داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

خوشبختی ها لحظه ای هستند.
اگر با دوستانت جایی بری. خیلی بهت خوش می گذره اما قرار نیست این حس خوب تا ابد دوام بیاره.
وقتی که با خانوادت می ری کوهنوردی، حتی با اینکه سخته. ولی خوش می گذره.
لحظاتی هستند که ما کلی عرق می ریزیم و کار می کنیم. اما چون با یک یا چند نفر از عزیزانمان هستیم. با اون همه سختی، باز هم خوش می گذرد.
من چند مثال زدم. شاید هیچکدوم از این اتفاقات برای شما نیفتاده باشد. اما گر عمیق فکر کنید. بالاخره خاطراتی از روز های خوبتون به یاد میارید.
این لحظات قرار است در آینده باشد.
الان در حال حاضر و زمان حال اتفاق می افتد و
در آخر به خاطرات گذشته اضافه می شود.
معمولا این لحظات خوش در کنار عزیزان اتفاق می افتد.
پس از لحظه خوبتون استفاده کنید.
فقط بعضی وقت ها، در لحظه زندگی کنید.
فقط برای یک دقیقه تمام گرفتاری ها و بدبختی ها رو فراموش کنید و از لحظتون لذت ببرید.
مشکلات نباید جلو لذت های کوچک شما رو بگیرند.
اینطوری شاید دیگر حسرت اون لحظه رو نخورید.
~~~~~~~
سوال این هفته!
مادر عزیزم، چرا شوخی را جدی و جدی را شوخی می گیری؟؟؟🤨🥴
🌈s w e e t d a y🌻

♻★..زندگی من قبل از شروع تمام شد.
لحظه ای بیش نبود. من 97 سال عمر کردم، فقط ثانیه ای بود.
🔲..نشر این مقاله در اینترنت باعث برانگیخته شدن تفکرِ بیشتر مخاطبین راجع به زندگی شده است. مقاله توسط یک خانم نویسندۀ بازنشسته نوشته شده که احساسش را زمان انتقال به خانۀ سالمندان به نگارش در آورده است:
🔳دارم به خانۀ سالمندان می رم، مجبورم.
وقتی زندگی به نقطه ای می رسه که دیگه قادر به حمایت از خودت نیستی و بچه هات به نگهداری از فرزندان خودشان مشغولند و نمی توانند ازت نگهداری کنند، این تنها راه باقیمانده است.
◽️خانۀ سالمندان شرایط خوبی داره، اتاقی ساده، همه نوع وسایل سرگرمی داره، غذا خوشمزه است، خدمات هم خوبه. فضا هم بسیار زیباست اما قیمتش ارزان نیست.
حقوق بازنشستگی من به سختی می تونه این هزینه رو پوشش بده. البته اگه خونۀ خودم رو بفروشم به راحتی از پس هزینه ش برمیام. می تونم در بازنشستگی خرجش کنم تازه از باقیموندش ارث خوبی هم برای پسرم بذارم.
پسرم این را خوب می فهمه:
برای همین به من گفت: «پول ها و اموالت باید به خودت لذت بده. ناراحتِ ما نباش.»
◾️حالا من باید برای رفتن به خونه سالمندان آماده بشم و جمع و جور کنم وسایلمو
جعبه ها، چمدان ها، کابینت و کشوها که پر از لوازم زندگیست، لباس ها و لوازم خواب برای تمام فصول.
از جمع کردن خوشم میومد. کلکسیون تمبر، ده ها نوع قوری، کلکسیون های کوچک زیاد، مثل گردنبندهای از سنگ کهربا و چوب گردو و از این قبیل.
عاشق کتابم. کتابخانهم پر از کتابه. انواع شیشه بطری مرغوب خارجی. از هر نوع وسایل آشپزخونه چند سِت دارم.
دیگ و قابلمه و بشقاب و هر چه که میشه در یک آشپزخانۀ پر تصور کرد.
ده ها آلبوم پر از عکس و...
به خانۀ پر از لوازم نگاه میکنم و نگران می شم.
◾️خونۀ سالمندان تنها یک اتاق با یک کابینت، یک میز، یک تخت، یک کاناپه، یک یخچال یک تلویزیون، یک گاز و ماشین لباسشویی داره. دیگه جایی برای اون همه وسایلی که یک عمر جمع کرده ام نداره.
☑️یک لحظه فکر می کنم مالی که جمع کرده ام دیگه متعلق به من نیست. در واقع این مال متعلق به دنیاست. هیچ وسیله و ثروتی هم تعلق به کسی نداره.
◼️قصرِ چه کسی شهر ممنوعه اوست؟
امپراطورها فکر می کردن قصرشون متعلق به خودشونه ولی امروز متعلق به مردم و جامعه است.
☑️به همه داشته هایتان نگاه می کنید، با آنها بازی می کنید، از اونها استفاده می کنید ولی نمی تونید اون ها رو با خودتون به گور ببرید.
می خوام همۀ اموالم رو ببخشم ولی نمی تونم. هضمش برام مشکله. از طرفی بچه ها و نوه هام که برای کارم و جمع آوری این همه چیز ارزش قائل باشند کم هستند. می تونم تصور کنم که اون ها با این همه چیزی که با سختی جمع کرده ام چطور برخورد می کنند.
◽️همۀ لباس ها و لوازم خواب دور ریخته می شه. عکس های با ارزش نابود میشه، کتاب ها فلهای فروخته میشه. کلکسیون هام چی؟ مبلمان هم با قیمتی بسیار کم فروخته میشه.
از بین کوه لباسی که جمع کرده بودم چند تکه برداشتم، چند تا وسیلۀ آشپزخونه، و چند تا از کتاب های مورد علاقهام، و چند تا قوری چای.
◼️کارت شناسایی و شهروندی و بیمه و سند خونه و البته کارت بانکی. تمام.
☑️این همۀ متعلقات منه. می رم و با همسایهها خداحافظی میکنم....
سه بار سرم را به طرف درب خانه خم می کنم و اون رو به دنیا می سپارم.
▫️بله در زندگی، شما روی یک تخت می خوابید و در یک اتاق زندگی می کنید بقیه اش برای تماشا و بازیست.
همش همینه.
▪️بالاخره مردم بعد از یک عمر زندگی می فهمند:
ما واقعا چیز زیادی نیاز نداریم.
دور خودتون رو برای خوشحال شدن بچگانه با خنزر پنزر شلوغ نکنید.
☑️★رقابت برای شهرت و ثروت خنده داره.
♻★زندگی بیشتر از یک تختخواب نیست.
♻★افسوس که هر چه برده ام باختنی ست.
برداشته ها تمامشون بگذاشتنی ست.
برداشته ام، هر آنچه باید بگذاشت.
بگذاشته ام، هر آنچه برداشتنی ست...
و...
♻★★★ بزرگترین حسرت اینه که اینا رو خیلی دیر میفهمی درست روی خط پایان.
▪️پس، در لحظه و حال زندگی کنید.
زیاد درگیر تجملات، متراژ خانه، مدل ماشین و.... نباشید.
در یک کلام انباردار نباشید.
بیشتر، چیزهایی که با چشم دیده نمی شود و روح را اغنا می کند به دست بیاورید.
▫️سبک بال و سبک بار باشید،
از زندگی لذت ببرید،
خوب باشید،
اول از همه با خودتان،
با دیگران،
با همه.
◼️ زندگی را زیاد سخت نگیرید، به خودتان احترام بگذارید. به خودتان متعهد باشید.
♻بهترین رفیق خودتان باشید.
بلاخره یاد گرفتم امضا بزارم تو وب![]()
امضام:

خوجگل شده *^*
آهان راستی برای امضا نیومده بودم که ._.
می خواستم چند تا جمله انگیزشی بگم:)(که بعضیاشون تو عکسن)
برو ادامه

اون چیزی که منو نکشه، قطعا قوی ترم میکنه:))))

تنها به فکر خط پایان بودن، فرصت زندگی کردن رو از ما می گیره.
فرق رویا و هدف چیه؟
از نظر من...
هدف یه بهونه ست برای زنده موندن.
رویا یه دلیله برای زندگی کردن.
هدف داشتن هنر نیست. هر انسانی هدف داره.
ولی اگر رویایی داری... خاص هستی. خودت رو پیدا کردی.
پس ازش دست نکش :)
هرگز. هرگز. هرگز.
_5xyx.png)

زندگی قوانین زیادی داره که بسیاری از آدم ها چون رعایتشون
نمی کنن آسیب می بینن. دوست دارم چندتاشون رو یادآور بشم :)
1. با گذشته تون صلح کنید که مزاحم آینده تون نشه.
2. اینکه دیگران در موردتون چه فکری می کنن به شما هیچ ربطی
نداره! اینکه فکر می کنن یک زندگی خوب چه ویژگی هایی داره هم
همینطور! زندگی ای رو زندگی کنید که برای شما همه چیزه. حتی اگر
برای دیگران هیچ چیز بود.
3. تنها کسی که مسئولیت شاد نگه داشتن شما رو بر عهده داره
خودتون هستین.
4. زندگی خودتون رو با زندگی دیگران مقایسه نکنید. قیاس قاتل
خوشبختیه.
5. زمان تقریبا هر زخمی رو دوا می کنه، بهش زمان بدین.
6. اشکالی نداره اگر همۀ جواب هایی رو که می خواین نمی دونین.
درست وقتی که انتظارشون رو ندارین بهتون خواهند رسید.
7. لبخند بزنین. شما تمام مشکلات دنیا رو ندارین.
8. رها کنید. مسائل، گفت و گوها، و به خصوص آدم هایی رو که ذهن و
روحتون رو مسموم می کنن پشت سر بذارید.
9. کار امروز را به فردا نسپارید.
10. خودتون باشین.
این آخری از همه مهم تره. زندگی یه آزمونه که خیلی از آدم ها درش
رد می شن... فقط چون از روی دیگران کپی کردن و متوجه نشدن...
که به هر کس برگۀ سوالات متفاوتی داده شده.
_3njo.jpg)
امروز بد شروع شد و بد هم تموم میشه.
و سعی نکنید متقاعدم کنید که...
نکتۀ مثبتی راجع به هر روز وجود داره.
چون، اگر دقیق تر نگاه کنیم...
این دنیا مکان بی رحمیه.
حتی اگر...
هر از چند گاهی پرتوی نیکی رو به چشم می بینیم،
خرسندی و شادی زودگذر هستن.
و این درست نیست که می گن...
شادی به طرز فکر کردن و احساسات قلبی ت وابسته ست.
چون...
خوشبختی و شادی واقعی رو میشه به دست آورد،
فقط اگه اتفاقات اطرافت خوب باشه.
درست نیست می گن خوبی وجود داره،
مطمئنم موافقین که...
زندگی خوب
ختم میشه به...
حال خوب
همه ش از کنترل ما خارجه.
و اگر میلیون ها سال هم بگذره، هرگز باور نمی کنم که:
امروز روز خوبی خواهد بود.
🌟🌟🌟
شاید از خودتون بپرسین... این پست چطور می تونه انگیزشی
تلقی بشه؟؟؟ ...
یک وقت فکر نکنید من افسردگی گرفته م! XD
باید بگم... انگیزشی بودن یا نبودن متنم به خود شما بستگی
داره :)
گاهی برای دیدن خوبی ها، لازمه دیدگاهتون رو تغییر بدین.
فقط کافیه... جملات رو از آخر به اول بخونید :):
🌟🌟🌟

وقتی کودکی بیش نبودم، مثل هر کودک دیگری، زندگی ام به رویاهایم
بسته بود. دوست داشتم تمام کارهای تازه را امتحان کنم و از
خلاقیت های کودکانه ام بهره ببرم. در آن زمان، هیچ مانعی برای
امتحان کردن چیزهای نو نداشتم، ولی وقتی بزرگتر شدم و به مدرسه
رفتم، فهمیدم یک مانع غول آسا و محکم قرار است سد راهم شود:
مانعی به نام شکست.
وقتی راه های جدید را امتحان می کنی، احتمال شکست خوردنت
زیاد است؛ چون به احتمال قوی از روی بی تجربگی دست به
کارهای احمقانه و نادرستی خواهی زد. بزرگترین ضرر شکست خوردن
این است که دوباره شروع کردن را برایت سخت می کند. آن موقع ها
وقتی شکست می خوردم، اعصابم بدجوری خرد می شد، چرا که
باید بعد از به هدر رفتن همۀ تلاش هایم، بر می خاستم و دوباره
شروع می کردم؛ آن هم بدون هیچ ضمانتی که این دفعه قرار است
موفق شوم! و حتی وقتی با هزار و یک بدبختی عزمم را جزم می کردم
و اعتماد به نفسم را جمع و جور می کردم، ترس از شکست،
امکان خطای کارم را افزایش می داد.
وقتی هفت سالم شد و به مدرسه رفتم، متوجه شدم که شکست،
دشمن بهترین دوستم است: یعنی رویاهایم. رویا برای بچه ها دار
و ندارشان است؛ اگر از بین بروند، زندگی شان مثل یک نقاشی
بی رنگ خواهد شد؛ فکر کنم به همین علت بود که من شکست را
مثل پاک کنی می دیدم که تمام رنگ های تصویر خیالاتم را (که با کلی
زحمت رنگشان کرده بودم) پاک می کرد و آن را بی روح می ساخت.
و مدرسه، مکان جدیدی بود که احتمال شکست خوردن در آن، بسی
نگران کننده محسوب می شد.
با این حال، همه چیز داشت خوب پیش می رفت، تا آن روز
سرنوشت ساز، که در امتحان ریاضی ام، به جای نمرۀ توصیفی
خیلی خوب، خوب گرفتم. خیلی ناراحت شدم. به خودم دلداری دادم
که نمرۀ بدی هم نیست، در حقیقت، خوب، متضاد بد بود! ولی ته دلم
راضی نشد که نشد. تا اینکه بالاخره به خودم گفتم: «حداقل این نمره
رو خودت گرفتی.» به این فکر کردم که چه می شد اگر سر جلسۀ
امتحان تقلب می کردم و معلم مچم را می گرفت؟ مطمئن بودم در آن
صورت اوضاع بدجوری خراب می شد. فکر آمدن مادرم به مدرسه
به قدری مرا وحشت زده کرد که اصلا یادم رفت تا چند دقیقۀ پیش
سر نمرۀ خوب غصه ام گرفته بود.
آن روز بود که من سپری در مقابل شکست پیدا کردم، به عبارتی دیگر،
مداد رنگی هایی اختراع کردم که رنگ از دست رفتۀ زندگی ام را
بهش بازگردانم. اسم مداد رنگی هایم هم "چه می شد اگر" گذاشتم.
چه می شد اگر... روش مبارزۀ من با شکست است. هر وقت زندگی
برایم تلخ می شد، به این فکر می کردم که اوضاع می توانست
خیلی بدتر شود. البته این طرز تفکر برایم فواید دیگری هم داشت...
هر مدادی باید تراش شود، و تراش چه می شد اگر، تخیل بود.
یکبار همراه خانواده ام رفتیم لب ساحل برای صرف نهار. خواهر کوچکم
با کلی زحمت و دردسر، قلعۀ شنی زیبایی درست کرد. (یا بهتر است
بگویم خودش فکر می کرد که زیباست.) ناگهان یک رانندۀ نابکار
سر رسید و چرخ لاستیکش نصف قلعۀ خواهرم را شست و برد.
خواهرم به قدری خشمگین شد که حدس زدم قرار است طوری
جیغ بکشد که شنوایی ام را از دست بدهم.
به جلو خم شدم و نزدیک گوشش گفتم: چه می شد اگر الان
کوسه ای اتومبیل خوار از آب بیرون می آمد و آن ماشین را به
همراه راننده اش یک لقمۀ چپ می کرد؟
خواهرم یکدفعه زد زیر خنده.
هنوز هم نفهمیده ام کجای حرفم آنقدر خنده دار بود که لیاقت آن همه
ریسه رفتنش را داشت =/ ولی در هر صورت، چه می شد اگر مرا از
کر شدن قطعی نجات داد و... البته کمی هم خواهرم را دیوانه کرد،
تا حدی که اصلا نفهمید در حال بپر بپر روی نصفۀ سالم قلعه اش است
و دارد به طور کامل از هستی ساقطش می کند.
ولی خوب چیزی بهش نگفتم؛ من که باشم که بخواهم لحظات خوش
یک دختربچه را خراب کنم؟
در همان لحظه فکر کردم چه می شد اگر خود قلعه زیر پایش دهان
باز می کرد و داد می زد: چه کار می کنی بچه؟! نابودم کردی!
ریز خندیدم، چه می شد اگرهایم جنبۀ سرگرمی هم داشتند.
هرچند، با همۀ این ها، اعتراف می کنم که خوشحالم کسی از ماجرای
چه می شد اگر باخبر نشده و آنها هنوز رازی مخفی در ذهنم هستند.
اگر هر دفعه که بهشان فکر می کردم، دیگران متوجه می شدند،
مجبور بودم پاسخگوی میلیون ها آدم از سراسر دنیا باشم.