داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ
تمامی پستهای Doomland در کانال تلگرام هم منتشر شدهن و داستانهای جدید اول اونجا منتشر میشن، بعد هر وقت فرصت کنم اینجا هم میذارمشون. بنابراین اگر به کانال سر بزنید داستانهای جدیدی گذاشته شده که نخونده باشید. (مثلا سریال شومتر از تایتانیک خیلی وقته که داخل تلگرام تموم شده ولی نرسیدهم اینجا کامل پستش کنم.)
• رمان Omniscent Reader's Viewpoint به طور منظم در کانال تلگرام ترجمه و آپلود میشه.
• در تلگرام چالشهایی با زمان محدود، مربوط به داستانها هم گذاشته میشه که میتونید شرکت کنید و من براتون مینویسم. ✨
• آهنگ و ویدیوهای مرتبط با بعضی داستانها هم گذاشته میشه.
• بیشتر پیامهای تلگرامم رو چک میکنم پس اگر گفتینو رو جواب ندادم یا جوابم پاک شده میتونید از طریق تلگرام مستقیم بهم پیام بدید.
اگر میخواید بهمون بپیوندید، اینجاست:

درود دوستاننن
بازگشت خودم رو اعلام میکنمD:
برای کسایی که نمیشناسن:
من آرتمیسم(کاپیتان آرتی) قبلا یه وبلاگ-تخیل ذهن من- داشتم که دیگه فعالیتی توش ندارم"تعطیل شده".
دوباره برگشتم بلاگفا ولی فقط تو وبلاگ خواهرکم Doom فعالیت دارم و هستم*^*💫💛
ممکنه که دوباره وبلاگ بزنم یا وبلاگ قبلی رو درست کنم؛ اما الان براش برنامهای ندارم.
امیدوارم دوباره کنار هم خاطرات قشنگی رو بسازیم^۰^

🎃سلام و درود، ضمن عرض خسته نباشید...🎃
ای داد، ببخشید، متن اشتباهی بود.
صاف کردن گلو.*
دلیل محو بودن اینجانب مشغلۀ شدید در زندگی کاری و
تحصیلی وی است.
Doom T-T -
سال گذشته به مناسبت هالووین یه چالش شبیه سازی گذاشته بودم و
برای امسال هم یکی نوشته م که بی صبرانه منتظر بودم فرصت کامل
کردنش پیش بیاد تا بتونم به موقع منتشرش کنم. :)
برای هر قسمت دو انتخاب وجود داره و با کلیک کردن روی هر کدوم از
موارد ارائه شده می تونید داستان رو ادامه بدید. ^--^
این بار 12 تا پایان مختلف وجود داره. *-* و پیشاپیش هشدار می دم که
با انتخاب بیشتر گزینه زنده بیرون نخواهید آمد. پس دقت کنید. =)
اگر زنده موندید می تونید بیاید اینجا و آبنبات هاتون رو تحویل بگیرید. ^^🍬
اگر هم نه که... روحتون شاد و یادتون گرامی. :::)🔪
آماده ای که شانست رو امتحان کنی؟ :>

لینک شروع داستان: اینجا کلیک کنید. ^0^

یادتون نره زنده موندن یا مرگتون رو اینجا بهم خبر بدین. می خوام بدونم
لازمه حلوا پخش کنم یا نه... ^----^

نتهای موسیقی در سرسرای تاریک قلعه طنین میانداخت، یکی پس از دیگری، با لطافت و وسواسی خاص دیوارها را لمس میکرد و بازتاب میشد تا همهی صداها درست در مرکز سالن بزرگ متمرکز شوند؛ روی دو صندلی از جنس نقره که با حلقههای الماسنگون به زمین زنجیر شده بودند. بدون اینکه نیازی به متقاعد شدن داشته باشی و حتی بیآنکه من از تو بخواهم روی صندلی مقابلم نشسته بودی و از گوشهی چشم نوازنده را تماشا میکردی. حضور من و تو، دو نیمهی یک روح، در مکانی مخوف، نالهی زمین خشک و گریهی آسمان بارانی را برمیانگیخت. آواهایی از طبیعت دوردست محفل خواهرانهمان که انگار به همراهی نوای پیانو میپرداخت.
کلاویههای نو زیر انگشتهای خسته و کشیدهی پسر، سرد به نظر میرسید و چوب سیاه زیر نور کمفروغ ماه که از دریچههایی شیشهای و درخشان به داخل راه مییافت برق میزد. مرد جوان لبخندی به شدت محو و به یقین شوم به لب داشت و ظاهرا دلش نمیخواست هیچوقت دست از نواختن بردارد. سیاه و سفید از جلوی چشمهای نافذ و تیرهرنگش میگذشت و همینطور سریع و سریعتر مینواخت تا به اوج آهنگ برسد. از آنجا به بعد، نبرد صداها بالا گرفت، غژغژ پدال و ضربههای قطرات باران روی شیشههای اطرافمان محو شدند و دیگر چیزی نماند جز رقص اغواگر نتهای موسیقی، نسخهای احساسی از واژههای باصداقت و حقیقتطلب، ادا شده در زبانی که هر نیمچهانسانی درکش میکرد.
«نسخهی تیره و تار قلعهی هاول؟» خندیدم. از انتخاب دانته خوشم آمده بود. «البته برای چنین مناسبتی چندان هم نامناسب نیست... ولی امیدوار بودم یه چیز "شاد" آماده کرده باشی.»
آخرین نتها را بدون هیچ نشانی از تردید یا عجله نواخت و بعد برگشت تا به من و تو نگاهی بیندازد. لحظهای مکث کرد، سپس آهی کشید و شروع کرد به نواختن آهنگ تولد، هرچند نتهایش بم بود و سرعتش کند، طوری که انگار چکش روی سیمها میغلتید و درست ضربه نمیزد. نتیجهی کار نوایی تقریبا ممتد و غمناک از آب درآمد، که دوباره آه دانته را درآورد. «اینکه من بتونم آهنگ "شاد" بزنم در بهترین حالت... غیرمحتمله.»
«بله بله، قابلدرکه.» نیشخندی زدم و رو به تو برگشتم. دستت را گرفتم. انگشتهایت را با ذوقی کودکانه فشردم و گفتم: «تولدت مبارک! و البته... ورودت رو به قتلگاه حقیرانهم تبریک میگم.~ قصد داشتم محفل جدیدی از قاتلهای کارکرده رو دور هم جمع کنم تا به بهترین نحو... کادوت رو نشونت بدم. هر کسی توی این قتلگاه یکبار فرصت داره تا تلاش کنه تو رو به قتل برسونه. به نظرم دانته گزینهی خوبی برای پیوستن به این مراسمه! اینطور فکر نمیکنی؟»
سرم را رو به لوستر پرزرق و برقی که از سقف سرسرا آویزان بود بالا بردم. اگر خوب نگاه میکردی، شاید میتوانستی سایهی کسی را که از زنجیر لوستر آویزان مانده و لابهلای کریستالهای براقش مخفی شده بود ببینی. «نظرت چیه راوی امیدم؟ فکر میکنی بهتره شروع دیدنیای برای این چالش رقم بزنیم؟» نیشخندی روی لبهایم نقش بست و لوستر، بالای سر جفتمان به خودش لرزید. با یک صدای تق، زنجیر پاره شد و لوستر به همراه صدها گوهر درخشانش روی سرمان سقوط کرد. خندهکنان، تو را در آغوش گرفتم تا زیر تکحلقهی داخلی لوستر بایستیم و تماشا کنیم که درخشش الماسها چگونه مثل تگرگی از ستارگان سوسوزن اطرافمان پایین میریزد. جلینگجلینگ ملایم برخوردشان با کف سالن به طرز عجیبی گوشنواز بود.
شوربختانه، کسی که امیدوار بودم با قطع کردن لوستر، خودش هم پایین بیفتد و دست و پایش (یا ترجیحا گردنش) را بشکند، نیفتاد. آن بالا از زنجیر آویزان بود و لباسهای قرمزش بدجوری توی چشم میزد. نیشخندزنان برایت دست تکان داد. «هنوز زندهاید؟ حیف شد. یه تیر و دو نشون بود.»
الماس نسبتا بزرگی را از روی زمین برداشتم و تا سقف بالا انداختم. شوربختانه... باز هم اتفاقی که میخواستم نیفتاد و الماس از کنار سرش رد شد.
«خب دیگه بیحساب شدیم!» راسکال قهقههزنان از زنجیر تاب خورد و روی پلکان مارپیچ فرود آمد تا از بالای سالن بهمان پوزخند بزند. «فکر کردم فقط قراره سعی کنی نویسنده رو بکشی. اوه! پس ظاهرا قوانین رو درست به من توضیح ندادهن. من هم امروز تولدمه و خودم خبر ندارم؟ برای همین برام استثنا قائل میشین؟~»
«فکر میکنم تا آخر امروز این نویسنده نباشه که میمیره.» دانته شانهای بالا انداخت و طرفمان قدم زد. خردهشیشههایی را که به پایین لباست چسبیده بود به نرمی تکاند و رو به سوهان روح قرمزپوش ادامه داد: «لوستر روش قابلاطمینانی نبود.»
راسکال با دلخوری ساختگی چهرهاش را درهم کشید و پلهها را دوتا یکی پایین آمد. «جدا؟ پس ساز زدن و تلاش برای درآوردن اشکش با آهنگهای غمانگیز روش قابلاطمینانتریه؟»
دانته به خودش زحمت جواب دادن نداد و فقط به تو نگاه کرد. «دوست داری با هم یه بازی کنیم؟»
جعبهی مخملی و سیاه رنگی از جیبش درآورد که تقریبا به اندازهی جعبهی کارتهای پاسور بود. در جعبه را باز کرد تا کارتهایی با نقش و طرح نقرهایرنگ نشانت بدهد.
کارتها را روی میز کوچکی کنار صندلیهایمان چید تا بتوانی تصاویرشان را ببینی. کاغذهایی که در هوا به پرواز درآمده بودند و خردهای چوب، یک کمد لباس و عنکبوتهایی که روی پارچهها میلولیدند، میزی با یک جام نوشیدنی عجیب که داخلش چیزی شبیه به تکهای از استخوان جمجمه شناور بود، تابلوهای هراسناک نقاشی که انگار چشمهایشان حتی روی کارت هم تکان میخورد و مکانهای خوفآور دیگری که انگار هر یک کابوسی به خصوص را به تصویر میکشیدند. «میتونی شانسی بازی رو انتخاب کنی. یا حتی میشه چندتاشون رو با هم ترکیب کرد.» دانته به تو چشمک زد، حرکتی که معمولا فقط وقتی روی مود خیلی خوبی بود میتوانست انجام دهد.
راسکال چشمهایش را در حدقه گرداند. «اتاق فرار؟ حوصلهسربره.»
«به نظر من که جذابه!» ابروهایم را بالا بردم. «اگر نویسنده دوست داشته باشه میتونه امتحان کنه. و تو هم اگر انقدر پافشاری کنی که حوصلهسربره، میتونی بری توی یکیشون.» کارتها را برداشتم و با نیتی پلیدانه زیر و رویشان کردم. امیدوار بودم چیزی بیابم که موجب شود رنگ از رخ همواره رنگپریدهی راسکال حتی بیشتر بپرد!
راسکال لحظهای مکث کرد. بعد با لبخند گفت: «نه، من اینجا جام راحته.»
دانته صدایی از خودش درآورد که چیزی بین پوزخند و آه محسوب میشد. «چه واکنش سرگرمکنندهای، جناب دراکولا...»
همهی کارتها را جز یکی دست تو دادم تا نگاهی بهشان بیندازی، کارتی را که کش رفته بودم در جیب سوئیشرتم سر دادم و در همان حال، قدمهای شخص دیگری در سرسرای قلعهی تاریک طنین انداخت.
لباسهای سیاه و نقرهای سیلور باعث میشد شبیه ملکهای به نظر برسد که این قلعه متعلق به اوست. برایت دست تکان داد و لبخند کوچکی زد. سپس انگشتش را به نشانهی سکوت روی لبهایش گذاشت و دستت را گرفت تا تو را به داخل راهرویی تاریکتر از سالن ورودی قلعه بکشاند. خبری از دریچههای شیشهای یا پنجره نبود، فقط سیاهی مطلقی که با برق زیرکانهی چشمهای نقرهای سیلور شکافته میشد. نجواکنان گفت: «دنبالم بیا.» و تو را دنبال خودش کشاند تا سرانجام قیژقیژ باژ شدن دری قدیمی به گوشت خورد و به اتاقی پا گذاشتید که نور مشعلهای آبی روشن نگهش میداشت.
درست وسط اتاق جدید، که شامل مبلهای بنفش سلطنتی با کوسنهای نرم و قفسههای کتابخانه میشد، اریک ایستاده بود و داشت زیرلب با خودش حرف میزد. در یکسوی اتاق، ماشینآلات تیغ و گرزدار و چاقوهایی با اندازههای مختلف روی هم تلنبار شده بود، طوری که انگار کسی بیدلیل ابزار شکنجه را آنجا رها کرده.
سیلور ناگهان ایستاد و اریک که تازه متوجه حضورتان شده بود، سرش را سریع طرفتان چرخاند. چشمهایش ابتدا کمی گشاد شد ولی به سرعت به حالت عادی برگشت. «شما اینجا چی کار میکنید؟»
«این اتاق رو من رزرو کردهم، جناب.» سیلور به لوازم نوکتیز روی زمین چشم دوخت. «و نمیذارم اونا رو نزدیک نویسنده بیاری.»
اریک چندبار پلک زد و به سلاحهای دور و برش خیره شد. زیرلب گفت: «اینا واسه نویسنده نبودن... حداقل بیشترشون.»
سیلور به تو نگاه کرد، طوری که انگار میخواست بداند تو در این باره چه حسی داری. با خونسردی از تو پرسید: «به نظرت بهش مشت بزنم یا ارزشش رو نداره؟»
اریک غرولندی کرد و دستهایش را به نشانهی تسلیمی تظاهری بالا برد. «اصلا من میرم تا شما خانمها به کارتون برسید.» سپس بدون اینکه وسایل شکنجهاش را کامل جمع کند، فقط چندتایشان را در آغوشش گرفت و از اتاق بیرون رفت.
سیلور تو را کنار خودش روی مبل نشاند تا جعبهی کادوپیچ شدهای را مقابلت بگذارد. لبخند زد و اشاره کرد که جعبه را باز کنی. کادوی سیلور جعبهای موسیقی بود که به جای کوک شدن، کافی بود شیشهی بلورینش را لمس کنی، سپس مجسمهی دختری که روی هلال ماه نشسته بود به حرکت درمیآمد و چنگی را که در دستانش داشت با موسیقی ملایم و آرامبخشی مینواخت.
«دوست داشتم چیزی باشه که با دیدنش یاد من بیفتی.» سیلور خندهی کوچک و نرمی سر داد و بعد قطرههای خون شروع به پایین چکیدن از هلال ماه کردند. «قشنگه، نه؟» لحظهای با حسرت به جعبهی موسیقی چشم دوخت و سپس نگاهش را دزدید. «دوست داری با هم چای بنوشیم؟»
سینیای حاوی فنجانهای اسکلتیشکل و یک قوری مشکیرنگ روی مبل، درست بین پاهایتان گذاشت. داخل هر دو فنجان چای ریخت و کمی از مال خودش نوشید.
چند دقیقهای کنار هم مشغول نوشیدن چای شدید تا کمکم متوجه شدی اتفاق عجیبی درحال رخ دادن است. بدنت احساس سنگینی میکرد، سرت گیج میرفت و عضلاتت به طرز عجیبی بیحس و حال شده بود.
سیلور چایش را تا آخر سر کشید و باز هم به تو لبخند زد، هرچند اینبار کمی با معذرت. «این فقط بخشی از چالش منه...» سیلور بلند شد و سعی کرد بدون اینکه تلوتلو بخورد، درهای اتاق را باز کند. در راهرویی که تا چند لحظه پیش در تاریکی محض فرو رفته بود، اکنون جوی آب کمعمقی روان بود و پیکرههایی شبحوار درونش میپیچیدند. سایهها قطرات آب را روی خودشان سوار کردند و مقابل سیلور بالا و بالاتر رفتند تا در نهایت یک جفت کلپی سیاه و وحشی درحالیکه سمهایشان را به آب میکوبیدند پدید آمدند.
سیلور که خودش هم به وضوح تحت تاثیر سم داخل چای قرار گرفته بود، بازویت را گرفت و کمک کرد روی یکی از اسبها بنشینی، و خودش هم به زحمت روی دیگری نشست. اثرات زهر داشت خودش را با حس سرخوشی و آزادی عجیبی بروز میداد که موجب شد سیلور نیشخند بزرگی تحویلت بدهد. «فقط خیلی محکم بچسب به گردنش.»
و بعد، ناگهان، با سرعت باورنکردنی در راهروهای خیس یورتمه میرفتید. سیلور تمام مدت میخندید و صدای خندههای گوشنوازش اطرافتان منعکس میشد.
کلپیها وحشیانه و با سرعتی غیرقابلکنترل شما را جلو بردند و سرانجام به خاطر آثار زهر، چارهای نداشتید جز آنکه برای رهایی یافتن از این سواری ابدی، پایین بپرید و داخل آب بیفتید. لحظهای حس کردی گودال آب از آنچه انتظارش را داشتی عمیقتر است و تو را تا ته میبلعد. حس کردی پایین و پایینتر میروی، تا جایی که انگار مثل سنگ در اقیانوس افتاده بودی... و از همانجا صداهایی به گوشت رسید.
«هی ویو! قبول نیست! نباید از جادو استفاده کنی.» صدای کودکانهی پسر نوجوانی بود که انگار تصویرش مقابل چشمهایت در اعماق آب نقش بست.
الکساندر چیس با اینکه دیده نمیشد اما خندهاش به حبابهای اطرافت افزود. «ولی کالیبان هم همین کار رو کرد و تو چیزی بهش نگفتی. به علاوه، من اینطوری شانس پیروزی خودم رو کم میکنم.»
«اون فرق داشت! میخواست وام بگیره! این توی قوانین مونوپولی هست.... ببین.» لوتر دفترچهی راهنمای بازی را بالا گرفت. «و... واقعا چطور برداشتن پول از بانک به کاهش شانس پیروزیت ختم میشه؟»
«مگه هر کی آخرش پول خرجنکردهی بیشتری داشته باشه نمیبازه؟»
«چی؟! معلومه که نه. کلا بازی رو اشتباه متوجه شدی...»
قبل از اینکه بتوانی چیز دیگری بشنوی، سیلور دستش را داخل آب فرو برد و تو را بیرون کشید. هر دو نفسنفسزنان داخل آشپزخانهای دراز کشیده بودید. ظاهرا آب نه تنها عمیقتر از آنچه که به نظر میرسید بود، بلکه جریان هم داشت و توانست شما را تا آنجا بیاورد.
سیلور که لباسهای خیس آبش را میچلاند نفس عمیقی کشید. «زود باش بیا. باید یه چیزی بخوری تا اثر زهر از بین بره.»
«ولی من فکر کردم چالش اینه که نویسنده رو بکشیم.»
وقتی سرت را بالا آوردی، دارگان را دیدی که با بر زدن یک دسته کارت (که همهشان بدون استثنا سرباز، بیبی یا شاه بودند اما با خالهایی بسیار متنوعتر از کارتهای معمولی)، خودش را سرگرم میکند.
سیلور سرش را تکان داد و کمک کرد بلند شوی. «روز تولد روز خوبی برای مردن نیست.»
دارگان بلند خندید و کارتها را از روی شانهاش به کناری انداخت. «خب اینطوری که دیگه کیف نداره، داره؟» دستی سمت کمرش برد و در یک چشم برهم زدن، داشتی به انتهای تفنگی خیره نگاه میکردی که روی صورتت قفل شده بود. دارگان با لحنی شیطنتآمیز گفت: «وصیت؟»
سیلور بیتفاوت داخل آشپزخانه قدم زد و کمی کیک شکلاتی و آبنبات یافت تا برایت بیاورد.
همانطور که تفنگ دارگان رویت قفل بود، سیلور خوراکیها را دستت داد. «بخورشون. حالت بهتر میشه.» و برخاست تا یکبار بزند پس گردن دارگان. «و تو هم نقش قلدربازیت رو بذار کنار، بلوفهات کمکم داره عذابآور میشه.»
لبخند دارگان خشکید. سرش را کمی به چپ خم کرد. «بلوف؟»
سپس صدای شلیک هوا را شکافت و حس کردی گلولهی داغی با فاصلهی یک تار مو از کنار صورتت میگذرد.
از آنجا به بعد انقدر سریع اتفاق افتاد که تقریبا نتوانستی ببینی سیلور چطور دارگان را از روی مبل پایین انداخت و تفنگش را قاپید. برق نقرهای چشمهایش حالا تقریبا خشمگین جلوهاش میداد، هرچند در صدایش احساسی نمایان نبود. «گفتم بس کن.»
در همان حال بودید که من در آشپزخانه را باز کردم. دنبال جک میگشتم چون امیدوار بودم بتواند بهتر از من یک کیک تولد خانگی برایت بپزد، و وقتی پیدایش کردم با هم به آشپزخانه آمدیم تا با صحنهی عجیب گلاویز شدن سیلور و دارگان در یک سو و نشستن تو روی زمین در سوی دیگر روبهرو شویم.
ابر فریادی از تعجب برآورد. «چه خبره! توی یه اتاق اریک رو میبینی که سعی داره با اره راسکال رو از وسط نصف کنه، توی یه اتاق دیگه مردم دارن با هم کشتی میگیرن... دیوونهخونهست. 0--0»
جک با چشمهای گرد به تو زل زد و سریع کنارت آمد. «تو خوبی، نویسندهداستان؟» به آبنباتها و کیکی که هنوز دست به آن نزده بودی خیره شد. آنگاه برخاست و به غذای روی گاز سر زد، سپس در یخچال را باز کرد تا مواد اولیهی لازم برای کیک تولدت را بیرون بیاورد.
سیلور از روی دارگان بلند شد و اجازه داد روی زمین بنشیند. نه دارگان و نه سیلور عصبانی به نظر نمیرسیدند، در واقع داشتند به هم لبخند میزدند و دارگان شانه بالا انداخت. «به گمونم وقت نشد به اون بخشی برسیم که من به تو شلیک میکنم.»
سیلور موهای دارگان را به هم ریخت. «هیچوقت به اون بخش نمیرسه.»
کمی بعد، دانته و اریک هم وارد آشپزخانه شدند تا میز شام را بچینند. دیدن آنها، با لباسهای رسمی و تیرهای که انگار بیشتر مناسب یک قرار ملاقات جدی و پرخطر بود، درحالیکه چنین کار ساده و پیشپاافتادهای انجام میدهند تقریبا خندهدار به نظر میرسید.
راسکال آخرین نفری بود که سر و کلهاش پیدا شد. شاد و شنگول، به جای اینکه روی صندلی بنشیند روی میز نشست، که باعث شد کسی نتواند وسایل شام را روی میز بچیند. من گوشش را گرفتم و او را به زور پایین آوردم تا اریک تصمیم نگیرد با یک نگاه همانجا از وسط به دو نیم تقسیمش کند و خون روی میز شام صلحآمیزمان بریزد.
باقی شب را در آن هوای آزادیبخش با تو بودن گذراندم. به راستی که لذت کامل شدن یک روح از هر لذتی فراتر است.
نصف شب، من و تو سیلور روی پشتبام دراز کشیده بودیم و غرق صحبت، ستارهها را تماشا میکردیم. سیلور گاهی به آرامی سازدهنی میزد، یکبار هم رفت تا کتابی از کتابخانه بیاورد و سهتایی به نوبت صفحهای از آن را بلندبلند بخوانیم.
...
ببخشید انقدر دیر شد. ؛--؛ نتونستم زودتر تمومش کنم.
تولدت مبارک خواهرکم. *--*🫂🤍💙

✨فهرست صورت های فلکی Doomland*-----*✨
محض اطلاعاتون، بی نهایت ستاره توی آسمون هست! اما هر شب
فقط بعضی هاشون رو ممکنه ببینید. :)
نکته:
فقط داستان های تک پارتی م توی این لیست هستن. ^0^ داستان های
سریالی جزو رنگین کمان محسوب می شن. *-^
کافیه روی اسم داستان کلیک کنید تا بتونید بخونیدش. ^^
اگر داستانی رو جا انداخته بودم بهم بگید.
+ داستان های جدیدتر توی هر دستۀ لیست بالاتر قرار می گیرن.
🌟🌟🌟
برگزیده های نویسنده (این قسمت مدت هاست که آپدیت نشده. بیشترن.)
بعضی از تک پارتی های موردعلاقۀ خودم، برای طرفدارها و بازدیدکننده هایی که تازه به وب اومده ن.
تینا ریس می دانست اژدهایان واقعی چه شکلی اند. - حالا من هم می دانم.
یکی از انجمن های دانش آموزی مدرسۀ من، کلوپ قتله. - و من می خوام توش عضو بشم.
زک ویلسون به جای اشک، کرم می ریزد. - او پسر خیلی خوبی است.
وقتی بوی اسطوخودوس میاد، حواستون باشه. - ممکنه نقاب هر کسی رو به چهره بزنه.
ستارگان سوسوزن - وقتی ستاره ها خاموش می شوند. (عاشقانه)
انعکاسم یه دروغگوی شیاده - آینه ها هیچ وقت دروغ نمی گن.
برادر بهترین دوستم فقط تا زمانی زنده ست که کیفت پر پول باشه. - اگه جنازه ش رو پیدا کردین، بهمون خبر بدین.
هر شب، رأس ساعت 3:03 اتفاق می افتد... - ما توی محلۀ عجیبی زندگی می کنیم.
ØɆ₦Đ₦(ویژۀ هالووین) - پایانی در کار نیست.
باقی تک پارتی ها
نئوفوبیا - من تنها اورانگوتانی هستم که تغییرات اطرافش را احساس نمیکند.
اتاق انتظار - همه یک جایی توی مغزمان، به اصطلاح، یک تخته مان کم بود.
برخلاف چیزی که بهتون می گن، من قلب دارم. (ویژۀ ولنتاین)
من توی داروخونۀ بیمارستان کار می کنم و غلط نکنم دوستم سعی داره بیمارها رو به کشتن بده. - همیشه حس می کردم اون به این دنیا تعلق نداره. (اشاره به سه پارتی "آزمایش روز قیامت".)
انسان ها به هر نحوی شده از جنگ با آدم فضایی ها طفره می رن. - و من بالاخره فهمیدم چرا.
بهترین دوستم به مترسک تبدیل شده! - مزرعۀ دورافتادۀ ذرت، چهچه پرندگان، اتفاقی شوم و نقشه ای پلیدانه که منتظر اجرا شدنه.
آدم بزرگ ها صلاحتون رو می خوان - یا حداقل، پدر و مادر من اینطور بودن.
قبل از اینکه من رو به فرزندخوندگی بگیرید، یه چیزی هست که باید بهتون بگم. - مجموعه ای از قتل های مرموز، ناپدید شدن یه دختر یتیم، و یه نامه.
عجیب الخلقه های سیرک واندالوست دیگه به شهر شما نمیان. - نمایش برای همیشه تمومه.
اگه منو توی ایستگاه دیدی و سلاح همراهت بود، یه لطفی کن و بهم شلیک کن. - امروز طولانی ترین روز عمرم بود و دیگه وقتشه تموم بشه.
حوصلهت سر رفته؟ - یه راه حل خوب براش دارم. |
اتاق 333~فقط سه تا، نه بیشتر! - گاهی اوقات باید به چشم هات اعتماد کنی... بعضی وقت ها هم نباید!
خوابیدن درد داره؟ - هیچ کدومتون متوجه نشدین؟
دیشب یه چیزی از خوابم بیرون اومد. - آخرین چیزی که یادم میاد، چشم هاشه.
نمیشه تصویر هم اتاقی م رو توی آینه دید. - اون فقط می خواست یه آدم معمولی باشه.
قلب جنگل - جنگل از او مراقبت می کرد.
نغمه خوانی حزن آور - اگه می شنوین، از شر هدفون ها خلاص شین.
آخرین قطار - تا حالا این ضرب المثل رو شنیدی که درمورد بخیه ست؟
روزگار تلخ - تنهایی بد دردی است.
میوۀ ممنوعه - شبی که برای بار هزارم به این دنیا پا گذاشت، خیلی عادی شروع شد.
جایی که آب و شن یکدیگر را ملاقات می کنند. - ما هیچ وقت از اقیانوس هدیه نمی گیریم.
داستان های کوتاه
برادرم مرده. - اما هنوز بهم پیام میده.
برای چشیدن طعم جنون، کافیست به تیک تاک ساعت گوش دهید. - مسئولیت ثبات روانی تان با ما نیست.
به ندرت برادرم رو می بینم. - مامان و بابا می گن مریضه و باید توی تیمارستان بستری بمونه.
حالت خوبه؟ - من یکی که باورم نمیشه. (پانویس داستان "خوابیدن درد داره؟")
ترسیدی؟~ - مطمئنی رازت می تونه با راز من رقابت کنه؟
راز بین چاقو و استخوان - دنبال یه روح می گشت.
ریزه میزه - مجموعه ای بسیار کوتاه از داستان های یک پاراگرافی.
یه گفت و گوی دلهره آور با دختر 7-ساله ام. - اگه گذاشتین من یه فنجون چای خوش از گلوم پایین بره!
دختر پروانه ای - حشرات کوچک و بالدار او را به وجد می آورد.
می خواست مغزش رو بریزه بیرون. - واقعا می خواست.
من چپ دستم. - و حس می کنم اینجا جای من نیست.
تاج و تخت ماه - هرگز به سرنوشت اعتقاد نداشتم.
هر کجا که نور باشد، سایه هم هست. - خورشید هرگز چیزی را که می خواستم به من نداد.
جعبه: مجموعه داستان های کوتاه و دیالوگی به سبک دیوار چهارم
هشدار: این داستان ها رو نخونید، چون خوندنشون بهایی داره. :>
نقص پی رنگ. - و منظورم اصلا اون چیزی نیست که به نظر میاد.
قراره یه زن به خونه تون بیاد؛ بهش محل نذارید.
قبل از هر چیز، لازمه عذرخواهی کنم...
اگر این پیام را دریافت کردید، خیلی مهم است که آن را تا آخر بخوانید. (در Artblack.blogfa.com منتشر شده.)
🌟🌟🌟

سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه. ^0^
به دلیل برخی مسائل امنیتی، رمز/نام کاربری بعضی نویسنده ها حذف/عوض شده. ،--،
از جمله:
Dream
Supernatural
Y.P
اگر هنوز می خواین نویسنده باشین، [با سیستم همیشگی تون] توی گفتینو بهم پیام بدین، رمز و نام کاربری جدید رو بهتون می دم. ^-^
(+ با عرض پوزش نویسنده هایی که بدون خبر بیش از سه ماه ناپدید شده ن، حذف خواهند شد و مسئله شون جداست. ؛--؛)

آزمایش روز قیامت و خانۀ هزاردر به پایان رسیده. ^0^
حالا به نظرتون کدوم رو بنویسم؟
به شخصه دوست دارم نذارین تقلید صدا یاد بگیره رو امتحان کنم. :)
بازی هزارپیچ🚗[قرمز]
اسمش بازی هزارپیچه و شرکت کردن توش کار ساده ایه. سوار یه
ماشین خوب شو، بزن به دل یه جادۀ مناسب و ... بپیچ. هزاربار بپیچ.
یکی به چپ، یکی به راست. چپ، راست، چپ، راست... بپا پیچی رو
جا نندازی. اگه تا هزارمین پیچ ادامه بدی... خدا رو چه دیدی؟ شاید به
مکان کاملا متفاوتی رسیدی، که در کنار مرگبار بودن، شگفت انگیز هم
هست.
اتوبوس مدرسه🚌[لیمویی]
می دونید، از اولشم باید به حقوق نجومی این شغل مشکوک می شدم!
از کی تا حالا به رانندۀ سرویس مدرسه این همه پول می دن؟!!
پیشنهاد فوق العاده ای به نظر می رسید! ...خیال کردم مدیر مدرسه شون
پول پارو می کنه... بعد فهمیدم که... مسئله کلا چیز دیگه ایه! لیست
قوانینی که باید موقع رانندگی بهشون پایبند می موندم ثابت می کرد
شغلم از اون چیزی که فکرش رو می کردم خیلی خیلی مرگبارتره!
نذارین تقلید صدا یاد بگیره!⛓[نقره ای]
خواهرم به طرز مرموزی از دنیا رفت. راستش ما زیاد با هم وقت
نگذروندیم... به سختی میشه گفت همدیگه رو می شناختیم. ولی جز
من کس دیگه ای نبود که بیاد به کارهاش رسیدگی کنه و... فکر کردم با
این کار وظیفۀ برادری خودم رو در حقش انجام می دم. منتها مشکل
اینجاست... پلیسی که تحقیقات این پرونده رو برعهده گرفته ظاهرا اصلا
پلیس نیست! ولی مدرکی داره که ثابت می کنه خواهرم کشته شده. و
نه توسط یه انسان. توسط یه چیز خیلی خیلی بدتر. یه مقلد.
+ هنوز نظری برای داستان های سبز و زرد رنگین کمان ندارم.
ایده ای دارید؟ :>

این پست، بیشتر یه نظرسنجیه. ^^
باید بگم حالا که داستان شعبده باز تموم شده و آزمایش روز قیامت رو
نوشتم، مطمئن نیستم باید سراغ چه داستانی برم! ،--،
داستان های تک پارتی نیمه تموم زیادی دارم و ایده های دنبال نشده م
بی نهایت اند. =.= + رنگین کمان Doomland که دوست دارم روزی به چشم
رزومۀ نویسندگی م بهش نگاه کنم. :)
به نظر شما چی بنویسم؟ ؛--؛
سریالی ها که توی رنگین کمان هست و قبلا دربارۀ بعضی هاشون
خلاصه هم داده م. برای تک پارتی ها، یه فهرست ایده نوشته م. ^0^
طوطی جدیدم با صدای غریبه ها جیغ می کشه. - و یه حسی بهم
می گه هیچ کدوم اون غریبه ها زنده نیستن.
وقتی چشم هام رو باز کردم هیچ کس رو نمی شناختم. - داستان
دختری از مدرسۀ اش بورن که در جست و جوی دانش، از راز دهشتناکی
سر درمی آورد.
یه فرشته خواهرم رو به زندگی برگردوند. - اگه می تونستی
معجزۀ امروز رو به قیمت فاجعۀ فردا بخری، این کار رو می کردی؟
نمیشه تصویر هم اتاقی م رو توی آینه دید. - اون فقط می خواست
یه آدم معمولی باشه.
این روستا به پری دریایی هاش معروفه. - اقیانوس بی رحمه، چون...
خب چرا نباید باشه؟
بهترین دوستم به مترسک تبدیل شده! - ماجرای شهری دوردست
با مزرعه های طلایی، جیک جیک گنجشک ها، و اتفاق شوم و شرارت باری
که منتظر رخ دادنه.
اتاق 333~فقط سه تا، نه بیشتر! - گاهی اوقات باید به چشم هات
اعتماد کنی... بعضی وقت ها هم نباید!
اسم من زین ویبره، و توی بدن یه خرگوش گیر افتاده م. - آدم ها نفرت انگیزن، من هم استثنا نیستم. کدومش بیشتر توجهتون رو جلب کرد؟ ایدۀ جالب و متفاوتی برای نوشتن سراغ دارید؟ ^^ |

توماس و لوکاس در حال آماده کردن کیک هستند.
رزیتا تزئينات را انجام می دهد و استلا در حال آوردن شخص متولد هست.
rainbow worldهم نظارت گر است و خوراکی ها را آماده می کند.
rainbow world:توماس بدو بدو استلا خبر داد داره میاد.مراقب بااااااااش کیک نریزه.کج شده وایی نه آروم
باش.همونجا بذارش.![]()
توماس/لوکاس:باشه باشه.گذاشتمش![]()
rainbow world:اوضاع چطور پیش می ره رزی؟![]()
![]()
رزیتا:همه چیز آمادس.البته هنوز از دستت ناراحتم.چرا این کار رو تنهایی به من دادی؟توماس و لوکاس دو
نفرن می تونستن انجامش بدن![]()
![]()
rainbow world:چند بار بگم؟توماس و لوکاس در یک بدن هستند.اون یکی توماس هم که خواب هفت
پادشاه رو می بینه.![]()
![]()
استلا:آوردمششششششششششششششششش![]()
همگی باهم:تولدت مبارک story teller ![]()
rainbow world:امیدوارم صدو چهارده ساله بشی و تا اون موقع صد ها داستان بنویسی.
بیا شمع ها رو فوت کن.
همگی با هم:۱...۲...۱۷!
Happy birthday to you
Happy birthday to you
استلا:امروز مخصوص توی.ازش لذت ببر
توماس/لوکاس:برای هدیه من و توماس،می تونی داوری چالش قتل بین
من و doom رو بکنی.
توماس/لوکاس:اما این هدیه تو هست نه من.بفرمایید اینم کادوی من به
شما
یک کلاه!

رزیتا:بیا،این هدیه منه
کادو را باز می کند*
رزیتا:یک عالم قلم برای تو که بتونی تا ابد داستان بنویسی😊

استلا:اینم هدیه من
یک بالشت کیوت*

rainbow world :این هدیه از طرف من
یک میزکار برای نوشتن.*

rainbow world:جایی که بتونی در آرامش داستان بخونی و بنویسی!
تولد ۱۶(۱۷؟)سالگیت مبارک.
بغل فولادین همگانی*
تولدت مبارک story teller عزیز.امیدوارم هرجا که هستی سالم و
سلامت باشی.امروز روز خیلی خاص و عالی برای تو هست(برعکس
من)و امیدوارم هدایای ما رو قبول کنی.منو شخصیت هام فوقالعاده
دوست داریم.تو داوری چالش قتل موفق باشی🏁😁
با تحقیقات بسیار بسیار زیاد،تاریخ تولدت رو گیر آوردم.البته دیروز
فهمیدم.قلبم تند می زد،اصلا باورم نمی شد امروز تولدت باشه.(واقعا هست؟)
و
اینو بدون
تیر ماهی بودن
نمادی از خاص بودنه
تولدت مبارک
پ.ن:چه ساعتی به دنیا آمدی؟
🌈s w e e t d a y🌻


🤩سلام🤩
من rainbow world نویسنده جدید هستم.خیلی خوشحالم که به این خانواده پیوستم.😜🌈🌈🌈🏳️🌈
رنگ مورد علاقم:بنفش🟣💜💜💜
علایق:کتاب خوندن،فیلم دیدن(○•○(بدمینتون
12 سالم هست
حیوان مورد علاقه:زرافه،گورخر،یوز پلنگ(نه پلنگ)🐆🦒🦓
داستان مورد علاقه:خییییلی زیادن.
خوب های بد بد های خوب_دختری که ماه را نوشید_گرگ های پوشالی_ستاره اهریمنی_معمای دریاچه_کتابچه ی مخوف_دریاچه مخفی_اقیانوسی در ذهن_سفر به انتاهی دنیا_سال سایه ها_ایکاباگ..............معمولا ژانر علمی تخیلی رو دوست دارم و بعضی وقت ها ترسناک هم می خونم مثلا:تیمارستان گریلاک_نفرین شده_خانه سایه ها که البته از نظرم این یکی خیلی ترسناک تر بود(به سنم می خوره؟(�_�))
یک برادر دارم که سوهان روح است
خوراکی مورد علاقه و خط قرمزم بستنی هست🍨🍨🍨🍨🍨🍨(نبینم کسی بستی رو مسخره کنه😡😡😡😡)
یادمه یکی به بستنی که داشتم می خوردم گفت بدمزه.
می دونید باهاش چی کار کردم؟؟؟🤨🤨🤨
می تونید از خودش بپرسید.🤗🤗🤗🤗
اوه صبر کن.اون دیگه اینجا نیست☺☺☺
🔪
🩸
دیگه همین.چیزی برای گفتن ندارم
👋بایییی👋