرجوری که شده. می تونستی راه دیگه ای رو انتخاب کنی.

یکی از ابروهاش بالا می رود.

_چقدر جالب. این سوال منم هست.

آهی می کشد.

_وقتی که از اول تا آخر این دنیای لعنتی باشی، فقط به چیز های جالب اهمیت می دی. خوبی و مهربون بودن، واقعا مسخرست. اما دیدن غم بقیه برام جالب تره.

_پس یه پسر بچه عقده ای هستی که می خواد حرصش رو سر بقیه خالی کنه. اگر جات بودم کلمات بهتری رو استفاده می کردم.

_می تونی اینجوری فکر کنی..‌ حالا تو جواب بده. چی شد که تصمیم گرفتی این راه رو انتخاب کنی؟ تو هم می تونستی مثل من باشی آیدا.

از لبخندش حتی ذره ای کم نمی شد.

_رایدن. همونطور که گفتی این دنیا چیزه به خصوصی نداره که جالب باشه. پس تصمیم گرفتم برای خودم جالبترش کنم. بودن در کنار تو خوبه و دیدن نابودی یک منطقه هم قشنگه. ولی بودن درمقابل تو از اون هم جالب تره.

_حدس می زدم.

_آیدا می تونیم با هم باشیم نه درمقابل همدیگر.

_هیچوقت اینطوری نبوده و نخواهد شد.

یکی از ضربه های محکم خود را زدم که باعث شد برای گفتن جمله اش لحظه ای نفس بگیرد. بجای او حرف می زنم.

_قلب هردوی ما کثیفه. چون زندگی هایی رو گرفتیم که حق زندگی کردن رو داشتن.

چپ چپ نگاهم می کند.

_ حرفت هیچ ربطی به بحث ما نداره.

_این سرنوشت ماست.

_هه سرنوشت.

_دلیل تو چیه؟ چرا باید پیشت باشم؟

قبل از اینکه تیغه تیزش وسط فرق سرم بخورد جاخالی می دهم.

_شاید چون من...

نمی ذارم بقیه جمله اش را بر زبان بیاورد.

_تو هم خیلی بهتر می دونی که نمی شه.

هردوتایمان لحظه ای بی حرکت می ایستیم.

_ما دوتا بچه‌ی بیست ساله ی عاشق نیستیم که فکر ماجراجویی هستند. کارای مهم تری داریم.

یکی از درخت ها را با شمشیرش از وسط به دونیم نامساوی تقسیم می کند.

_خودم می دونم که...

صدایش را بالا می برد.

بهش فرصت صحبت نمی دهم و حمله را از سر می گیرم.

_می تونی این جنگو تموم کنی آیدا.

_تو می خوای که تمومش کنم؟

لبخندی می زند و زمزمه می کند:

_این چرخه باید تموم بشه. یا من یا تو. این از همون اولش هم مشخص بود.

_قلبامون نمی تونه هرگز کنار هم باشه.

مکث می کنم. کلمات مثل رودخانه جاری می شوند.

_این حقیقته، تو نوری و من تاریکی.

_و این دو هیچوقت با هم کنار نیومدن.

_و هیچوقت هم نخواهند آمد.

_عشق می تونه همچین چیزی رو درکنار هم بیاره؟

_هیچ چیز تا حالا نتونسته.

_من خورشیدم و تو سایه.

_من شبم و تو روز.

_من سفیدم و تو سیاه.

_و الان هم برای آخرین بار مشخص می شه که کدوم یک برتره.

_این چیزیه که تو می خوای؟

_معلومه که نه. این چیزیه که سرنوشت می خواد. ما عروسک خیمه شب‌ بازی سرنوشت هستیم.

_سرنوشت می خواد که کدوممون برنده بشه؟

یک ضربه وسط قلبش باعث شد که روی زمین بیوفتد.

با قدم های آرام و مصمم به او نزدیک می شوم.

دست مشکی ام را نزدیک قلبش می آورم.

بخاطر موج انرژی سیاه نمی تواند کلمه ای را بیان کند. حداقل برای چند دقیقه.

آرام زمزمه می کنم.

_اینو دیگه سرنوشت تعیین نمی کنه رایدی جون.

حالا دست لرزانم مستقیم قلبش را نشانه گرفته. زمزمه می کنم:

_فقط یک ضربه تا مرگ.

قبل از اینکه نور درخشانش به پای چپم برخورد کند دستش را بر می دارم و جلوی قلبم می گذارم. ضربه اش به قلب شکسته ام می خورد.

اجازه می دهم ضربه کار خودش را بکند. لبخندی می زنم.

_برنده از همون اول مشخص بود.

چشمان رایدن غمگین هستند. ولی او هم می دانست که چه کسی برنده بود.

قبل از اینکه دنیا برایم تاریک شود فقط توانستم صورت بی نقص او را ببنیم.

اما افسوس که عشق برای تاریکی و روشنایی غیر ممکن است.

پایان

و اولین تلاش جدی اینجانب برای عاشقانه نوشتن. T^^^T

~/^عیدتون هم مبارک^\~

🌈s w e e t d a y🌻

برچسب‌ها: داستان تک پارتی
Rainbow World🌈 یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۱ - 15:0

لی‌لی🕸 p1/چالش Dream

لی‌لی با هیجان وصف نشدنی از پدرش که به سوی سرکار می رفت

خداحافظی می کند.

دستانش مثل پرنده کوچک، بال بال می زنند. اونقدر بزرگ شده که بفهمد پدرش دقیقا کجا می رود.

اگر چشم های لی‌لی را می بستند باز هم می توانست به تنهایی کارگاه پدرش را نشان دهد.

توی دل خود، برای پدرش دعا کرد. این کار را خیلی دوست داشت.

متوجه شد که دستشویی شدیدی دارد.

برای همین به سمت دستشویی خانه شان روانه شد. ولی وقتی خواست در را باز کند، در باز نشد. محکم تر فشار داد.

آن موقع بود که صدایی از درون دستشویی گفت:

لی‌لی مگه نمی دونی من دستشویی ام؟ چراغ ها روشنند، نگاه کن!

این صدای برادر بزرگش بود.

لی‌لی لپ هایش را باد کرد و با صدای بلند نفسش را بیرون داد.

در جواب گفت:

خب منم دستشویی دارم، همین الان بیا بیرون.

مادر لی‌لی که تماشاگر این اتفاقات بود، گفت:
لی‌لی، یک دستشویی هم توی حیاط پشتی هست. می تونی اونجا کارت رو بکنی.
لی‌لی کمی مردد بود اما قبول کرد.

دمپايی های جدید صورتی اش را پوشید و به سمت دستشویی قدیمی رفت.

_مامان، عنکبوت!
دختر کوچولو با هیجان دستانش را در هوا تکان داد.

چیز های ترسناک و جالبی درباره عنکبوت های بزرگ شنیده بود، ولی تا به حال یکی از آنها را از نزدیک ندیده بود.

با اینکه بعضی ها می گفتند که عنکبوت ها ترسناک هستند اما لی‌لی خیلی از عنکبوت توی دستشویی خوشش آمد.

خوشبختانه معلم کلاس اولش، ماه پیش به همه کلاس گفت که درباره یکی از عنکبوت ها تحقیق کنند.

یکی از هم کلاسی هایش دقیقا درباره همین عنکبوت گفته بود.

عنکبوت بابا لنگ دراز.

از نظر لی‌لی اسم این عنکبوت خیلی خیلی خنده‌دار و بامزه بود.

پاهای این عنکبوت خیلی دراز هستند و یکی از قویترین سم های جهان را دارند، اما بخاطر اینکه دندون های نیش آنها کوتاه است نمی توانند انسان را نیش بزنند.

پس نمی تواند خطرناک به حساب بیاید. حتی اگر روی پوست باشد. لی‌لی از این همه اطلاعات عمومی به خودش می‌بالد.

دوست داشت عنکبوت روی دستانش حرکت کند و ببیند که چطوری تار می تند.

اینقدر ذوق کرده بود که دیگر مادرش را صدا نزد.چون مطمعنا اگر مادرش عنکبوت را می دید، با یک چیز سفت عنکبوت را می کشت.

لی‌لی دلش به حال عنکبوت سوخت. عنکبوت گنده آرام آرام روی پنجره راه می رفت.

انگار که می خواست از دستشویی فرار کند.

اخم کوچکی روی صورت لی‌لی نقش بست. یک صندلی کوچک آورد و رویش ایستاد. اما همچنان قدش به پنجره نمی رسید.

به دور و اطراف نگاه کرد تا شاید بتواند چیز دیگری روی صندلی بگذارد. اما چیز خاصی در دستشویی یافت نشد. پس تصمیم گرفت یک کار خطرناک بکند.

لوله ای که نمی دانست به کجا وصل می شود را چسبید، و بعد پایش را روی سکو گذاشت.

سعی کرد خیلی سر و صدا نکند تا مادرش نگرانش نشود. نفس عمیقی کشید و محکم خودش را روی سکو انداخت.

خوشبختانه وزن لی‌لی خیلی زیاد نبود برای همین سکو جز لرزش کوتاه اتفاق دیگری برایش نیافتاد.

اما لوله کمی کج شده بود. لی‌لی خیلی نگران لوله نبود چون اینجا رفت و آمد زیادی نداشت و خیلی چیز های دیگر می توانست علت

خمیدگی لوله باشد.

عنکبوت، دیگر به بالا پنجره رسیده بود. لی‌لی خیلی آرام یکی از پاهای عنکبوت را گرفت

و عنکبوت وحشیانه در تلاش بود که پایش را از دست لی‌لی آزاد کند.

لی‌لی سر عنکبوت ( یا اونجایی که امیدوار بود سر عنکبوت باشد) را نوازش کرد، عنکبوت ساکت شد و دیگر حرکت نکرد.

لی‌لی از سکو پایین آمد و کاملا دستشویی شدیدش را فراموش کرد. عنکبوت را آرام روی دستش نشاند. عنکبوت مثل حیوانات مطیع سر جایش ماند.

به خانه که آمد، مادرش را دید که روی مبل دراز کشیده و کتاب می خواند.

دستی که رویش عنکبوت بود را قایم کرد.

مادرش سرش را بالا آورد، چشمانش خبر از کنجکاوی می دادند.

مطمعنا متوجه چیزه غیر عادی شده بود، ولی حرفی نزد و دوباره شروع به کتاب خواندن کرد.

لی‌لی خیلی سریع به سمت اتاقش هجوم برد و در را قفل کرد. تا مادرش مزاحم نشود.

پنجره ای را که به کوچه منتهی می شد را باز کرد. دستش را به سمت لبه ی پنجره برد، اما عنکبوت از جایش تکان نخورد.

با لطافت عنکبوت را بلند کرد و روی لبه‌ی پنجره گذاشت.

عنکبوت خیلی سریع دوباره به دست لی‌لی چسبید.

او از وابستگی عنکبوت خوشحال شد، ولی سری تکان داد و گفت:

_عنکبوت کوچولو، تو باید بری جایی که در امانی،

اگر مامانم تو رو ببینه اونوقت دیگه سری به تنت نیست.

حداقل اون بیرون شانسی برای زندگی کردن داری.

من نمی تونم تو رو توی اتاقم مخفی کنم چون مامانم هر روز اینجا رو تمیز می کنه و مطمعنا تو رو هم می بینه.

عنکبوت واکنشی نشان نداد

اما لی‌لی این فرض را گذاشت که عنکبوت دارد گزینه ها را بررسی می کند. لحظه ای بعد عنکبوت از دست لی‌لی بالا آمد،

دختر کمی وحشت کرد، اما عنکبوت را پس نزد چون می ترسید آسیبی به عنکبوت وارد شود.

عنکبوت به شانه ی لی‌لی رسید و اون موقع بود که جیغی از دهان کودک بیچاره به صدا درآمد.

خون از بازویش مثل قلمویی که با رنگ قرمز خط می کشد پایین آمد.

عنکبوت پوست لی‌لی را شکافت و لی‌لی با چشم خود دیدکه عنکبوت سعی دارد به درون پوستش نفوذ کند.

دیگر جان عنکبوت برایش مهم نبود و به صورت مکرر جیغ می کشید. دست سالمش را مشت کرد و جایی که عنکبوت بود فرود آورد.

اما عنکبوت دقیقا قبل از اینکه مشت لی‌لی بهش بخورد خودش را در زیر پوست لی لی جای داد.

اکنون عنکبوت درون لی‌لی بود. مادرش از پشت در با صدای نگرانی لی‌لی را صدا می زد.

اما لی‌لی توان اینکه در را باز کند نداشت. همچنین صدای مادرش شبیه نجوای آرام بود و تنها چیزی که می شنید صدای تپش قلبش که وحشیانه در تلاش بود خودش را آزاد کند بود.

عنکبوت را حس می کرد که درون پوستش تکان می خورد

و معلوم بود که مقصد نهایی اش کجاست. درد سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود. همراه خون، اشک های لی‌لی هم جاری می شد.

با هر حرکت عنکبوت، لی‌لی یک جیغ بلند دیگر می کشید.

با وحشت به عنکبوت زیر پوستش نگاه کرد. البته به برآمدگی که روی پوستش در حرکت بود.

عنکبوت داشت نزدیک و نزدیکتر می شد آخرین چیزی که دید، دیوار اتاقش بود.

و بعد،

تاریکی مطلق.

کم کم مغزش هوشیاری لازم را به دست می آورد.

اما چیزی از اتفاقاتی که افتاده یادش نمی آید.

سعی می کند چشمانش را باز کند اما پلک هایش سنگینی می کنند. پس دوباره به خواب می رود.

بار ها و بار ها بیدار می شود اما بخاطر خستگی اش دوامی نداشتند. در آخر، صدای تق! او را از خواب بیدار کرد.

******

دنیا دور سرش می چرخد اما این دفعه بیدار می ماند. به اطراف نگاه می کند. در اتاقی آشنا دراز کشیده. دیوار های سفید.

یک نقاشی که جنگل را نشان می دهد، به دیوار اتاق با چسب نواری چسبیده.

فرش اتاق طرح گل های رنگارنگی را دارند. آبی، قرمز، زرد، سبز و دوباره تکرار می شود.

او فرش را لمس می کند. راستی، او کیست؟ نامش چیست؟

هرچقدر به مغزش فشار می آورد چیزی یادش نمی آید. انگار که مغزش در تار عنکبوت گیر افتاده.

بالاخره متوجه حضور چند نفر در اتاق می شود. چند نفر که... لباس پلیس پوشیده اند؟

یک زن هم وسط ایستاده و با نگرانی به او نگاه می کند. زن چهره خسته و نگرانی دارد.

تمام افراد اتاق جور عجیبی به او زل زده اند.

انگار همین الان کسی را با چاقو کشته و مچش را گرفته اند.

به سمت آینه می رود. وقتی که خودش را میبیند جیغ بلند می کشد و از آینه دور می شود.

دوباره نزدیک می شود و ایندفعه عقب نمی کشد

صورتش دقیقا از پیشانی ترسناک می شود. هشت برامدگی که رنگ خاکستری مایل به قهوه‌ای هستند،

هرکدام به یک سمت از صورتش منتهی می شوند.

روی برآمدگی ها رگ های سیاه و قرمز خون دیده می شود

چشمانش دیگر به رنگ آبی نیست. سیاه. حتی مردمک چشمانش هم معلوم نیست.

برمیگردد و به پلیس ها و آن زن نگاه می کند. اشک از چشمان زن بیرون می آید.

زمزمه می کند: بچه من

با اینکه صدایش زمزمه یا ادایی بیش نبود اما دخترک به خوبی صدایش را دریافت می کند.

این یعنی او مادرش است؟

چون دیگر شبیه انسان ها نیست تشخیصش سخت است.

بعد شخص دیگری وارد اتاق می شود تا چشمش به دختر می افتد فریاد می زند :

عنکبوت!

حال دخترک همه چیز را به یاد می آورد. وقتی که از پدرش خداحافظی کرد، دستشویی شدیدی که داشت و به حیاط پشتی رفت. ملاقاتش با عنکبوت که درون پوستش رفت.

الان هم هست؟ به همین دلیل صورتش اینگونه شده است؟

چون عنکبوت درونش است؟

یک چیز است که یادش نمی آید، آن هم اسمش هست. با اینکه می داند بار ها صدایش زده اند، اما هیچی یادش نمی آید.

دوباره به پلیس ها نگاه می کند. آنها هنوز تو شوک هستند.

دردی ناگهانی به سرش هجوم می آورد. درد اینقدر شدید است که زانو می زند.

درد مثل مار روی پوستش می خزد و کم کم به کمرش می رسد. درد اینقدر وحشتناک است که جیغ می کشد، اما جیغش... دورگه است و صدای انسانی به خود ندارد.

با شنیدن جیغ دخترک، همه یک قدم عقب می روند.

دختر بلند می شود و دستانش را به سمت مادرش می برد. الان نیاز شدیدی به بغل کردن مادرش دارد.

سرش گیج می رود. نمی تواند خودش را صاف نگه دارد.

چشمان مادر، وحشت زده هستند. انگار که می خواهد تا جای ممکن از دختر دور شود. اما عشق به بچه اش او را نزدیک نگه می دارد. به همین دلیل، مادر دستانش را مشت می کند و همه پلیس ها را کنار می زند.

به سمت دخترش می آید و دستانش را می گیرد.

دختر سرش را بالا می آورد تنها یک کلمه زمزمه می کند:

مامان

درد در کمرش شدیدتر می شود. اولش یک قطره خون، اما حالا تمام پشتش به خون آغشته شده.

دختر متوجه می شود که در بغل مادرش فشرده شده. ترس و وحشتی که دارد از بین می رود. فقط اشک ها هستند که باقی می ماند.

آرامشی خاص.

آرامش قبل از طوفان.

مادر دخترش را محکم تر در آغوش می‌فشارد و می گوید:

_ لی‌لی

لی‌لی پس اسم دختر این است... چه اسم مسخره‌ای!

بین صد ها اسم، پدر و مادرش بدترین را انتخاب کرده اند.

دختر وقتی اسم لی‌لی را در ذهنش تکرار می کند تنها حسی که می‌گیرد انزجار است.

_ من دوست ندارم

مادر کمی مکث می کند. چشمانش حالت تعجب دارند.

دختر با بی حالی تکرار می کند:

_ من اسم لی‌لی رو دوست ندارم.

لحظه ای بعد کمر دختر شکافته می شود. جیغی که شباهتی به انسان ندارد از دهان دختر بیرون می آید.

پلیس ها تفنگ های خود را در می آورند اما بخاطر شوک هیچ حرکتی نمی کنند. از کمر دختر، هشت پای دراز دقیقا مثل عنکبوتی که درون پوستش رفت از کمرش بیرون می آیند.

دختر همچنان جیغ می کشد.

یکی از پلیس ها تفنگش را بالا می‌گیرد و شلیک می کند. اما بخاطر لرزش دستش تیر به دیوار برخورد می کند.

دختر، یکی از پاهای عنکبوت مانندش را تکان می دهد. و بعد، هفت تای دیگر. تا اینکه بدنش روی زمین و هوا معلق می ماند.

پلیس ها تفنگ هایشان را برای تیراندازی هدف می گیرند، اما مادر دختر دقیقا جلوی تفنگ ها قرار می گید.

_ این کارو نکیند، اون هنوزم دخترمه. من مطمئنم.

دختر وقتی تفنگ ها را می بیند دوباره وحشت می کند. دوست دارد همین الان از اتاق فرار کند. اما از ترس نمی تواند از جایش تکان بخورد.

اونا فکر می کنند من هیولام.

دختر درک درستی از فضای اطراف ندارد. پاهای عنکبوتی اش شل می شوند و با صدای تق روی زمین می افتد.

بدنش را جمع می کند و امیدوار است که سپر گلوله ها شوند. از خودش متنفر است. از پاهایش متنفر است. از عنکبوت متنفر است. از عنکبوت های بابا لنگ دراز متنفر است.

مخصوصا از عنکبوت توی سرش. تنها چیزی که می خواهد این‌ است که پلیس ها بروند.

من یه هیولام. ولی هیولا نیستم. نمی دونم. هیچی نمی دونم.

عنکبوت عنکبوت

آیا او هم‌اکنون در بدنش یکی از خطرناک ترین سم ها را داشت؟ که با گاز گرفتن می توانست به بدن انسان ها بدهد؟

آیا می توانست با گاز گرفتن از خودش محافظت کند؟ چرا از اسم خودش متنفر است؟

دختر سوال های زیادی دارد. این حجم از استرس، وحشت و سوال برای بدن نحیف او زیاد است.

دختر احساس می کند که در یک سیاهچال که بی نهایت ادامه دارد افتاده. ذره ذره نابود می شود.

دختر چشمانش را بسته است. اما نمی تواند گوش هایش را ببندد.

می شنود که یکی از پلیس ها می گوید:

_ ما اینجا، یک مورد عجیب داریم. که قابل توضیح نیست. باید شخصا بررسی بشه. فکر کنم که، نیاز به مامور های بیشتری داریم. براتون موقعیت دقیق رو ارسال می کنم.

مورد عجیب.

پلیس او را مورد عجیب خطاب می کند. البته اونقدرا هم بی دلیل نیست.

مورد عجیب.

کلمات در سرش پژواک می شود.

مورد عجیب

مورد عجیب

مورد عجیب

مادرش زانو می زند و با گریه می گوید:

لی‌لی

خون همه جا پاشیده می شود. روی نقاشی جنگل، روی لباس پلیس ها، روی لی‌لی و پاهای عنکبوتی اش، روی اتاق سفید که الان قرمز است.

سرچشمه این خون مادر لی‌لی است. اکنون اعضای داخلی بدن او بیشتر از پوستش به چشم می آیند.

لی‌لی آروم خود را زمین می گذارد. چشمانش احساسی را نشان نمی دهند.

_گفتم که از اسم لی‌لی متنفرم.

کلمات با صدای عجیبی که متعلق به لی‌لی نیست از دهانش در می آیند.

یکی از پلیس های جوان تفنگش را به سمت لی‌لی می گیرد و شلیک می کند.

لحظه ای بعد پسر جوان هم از وسط نصف می شود.

******

نیرو های کمکی وقتی می رسند تنها چیزی که می بینند خون است. نه مورد عجیبی، نه پلیسی و نه جسدی.

رسانه ها شایعه کرده اند که لی‌لی بدن کسانی را که کشته برای رفع گشنگی خورده است.

شایعه ها خیلی هم دروغ نمی گویند.

مکان دقیق لی‌لی هنوز مشخص نیست. پلیس ها و ارتش تمام تلاششان را می کنند که در سطح شهر و خارج شهر دختری به شکل عنکبوت را پیدا کنند.

اما هیچکس نمی داند، که لی‌لی دقیقا کجا مخفی شده.

شاید توی تاریک ترین بخش جنگل. یا یک جای متروکه. شاید هم با تیری که پلیس جوان شلیک کرد زخمی شد و در راه فرار مرد.

یا شاید، همه ی این ها اشتباه باشد. شاید لی‌لی جایی نرفته باشد. شاید فقط باید کمی دور و اطرافتان را بگردید تا یک ستون دراز که ستون نیست را پیدا کنید و آن موقع سرتان را بالا بگیرید و

به چشمان بی روح لی‌لی نگاه کنید.

<><><><><><><>

اِهم

صدا را صاف می کند*

اول از همه، این پارت اول بود و برنامه ها برای لی‌لی دارم.^-^

دوم، می دونم که این چند وقت(چند قرن) نبودم.

سوم، باید یک موضوع توی قسمت موضوعات داشته باشه یا مربوط به چالش Dream می شه؟

فکر کنم حدودا ۲ یا ۳ پارت بشه. البته از اولش قرار نبود که شخصیت های دیگه کریپی پاستا رو توی داستان بیارم. اما قانون، قانونه.

اگر هم قراره که توی موضوعات گذاشته بشه، بذارمش توی ادامه مطلب.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۱ - 20:21

چالش دارم چالش^0^

من آمده ام با یک چالش نویسندگی

حالا چجوریه؟

یک متن این پایین نوشتم که شما باید ادامه اش بدید.

پایانش می تونه خوب یا بد باشه.

طولانی یا کوتاه^^

و تا هروقت که بخواید وقت دارید ( زمان مهم نیست کیفیت مهمه*^*)

✒✒✒✒✒✒

بعضی از دانشمندان و مردم جهان میگن کهکشان راه شیری قراره با یک کهکشان دیگه که به سمت هم میایند برخورد کنه و خیلی از سیارات نابود بشند که می تونه شامل ماهم باشه.

البته این حادثه ملیارد ها سال دیگه اتفاق می افته.

خیلی چیزا باعث می شه که ما دیگه نتونیم نفس بکشیم.

خورشید تبدیل به یک کوتوله سرخ بشه.

یا چندتا بمب اتمی منفجر بشه.

البته محتمل‌ترین دلیل نابودی زمین، خود انسان ها هستن.

می دونید؟ من همه این اتفاق ها رو به یک بمب تشبیه می کنم!

بمب هایی که آروم آروم به صفر نزدیک می شند.

مردم بی چاره. فکر می کنند که حداقل سال ها وقت دارند.

ولی در کنار این بمب ها، یک بمب کوچیک اما بسیار مخرب قایم شده.

این بمب قراره زودتر از تمام بمب های دیگه منفجر بشه و من، ماموریتم اینه که مواظب باشم کسی بمب رو خنثی نکنه!

به سمت یخچال میرم و هرچیزی رو که بشه بیرون می ریزم.

هرچی که هست بخور. مهم نیست چی باشه. فقط باید خوردنی باشه

آدم هایی رو دیدم که خیلی خیلی بد غذا هستن. بجای اینکه شکر گذار باشند هی غر می زنن چرا چیزی رو که دوست دارند جلوشون نیست!

غذا، غذاست. فقط باید بندازی توی شکمت. غذای برای دل کسی که نیست. برای اینکه زنده بمونی. دلیل غذا خوردنم همینه.

آدما همیشه حرصم رو در میارند. خوشحالم که به زودی نسلشون از بین می ره.

تنها کاری که باید بکنم اینه که جلوی اون سه نفر رو بگیرم. همین و بعدش پاداشم بهشت ابدیه.

البته هنوز تو این موندم که چرا خدا از همون اول حل و فصلش نکرد؟ می تونست یه اجی مجی بگه و بعدش بوممم.

خوبه که خودش باعث به وجود اومده اون فسقلی هاست.

اگر بهش فکر کنم به نظر منطقی میاد. یه سرگرمی جالب برای خدا. هرکسی که نامیرا باشه بالاخره حوصل ش سر میره.

دردسرش هم برای منه.

تو این بدن انسان اصلا راحت نیستم. نیاز داره که هی بخوابه و با یک کاغذ ازش خون میاد!

شکمش هم بجای خوشحال بودن هی قار و قور می کنه.

آهی می کشم و به سمت در میرم. دستگیره سفید رو میگیرم و به سمت پایین فشار می دم.

در باز می شه.

وقتشه که ماموریتم رو شروع کنم...

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 جمعه هجدهم شهریور ۱۴۰۱ - 15:21

مادر من آدم ساکتی است

مادر من آدم ساکتی هست. برعکس پدرم که خیلی حرف می زند.

مادرم همیشه درحال حرکت است ولی خیلی کم پیش می آید که حرف بزند.

همیشه کار های خانه را انجام می دهد و من بعضی وقت ها کمکش می کنم.

نه اینکه توانایی حرف زدن نداشته باشه. فقط ساکت است.

هیچوقت علت سکوتش را به من نمی گوید. شاید خودش هم نمی داند.

یا شاید در کودکی بچه خیلی ساکتی بوده. همین ساکتی باعث شد من در پنج سالگی زبون باز کند!

البته به لطف پدر پر حرفم.

🌲🌲🌲🌲🌲

بعضی روز ها مادرم فقط یک گوشه می نشیند و به در و دیوار خیره می شود.

اما در حقیقت در تخیلاتش شناور است و فقط خودش می تواند از درونش بیرون بیاید.

🌲🌲🌲🌲🌲

مادرم هر شب خیلی آروم به اتاقم می آید و دستانم را می گیرد.

او با آنها بازی می کند. لمسشان می کند و بوسه ای بر دستانم می گذرد.

من هردفعه خودم را به خواب می زنم.

یکی از همین روز ها ازش پرسیدم: مامان. چرا هرشب با دستام بازی می کنی؟

در جواب گفت: خب... من تو رو به دنیا آوردم. انگار که ساخته دست من هستی. دوست دارم بدونم که چجوری از سی سانتی مترن شدی یک متر و خورده ای.

می شود گفت این جملاتش طولانی ترین حرف هایی بود که تا به حال به من زده بود.

🌲🌲🌲🌲🌲

همیشه در خانه است و توی تخیلاتش غوطه‌ور.

در جلسات اولیا مربیان مدرسه هیچوقت شرکت نمی کند و همیشه پدرم می آید. وقتی هم که با ما به رستوران یا جایی می آید همیشه ساکت است

و سعی می کند از دید مردم مخفی شود.

🌲🌲🌲🌲🌲

معمولا یک لیست از خوراکی و وسایلی که نیاز دارد را برای من یا پدرم می نویسد تا برایش بخریم.

رنگ مورد علاقه اش قهوه‌ای است ولی زیاد بروز نمی دهد.

🌲🌲🌲🌲🌲

این روز ها متوجه شدم که خیلی در تخیلاتش است.

چون هر دفعه که به خانه می آیم او روی مبل یا جایی دیگر نگاهش را به در و دیوار اندوخته است.

هردفعه هم یادش می رود که برایم ناهار درست کند.

🌲🌲🌲🌲🌲

مادرم من را یاد بچه های کوچکی می اندازد که خیلی ساکت هستند. ساکتی مادرم من را نگران نمی کند چون طبق گفته پدرم مامان فقط درون گرا هست.

اینکه او همیشه توی ذهنش است من را نگران می کند. هیچ روانشناسی هم نتوانسته او را درمان کند.

🌲🌲🌲🌲🌲

خیلی کم پیش می آید که لبخند بزند.

لبخند هایش همچون مروارید و الماس ارزشمند هستند. اما وقتی لبخند می زند ترجیح می دهم زندگی خودم را بدهم تا یکبار دیگر لبخندش را ببینم.

🌲🌲🌲🌲🌲

یکی از همین روز مادرم را دیدم که صبح، در رخت خوابش نشسته، چشمانش قرمز شده وبه دیوار زل می زند.

صحنه ای را که می دیدم از هر چیزه دیگری که دیده بودم برایم دردناک تر بود. حدود یک ربع گذشت که این تصویر دهشتناک را هضم کنم.

با اینکه برای مدرسه دیرم شده بود ، اما باعجله کنار مادرم زانو زدم و محکم تکانش دادم .

کم کم بغض گلویم را گرفت و در صورتش فریاد زدم : مامان! به خودت بیا.

دستش را گرفتم و آن موقع بود که حواسش را به من داد .

با چشمان گود افتاده به اطراف نگاه کرد . انگار نمی دانست که کجاس.

بغلش کردم و او هم بغلم کرد. زمزمه کردم: دیشب نخوابیدی؟

خیلی جزِئی سرش را تکان داد. بقیه روز به جای اینکه در مدرسه باشم ، کنار مادرم موندم تا دوباره در عالم هپروت نرود.

🌲🌲🌲🌲🌲

تا حالا ندیدم که او به من دستور بده.

همیشه جملاتش با لطفا و خواهش شروع می شود.

از اون دسته مادر هایی نیست که بخواد بچه اش را کتک بزند و زیاد هم من را لوس نمی کند. احساس می کنم رابطه ما، مادر و دختری نسیت.

🌲🌲🌲🌲🌲

هیچوقت نتوانستم کلمه ای برای توصیف رابطه خودمون پیدا کنم.

حدس می زنم مادرم در گذشته ضربه بدی بدی خورده و اکنون خیلی ساکت است.

🌲🌲🌲🌲🌲

فردایش اطمینان زیادی نداشتم که باید به مدرسه بروم یا باز هم پیش مادرم بمانم.

مادرم با لحنی نامطمئن بهم اطمینان داد که دیگر این اتفاق نمی افتد.

تمام مغزم دلش می خواست که حرفش را باور کنم. سری تکان دادم و راهی مدرسه شدم.

خوشبختانه وقتی رسیدم مادرم ناهار را حاضر کرده بود و به آرامی برایم دست تکان داد.

آهی از سر آسودگی کشیدم. انگار که من وظیفه مراقبت از او را دارم.

این قضیه را هیچوقت به پدرم نگفتم.

🌲🌲🌲🌲🌲

طبق معمول شب بعد هم با دستانم ور می رفت.

اما این دفعه ساکت نشدم. پرسیدم:

مامان، چرا همیشه در تخیلاتت هستی؟ چی می بینی؟

سکوت خیلی طولانی شکل گرفت. دستانم را ول کرد و جواب داد:

دنیایی که درش خوشحال ترم و...... تو توی اونجا نیستی.

قبل از اینکه چیزه دیگری بگویم از اتاق خارج شد.

🌲🌲🌲🌲🌲

شنبه هفته بعد که پدرم تعطیل هست و در خانه مان می ماند از روز آشنایی او و مادرم می پرسم.

چشمانش برق کوتاه ولی پررنگی می زند.

_ من و مامانت باهم توی یک جا کار می کردیم. تازه ۲۵ سالم شده بود و به تازگی سر کارم آمده بودم.

یک کارآموز حساب می شدم. ما توی بخش زیست شناسی گیاهان باهم بودیم و برای بعضی کار ها باید پیش او می آمدم. چون او رئیسم بود!

البته اون موقع بیشتر حرف می زد تا الان. فکر کنم دلیلش این باشه که الان زیاد توی خونه می مونه.

بعضی وقت ها درباره چیز های عجیبی که دور اطرافش می دید برام می گفت. اما بین خودمون بمونه، حتی الان هم حرف هایش را باور نمی کنم.

توجه ام جلب شد.

_ درباره چه چیز هایی می گفت؟

_ خب... مثلا یک بار درباره یک حیوان صحبت کرد، فکر کنم گوزن بود یا اسب؟ گفتش عاشق اینه که بعضی وقت ها سوارش بشه.

آم... خب تا اونجایی که یادمه بیشتر درباره حیوانات و گیاهان می گفت. انگار که خودش رو توی جنگل تصور می کرد.

حدس می زنم یک ربطی هم به شغلش داشته باشه. وقتی اینا رو می گفت اصلا به حرف هاش گوش نمی دادم چون محو...

دیگر چیزی نشنیدم، چون درباره حرف های قبلی اش فکر می کردم. وقتی بالاخره فهمیدم حرف هایش تموم شد از اتاق خارج شدم.

🌲🌲🌲🌲🌲

روز بعد لباس های مدرسه را پوشیدم، این دفعه مادرم از قبل محکم تر بغلم کرد. طبق معمول درس های به شدت خسته کننده و امتحانات خیلی خیلی ساده.

از دوستانم خداحافظی کردم و به سمت خانه راهی شدم.

تقریبا نزدیکی خانه مان شده بودم که نوری از طبقه سوم، یعنی جایی که واحد ما بود دیدم.

بدون شک از واحد ما می آمد. با اینکه نمی دانستم دقیقا چه اتفاقی در حال رخ دادن است ولی شروع به دویدن کردم.

باز کردن در با کلید به شدت وقتم را برد. در را با شتاب باز کردم و صدای تق خیلی بلندی داد.

نوری ناگهانی به چشمانم هجوم آورد و کف زمین پخش شدم.

وقتی جلوتر رفتم شخصی را دیدم که وسط اتاق پذیرایی ایستاده بود.

نور دور و اطراف او را گرفته بود ولی انگار که بهش نمی خورد. چون وقتی به او/مادرم نگاه می کردم دیگر نور تابنده اذیتم نمی کرد.

وقتی رویش را برگرداند به نظر شوکه می آمد. ولی نه از نور.. از من!

کمی بعد چشمانش حالت عادی گرفت. لبخندی زد و سپس به سمت منبع نور رفت.

دوست داشتم اون لحظه دستش را بگیرم. اما از شوک و حیرت نمی توانستم از جایم تکان بخورم.

او نه خداحافظی کرد نه چیزی گفت. تنها، آخرین لبخند ارزشمندش را به من زد و رفت.

لحظه بعد تمام نور های سفید قعط شدند و رفتند. مثل مادر من که رفته بود.

آن شب وقتی پدرم از سرکار آمد تنها با دیدن چهره من همه قضایا را فهمید و فقط به سمت اتاقش رفت.

🌲🌲🌲🌲🌲

هرشب، به رخت خواب می روم و می توانم قسم بخورم که باز هم با دستانم بازی می کند.

نمی دانم از کجا، ولی می دانم خوشحال است.

او الان در جایی هست که بهش تعلق دارد.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 جمعه چهارم شهریور ۱۴۰۱ - 12:40

پسری در روستا(p3)

سلااام.

فسیل های گرامی حالشون خوبه؟ دیگه ببخشید دیر این پارت رو دادم.

در این پارت سعی در به نمایش گذاشتن حدودی زندگی آدریانا کردم.

اگر غلط املایی یا تایپی بود لطفا بهم بگید@---@

پلیز ادامه^^

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 دوشنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۱ - 16:35

خوشبختی ها لحظه ای هستند!

خوشبختی ها لحظه ای هستند.

اگر با دوستانت جایی بری. خیلی بهت خوش می گذره اما قرار نیست این حس خوب تا ابد دوام بیاره.

وقتی که با خانوادت می ری کوهنوردی، حتی با اینکه سخته. ولی خوش می گذره.

لحظاتی هستند که ما کلی عرق می ریزیم و کار می کنیم. اما چون با یک یا چند نفر از عزیزانمان هستیم. با اون همه سختی، باز هم خوش می گذرد.

من چند مثال زدم. شاید هیچکدوم از این اتفاقات برای شما نیفتاده باشد. اما گر عمیق فکر کنید. بالاخره خاطراتی از روز های خوبتون به یاد میارید.

این لحظات قرار است در آینده باشد.

الان در حال حاضر و زمان حال اتفاق می افتد و

در آخر به خاطرات گذشته اضافه می شود.

معمولا این لحظات خوش در کنار عزیزان اتفاق می افتد.

پس از لحظه خوبتون استفاده کنید.

فقط بعضی وقت ها، در لحظه زندگی کنید.

فقط برای یک دقیقه تمام گرفتاری ها و بدبختی ها رو فراموش کنید و از لحظتون لذت ببرید.

مشکلات نباید جلو لذت های کوچک شما رو بگیرند.

اینطوری شاید دیگر حسرت اون لحظه رو نخورید.

~~~~~~~

سوال این هفته!

مادر عزیزم، چرا شوخی را جدی و جدی را شوخی می گیری؟؟؟🤨🥴

🌈s w e e t d a y🌻

برچسب‌ها: لحظات خوش, انگیزشی
Rainbow World🌈 شنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۱ - 13:33

چالش یک ماهه-روز چهاردهم🌊🐟⭐

چالش یک ماهه روز چهاردم:

⭐🐟🌊در اعماق دریا🌊🐟⭐

تیشرتم را می پوشم. از خانواده ام خداحافظی می کنم و راهی دریا می شوم.

روستای نزدیک دریا آدم های زیادی ندارد. حدود ۱۲۰ نفر در کل اینجا سکونت می کنند.

تمام این ۱۲۰ نفر هر ۷ روز هفته را به خوردن ماهی های مختلف می گذرانند. پس انتظار نداشته باشید که چیزی از پیتزا یا ناگت بدانیم.

شاید روزی شانس با ما یار باشد و بتوانیم یک کاسه برنج به همراه ماهی بخوریم.

در اینجا بیشتر ساکنین موبایل یا اینترنت ندارد. شاید از نظرتون زندگی دهشتناکی باشد. ولی هیچکس با این موضوع مشکلی ندارد.

از افکارم بیرون می آیم و به سمت قایق قدیمی و کوچکم می روم. قلاب و نان و بقیه چیز ها را توی قایق می اندازم. سوار قایق می شوم و شروع به پارو زدن می کنم. طی این سال ها پارو زدن، دست هایم حسابی ورزیده شده اند.

به مکان مناسب اول می رسم. جایی که ماهی های کوچک را برای طعمه شدن می گیرم. این کار، ۳ ساعت از وقتم را می برد. یک سیب از جیبم بیرون می آورم و شروع به گاز زدن می کنم.

اکنون کیسه ام پر از ماهی های کوچک شده. ماهی های کوچک خیلی سخت گیر می آیند. دهان آنها کوچک است و طعمه را سریع می خورند. اما من ماهیگیر حرفه ای هستم و خیلی زود گیرشان می اندازم.

پارو ها را در آب می اندازم و شروع به پارو زدن می کنم. حالا در عمق زیاد هستم. جایی که ماهی های درشت برای خودشان شنا می کنند. یکی از ماهی ها ی کوچک را به دقت طعمه می کنم و در آب می اندازم. او به خیال آزاد شدن شروع به شنا کردن می کند.

معمولا قزل آلا گیرم می آید. ولی اگر خوش شانس باشم ماهی سالمون هم می توانم بگیرم. مثل خیلی از مردم من ماهی فروشم. اما زیاد ماهی نمی‌فروشم. نه به اندازه کشتی ها که کلی ماهی می گیرند.

بقیه هم شغل های مختلفی دارند. اما یک چیز مشترک ما این است که همه ماهیگیری بلدیم. چون شاید روز به کارمان بیاید.

~~~~~~~~~~~

سریع قلاب را می کشم بالا. یک قزل آلای دیگر. با این یکی می شود ۱۲ تا. یکی اش را برای خودم و خانواده ام بر می دارم و بقیه اش را می فروشم. الان نزدیک ظهر است.

وسایلم را جمع می کنم که چیزی در آب از گوشه چشمم عبور می کند. نگاهش می کنم، یک موجود سیاه. اندازه اش، اندازه ماهی نیست. نه ماهی های این اطراف.

در آب به نظر سیاه می آید اما فکر نمی کنم رنگ اصلی اش سیاه باشد. خیلی سریع بود و با سرعت ازم دور شد. تا چند دقیقه به آخرین جایی که بود زل زدم. سرم را محکم تکان دادم و با خودم تکرار کردم فقط یک ماهی بود. (نویسنده:آره جون خودت) وسایلم را جمع کردم و خیلی سریع به ساحل و بعد به خانه بازگشتم.

~~~~~~~~~~~

حدود یک ماه از این قضیه می گذرد و دیگر مغزم را درگیر خودش نمی کند. اما امروز دوباره دیدمش. این دفعه نزدیک سطح آب بود و اندازه اش بزرگتر. نفسم بند آمد.

پوستش سیاه نبود. بلکه آبی آسمانی که ته رنگ طلایی داشت رنگ پوستش را درست می کرد. چون سریع بود نمی توانستم تصویر دقیقی از صورت و بدنش داشته باشم. او زیر قایقم ناپدید شد.

بعد از چند لحظه صدای ضربه زدن را زیر قایق شنیدم.

تلق!

قایق سوراخ شد. به خودم لعنت فرستادم که چرا این قایق قدیمی را نفروخته. موجود سرش را از توی سوراخ بیرون آورد. مغزم ایستاد. او... من بود؟

با حیرت نگاهش کردم. دقیقا کپی من بود. اما رنگ پوستش با من فرق داشت. می توانستم آبشش ها را زیر گردنش ببینم. همان چشم های سبز. همان دست های قوی و همان زخم روی سینه.

تلپی افتادم زمین. به نظر می آمد که خود موجود هم از شباهتمان تعجب کرده. این حس را در چشمانش می دیدم. اما حس دیگری که دیدم، گرسنگی بود.

سرش را از سوراخ در آورد و در آب ناپدید شد. چندی بعد روی لبه قایق آمد و آن را چپه کرد. زورش خیلی زیاد بود و قایق برعکس شد. تا به خودم بیایم دستانش پاهایم را گرفت و من را در اعماق دریا فرو برد.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 پنجشنبه سی ام تیر ۱۴۰۱ - 23:15

چالش یک ماهه-روز سیزدهم👶🥀⭐

چالش یک ماهه روز سیزدهم:

⭐🥀👶معجزه ای که دیگر معجزه نبود👶🥀⭐

وقتی که چشمم را به جهان گشودم به من یک معجزه رسید.

تغییر شکل!

وقتی که پنج ساله بودم، خیلی دلم خواست که یکی از اسطوره های زندگیم، یعنی آگا کریستی باشم و اینقدر دلم می خواست که بهش تبدیل شدم!

متوجه قد زیادم نسبت به زمین شدم و به سمت آیینه رفتم.

به خودم نگاه کردم و من آگا کریستی شده بودم. کنار آمدن باهاش سخت بود. ولی عادت کردم. زیادی هم عادت کردم.

توی مدرسه اگر یکی از همکلاسی ها غایب بود خودم را شبیه اش می کردم و در آن روز کلی بهم خوش می گذشت. حتی یک روز شبیه قلدر مدرسه شدم و کلی کتک کاری کردم.

اون لحظات که خودم نبودم خیلی جذاب بود. اینکه شخص دیگری باشم.

اما یک روز که به خانه مادرم رفتم، من را نشناخت. تهدیدم کرد که اگر بیایم تو به پلیس زنگ می زند.

مبهوت به خانه ام بازگشتم. به سمت آیینه رفتم و کسی دیدم که خودم نبود. یک کس دیگر بود. اینقدر شبیه دیگران شده بودم که خود قبلی ام را فراموش کردم.

به عکس خودم نگاهی کردم و سعی کردم شبیه اش شوم. ولی نتوانستم

به طرز عجیبی می توانستم هويت دیگران را تقلید کنم. ولی هیچوقت نتوانستم خودم شوم.

اینکه خودت را گم کنی حس بدی است. دیگر شخصیتی برایت باقی نمانده و شبیه دیگران می شوی. تظاهر می کنی شخص دیگری هستی.

الان من، شبیه هیچکس نیستم. من یک صورت بدون اعضای بدنش هستم.

من دیگر من نیستم.

پس به من بگید

من کی هستم؟

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 چهارشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۱ - 23:50

چالش یک ماه روز دوازدهم🦧🌏⭐

چالش یک ماهه روز دوازدهم:

⭐🌏🦧روز روزگاری🦧🌏⭐

سلام به تمام انسان های زمین.

می خوام مطلبی رو در اینجا منتشر کنم. درباره یک داستان. خب...

من و اجدادم داستانی را دست به دست هم تعریف کردیم و الان هم به من رسیده.

داستانی که تمام جد من و خود من، می دونیم که واقعیت داره. حیف که شما باورش نمی کنید.

روزی روزگاری ما فرشتگان در سیاره زیبای خودمون زندگی می کردیم.

سیاره قشنگی بود. گل و گیاه داشت. هیچوقت سیل نمی آمد. هیچوقت بی آبی نمی آمد. یک هوای معتدل و زیبا

غروب هایش بهترین غروب های جهان بود. تمام سیاره ها غروب ما را تحسین می کردند. چشمه هایش زلال تر از هر آبی و آسمانش آبی تر از هر آسمانی

توی سیاره ما کینه وجود نداشت، انتقام وجود نداشت. فقط خوشی و خوشی. ما هرچیزی که مورد نیازمان بود را داشتیم.

تا اینکه یکی از فرشتگان دلش بیشتر خواست. او شروع کرد به دزدی کردن. تنبلی کرد و خودش رو بزرگ می دونست. بقیه هم کم کم مثل او شدند. حتی بدتر!

طبیعت خیلی ناراحت شد. فرشتگان دیگر هیچ اهمیتی نسبت به طبیعت قائل نمی شدند.

پس طبیعت تصمیم گرفت که دیگر زیاد بخشنده نباشد.

کم کم، بال هایمان را از دست دایم. دیگر آسمان آبی نبود. غروب هایش عادی بود. سیاره های دیگر ارتباطشان را با ما قعط کردند.

بعد از چندوقت، فراموش کردیم کی هستیم. شروع به ساختن مزرعه کردیم. قعط کردن درختان. طمعکار شدیم. کسانی شدیم که نبودیم.

حالا فرشتگان فقط یک چیز خیالی هستند. الان انسان ها بر زمین هستند.

نیاز نیست غصه گذشته رو بخورید. چون گذشتگان شما اشتباه کردند، شما اینگونه شدید. سعی کنید شما هم اشتباه جدتان را نکنید. از راه درست گمرا نشوید. طمعکار نشوید. به همین چیزی که دارید قانع شوید.

کاری نکنید که طبیعت با ما بیرحم تر شود. کاری نکنید که از این هم خوارتر شویم.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 سه شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۱ - 18:42
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
برچسب‌ها
نویسندگان
پیوندها