.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

لی‌لی🕸 p1/چالش Dream

لی‌لی با هیجان وصف نشدنی از پدرش که به سوی سرکار می رفت

خداحافظی می کند.

دستانش مثل پرنده کوچک، بال بال می زنند. اونقدر بزرگ شده که بفهمد پدرش دقیقا کجا می رود.

اگر چشم های لی‌لی را می بستند باز هم می توانست به تنهایی کارگاه پدرش را نشان دهد.

توی دل خود، برای پدرش دعا کرد. این کار را خیلی دوست داشت.

متوجه شد که دستشویی شدیدی دارد.

برای همین به سمت دستشویی خانه شان روانه شد. ولی وقتی خواست در را باز کند، در باز نشد. محکم تر فشار داد.

آن موقع بود که صدایی از درون دستشویی گفت:

لی‌لی مگه نمی دونی من دستشویی ام؟ چراغ ها روشنند، نگاه کن!

این صدای برادر بزرگش بود.

لی‌لی لپ هایش را باد کرد و با صدای بلند نفسش را بیرون داد.

در جواب گفت:

خب منم دستشویی دارم، همین الان بیا بیرون.

مادر لی‌لی که تماشاگر این اتفاقات بود، گفت:
لی‌لی، یک دستشویی هم توی حیاط پشتی هست. می تونی اونجا کارت رو بکنی.
لی‌لی کمی مردد بود اما قبول کرد.

دمپايی های جدید صورتی اش را پوشید و به سمت دستشویی قدیمی رفت.

_مامان، عنکبوت!
دختر کوچولو با هیجان دستانش را در هوا تکان داد.

چیز های ترسناک و جالبی درباره عنکبوت های بزرگ شنیده بود، ولی تا به حال یکی از آنها را از نزدیک ندیده بود.

با اینکه بعضی ها می گفتند که عنکبوت ها ترسناک هستند اما لی‌لی خیلی از عنکبوت توی دستشویی خوشش آمد.

خوشبختانه معلم کلاس اولش، ماه پیش به همه کلاس گفت که درباره یکی از عنکبوت ها تحقیق کنند.

یکی از هم کلاسی هایش دقیقا درباره همین عنکبوت گفته بود.

عنکبوت بابا لنگ دراز.

از نظر لی‌لی اسم این عنکبوت خیلی خیلی خنده‌دار و بامزه بود.

پاهای این عنکبوت خیلی دراز هستند و یکی از قویترین سم های جهان را دارند، اما بخاطر اینکه دندون های نیش آنها کوتاه است نمی توانند انسان را نیش بزنند.

پس نمی تواند خطرناک به حساب بیاید. حتی اگر روی پوست باشد. لی‌لی از این همه اطلاعات عمومی به خودش می‌بالد.

دوست داشت عنکبوت روی دستانش حرکت کند و ببیند که چطوری تار می تند.

اینقدر ذوق کرده بود که دیگر مادرش را صدا نزد.چون مطمعنا اگر مادرش عنکبوت را می دید، با یک چیز سفت عنکبوت را می کشت.

لی‌لی دلش به حال عنکبوت سوخت. عنکبوت گنده آرام آرام روی پنجره راه می رفت.

انگار که می خواست از دستشویی فرار کند.

اخم کوچکی روی صورت لی‌لی نقش بست. یک صندلی کوچک آورد و رویش ایستاد. اما همچنان قدش به پنجره نمی رسید.

به دور و اطراف نگاه کرد تا شاید بتواند چیز دیگری روی صندلی بگذارد. اما چیز خاصی در دستشویی یافت نشد. پس تصمیم گرفت یک کار خطرناک بکند.

لوله ای که نمی دانست به کجا وصل می شود را چسبید، و بعد پایش را روی سکو گذاشت.

سعی کرد خیلی سر و صدا نکند تا مادرش نگرانش نشود. نفس عمیقی کشید و محکم خودش را روی سکو انداخت.

خوشبختانه وزن لی‌لی خیلی زیاد نبود برای همین سکو جز لرزش کوتاه اتفاق دیگری برایش نیافتاد.

اما لوله کمی کج شده بود. لی‌لی خیلی نگران لوله نبود چون اینجا رفت و آمد زیادی نداشت و خیلی چیز های دیگر می توانست علت

خمیدگی لوله باشد.

عنکبوت، دیگر به بالا پنجره رسیده بود. لی‌لی خیلی آرام یکی از پاهای عنکبوت را گرفت

و عنکبوت وحشیانه در تلاش بود که پایش را از دست لی‌لی آزاد کند.

لی‌لی سر عنکبوت ( یا اونجایی که امیدوار بود سر عنکبوت باشد) را نوازش کرد، عنکبوت ساکت شد و دیگر حرکت نکرد.

لی‌لی از سکو پایین آمد و کاملا دستشویی شدیدش را فراموش کرد. عنکبوت را آرام روی دستش نشاند. عنکبوت مثل حیوانات مطیع سر جایش ماند.

به خانه که آمد، مادرش را دید که روی مبل دراز کشیده و کتاب می خواند.

دستی که رویش عنکبوت بود را قایم کرد.

مادرش سرش را بالا آورد، چشمانش خبر از کنجکاوی می دادند.

مطمعنا متوجه چیزه غیر عادی شده بود، ولی حرفی نزد و دوباره شروع به کتاب خواندن کرد.

لی‌لی خیلی سریع به سمت اتاقش هجوم برد و در را قفل کرد. تا مادرش مزاحم نشود.

پنجره ای را که به کوچه منتهی می شد را باز کرد. دستش را به سمت لبه ی پنجره برد، اما عنکبوت از جایش تکان نخورد.

با لطافت عنکبوت را بلند کرد و روی لبه‌ی پنجره گذاشت.

عنکبوت خیلی سریع دوباره به دست لی‌لی چسبید.

او از وابستگی عنکبوت خوشحال شد، ولی سری تکان داد و گفت:

_عنکبوت کوچولو، تو باید بری جایی که در امانی،

اگر مامانم تو رو ببینه اونوقت دیگه سری به تنت نیست.

حداقل اون بیرون شانسی برای زندگی کردن داری.

من نمی تونم تو رو توی اتاقم مخفی کنم چون مامانم هر روز اینجا رو تمیز می کنه و مطمعنا تو رو هم می بینه.

عنکبوت واکنشی نشان نداد

اما لی‌لی این فرض را گذاشت که عنکبوت دارد گزینه ها را بررسی می کند. لحظه ای بعد عنکبوت از دست لی‌لی بالا آمد،

دختر کمی وحشت کرد، اما عنکبوت را پس نزد چون می ترسید آسیبی به عنکبوت وارد شود.

عنکبوت به شانه ی لی‌لی رسید و اون موقع بود که جیغی از دهان کودک بیچاره به صدا درآمد.

خون از بازویش مثل قلمویی که با رنگ قرمز خط می کشد پایین آمد.

عنکبوت پوست لی‌لی را شکافت و لی‌لی با چشم خود دیدکه عنکبوت سعی دارد به درون پوستش نفوذ کند.

دیگر جان عنکبوت برایش مهم نبود و به صورت مکرر جیغ می کشید. دست سالمش را مشت کرد و جایی که عنکبوت بود فرود آورد.

اما عنکبوت دقیقا قبل از اینکه مشت لی‌لی بهش بخورد خودش را در زیر پوست لی لی جای داد.

اکنون عنکبوت درون لی‌لی بود. مادرش از پشت در با صدای نگرانی لی‌لی را صدا می زد.

اما لی‌لی توان اینکه در را باز کند نداشت. همچنین صدای مادرش شبیه نجوای آرام بود و تنها چیزی که می شنید صدای تپش قلبش که وحشیانه در تلاش بود خودش را آزاد کند بود.

عنکبوت را حس می کرد که درون پوستش تکان می خورد

و معلوم بود که مقصد نهایی اش کجاست. درد سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود. همراه خون، اشک های لی‌لی هم جاری می شد.

با هر حرکت عنکبوت، لی‌لی یک جیغ بلند دیگر می کشید.

با وحشت به عنکبوت زیر پوستش نگاه کرد. البته به برآمدگی که روی پوستش در حرکت بود.

عنکبوت داشت نزدیک و نزدیکتر می شد آخرین چیزی که دید، دیوار اتاقش بود.

و بعد،

تاریکی مطلق.

کم کم مغزش هوشیاری لازم را به دست می آورد.

اما چیزی از اتفاقاتی که افتاده یادش نمی آید.

سعی می کند چشمانش را باز کند اما پلک هایش سنگینی می کنند. پس دوباره به خواب می رود.

بار ها و بار ها بیدار می شود اما بخاطر خستگی اش دوامی نداشتند. در آخر، صدای تق! او را از خواب بیدار کرد.

******

دنیا دور سرش می چرخد اما این دفعه بیدار می ماند. به اطراف نگاه می کند. در اتاقی آشنا دراز کشیده. دیوار های سفید.

یک نقاشی که جنگل را نشان می دهد، به دیوار اتاق با چسب نواری چسبیده.

فرش اتاق طرح گل های رنگارنگی را دارند. آبی، قرمز، زرد، سبز و دوباره تکرار می شود.

او فرش را لمس می کند. راستی، او کیست؟ نامش چیست؟

هرچقدر به مغزش فشار می آورد چیزی یادش نمی آید. انگار که مغزش در تار عنکبوت گیر افتاده.

بالاخره متوجه حضور چند نفر در اتاق می شود. چند نفر که... لباس پلیس پوشیده اند؟

یک زن هم وسط ایستاده و با نگرانی به او نگاه می کند. زن چهره خسته و نگرانی دارد.

تمام افراد اتاق جور عجیبی به او زل زده اند.

انگار همین الان کسی را با چاقو کشته و مچش را گرفته اند.

به سمت آینه می رود. وقتی که خودش را میبیند جیغ بلند می کشد و از آینه دور می شود.

دوباره نزدیک می شود و ایندفعه عقب نمی کشد

صورتش دقیقا از پیشانی ترسناک می شود. هشت برامدگی که رنگ خاکستری مایل به قهوه‌ای هستند،

هرکدام به یک سمت از صورتش منتهی می شوند.

روی برآمدگی ها رگ های سیاه و قرمز خون دیده می شود

چشمانش دیگر به رنگ آبی نیست. سیاه. حتی مردمک چشمانش هم معلوم نیست.

برمیگردد و به پلیس ها و آن زن نگاه می کند. اشک از چشمان زن بیرون می آید.

زمزمه می کند: بچه من

با اینکه صدایش زمزمه یا ادایی بیش نبود اما دخترک به خوبی صدایش را دریافت می کند.

این یعنی او مادرش است؟

چون دیگر شبیه انسان ها نیست تشخیصش سخت است.

بعد شخص دیگری وارد اتاق می شود تا چشمش به دختر می افتد فریاد می زند :

عنکبوت!

حال دخترک همه چیز را به یاد می آورد. وقتی که از پدرش خداحافظی کرد، دستشویی شدیدی که داشت و به حیاط پشتی رفت. ملاقاتش با عنکبوت که درون پوستش رفت.

الان هم هست؟ به همین دلیل صورتش اینگونه شده است؟

چون عنکبوت درونش است؟

یک چیز است که یادش نمی آید، آن هم اسمش هست. با اینکه می داند بار ها صدایش زده اند، اما هیچی یادش نمی آید.

دوباره به پلیس ها نگاه می کند. آنها هنوز تو شوک هستند.

دردی ناگهانی به سرش هجوم می آورد. درد اینقدر شدید است که زانو می زند.

درد مثل مار روی پوستش می خزد و کم کم به کمرش می رسد. درد اینقدر وحشتناک است که جیغ می کشد، اما جیغش... دورگه است و صدای انسانی به خود ندارد.

با شنیدن جیغ دخترک، همه یک قدم عقب می روند.

دختر بلند می شود و دستانش را به سمت مادرش می برد. الان نیاز شدیدی به بغل کردن مادرش دارد.

سرش گیج می رود. نمی تواند خودش را صاف نگه دارد.

چشمان مادر، وحشت زده هستند. انگار که می خواهد تا جای ممکن از دختر دور شود. اما عشق به بچه اش او را نزدیک نگه می دارد. به همین دلیل، مادر دستانش را مشت می کند و همه پلیس ها را کنار می زند.

به سمت دخترش می آید و دستانش را می گیرد.

دختر سرش را بالا می آورد تنها یک کلمه زمزمه می کند:

مامان

درد در کمرش شدیدتر می شود. اولش یک قطره خون، اما حالا تمام پشتش به خون آغشته شده.

دختر متوجه می شود که در بغل مادرش فشرده شده. ترس و وحشتی که دارد از بین می رود. فقط اشک ها هستند که باقی می ماند.

آرامشی خاص.

آرامش قبل از طوفان.

مادر دخترش را محکم تر در آغوش می‌فشارد و می گوید:

_ لی‌لی

لی‌لی پس اسم دختر این است... چه اسم مسخره‌ای!

بین صد ها اسم، پدر و مادرش بدترین را انتخاب کرده اند.

دختر وقتی اسم لی‌لی را در ذهنش تکرار می کند تنها حسی که می‌گیرد انزجار است.

_ من دوست ندارم

مادر کمی مکث می کند. چشمانش حالت تعجب دارند.

دختر با بی حالی تکرار می کند:

_ من اسم لی‌لی رو دوست ندارم.

لحظه ای بعد کمر دختر شکافته می شود. جیغی که شباهتی به انسان ندارد از دهان دختر بیرون می آید.

پلیس ها تفنگ های خود را در می آورند اما بخاطر شوک هیچ حرکتی نمی کنند. از کمر دختر، هشت پای دراز دقیقا مثل عنکبوتی که درون پوستش رفت از کمرش بیرون می آیند.

دختر همچنان جیغ می کشد.

یکی از پلیس ها تفنگش را بالا می‌گیرد و شلیک می کند. اما بخاطر لرزش دستش تیر به دیوار برخورد می کند.

دختر، یکی از پاهای عنکبوت مانندش را تکان می دهد. و بعد، هفت تای دیگر. تا اینکه بدنش روی زمین و هوا معلق می ماند.

پلیس ها تفنگ هایشان را برای تیراندازی هدف می گیرند، اما مادر دختر دقیقا جلوی تفنگ ها قرار می گید.

_ این کارو نکیند، اون هنوزم دخترمه. من مطمئنم.

دختر وقتی تفنگ ها را می بیند دوباره وحشت می کند. دوست دارد همین الان از اتاق فرار کند. اما از ترس نمی تواند از جایش تکان بخورد.

اونا فکر می کنند من هیولام.

دختر درک درستی از فضای اطراف ندارد. پاهای عنکبوتی اش شل می شوند و با صدای تق روی زمین می افتد.

بدنش را جمع می کند و امیدوار است که سپر گلوله ها شوند. از خودش متنفر است. از پاهایش متنفر است. از عنکبوت متنفر است. از عنکبوت های بابا لنگ دراز متنفر است.

مخصوصا از عنکبوت توی سرش. تنها چیزی که می خواهد این‌ است که پلیس ها بروند.

من یه هیولام. ولی هیولا نیستم. نمی دونم. هیچی نمی دونم.

عنکبوت عنکبوت

آیا او هم‌اکنون در بدنش یکی از خطرناک ترین سم ها را داشت؟ که با گاز گرفتن می توانست به بدن انسان ها بدهد؟

آیا می توانست با گاز گرفتن از خودش محافظت کند؟ چرا از اسم خودش متنفر است؟

دختر سوال های زیادی دارد. این حجم از استرس، وحشت و سوال برای بدن نحیف او زیاد است.

دختر احساس می کند که در یک سیاهچال که بی نهایت ادامه دارد افتاده. ذره ذره نابود می شود.

دختر چشمانش را بسته است. اما نمی تواند گوش هایش را ببندد.

می شنود که یکی از پلیس ها می گوید:

_ ما اینجا، یک مورد عجیب داریم. که قابل توضیح نیست. باید شخصا بررسی بشه. فکر کنم که، نیاز به مامور های بیشتری داریم. براتون موقعیت دقیق رو ارسال می کنم.

مورد عجیب.

پلیس او را مورد عجیب خطاب می کند. البته اونقدرا هم بی دلیل نیست.

مورد عجیب.

کلمات در سرش پژواک می شود.

مورد عجیب

مورد عجیب

مورد عجیب

مادرش زانو می زند و با گریه می گوید:

لی‌لی

خون همه جا پاشیده می شود. روی نقاشی جنگل، روی لباس پلیس ها، روی لی‌لی و پاهای عنکبوتی اش، روی اتاق سفید که الان قرمز است.

سرچشمه این خون مادر لی‌لی است. اکنون اعضای داخلی بدن او بیشتر از پوستش به چشم می آیند.

لی‌لی آروم خود را زمین می گذارد. چشمانش احساسی را نشان نمی دهند.

_گفتم که از اسم لی‌لی متنفرم.

کلمات با صدای عجیبی که متعلق به لی‌لی نیست از دهانش در می آیند.

یکی از پلیس های جوان تفنگش را به سمت لی‌لی می گیرد و شلیک می کند.

لحظه ای بعد پسر جوان هم از وسط نصف می شود.

******

نیرو های کمکی وقتی می رسند تنها چیزی که می بینند خون است. نه مورد عجیبی، نه پلیسی و نه جسدی.

رسانه ها شایعه کرده اند که لی‌لی بدن کسانی را که کشته برای رفع گشنگی خورده است.

شایعه ها خیلی هم دروغ نمی گویند.

مکان دقیق لی‌لی هنوز مشخص نیست. پلیس ها و ارتش تمام تلاششان را می کنند که در سطح شهر و خارج شهر دختری به شکل عنکبوت را پیدا کنند.

اما هیچکس نمی داند، که لی‌لی دقیقا کجا مخفی شده.

شاید توی تاریک ترین بخش جنگل. یا یک جای متروکه. شاید هم با تیری که پلیس جوان شلیک کرد زخمی شد و در راه فرار مرد.

یا شاید، همه ی این ها اشتباه باشد. شاید لی‌لی جایی نرفته باشد. شاید فقط باید کمی دور و اطرافتان را بگردید تا یک ستون دراز که ستون نیست را پیدا کنید و آن موقع سرتان را بالا بگیرید و

به چشمان بی روح لی‌لی نگاه کنید.

<><><><><><><>

اِهم

صدا را صاف می کند*

اول از همه، این پارت اول بود و برنامه ها برای لی‌لی دارم.^-^

دوم، می دونم که این چند وقت(چند قرن) نبودم.

سوم، باید یک موضوع توی قسمت موضوعات داشته باشه یا مربوط به چالش Dream می شه؟

فکر کنم حدودا ۲ یا ۳ پارت بشه. البته از اولش قرار نبود که شخصیت های دیگه کریپی پاستا رو توی داستان بیارم. اما قانون، قانونه.

اگر هم قراره که توی موضوعات گذاشته بشه، بذارمش توی ادامه مطلب.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۱ - 20:21

چالش(به مناسبت هالووین با تاخیر)👻🎃

​​​​​​سیلام به روی ماه جف قاتل و چشمان زیبای جک بی چشم!

خوبین همه؟همتون در اقیانوس درس ها غرق شده اید؟

آمده ام با یک چالش کریپی پاستا!

خب این چالش چجوریه؟

پارازیت هایی در جهت مردم آزاری:

خب متاسفم کلا نبودم درگیر درسا بودم

آیا می‌دانستید گاو های انگلیسی به جای ما ما گفتن چه میگفتند؟جواب:We We

ادامه چالش:

در این چالش شما با رعایت نکاتی در داستانی کریپی پاستای خودتان را می‌سازید.

حالا این نکات چی هستن؟

۱-توی داستانتون حداقل ۲ تا از شخصیت های کریپی پاستا باشد(ترجیحا شخصیت های مورد علاقتون)

۲-کریپی پاستای شما ترجیحا با خلاقیت خودتون ساخته شده باشه(برای مثال مثل نصف بیشتر کریپی پاستاها هودی تنش نباشه).

۳-داستانتون ترجیحا تک پارتی باشه(اگه نباشه مشکلی نیست).

تا تاریخ ۱۴۰۱/۹/۲۰ وقت دارید.

جایزه برنده:آرتی از کریپی پاستای برندههههه

موفق باشید 😎🎃

💜~°Dream°~💜 سه شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۱ - 21:27

مسابقۀ کنترل دست کیه؟

꧁☆♬داستان نویسی آهنگ♬☆꧂

سلامی به میخکوب کنندگی چشم های قرمز در تاریکی شب! 0-0

امیدوارم حالتون خوب باشه*-*

دوباره یه چالش نویسندگی-مسابقه دارم براتون^0^

جایزه درخواستیه.

(می تونه از جواب صادقانه به یه سوال شروع بشه تا ساخت قالب وب یا

هر چیز دیگه ای که از دستم بر بیاد ^---^ برای نفر اول*^*)

باید یه داستان Creepypasta (حتما ژانرش ترسناک باشه0--0!)

برای آهنگی که با متن و ترجمه ش در ادامه مطلبه بنویسین.

اگر وقت کنم خودم هم حتما می نویسم :) ولی خب در مسابقه

شرکت داده نمی شوم --.-- ... XD

+ تا آخر بهمن فرصت هست^^

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 جمعه هشتم بهمن ۱۴۰۰ - 14:37

𝓔𝔂𝓮𝓵𝓮𝓼𝓼 𝓙𝓪𝓬𝓴|🩸

رفتن به ادامه مطلب به این معناست که قوانین خوندن کریپی پستا رو

دیدین و باهاشون موافقت کردین. ^-^

اگر نخوندین، اینجا هستن: کلیک کنید.

یادداشت: ترجمه با تغییرات جزئی صورت گرفته ؛-----؛

داستان از لحاظ ادبیاتی ایراداتی داشت که در حد توانم برطرف

شد x---x

+ اشاره هایی به موضوعات شاید +18

متاسفانه E.J گرامی آهنگی مختص به خودش نداره :") یکی از

آهنگ های مورد علاقۀ فن ها رو گذاشتم ؛---؛ ... خودم راضی

نمی باشم --.-- و ترجمه ش دست و پا شکسته ست TT-TT

اگه آهنگ بهتری برای جک پیدا کردین حتما بهم بگین @--@🌺

و اینکه... از نظرم ای جی کاراکتر فوق العاده ایه... ولی این

داستانش رو که اوریجینال و معروف ترینه زیاد قبول ندارم ؛-؛

ببینیم نظر شما راجع بهش چیه :")

در این فکر است که خودش برای Eyeless Jak داستان

بنویسد*

برچسب‌ها: Creepypasta, Eyeless Jack
💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 پنجشنبه بیست و هفتم آبان ۱۴۰۰ - 13:5

𝓙𝓮𝓯𝓯 𝓽𝓱𝓮 𝓚𝓲𝓵𝓵𝓮𝓻|🩸

رفتن به ادامه مطلب به این معناست که قوانین خوندن کریپی پستا رو

دیدین و باهاشون موافقت کردین. ^-^

اگر نخوندین، اینجا هستن: کلیک کنید.

یادداشت: ترجمه با تغییرات جزئی صورت گرفته ؛-----؛ ...

چیزی حذف نشده، ولی کلمات رکیک جایگزین شده ن ؛-؛

+ نام یک نوشیدنی الکلی ذکر شده. x---x

برچسب‌ها: Creepypasta, Jeff the Killer
💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 جمعه چهاردهم آبان ۱۴۰۰ - 12:40

معرفی: 𝓒𝓻𝓮𝓮𝓹𝔂𝓹𝓪𝓼𝓽𝓪|🩸

کریپی پستا از ترکیب کلمۀ کریپی (Creepy) به معنی دلهره آور و

کپی پستا (Copy+Paste = Copypasta) که ترکیب عمل کپی و پیست

در دنیای دیجیتال هست به وجود اومده. ^^ و سال هاست که

طرفداران نسبتا زیادی از سرتاسر دنیا داره.

به این صورت که... افراد در جای جای نت، تصاویر ترسناکی رو که

می دیدن (چه واقعی، و چه ساختگی 0-0)، نشر می دادن (کپی،

پیست می کردن) و از بقیه می خواستن برای اون عکس ها داستان

بنویسن!

خلاقیت و همکاری جهانی طرفداران داستان های ترسناک در این زمینه

به قدری زیاد بود @---@ ... که تا الان صدها کاراکتر و موجود تخیلی

ساخته ن و برای هر کدومشون چندین داستان وجود داره!

شگفت انگیز نیست؟ اینکه همه دست به دست هم می دن و سعی

می کنن شب ها همدیگه رو بیدار نگه دارن؟ XD

# آنان همان هالووین بترکانان محل هستند. *--*

در هر صورت... داستان های کریپی پستا خیلی زیادن @------@ ولی

بعضی هاشون خیلی معروف شده ن.

شاید اسم این کاراکترها رو شنیده باشین! Jeff the Killer (جف قاتل)،

Ben Drowned (بن غرق شده ؛-؛)، Eyeless Jack (جک بی چشم)،

Puppeteer (عروسک گردان. یادتونه آهنگش رو برای چالش نویسندگی

گذاشتم؟ :) داستان براش نوشته م ^0^)، Slenderman 

(به فارسی... واقعا نمیشه @--@ مرد باریک اندام؟ :|)، Ticci-Tobby

(تیکی--> به خاطر تیک زدنشه ؛-؛) و صدها کاراکتر دیگه...

که هر کدوم داستان های دلهره آور، عجیب، و گاهی ناراحت کنندۀ

خودشون رو دارن. ؛-----؛ ریشۀ بعضی کریپی پستاها اتفاقاتی هست

که در دنیای اطرافمون رخ داده... یا هنوزم می ده x------x این باعث

میشه برخی شون بیش از بقیه ترسناک باشن!

واقعیت و تخیل با چاشنی وحشت در هم آمیخته می شن...

خوش اومدین به دنیای 𝓒𝓻𝓮𝓮𝓹𝔂𝓹𝓪𝓼𝓽𝓪 :)

خوندن این بخش از وب یکسری قانون داره، دوستان.

لطفا بهشون توجه کنین ^----^:

🕷: این موضوع وب به هیچ وجه مناسب کودکان نیست! اگر زیر

ده سال دارین پیشنهاد می کنم این داستان ها رو نخونید. اگر هم

نوجوانی هستین که علاقۀ چندانی به داستان های ترسناک نداره...

بهتره این بخش وب رو نخونید. من تمام مطالب Creepypasta رو در

ادامه مطلب ها می ذارم! و در صفحۀ اصلی یک پوستر مشخص قرار

می دم که همه اطلاع داشته باشن این مطلب مربوط به

کریپی پستاست! اگر دوستشون ندارین/به سن مناسبی نرسیدین،

نرین ادامه مطلب!

💀: کپی از هر مطلبی... تکرار می کنم هر مطلبی که در این بخش

وب قرار داده میشه صد در صد ممنوعه. چون من یا خودم مطالب رو

از انگلیسی ترجمه می کنم، یا داستان های نوشتۀ خودم رو

می ذارم... و روی هم رفته زمان و زحمت زیادی می بره.

🦇: کریپی پستای اصیل، ترسناک و کاراکترهاش خطرناک اند @--@...

ولی این بخش از وب شامل فن فیک های نوشتۀ من هم میشه ^-^،

که کاراکترهای کریپی پستا در دنیایی موازی و بسیار بسیار کمتر

 خشن هستند. @-----@ از کار فن هایی که با مطالبشون کلا

شخصیت کاراکترها رو می برن زیر سوال استقبال نمی کنم ---.---

ولی فن فیک های من در عین حال که حقیقت کمرنگ شدۀ

کاراکترهان، برای کم کردن میزان ترس افراد از اون ها طراحی و در

وب منتشر خواهند شد. اگر احیانا داستانی باعث شد شب خوابتون

نبره (که بعید می دونم اینطور شه ولی با روحیات همۀ خواننده ها

آشنایی ندارم @--@) می تونید خوندن فن فیک هام رو امتحان کنید...

احتمالا ترستون از بین می ره. ^----^

پست رو با یک عکس دسته جمعی کریپی پستایی به مناسبت

هالووین تموم می کنم *-*:

 

برچسب‌ها: Creepypasta چیست
💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 یکشنبه نهم آبان ۱۴۰۰ - 13:18

سوپرایز/چالش هالووین :)🎃

🎃سلام دوستان ^^🎃
به مناسبت هالووین براتون یک داستان مهیج آوردم که با انتخاب های

خودتون می تونید پایانش رو رقم بزنید. *-*

هالووین آمد با ترانه، با ترس های فراوان،

می زند بر بام دنیا، یادم آرد We're in Iran .__.

Doom XD -

برای هر تیکه از داستان دو گزینه وجود داره. شما بعد از خوندن،

یک گزینه رو انتخاب و روش کلیک می کنید و ادامۀ داستان رو

می خونید تا به آخرش برسید! ^^

داستان 11 پایان مختلف داره! پس در هر قسمت با دقت انتخاب کنید!

آیا می توانید زنده بمانید؟ :)

اگر تونستین آبنبات هدیه می گیرین! ^^🍬

اگر نه هم که... :::)🔪

(چه کنم، رگ قاتلی در این روز عزیز بالا می زند... ^0^)
آماده ای؟ :>

شروع داستان:

تو و دوستانت تصمیم گرفته بودین شب هالووین امسال یه ماجراجویی

کوچیک داشته باشین، برای همین، هوا که تاریک شد، به اعماق

جنگل وسیعی که نزدیک شهرتون قرار داشت رفتین. چیزی نگذشت

که به خودت اومدی و دیدی حسابی از دوستات عقب موندی! تا چشم

کار می کرد خبری ازشون نبود. تک و تنها وسط جنگل وایساده بودی.

نور ماه کامل از بین شاخ و برگ درختان به سختی راهت رو روشن

می کرد... انگار لحظه به لحظه ضعیف تر می شد. متوجه شدی دمای

هوا هم تغییر غیرعادی ای کرده و مدام داره کمتر میشه! تلفن همراه

وفادارت هم که مثل همیشه در بدترین موقعیت ممکن شارژ تموم کرد!

چند دقیقه ای اسم دوستانت رو صدا زدی ولی هیچکس جوابت رو نداد.

ظاهرا گم شدی. به قدم زدن در مسیر مستقیم، روی جاده ای که از

سنگ و گیاهان ساخته شده ادامه می دی. سرانجام به یه دوراهی

می رسی. دو جادۀ سنگی که یکی شون از تپه بالا می ره و دیگری

دورش می پیچه... انگار شیب پایین رویی داره.

A) بالا

C) پایین

پ.ن: این داستان به موضوع جدیدی که شاید به وب اضافه کنم

مربوطه ^0^ (مخصوصا کاراکترهایی که داخلش می بینین :) )

حتما اگر خوندینش نظرتون رو در موردشون بگین. *-------*

و... چندتا سوال ؛-؛ :

1. کاراکترهاش رو شناختین؟ :)

2. دوست دارین بدونین کی بودن؟ + داستان های ترسناک این

کاراکترها رو براتون ترجمه کنم؟ (اگر ترجمه م به لطف خدا خوب از آب

در بیاد ممکنه شب خوابتون نبره... 0----0)

3. تصمیم دارم موضوع داستان ترسناک رو به وب اضافه کنم،

به نظرتون فکر خوبیه؟ ؛----؛

4. به شخصه عاشق چنین داستان های انتخابی ای هستم *-*

شما چطور؟ :) یه بخش چالش شبیه سازی به وب اضافه کنم؟ ^0^

پ.ن: این پست حدود یک ماه پیش از هالووین نوشته و ثبت شده؛
(بل،بلی. حس کردم مهم است و لازم است بدانید. @----@🍭)

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 شنبه هشتم آبان ۱۴۰۰ - 13:50

ØɆ₦Đ💀 I₦

سلام، حالتون چطوره؟ ^^

چیزی تا هالووین نمونده، بگین ببینم حس و حال کمی ترس دارین؟ *-*

این شما و این داستان ترسناکی که به مناسبت هالووین و مسابقۀ

ویژۀ سه دروازه نوشتمش. *------*

ماجرای این داستان رو از قبل توی ذهنم داشتم، به مرگ حتمی

مربوطه. البته با تغییرات بسیار نوشتمش و اینطوری شد... ؛-؛

پس اصولا دیگه اونقدرا هم به داستانی که در تخیل ذهن من

می نوشتم ربط نداره. 0-0

+ این داستان خیلی طولانیه. ولی امیدوارم بخونینش و نظرتون رو بهم

بگین. انقدر سریع تایپش کردم که به سختی روی جمله بندی هام فکر

کردم. برای همین احتمالا مشکلات زیادی داره. ؛--؛ ولی امیدوارم

از داستانش لذت ببرین ^^🍭

+ گیف و پوستری که در ادامه مطلبه ساخت خودمه ^^🍭

🎃🎃🎃

مقدمۀ داستان

بگذارید قبل از هر چیز ذکر کنم: وقتی این اتفاقات می افتاد، کاملا

سالم بودم.

به چیزی اعتیاد نداشتم، توسط کامپیوتر مکیده نشده بودم،

نه هیولاهای خیالی داشتم، نه زمینۀ توهم زدن. پرونده ام پاک پاک

بود: یک نوجوان عادی پانزده ساله که قرار بود آرام آرام حالش از

زندگی اش به هم بخورد. و شاید هم روزانه با موج ملایمی

از افسردگی دست و پنجه نرم می کرد. توجه کنید که نگفتم عادی

بودم. فقط... سالم. مشکل روانی نداشتم.

ولی برادرم سالم نبود.

یعنی... اوایل بود. ولی بعد دیگر نبود.

یک هفته. فقط یک هفته اردوی تابستانی عوضش کرد. انقدر سریع

که حس می کردم پلک زده ام و دیدم از این رو به آن رو شده است.

کم پیدا بود و زود به زود غیبش می زد. شوخی های بردار بزرگانه ترش

را گذاشته بود کنار و تا مجبور نمی شد حتی یک کلمه هم با کسی

صحبت نمی کرد. نمرات ماهانه اش از بیست های همیشگی

به چهارده و پانزده تنزل پیدا کردند. طوری شد که دیگر کسی

نبوغ گذشته و شاگرد اول بودنش را در تمامی مقاطع تحصیلی باور

نمی کرد.

هزاران بار، مستقیم و غیرمستقیم، ازش پرسیدم چه شده، ولی

هر دفعه طوری ماهرانه مسیر گفت و گو را می پیچاند که تازه بعد از

چند دقیقه حرف زدن می فهمیدم موضوع بحث به کل عوض شده است

و داریم راجع به من صحبت می کنیم... نه او.

گاهی اوقات خود قدیمی اش را نشان می داد، با من وقت

می گذراند، لبخندهای کمرنگی می زد که تا حدودی طبیعی بودند.

ولی باز هم... چیزی توی ذهنش بود... یک خاطرۀ بد... که قبلا وجود

نداشت. می توانستم حسش کنم.

چند ماه گذشت و طی این مدت... کارهایی کرد که... مرا ترساند.

نمی گویم چه کارهایی... قول داده ام نگویم. فقط... کارهای بد.

غیرانسانی. چیزهایی که با عقل سالم هیچ آدمی خوب تلقی

نمی شود. از شدت نگرانی به مدرسه اش زنگ زدم. پرسیدم قضیۀ

اردوی تابستانی چه بوده و بچه ها را کجا برده اند...

«عذر می خوام جناب، فکر می کنم اشتباهی شده. مدرسه به کل

تعطیله و فقط پرسنل محض آماده سازی برنامه های بازگشایی اینجا

حضور دارن. ما اردوگاه تابستونی ای برگزار نکردیم.»

به نقطه ای روی دیوار خیره شدم. به تنگ آمده بودم. برادرم دروغگو

نبود. قبل از این ماجراها که نبوده، حالا هم نباید باشد.

به ساعت نگاه کردم. احتمالا الان کلاس داشت. گوشی ام را بیرون

کشیدم و پیامی برایش تایپ کردم.

14:27: سلام. تو اونجایی؟ می تونی چت کنی؟

طولی نکشید که جوابم را داد.

14:28: سلام. آره بابا. این معلمه که چرت و پرت می گه. حواسشم

کلا پرته. نمی فهمه.

14:28: چرا دروغکی گفتی می ری اردو؟ کجا بودی؟

جواب نداد. منتظر ماندم ولی حتی تایپ هم نمی کرد.

14:30: اگه بهم نگی به مامان و بابا می گم اردویی در کار نبوده.

14:31: صبر کن وقتی اومدم خونه بهت می گم.

14:31: همین الان بگو.

پاسخی نگرفتم.

14:33: گفتم بگو.

14:34: با توئم!

14:34: پیام هام رو نادیده نگیر. می رم می گما!

14:37: تو اونجایی؟

14:39: اگه تا یه دقیقه دیگه جواب ندی بهشون می گم.

14:40: آروم باش. معلم صدام زد. الان جواب می دم.

14:40: منتظرم.

14:44: هالووین نزدیکه، یکی از رفقام توی سایتش پست گذاشته

بود راجع به یه بازی اتاق فرار، قرار شد با چندتا از بچه ها بریم

ببینیمش. جلوی مامان بابا نگفتم چون می دونستم نمی ذارن برم.

14:44: کدوم اتاق فرار؟

14:44: چه فرقی می کنه؟

14:45: آدرس سایت دوستت رو بده.

14:45: برای چی می خوای؟

14:45: که مطمئن شم دروغ نمی گی.

14:47: بهت می دم، ولی قول می دی نری اونجا؟

14:47: کجا؟

14:47: اتاق فراره.

14:47: چرا نرم؟

14:48: چون غیرطبیعیه. بی پایانه. برای هر آدمی زیادیه. لطفا بهم

اعتماد کن، باشه؟

کمی فکر کردم. شاید فقط... ترسیده بود؟ حتما چیز ترسناکی دیده و

عوض شده. حتما همینطور است. ولی... چند ماه؟

و آن رفتارهای غیر قابل بخشش... همان هایی که هنوز کابوسشان را

می بینم...

14:49: باشه. نمی رم. آدرسش رو بده.

صد در صد قرار بود بروم.

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 یکشنبه دوم آبان ۱۴۰۰ - 16:57

مسابقۀ نخ های طلایی

꧁☆♬داستان نویسی آهنگ♬☆꧂

سلام ^-^

امیدوارم حال همگی خوب باشه *-*

یک چالش نویسندگی جدید آوردم ^^

که یه جورایی مسابقه هم محسوب میشه *--*

از اونجایی که کمی در زمینۀ خلاقیت ضعف دارم (#_حقیقت_تلخ ;-;)،

جایزه ها درخواستی هستن. ^^ (می تونه از جواب صادقانه به

یه سوال شروع بشه تا ساخت قالب وب یا هر چیز دیگه ای که از

دستم بر بیاد ^---^ برای رتبه های اول تا سوم *^*)

چالش اینه:

شما باید داستان آهنگی رو که با ترجمه داخل ادامه مطلب

گذاشته م بنویسین!

هر چقدر هم دلتون خواست می تونید طولانیش کنید @-@

خودم از محدودیت های این چنینی (داستان های کوتاه)

دل خوشی ندارم.

ژانرهای داستانتون می تونه یکی از موارد زیر باشه:

- فانتزی *-* --> امتیاز ویژه ندارد. T^T ولی با زیبایی داستان

می تونید جبران کنید 0-0💖

- غم انگیز و/یا ترسناک :) --> یک امتیاز ویژه برای نویسنده ش

داره :)

(چون نوشتنش سخت تره ؛--؛)

- طنز ؛-؛ --> دو امتیاز ویژه برای نویسنده ش داره ^0^

(چون باز هم سخت تر است 0-0💔

به نظرم موضوعش به طنز نمی خوره ؛---؛ ولی خب...

با یکم خلاقیت نوشتن هر ژانری ممکنه :-:)

تا بیستم شهریور ماه فرصت ارسال/پست کردن داستان داخل

وبتون هست. ^-^ اگر توی وب گذاشتین خبر بدین که ببینمش ^0^

💎موفق باشین💎

پ.ن: به شخصه یک تلاشی هم برای ترسناک نوشتنش کردم که...

نتیجه ش داخل ادامه مطلب هست. ؛-؛

می خواستم فانتزی بنویسم... ولی دیدم ترسناک برام

چالش برانگیزتره...

و واقعا هم بود... در کل زیاد هم ترسناک نیست :|

💔--💔

 

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 سه شنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۰ - 23:51
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
برچسب‌ها
نویسندگان
پیوندها