داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ
تمامی پستهای Doomland در کانال تلگرام هم منتشر شدهن و داستانهای جدید اول اونجا منتشر میشن، بعد هر وقت فرصت کنم اینجا هم میذارمشون. بنابراین اگر به کانال سر بزنید داستانهای جدیدی گذاشته شده که نخونده باشید. (مثلا سریال شومتر از تایتانیک خیلی وقته که داخل تلگرام تموم شده ولی نرسیدهم اینجا کامل پستش کنم.)
• رمان Omniscent Reader's Viewpoint به طور منظم در کانال تلگرام ترجمه و آپلود میشه.
• در تلگرام چالشهایی با زمان محدود، مربوط به داستانها هم گذاشته میشه که میتونید شرکت کنید و من براتون مینویسم. ✨
• آهنگ و ویدیوهای مرتبط با بعضی داستانها هم گذاشته میشه.
• بیشتر پیامهای تلگرامم رو چک میکنم پس اگر گفتینو رو جواب ندادم یا جوابم پاک شده میتونید از طریق تلگرام مستقیم بهم پیام بدید.
اگر میخواید بهمون بپیوندید، اینجاست:
──────────· · ─ ·𖥸· ─ · ·──────────
من تنها اورانگوتانی هستم که تغییرات اطرافش را احساس نمیکند.
──────────· · ─ ·𖥸· ─ · ·──────────
«این مبل جدیده؟»
روانشناس نیمنگاهی به مبل انداخت. «نه. همون همیشگیه.»
«صندلی جدیده؟»
«نه.»
«عینک جدید؟»
«نه.»
«تو همون روانشناسی؟»
روانشناس مکث کرد. «بله...»
سرش را خاراند و آهی کشید. پدرم خیلی اوقات درست به همین شکل آه سر میداد.
کشوی میزش را باز کرد و یک بطری مستطیلشکل جیمبیم درآورد. بطری را تا لبهایش بالا
برد و همانطور که نگاهش را از من میدزدید جرعهای نوشید. سپس بطری را طرفم گرفت.
«یکم بخور.»
«چی؟»
«یه هفته دیگه بازنشست میشم. دیگه قرار نیست من رو ببینی. از این بخور.»
بطری ویسکی را گرفتم و یک قلپ خوردم.
بعد از قورت دادن گفتم: «ویسکی نیست؟»
«درسته. برندیه. متوجهش شدی. چیزیت نیست. فقط بزرگش میکنی. تو یه صدف خوراکی هستی.»
«ببخشید؟»
«شل سیلوراستاین نوشته: همهش به چشم صدف خوراکی یکیه. میتونی یه صدف رو به
خاطر این که متوجه سیخونک یه جونور دیگه یا لگدمال شدن زیر پای آدمها نمیشه احمق
خطاب کنی؟»
«شاید.»
«اون صدف به عنوان موجود زنده عملکرد خوبی داره.»
«اما من که صدف خوراکی نیستم.»
«این هم ویسکی نبود.»
سرم را به دو طرف تکان دادم. حدس زده بودم ویسکی نیست. به هیچ وجه نمیتوانستم
تشخیص بدهم برندی هست. روانشناس باید متوجه این اتفاق شده بود. امیدوار بودم فهمیده
باشد. پرسیدم: «فکر میکنی مشکل من یه مشکل نیست؟»
«نیست. فقط عجیب و نادره. همین. شش سال مادرت گم شده بود و تو نمیدونستی، بر اثر
عدم توجه نه یکجور اختلال غیرعادی. پدرت تو رو به قتلش متهم کرده. من خانوادههای
فروپاشیدهتری دیدهم، افرادی که از خودشون عملکردی نداشتن. تو تنهایی با اتوبوس تا اینجا
اومدی. کاملا عادی هستی. نذار دیگران چیز دیگهای بهت بگن. این حقیقت که نمیتونی مثل بقیه
توجهت رو به طور طبیعی معطوف به تغییرات اطراف کنی فقط از عجایب دنیاست. همین.»
================
نگاهم را دور اتاق چرخاندم و کوتیکول شستهایم را با انگشت اشارهام خاراندم.
«اتاقم رو عوض کردید؟ یه چیزی متفاوت به نظر میرسه.»
عادت بدی بود؛ کندن پوست زیر ناخنهایم را میگویم. تمام عادتهایم بد بودند به گمانم.
سوزش کوتیکولهای قرمز و ورمکردهام، و اولین آثار خون، باعث شد دست بردارم.
هرازچندگاهی دو انگشتم را به لبهایم میفشردم؛ عادتی یادآور زمانی که سیگار میکشیدم.
حس میکردم انگشتانم زرد شده، به زردی نشئگی شبی که تا ساعت ۴ صبح پاکت پشت
پاکت سیگار سوزانده بودم. سیگاری شدنم از سر گشتن با دوستهای ناباب نبود، نه.
شبها، ساعتها مینشستم و به نقطهی خاصی خیره میماندم: کافیشاپِ نزدیک پل،
پارکی که روی درختهایش چراغ نصب بود، حتی خانهی خودم. از خودم میپرسیدم چه چیزی
فرق کرده. هیچچیز متفاوت به نظر نمیآمد. مشکل همین بود. هیچوقت حس نمیکردم
چیزی فرق کرده.
«نه تنها اتاقت رو عوض نکردیم، بلکه همهی اتاقهای اینجا دقیقا شبیه به هم هستن.» مرد
سالخورده با دست به اسباب اتاق اشاره کرد. «پس حتی اگر به اتاق جدیدی منتقلت
میکردیم، چیزی متفاوت به نظر نمیرسید.»
پیرمرد سفید میپوشید. پوست برنزه داشت و وقتی حرف میزد ماهیچهی بازوانش میجنبید.
موی روی دستهایش ضخیم و بلوند بود، خاطرهای از مزرعهی گندم. مژههای تیرهرنگ داشت
و بینی سنگینی که به نظر میرسید در اثر ذوب شدن صورتش ایجاد شده. شلوار سفید و
گشادش راحت به نظر میرسید. حیف که پوشیدنش در محیط رسمی غیرعادی تلقی میشد.
اورانگوتانها نسبت به تغییرات داخل قفسهایشان شکاکاند. مرد سالخورده تا به حال شلوار
دیگری پوشیده بود؟
«دور و بر هشت سالم که بود، وقتی مدرسه بودم پدرم و مادرم تختم رو فروختن، یه تخت
دوطبقه گرفتن و همهی وسایل برادرم رو آوردن توی اتاقم.» گلویم را صاف کردم. «یا شاید من
رفتم توی اتاقش. یه عالم وسیله داشت. لباس و اثاث، و همینطور پوستر، مثل اون پوستر
کاپیتان مارول. اونی که توش انگار داره از بین ابرها شیرجه میزنه سمت زمین. کلی عروسک
و مجسمه هم داشت. بیشترش مربوط به کاپیتان مارول بود. یه سری اسباببازی واندروومنی
هم داشت ولی قایمشون میکرد. قبلا سر به سرش میذاشتم و میگفتم باربی نگه میداره.
به خاطر باربی خطاب کردنشون بهم مشت میزد. نفهمیدم کی رفت دانشگاه. نفهمیدم کی
برگشت. نفهمیدم که، در نبودش، بابا اتاقخواب خالی رو کرد دفتر کارش. نفهمیدم مامان گم
شده. متوجه هیچکدومش نشدم. کی میدونه یه قصاب برای چی به دفتر کار نیاز داره؟ به هر حال،
من که نفهمیدم. برادرم پرسید مامان کجاست. تا موقعی که بپرسه بهش فکر نکرده بودم. من
و اون همزمان فهمیدیم شیش ساله که مامان توی خونه نبوده. برادرم و بابا دعواشون شده بود
و اون خیلی یهویی برگشت. همهش باعث میشد احساس خنگی کنم. کلی اتفاق افتاده
بود و من همهش رو جوری که برام تعریف کردهن تعریف میکنم، نه طوری که خودم
تجربهشون کردهم.»
«تو خنگ نیستی.»
«لطفت رو میرسونه، آقای سالخورده. در هر صورت، برادرم اصرار کرد برم پیش روانشناس.
بابام هر بار نگاهش بهم میافتاد چهرهش رو در هم میکشید. میگفت: 'حتی اورانگوتانها
نسبت به تغییرات توی قفسهاشون حساسان.' هر روز بهم استیک میداد چون از تغییر
خوشم نمیاد. اون جملهای که میگفت شبیه یه بخش از آهنگ سیمون و گارفانکله؛ فقط
آهنگ به جای حساس، میگه شکاک. سعی کردم اون موقع شکاک باشم. میدونستم
همیشه برای شام استیک داریم. همیشه شکاک بودم. من تنها اورانگوتان شکاک این اطرافم؟»
«بله. هیچ تغییری توی قفست صورت نگرفته. اگر هم تغییری باشه فهمیدنش راحت نیست.»
انگشتهای پاهایم را تکان دادم. پابرهنه بودم چون بدون کفش راه رفتن در راهروها اجازه
میداد سرما را زیر پاهایم حس کنم. چیز آرامبخشی راجع به ورود پابرهنه به یک اتاق وجود داشت.
وزنم را روی پای دیگرم انداختم و همانطور که اتاق را از نظر میگذراندم به جان ابروهایم افتادم.
دیوارها خاکستری بود با رد افقی آبی. زمین، کاشیهای رنگ مس. جزئیات.
«روانشناسم فکر میکنه مشکلی ندارم. شما فکر میکنید دارم. حس اورانگوتانی رو دارم
که توی قفسه و نمیتونه حرکت کنه. از اون حیوونهایی که اگر بخوای توصیفش کنی،
میگی افسردهست. بابا اینجوری بهم نگاه میکرد. انگار یه اورانگوتان افسرده و محبوس بودم.»
مرد سالخورده جوابی نداد. آه کشیدم. «پس کی میتونم از اینجا برم؟»
«بعد از دادگاه، شاید.»
«نه، منظورم اینه که... کی درست میشم؟ مدام حس میکنم قراره امتحانم کنید؛ توی اتاقم
تفاوتی ایجاد کنید و ببینید میفهمم یا نه.»
«چنین کاری نمیکنیم. ما اینجاییم تا کمکت کنیم، نه این که فریبت بدیم. خودت میدونی، نه؟»
«روانشناسم امتحانم میکنه.» با انگشت به پیشانیام ضربه زدم و مکالمهی متفاوتی را با
مرد سالخورده تصور کردم... به من میگفت کنترل افکارم را دست بگیرم. عادتهای تغییرناپذیر
به عملکرد ناخواسته منجر میشود و باید آگاهانه و خودمختار از تکرار افکار آسیبرسان گریخت.
از اینجور حرفها. روانشناسم اینطور میگفت. کوتیکول انگشتانم را خاراندم و به شلوار
پیرمرد خیره ماندم. «شرکت دیکیز این رو زده؟»
«شلوارم؟»
«آره. راحت به نظر میرسه. کمرش کش داره؟»
«تو هم همین شلوار تنته، فقط آبیرنگه.»
به دور کمرم دست کشیدم. به لباسهای خودم فکر نکرده بودم. اگر کسی چشمهایم را میبست،
نمیتوانستم حدس بزنم چه لباسی تنم است. «این عادیه؟»
«بله، همه اینجا از این شلوارها میپوشن.»
«ببخشید، منظورم این نبود. داشتم فکر میکردم عجیبه که روحم هم خبر نداره چهجور لباسهایی
تنم کردهم و اصلا همیشه اینجوری لباس میپوشم یا نه. عجیبه؟»
«من نمیتونم دربارهش اظهار نظر کنم.»
گفتم: «میخوام بتونم متوجهِ تغییر بشم.»
مرد سالخورده سرش را خاراند. «دکتر تشخیص داده نئوفوبیا داری.. میدونی یعنی چی؟»
«ترس از تغییر.»
«دقیقا.»
«اما من از تغییر نمیترسم. فقط میخوام مثل بقیه متوجهش بشم.»
هنگام خروج از اتاق، سرش را به دو طرف تکان داد. «نمیدونم چی بهت بگم. ولی من باورت
میکنم. فکر نمیکنم مادرت رو به قتل رسونده باشی.»
================
وکیل با ابروی بالارفته، و بینیای که کمی چین خورده بود، براندازم کرد. «پس تو هیچوقت
متوجه نشدی مادرت خونه نیست...»
سرم را تکان دادم. «نه، بابام بهش اشارهای نکرد. میدونم دومینباریه که میام دادگاه، اما
نمیدونم تو همون وکیلی هستی که دیروز باهاش حرف زدم یا نه.»
دادگاه حتی شبیه به دادگاه نبود. یک اتاق بود. بله، جایگاه قاضی روی سکویی بالاتر از بقیه
قرار داشت، ولی همه روی صندلیهای تاشو نشسته بودند. بله، جایگاه هیئت منصفه از
جنس چوب بود، اما اتاق را فرش کرده بودند و حضار فقط سه نفر را در بر میگرفت که به طرز
مبهمی آشنا به نظر میرسیدند. خارج از موقعیت، همه همیشه به طرز مبهمی آشنا به نظر میآیند.
وکیل رو به هیئت منصفه چرخید. «اگر میدونستی، دیگه چه دلیلی داشت بیانش کنی؟»
«نمیدونستم. تو همون وکیل دفعهی پیشی؟»
ابروهایش بالاتر پرید و نگاهش را روی من برگرداند. «من دادستانم. چهطور نمیدونستی؟»
«مگه قبلا جواب این سؤال رو به اون یکی وکیله ندادهم؟ برای همین نبود که قاضی با
رواندرمانی موافقت کرد؟ هنوز نفهمیدید؟ من اورانگوتان نیستم.»
وکیل دومی هم آنجا بود. برایم سر تکان داد، به منظور اطمینانبخشی. دادستان سردرگم به
نظر میرسید. مطمئن بودم من هم گیج و بیخبر از همهجا به نظر میآیم.
================
مرد سالخورده به چهارچوبِ در تکیه زد. «روز سختی توی دادگاه داشتی؟»
گفتم: «فقط خوشحالم که برگشتم. اینجا راحته. از تختههای چوبی زمین و دیوارهاش خوشم میاد.
اون بیرون رو دوست ندارم؛ هیچوقت نمیتونم مطمئن باشم کسی قصد نداره سربهسرم بذاره،
وسایل رو جابهجا کنه و وقتی متوجه نشدم بهم بخنده. از این که آدمها بهم بخندن متنفرم.»
مرد سالخورده پوست برنز و موهای طلایی پرپشت روی بازوانش داشت. بینی سنگین و
ابروهای تیرهرنگ. شانههایش عریض بود، مثل شامپانزه. آشنا به نظر میرسید، اما هیچوقت
نمیتوانستم مطمئن باشم. – همه به طرز مبهمی به نظرم آشنا بودند.
«تو همون...»
«بله... مثل همیشه.»
«این همون اتاقه؟»
با کنجکاوی نگاهم کرد. «واقعا یادت نمیاد؟ حتی دیروز هم بهش اشاره کردی. دیوارهای
خاکستری با رد افقی آبی. حالا امروز، تختههای چوبی.»
«پس این یه اتاق دیگهست؟!» چشمهایم گشاد شد. شروع کردم به خاراندن کوتیکول
انگشتهایم. خوشم نمیآید تغییر سورپرایزم کند. از تغییر نمیترسم. هیچکس از سورپرایز
شدن خوشش نمیآید.
«بله، این اتاق جدیده. پس به خودت آسیب نزن. درخواست وکیلت بود، در واقع. گفت اخبار
بدی توی راهه.»
«هیچکدومتون من رو درک نمیکنید. بابام درکم میکنه. هر روز شام و صبحونه بهم استیک میده.
من از تغییر متنفرم چون متوجهش نمیشم. ولی بابا درک میکرد. کل روز بهم میگفت که
قراره استیک بخوریم، بعد استیک میخوردیم و من میدونستم چیزی تغییر نکرده.
اورانگوتانها دلیلی برای شکاک شدن ندارن. میدونستم قراره استیک بخورم. اگر یه روز
نمیخوردم، متوجه نمیشدم، اما همین که نگران نباشم تغییری از دستم در بره آرومم
میکرد.»
«هر روز استیک؟ بهت حسودیم میشه، پسر. من عاشق استیکم.»
«خب، بعد از یه مدت همبرگر هم داشتیم. احتمالا این که هر روز بهم استیک بده هزینهها رو
بالا میبرد. ولی بعدش سراغ استیک میرفتیم. عوض میکردیم. هرچند همبرگر رو اونقدرها
دوست نداشتم.»
«قابلدرکه.»
«همبرگر یه وقتهایی حالم رو بد میکرد. متوجه نمیشدم غذا عوض شده. وقتی زیر دندونهام
قرچقروچ میکرد حالم بد میشد. برای همین رفتم پیش روانشناس.»
«چرا به خاطر قرچقروچ همبرگر باید بری پیش روانشناس؟»
«اوه، نه، اون نه. ببخشید. منظورم گم شدن مامانم بود که متوجه شیش سال غیبتش نشدم.
داشتم به این فکر میکردم. دیوونگیه. من عاشق مامانام. برای همین وقتی فهمیدم
مدتهاست که نبوده و من نفهمیدم، رفتم پیش روانشناس. اما حالا اینجام، توی این مرکز
رواندرمانی. شاید به اینجا تعلق داشته باشم.»
با انگشت اشارهام به جان شست دست مقابلم افتادم. هر جایی که بودم، انگار از تولد
همانجا بودم. با هر کس آشنا میشدم، همیشه میشناختمش. هر چیزی میخوردم
همیشه خورده بودم، هر فکری میکردم قبلا به آن اندیشیده بودم. متوجه تغییر نشدن به
معنی هرگز هیجانزده نشدن بود، هرگز خوشحال نشدن، هرگز صاحب چیزی نبودن، هرگز
نداشتن... فقط دیدن، بدون تجربه کردن. این مسئله را درک میکردم اما بدون تلاش بیوقفه و
صرف انرژی، نمیتوانستم خودم را به مشاهدهی آن چه در اطرافم میگذشت، وادار کنم.
«دیوونگیه.» مرد سالخورده با من موافق بود. «ولی مطمئنم به زودی از اینجا مرخص میشی.
جلساتت با روانشناس رو ادامه میدی و یواشیواش بهتر میشی. حقت نیست اینجا
باشی. تا این حدش مشخصه.»
================
«تصور کنید دو جعبه شکلات دارید. درِ یه جعبه بازه و درِ اون یکی بستهست. هر دو مال شمان.
اگر یه شکلات از جعبهای که درش باز بوده کم بشه، شما بلافاصله متوجهش میشید. اما
شکلاتهای گمشدهی جعبهی دربسته فقط با باز کردن جعبه قابلمشاهدهن. پسر قصاب این
شکلی زندگی کرده. درِ همهی جعبههای درباز دنیا به روش بسته بوده. وقتی من و شما با یه
نگاه میتونیم تشخیص بدیم شکلاتها سر جاشون نیستن، اون تا زمانی که دلش شکلات
بخواد و شکلاتی اونجا نباشه، نمیفهمه. در غیاب مبل موردعلاقهش، حتی اگر تنها اثاث اون
اتاق بوده باشه، تا زمانی که نخواد روش بشینه و ببینه نیست متوجه نبودش نمیشه. حتی
یک ثانیه زودتر هم نمیفهمه. بقیهمون به محض پا گذاشتن به اتاق میتونیم تشخیصش
بدیم...»
«و پدرش مدام بهش استیک میداده.» به دلایلی، به جای من که در جایگاه شاهد نشسته
بودم، به ردیف جلوی حضار اشاره کرد. پدرم باید یکجایی همانجا میبود. از آغاز این پرونده او را
ندیده بودم.
دادستان ایستاد. «اعتراض دارم، جناب قاضی. محکمهپسند نیست.»
وکیل دوم رو به قاضی توضیح داد: «همهش به مدارک مربوط میشه.»
نگاه قاضی بینشان چرخید. «وارد نیست. میخوام ببینم به کجا ختم میشه.»
================
«همون مبله؟»
روانشناس جوری نگاهم کرد که انگار سرتاپایم را گِل گرفتهام. پاسخی نداد. واقعا دل خوشی
از من نداشت. همان نگاهی را داشت که بابا از سر ناامیدی تحویلم میداد. از مرکز رواندرمانی
مرخص شده بودم. گناهکار نبودم. مادرم را به قتل نرسانده بودم. حالا پدر و مادرم هر دو گم
شده بودند. فقط باید پیش روانشناس میرفتم. مرد سالخورده وقتی میرفتم متأسف به نظر
میرسید. با اتوبوس مستقیم اینجا آمده بودم. روانشناس همیشه برایم وقت داشت. فکر
کنم او هم نسبت به من احساس تأسف میکرد.
روانشناس آهکشان گفت: «بله، این همون مبله.» از بطری برندیاش نوشید. «متوجهی امروز
توی دادگاه چه اتفاقی افتاد؟»
تأسف رواج داشت. کندذهنی ذاتیام همیشه ترحم مردم را برمیانگیخت. اورانگوتانها
نسبت به تغییرات توی قفسهایشان شکاکاند. شک قابلتوجهی هم به صدفهای خوراکی دارند.
«بله، بابام به قتل مامانم متهم شده. فقط یه تیکههایی ازش رو شنیدم، وقتی توی جایگاه بودم.
اما احمق نیستم. تا این حدش رو تونستهم بفهمم. هنوز باورم نمیشه.»
روانشناس از پشت میزش برخاست و سمت پنجره رفت. به خیابان خیره شد. تماشایش
کردم، از خودم میپرسیدم چه چیز از چشمم دور مانده. برای همین از تغییر متنفر بودم.
– قطعا چیزی از نظرم پنهان مانده بود، اما نمیدانستم چهچیز.
«یه چیزی رو نفهمیدهم.»
چهرهی روانشناس کمی رنگ باخت؛ تهرنگی از سبز بیمارگونه روی گونههایش نشسته بود،
طوری که انگار از مسمومیت رنج ببرد. چرخید، دستهکلیدش را از روی میز و کتش را از
چوبلباسی نزدیک در قاپید. «همهش به زودی تموم میشه. میریم ناهار بخوریم.»
«ناهار؟»
«بله.» در را برایم باز نگه داشت. «بیا بریم.»
================
با انگشتهایم روی میز ضرب گرفتم. چرا باید ناهار میخوردیم، آن هم در رستورانی که کباب
و استیک سرو میکرد؟
گارسون طرفمان آمد. «چی میل دارید؟»
«یه استیک.» روانشناس به جایم جواب داد. «برای این مرد جوان.»
پرسیدم: «تو نمیخوری؟»
«نه الان، نه... همین، ممنون.»
گارسون سر تکان داد و رفت. اطراف را از نظر گذراندم. بومرنگ غولپیکری به دیوار وصل بود.
یعنی واقعا کسی از آن استفاده کرده بود؟
روانشناس گلویش را صاف کرد. «متوجهی توی دادگاه چی شد؟»
سر تکان دادم. «بابام برای قتل مامانم تحت تعقیبه. فکر میکنن کار اونه. من انجامش ندادهم.
جسد مامان پیدا نشده، واسه همین حتی نمیفهمم چرا فکر میکنن قتل بوده. شاید فقط
رفته. همهش همین رو بهشون گفتم.»
«نه، جایی نرفته. مادرت به قتل رسیده. پدرت گناهکاره.»
چهرهام را در هم کشیدم. «من اینطور فکر نمیکنم. در هر صورت، از وقتی حکمم رو دادن
غیبش زده. مطمئنم رفته دنبال مامان بگرده.»
روانشناس کلمات را شمرده گفت: «پدرت هر روز بهت استیک میداد.»
«بله. میدونست از تغییر بدم میاد. تغییر مضطربم میکرد. بهم میگفت قراره استیک بخوریم
و همیشه استیک میخوردیم. اگر حرفش رو تکرار نمیکرد و یه روز مرغ، ماهی یا چیز دیگهای
بهم میداد، نمیفهمیدم. میدونم مسئلهی مهمی به نظر نمیرسه، اما از متوجه نشدن
متنفرم. به قدر کافی هوش دارم که بدونم باعث میشه کودن به نظر بیام. با تمام وجود آرزو
دارم فقط متوجه تغییر بشم، چون اونوقت معمولی میشدم. اما نمیتونم و ازش متنفرم.
بیشتر افراد دلتنگ چیزی که نداشتهن نمیشن، ولی من میدونم چی رو از دست میدم.
میتونم ببینمش، تصور کنم. زندگی معمولی رو میبینم و میدونم هیچوقت نمیتونم داشته
باشمش. ولی به گمونم پذیرفتم که...»
گارسون برگشت و بشقاب استیک را جلویم گذاشت.
پرسیدم: این قطعا استیکه؟» نگاه گارسون بین من و روانشناس چرخید، بعد نیشخندی بهم زد.
فکر کرد شوخی میکنم. نمیکردم.
«قطعا استیکه.»
«باشه.»
روانشناس به من اخم کرد. «امتحانش کن.»
غلغل عجیبی در معدهام بالا گرفت. حالت تهوع بهم دست داد. واقعا نمیخواستم استیک را
بخورم. اصلا خوب به نظر نمیرسید. ظاهر عجیبی داشت. کوتیکولهایم را خاراندم. «گرسنه
نیستم.»
«استیک رو بخور.»
«واقعا نمیخوام بخورمش.» انگشتهایم را با قوای بیشتری خاراندم. قطرات خون از زیر
پوستم بیرون زد.
«مجبورم نکن تکرار کنم. بخورش، همین الان.»
به روانشناس زل زدم. به من چشمغره رفت. واقعا نمیخواستم استیک را بخورم.
تکرار کرد: «بخور.»
باتردید چنگالم را درون گوشت فرو بردم، تکهای بریدم و داخل دهانم گذاشتم.
وقتی میجویدم، پرسید: «متوجه چیز عجیبی نشدی؟»
هنوز حالت تهوع داشتم اما قورت دادم. چنگال را پایین گذاشتم و یک جرعهی بزرگ آب خوردم.
نمیخواستم آنجا باشم و نمیخواستم استیک را بخورم. «نه. البته که نه.»
«هیچچیز؟»
سرم را به نشانهی نفی تکان دادم. «هیچی.»
«یکم دیگه بخور. اینی که داری میخوری استیک تی-بن هست. گوشت گرونقیمتیه. قصاب
کارش رو خوب انجام داده و نرم درش آورده.» روانشناس دوباره به بشقاب اشاره کرد. «بخور.»
خودم را مجبور کردم تکهای دیگر جدا کنم و بجوم.
«مزهی متفاوتی نداره؟»
حالت تهوع فروکش کرد. آهستهتر جویدم. «به گمونم مزهش رو از اونی که بابام بهم میداد
بیشتر دوست دارم.»
«پس متوجه یه تفاوت شدی.»
«به گمونم... آره.»
«پس بهت میگم کسی که بیماری تو رو نداره متوجه چه چیزهایی میشد. بلافاصله
میفهمید استیکی که داره میخوره زمین تا آسمون با استیکی که پدرش بهش داده فرق
میکنه. هم مزهش، هم قیافهش، هم بوش.»
«واقعا؟»
«بلافاصله. تو هیچوقت از استیکهای پدرت خوشت نمیاومد.»
«حقیقت داره.»
«اما این استیک رو دوست داری؟»
به خوردن ادامه دادم. «آره، به گمونم.»
نیشخند عجیبی روی لبهای روانشناس نقش بست. افزود: «جسد مادرت رو پیدا نکردن.»
«نمیتونیم مطمئن باشیم به قتل رسیده.»
«قبلا بهت گفتم، به قتل رسیده. تو هیچوقت برای شام استیک نخوردی.» هیجانزده به نظر
میآمد. لبخند به لب داشت.
«چرا، خوردم. برای صبحونه و شام استیک داشتیم.»
روانشناس خندید. «نه، قبل از مرگ مادرت استیک میخوردی، اما بعدش...»
«بعدش بابا هر روز استیک درست میکرد.»
«نه. نه نه نه!» نیشخند روانشناس لحظه به لحظه بزرگتر میشد. «تو فرقش رو
نمیفهمیدی. اورانگوتانها نسبت به تغییر توی قفسشون حساسان. صدفهای خوراکی،
اما... همهش براشون یکیه. پدرت مادرت رو کشت. خیلیها رو کشت. صبحونه و شام گوشت
میخوردی اما نه گوشت گاو. پدرت یه اتاق داشت، اتاق قبلی برادرت. بابات هر روز برات غذا
پخت، اما هیچوقت استیک نبود!»
چنگال از دستم افتاد. چاقو هم همینطور. نفس کشیدن سخت بود.
متوجه چیزی نشده بودم.
روانشناس با حالتی تقریبا هیستریک قهقهه میزد. به سبیلش چنگ انداخت، کنده شد.
عینکش را برداشت. چیز مهمی از چشمم دور مانده بود. نمیتوانستم نفس بکشم. از شدت
خنده شانههایش تکان میخورد. «هنوز من رو نمیشناسی! خیلی احمقی! تغییر قیافهم دو
دلار بیشتر هزینه نبرد!» دستمالی از جیبش بیرون آورد و اشک خنده را از گوشهی
چشمهایش پاک کرد. دستمال آغشته به خون بود.
«هیچوقت استیک نخوردی! واسه شام روانشناست رو خوردی.» دستمال را جلوی صورتم
تکان داد. «و برای صبحونه، مادرت رو!»

برادرم سم سه سال پیش فوت کرد. طی یک حادثه. راننده خوابش برد و ماشین از مسیر منحرف شد. سم حتی فکرش را هم نمیکرد آن روز آخرین روز زندگیاش باشد. یک لحظه داشت از دانشگاه برمیگشت خانه، و لحظهی بعد... رفته بود.
صبح پنجشنبه دفنش کردیم. محبوس در تابوتش. تصادف چهرهاش را نابود کرده بود. روزها بعد از خاکسپاریاش، خواب به چشمم نمیآمد. به گوشی موبایلم خیره میماندم، پیامهای قدیمیمان را بالا و پایین میکردم و جوکهای مسخره و گیفهای بیمزهای را که بینمان رد و بدل میشد دوباره و دوباره میدیدم.
دو هفته پس از خاکسپاری، پیامی از طرف شمارهی سم دریافت کردم.
«اینجا خیلی سرده. پتویی چیزی؟»
گوشی از دستم افتاد.
با خودم گفتم حتما کسی خطش را خریده. پیش میآید، نه؟ جواب ندادم. اما پیامها قطع نشد. هر چند وقت یکبار، خیلی رندوم. بیهدف.
«داداش شارژرم رو خونهی تو جا گذاشتهم؟»
«هنوز اون بازی زامبیه رو داری؟»
«از پنجشنبهها متنفرم.»
بعضیهایشان بیش از حد دقیق بودند. حرفهایی که زیادی سم بود. حتی رفتم و حضوری با اپراتوری که سیمکارتش را فروخته بود حرف زدم. بهم گفتند بعد از مرگش، سیمکارتش را غیرفعال کردهاند. پیامها را به مسئول بخش فروش نشان دادم. رنگ از رخش پرید و پرسید که آیا شوخی میکنم؟ نمیکردم.
سرانجام تصمیم گرفتم گوشیام را عوض کنم. شمارهی جدید. سیمکارت جدید. متوقف شد.
تا همین هفتهی پیش؛ که دوباره پیامی گرفتم.
همان شماره. همان پیامها. فقط حالا، دیگر رندوم نه، بلکه با... آگاهی ترسناکی فرستاده میشد.
«مدل موی جدید بهت میاد.»
«اون دختره توی کافیشاپ بهت لبخند زد. چرا دعوتش نمیکنی برید بیرون؟»
«فردا نرو سر کار.»
آخری بدتر از بقیه تکانم داد. ساعت ۲:۱۳ صبح به دستم رسید و تا طلوع آفتاب بر ذهنم حکومت کرد. به خودم گفتم بیمعنی است، و رفتم سر کار.
ساعت ۸:۴۶، یکی از کاشیهای بزرگ سقف از جا درآمد و فقط با دو وجب فاصله از جمجمهام پایین افتاد. اگر روی سرم فرود آمده بود میتوانست به راحتی ضربهمغزیام کند.
شروع کردم به جواب دادن.
من: «تو کی هستی؟»
«منم.»
من: «تو سم نیستی.»
«زیرشیروونی رو چک کن.»
زیرشیروانی خانهام به قدری کوچک بود که حتی نمیتوانستی داخلش بایستی. آن شب، چراغقوه به دست سری بهش زدم. پر از گرد و خاک و تارعنکبوتبسته بود. نور را به اطراف تاباندم تا جعبه کفش ناآشنایی گوشهی اتاق پیدا کردم. طرف خودم کشیدمش.
داخلش تعدادی عکس بود. از من. حین خوابیدن. موقع کار کردن توی شرکت. داخل ماشینم. برخی از زوایایی گرفته شده بود که نشان میداد عکاس درست همانجا بوده. در حال تماشای من.
و یک چیز دیگر. تلفن همراه قدیمی سم. صفحهی نمایشش ترک برداشته بود اما هنوز روشن میشد. شارژ نداشت. با خودم پایین آوردمش.
به پدر و مادرم چیزی نگفتم.
گوشی را به شارژ زدم و روشنش کردم.
پیام جدیدی رویش نبود، فقط قدیمیها – مربوط به زمانی پیش از مرگش.
ولی توی تلگرامش، یک پیام به صورت draft ذخیره شده بود. پیامی که هرگز فرستاده نشد.
«داره برمیگرده. بهش اعتماد—» همینجا ناتمام میماند.
صفحهی گوشیام با نوتیفیکیشن پیام جدیدی روشن شد.
«قرار نبود اون رو پیدا کنی.»
نخوابیدم.
دیشب داشتم تلویزیون تماشا میکردم که پیام جدیدی گرفتم.
«بیا بیرون.»
از جایم جنب نخوردم.
بعد، پیامی دیگر.
«یا من میام داخل.»
چوب بیسبال به دست، در خانه را گشودم. کسی نبود.
دینگ.
«بالا رو نگاه کن.»
به پشت بام چشم دوختم. کسی نبود.
عکسی برایم ارسال شد.
من بودم. توی چهارچوب در خانهام. از بالا.
از پشت بام.
در را محکم بستم و به پلیس زنگ زدم. گفتم کسی هر جا میروم تعقیبم میکند. اطراف خانه را گشتند. چیزی نیافتند.
امروز، گوشی قدیمی برادرم را خرد کردم و توی رودخانه انداختم. دوباره شمارهام را عوض کردم.
ولی همین الان، پیام جدیدی برایم فرستاد.
فقط این که: «سعی نکن شر همخونت رو از سرت باز کنی.»
و زیرش، عکسی از من در حال نوشتن این متن بود.

⏰داستان کوتاه⏰
بگذارید از همین حالا هشدار بدهم که کار آسانی نخواهد بود. چیزی نیست که بخواهید
خودتان را با آن سرگرم کنید. فقط راهی برای تجربهی جنون در چهاردیواری خانهتان است.
برای گرفتن نتیجهی درست، قوانینی هست که باید به آنها پایبند باشید.
اول از همه اتاقی بدون پنجره برگزینید. میتواند زیرشیروانی یا زیرزمین هم باشد، اما
بدون پنجره. دوم، هر ساعتی از روز میتوانید شروع کنید و نه لزوما شب، چرا که روند کار
دقیقا ۲۴ ساعت طول میکشد. سوم، همهی برنامهها و قرارهای آن روزتان را کنسل کرده
و اگر لازم است تلفنتان را خاموش کنید. نباید چیزی همراهتان باشد که حواستان را پرت کند
و تمرکزتان را به هم بزند. چهارم، مطمئن شوید هوا آن روز صاف است و خبری از باد و
طوفان نیست. و اما آخرین قانون، برای شروع باید به اتاق انتخابیتان بروید، ساعتی که
ثانیهها را با دو صدای متمایز تیک و تاک اعلام کند همراه داشته باشید، برقها را خاموش
کرده و شمعی روشن کنید. شعلهی شمع تنها منبع نور برای شماست.
وقتی همهچیز حاضر شد، میخواهم از خودتان بپرسید: «واقعا میخوام این کار رو بکنم؟»
اگر جواب بله است، از خدا میخواهم به شما رحم کند. من فقط اینجا هستم تا در
مراحل انجام این کار راهنماییتان کنم. در طول تاریخ پیروان ادیان مختلف به این شکل
ارتباط با خدایشان را تقویت میکردند. در آن زمان میبایست به دعا و نیایش میپرداختید،
تا جایی که وقایع بعدی رخ دهد و نتوانید ادامه دهید. ساعت نماد زندگی روی زمین بود
و این که چهقدر میتواند کوتاه باشد؛ شمع نماد پروردگاری که تنها راهنمای زندگیست.
معمولا افراد طی ۲۴ ساعت عقلشان را از دست میدادند و به خاطر چیزهایی که
ادعا میکردند دیدهاند دست به خودکشی میزدند. اما اگر خوششانستر باشید،
مثل من، ممکن است با عقل سلیم جان سالم به در ببرید. حالا برایتان میگویم
چه وقایعی انتظارتان را میکشد:
سه ساعت اول کمترین اتفاقات را رقم میزند. اتفاق چندان خاصی نمیافتد. ولی خودتان را
برایش آماده کنید. این سه ساعت تنها فرصت شما برای منصرف شدن است.
از شروع ساعت چهارم، به هیچ وجه امکان فرار وجود ندارد. درها خود به خود چفت و بست
میشوند و راهی برای باز کردنشان نخواهید داشت.
در پنجمین ساعت، پیوسته عرق خواهید کرد و اضطراب بهتان هجوم میآورد. چندینبار
نگاهی به پشت سرتان میاندازید و هر دفعه چیزی برای دیدن نیست.
از ساعت ششم، صداها را میشنوید. نه صدای جیرجیر لولا و در و دیوار خانه، بلکه
گرومپگرومپ و صدای پا در بازههای ده دقیقهای از سراسر خانه به گوشتان خواهد رسید.
هر بار بلندتر و نزدیکتر به نظر میرسند.
در ساعت هفتم، بیهوش میشوید و رؤیایی خواهید دید. این بخش تنها قسمت خوشایند
ماجراست. بهترین خاطرات زندگیتان را خواب میبینید. هر موفقیت کوچک و بزرگی،
لحظهی شادی که لبخند به لب داشتید و بهترین دوستانتان مقابلتان پدید میآیند.
بهترین رؤیای عمرتان میشود. حتی اتفاقات آینده را ممکن است به چشم ببینید.
ابتدای ساعت هشتم اجازه دارید بیدار شوید. حس و حال عجیبی خواهید داشت،
تهرنگی از آرامش و سرخوشی شدید که تقریبا شبیه استفاده از مواد اعتیادآور است.
شاید به خاطر این احساسات بتوانید این ساعت را هم خوب پنداشت کنید. ولی از اینجا
به بعد بدبختیتان آغاز میگردد.
ساعت نهم، مثل این که چیزخورتان کرده باشند، از حسی به حسی دیگر میجهید.
از شادی به حجم زیاد آدرنالین و انرژی... یا فراتر از آن. بهتان هشدار میدهم که هوش و
حواستان را حفظ کنید، معلوم نیست در چنین موقعیتی چه کارهایی از دستتان بربیاید.
امید است تا ساعت دهم کمتر خط و خشی روی خودتان انداخته باشید. حالا دیگر
احساساتتان عادی و تحت کنترلاند. صدای جیغ خواهید شنید، اما ممکن است از جیغ
یک دختربچه تا مردی بزرگسال فرق کند. در بازههای شش دقیقهای جیغ و داد میشنوید.
ممکن است حس کنید سالها طول کشیده.
ساعت یازدهم که برسد، شعلهی شمع خاموش میشود. به همین سادگی. در تاریکی
مطلق تنها ماندهاید. ولی نگران نباشید، یک ساعت غرق در سکوت خواهید بود. از این
فرصت برای آماده کردن ذهنتان بهره ببرید.
ساعت سیزدهم، مثل ساعت هفتم، بیهوش میشوید. اما انتظار خاطرات خوش نداشته
باشید. کابوسها هر لحظهی ناخوشایند و دلخراش داشته و نداشته را پیش چشمهایتان
میآورند. هر تجربهی دردناکی در آینده... حتی مرگ خودتان. همه را خواهید دید.
در ساعت چهاردهم، بیدار میشوید. سکوت دومرتبه حاکم خواهد بود، اما با هقهق
گریههای خودتان شکافته خواهد شد. تا پایان این ساعت اشکهایتان بند نخواهند آمد.
رک و پوستکنده بگویم، ساعت پانزدهم اوضاع عجیبغریب میشود. با کسی حرف
خواهید زد که مرئی نیست ولی همانجاست. نام ندارد اما من به او اسم میدهم.
فرشتهی نگهبانتان است، پس میتوانید 'محافظ' یا 'نظارهگر' تلقیاش کنید و اسمی
با چنین معنیهایی به او بدهید. من که 'عوضی' صدایش میکنم. شاید خندهدار به نظر
برسد، اما باور کنید به او میآید. با لحن یکنواختی میگوید: «اجازه داری هر سؤالی
بپرسی و پاسخش رو از من دریافت کنی.» میتوانید دربارهی اتفاقات گذشته، حال و
آینده بپرسید و این که چرا در آن زمان رخ میدهند. جواب خواهد داد. اما با تمام جزئیات
و دلایلی که درکی ازشان ندارید. در انتها نخواهید توانست دلیل مرگ یا بسیاری از
رخدادها را به درستی بفهمید. یک ساعت که تمام شود، خداحافظی میکند و میرود.
ساعت شانزدهم، با پدر و مادرتان گپ میزنید، هرچند، دقیقتر بگویم، حضور فیزیکی
نخواهند داشت. اکنون نوبت شماست که به سؤالها پاسخ دهید. از تصمیمات زندگیتان
میپرسند و اگر به یکی از پرسشها جواب ندهید، آنقدر پافشاری میکنند و مهم جلوهاش
میدهند که تسلیم شوید و به حرف بیایید.
ساعت هفدهم با مهمترین مرد یا پسر زندگیتان مکالمه خواهید داشت؛ از دوست و
برادر گرفته تا شاید حتی یک کاراکتر خیالی از یک کتاب. اگر ازتان پرسید چرا او را
دوست خود میدانید، خیال نکنید مکالمهی مسالمتآمیزی در راه است. روابط شما را
زیر سؤال میبرد و اشتباهاتتان را به رخ خواهد کشید. منطق جایی در این گفتوگوها
نخواهد داشت و نمیتوانید کسی را قانع کنید، درست مثل صحبت با پدر و مادرتان در
ساعت قبل.
ساعت هجدهم با مهمترین زن یا دختر زندگیتان روبهرو خواهید شد. مشابه ساعت هفدهم.
به نوزدهمین ساعت که برسید، با خودتان حرف میزنید. یعنی خود آیندهتان. و باور کنید
این ناخوشایندترین مصاحبهی ممکن است. چیزهایی میگوید که دوست ندارید راجع به
خودتان بشنوید و پرسشهایی دارد که شما از جواب دادن به آنها عاجز میمانید.
طولی نمیکشد که طاقتتان سر بیاید و سر خودتان هوار بکشید. خشم و نفرت از
خویش تنها چیزی است که طی این یک ساعت احساس خواهید کرد.
ساعت بیستم، همهچیز ساکت میشود. در سکون و خلوت پیشآمده، احتمال دارد
به روشهای مختلف به خودتان آسیب بزنید. در این ساعت درد خودکرده و خودساخته
پیوسته خواهد بود. برخی حتی دست به خودکشی زدهاند.
اگر تا ساعت بیست و یکم زنده ماندید، چیزی که انتظارتان را میکشد...
موسیقی است. بله، موسیقی. نوای ملایم ارکستر، با تهرنگی از همهمهی آدمها. مثل
موسیقی کلیسا. ولی بسیار زیباتر. تا پایان این ساعت، زخمهایتان التیام خواهند یافت.
نپرسید چرا و چهطور، من هم نمیدانم.
در ساعت بیست و دوم، بار دیگر سکوت را تجربه میکنید. فرصتی برای اندیشیدن.
شعلهی شمع رنگ عوض خواهد کرد و مقابل چشمهایتان خواهد رقصید. تقریبا
آرامبخش است.
ساعت بیست و سوم، خودتان آهنگی را زمزمه میکنید. اما صدایتان تنها صدای حاضر
در اتاق خواهد بود. شاید حتی نفهمید چه واژههایی را تلفظ میکنید، فقط حس میکنید
این آهنگ را دوست دارید و میخواهید از ته دل بخوانیدش.
سرانجام، آخرین ساعت. جالبترینشان. شایعات میگویند به خدا خواهید رسید.
ولی تنها چیزی که حس میکنید چسبیدن به زمین توسط نیرویی نامرئی و شگرف است.
هر ده دقیقه صدایی غران، نیمهآدم و نیمهحیوان، بازجوییتان میکند. حس میکنید
مجبور هستید جوابگوی هر اتهام باشید.
با پایان بیست و چهار ساعت، میتوانید از زمین برخیزید و قفل در باز میشود.
اگر شانس آورده باشید، هنوز چیزی از ثبات روانیتان باقی مانده که بتوانید فکر کنید
با این حجم از اطلاعات چه کار خواهید کرد.
اگر خواستید این کار را امتحان کنید، منصرفتان نمیکنم. فقط بهتان هشدار میدهم
که بعضی چیزها واقعا فراتر از درک ذهن آدمیزادند و راه قابلکشفی برای توضیحشان
نیست. تنها دلگرمیمان این است که در این نادانی و ناتوانی تنها نیستیم.
حرفهایم را به خاطر بسپرید. اگر خواستید از چنگال واقعیت بگریزید، عقلتان را به دست
باد بسپرید و به فرای طبیعت سفر کنید، فقط به صدای ساعت گوش دهید.

🩸🚪Suicide Mentioned🚪🩸
وقتی آن روز زمستانی به اتاق انتظار قدم گذاشتم، ساعت 2:57 به وقت کالیفرنیا بود.
با ورودم سرمای گنگ و لمس نشدنی پشت شیشه ها به درون اتاق عایق بندی شده
دمید. اتاق سراسر طیف های خاموش بود، با گل های فنجانی ریز روی کاغذدیواری هایش
و چراغی زردرنگ کنار قفسۀ مجله ها. سه مبل کوچک دورتادور اتاق چیده بودند، دوتا
خاکستری و یکی قهوه ای، اما میزی نبود چون می دانستند هیچ کس در این اتاق قرار
نیست هم صحبت هایی داشته باشد که دور میز با هم گرم بگیرند. یک در سفید و تنها
به راهرویی راه داشت که چند اتاق کار از آن مشتق می شدند.
همیشه روی مبل خاکستری می نشستم که نسبت به بقیه بیشتر به عمق اتاق فرو
رفته بود، جایی که هر کس وارد اتاق می شد نمی توانست بلافاصله من را ببیند. امروز
هم همان جا نشستم. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم و هنوز 2:57 بود.
روی دیوار پشت مبل قهوه ای پنج پلاک برنجی از بالا به پایین نصب کرده بودند. کنار هر
پلاک کلیدی قرار داشت که وقتی فشارش می دادی روکش پلاستیکی ارزان قیمتش با نور
سرخ روشن می شد. هر جمعۀ زمستانی کالیفرنیایی درست رأس ساعت 3:00 سومین
کلید را فشار می دادم تا به متیاس اوکونل، فوق تخصص تراپی خبر بدهم که این جا هستم.
مجله ای از قفسه برداشتم، تکیه دادم و ورق زدم.
تازه شعر نسبتا زیبایی دربارۀ تنهایی زمستان از دیدگاه یک زن بیوه پیدا کرده بودم و داشتم
می خواندمش که درب ورودی روی لولایش جیرجیر کرد و به آرامی باز شد. مرد جوان
ناآشنایی با ژاکت بافتنی و گشادش داخل آمد. کوله پشتی راه راهی داشت که نشان
می داد یا دانشجو است یا بی خانمان؛ شاید هر دو. وقتی بالاترین دکمۀ روی دیوار را
می فشرد نگاهم را دزدیدم. روی یکی از دو مبل اشغال نشده نشست، مبلی که از
دکمه ها دور تر بود، خاکستری رنگ.
بیت آخر شعر پیام تلخی را به همراه آورد که دردی بی حس کننده در وجودم باقی گذاشت.
مرد جوان کوله پشتی اش را روی پاهایش نشاند و عینکش را با یک انگشت روی صورتش
بالا برد، از همان عینک های قاب شاخی که ریکی تایلر قبل از این که او را به قتل برسانم
به صورتش می زد.
شانه هایش کمی پایین افتاد. مدتی در سکوت نشستیم.
متیاس اوکونل هر هفته می گفت تقصیر من نیست که ریکی تایلر مرده، می گفت کاری
از دست من ساخته نبوده و در نهایت او خودش به تنهایی این انتخاب را کرده است. و این
که او نیمه شب وسط آپارتمان کوچکش در بیجینگ، میلیون ها کیلومتر دور از این جا،
خودش را دار زده به این معنی نیست که من او را کشته ام. مدام سعی می کردم این
جمله را با صدای بلند تکرار کنم اما هربار زبانم می گرفت.
مجله را ورق زدم تا به دست هایم کاری جز لرزیدن داده باشم. در صفحۀ بعد کاریکاتورهایی
از شخصیت های سیاسی رسم شده بود که عنوانی زیرکانه و خنده دار داشت.
مرد جوان ژاکت پوش سرفه کرد.
نمی فهمیدم، اگر ریکی تایلر را به قتل نرسانده ام، چرا هر از چند گاهی به من سر می زد
و با چهرۀ اندوهگینش مقابلم، زیر آفتاب بعدازظهر می نشست. جوان و قدبلند و جذاب بود،
درست مثل همیشه. بعضی وقت ها تصور می کردم با هم حرف می زنیم، هرچند در
واقعیت هیچ گاه واژه ای به زبان نمی آوردم چون از جوابی که ممکن بود بدهد هراس
داشتم. بیشتر وقت ها، فقط باور می کردم آن جاست، اما می دانستم نیست. یا شاید
هم می دانستم هست ولی باور می کردم نیست.
در هر صورت، او آن جا بود. و می توانستم جای طناب را دور گردنش ببینم.
پیش خودم فکر کردم مرد جوان ژاکت پوش چه مشکلی دارد. تصمیم گرفتم او را برنارد
صدا بزنم. لحظه ای فکر کردم برنارد چه مشکلی دارد. همۀ ما مشکلاتی داریم و برای
همین این جا هستیم. بی تفاوتی سردی که به قتل انجامید، کابوس هایی که داخلشان
حیوانات کوچک را خفه می کنی، صداهایی که در سرت می پیچند، و از این جور چیزها.
همه یک جایی توی مغزمان، به اصطلاح، یک تخته مان کم بود.
متیاس اوکونل، فوق تخصص تراپی بهم گفته بود دلیل روآوردن آدم ها به تراپی این نیست.
به قدری در تلاش برای متقاعد کردنم خوب عمل می کرد که گاهی آرزو می کردم واژه هایش
راست باشند.
یعنی برنارد هیچ وقت با خودش فکر کرده بود شاید بد نباشد یک قرص آرام بخش بیشتر از
چیزی که برای سلامت روان تجویز می شود بخورد؟
دودل بودم که با برنارد حرف بزنم یا نه. شاید اسمش را بپرسم... چه جذاب می شد اگر
واقعا برنارد باشد.
عنوان زیرکانۀ کارتون سیاسی درد داشت. این روزها همه چیز درد داشت. فکر کردن
درد داشت. قورت دادن چای درون یک ماگ غول آسا و تظاهر به این که نوشیدنی الکلی
بود درد داشت. تلاش برای نشستن روی مبل قهوه ای که نزدیک دکمه های دیوار بود
به جای مبل خاکستری همیشگی خودم درد داشت، حتی اگر هر هفته تلاش می کردم
آنجا بنشینم.
تابستان سال بعد از فارغ التحصیل شدنمان، ریکی تایلر مرا به سینما دعوت کرد. قرار نبود.
فیلم به شدت ناعاشقانه ای دیدیم، دربارۀ رابطۀ پردست انداز زنی بیش از حد مهربان و
مردی که بیماری مرگباری داشت. هر دو از آن فیلم متنفر شدیم و درحالیکه از سالن بیرون
می آمدیم از نارضایتی مان سر مرگ مرد در انتهای داستان غر زدیم. سر از رستورانی
درآوردیم و برای صرفه جویی در مصرف پول، یک پیش غذای فرانسوی را با هم تقسیم
کردیم. کارکنان رستوران تمام مدت به ما چشم غره می رفتند. این آخرین باری بود که
ریکی تایلر را دیدم، بعد رفت به بیجینگ تا بمیرد.
گاهی از خودم می پرسیدم برنارد احساس تنهایی می کرده؟ در ذهنم او را می دیدم
که داخل خانه اش روی صندلی ولو شده، زیر وزن بی حوصلگی خالص، یا گوشۀ کافه ای
نشسته و با روان نویسی که جوهر از آن می چکد صفحۀ خاکستری ژورنالش را سیاه
می کند. او را پشت ویترین مغازه ای می دیدم که آرام آرام به قطعه ای شیرینی با خامۀ
بیش از حد شیرین گاز می زند که هم معده اش آرام شود هم مغزش بی حس.
دید که به او خیره شده ام و لبخند کجی بهم زد. سریع نگاهم را دزدیدم و سرم را حتی
سریع تر در مجله ام فرو بردم.
ریکی تایلر بیماری مرگبارش را خوب مخفی نگه می داشت، همانی که رفته رفته
قلبش را بلعید. نزدیک ترین چیز به حقیقت که بهم می گفت زمان هایی بود که بعد از
نیمه شب بهم زنگ می زد، از یک جای پر سر و صدا. واژه هایش را در هم و جویده جوید
می گفت و منتظر جواب نمی ماند. خودش را ترسویی خطاب می کرد که نمی تواند به
هیچ کس کمک کند، می گفت هیچ کس سزاوار شناختن او و هیولای تاریک در حال رشد
درونش نیست. هر بار می خندیدم و می پرسیدم کجاست و چه می نوشد.
سراپا شیرین بود، شیرینی که مرکزی ژله ای داشت. صبح روز بعد دوباره لبخند به لب داشت.
ضربان قلبم تند شد. دوباره نگاهی به برنارد انداختم، به سرعت. داشت پایش را روی زمین
می کوبید. ناگهان مطمئن نبودم او چه قدر دیگر زنده خواهد ماند. آن تختۀ گم شده از سرش
ممکن بود کار دستش بدهد، درست مثل ریکی تایلر، و بعد چه؟ یک خطای بزرگ ماشینی
بود، دسترنج آنتروپی، یک جرقۀ کوتاه، و او دیگر وجود نداشت. و بعد بهترین دوستش
سرش را به دیوار می کوبید و پیچ و مهره های سر خودش را هم بیرون می ریخت، همین طور
باقی دوستانش و دوست های آن ها. آنگاه متیاس اوکونل، فوق تخصص تراپی بیش از آنچه
انگشتانش بتوانند بشمرند بیمار پیدا می کرد و من یک گوشه ای برای خودم می گریستم
و بدن برنارد لحظه به لحظه روی تابوتی از گل های تازه سردتر می شد و سرانجام درحالیکه
ریکی تایلر دست هایش را می فشرد تا ابد چشم از جهان فرو می بست.
در این لحظه چه باید می گفتم تا جانش را نجات دهم؟ سلام، حالت چه طور است؟
خوب هستی؟ مطمئنی؟ لطفا، باید با من روراست باشی، کاملا و حتما مطمئنی؟ فردا
برای من زنده باش، باشد؟ قول می دهی؟ منظورت چیست که من دیوانه ام؟ مگر تو هم
برای اینجا بودن دلیلی نداری؟
زبانم پشت دهان بسته تکان می خورد، واژه ها به لب هایم فشار می آوردند.
درست همان لحظه، نگاهم به ساعت مچی ام افتاد و می گفت 3:01 است. دیر کردم.
چیزی در پس زمینۀ ذهنم مچاله و دور ریخته شد.
مجله را به کناری انداختم، ایستادم، به طرف دیوار تلوتلو خوردم و وقتی دکمۀ سوم از بالا را
فشار می دادم زیرلب دعایی خواندم. لطفا مرا ببخش. برنارد تماشا کرد که سر جایم برگشتم
و نشستم. درست همان جایی که همیشه می نشست، روی مبل قهوه ای، ریکی تایلر
لبخند غمناکی تحویلم داد.
با همان صدای گرفته ای که دلم خیلی، خیلی برایش تنگ شده بود گفت: «امیدوارم در حال
بهتر شدن باشی.»
بعد در یکی از اتاق ها با جیرجیر خفیفی باز شد و اوکونل سرش را بیرون آورد تا نشان بدهد
آمادۀ دیدنم است.
برنارد و ریکی تایلر با چشم هایشان مرا دنبال کردند. از راهروی سراسر سفید گذشتم.
تراپیست در را پشت سرم بست.
من روی مبل نرم سفید نشستم و دکتر اوکونل روی صندلی چرخ دارش، و رأس 3:02
جلسه مان را شروع کردیم. ولی من آن قدر از واژه ها تهی بودم که حتی یک کلمه هم
نتوانستم بگویم.

ذهن شکاک من در شکافهای این جمعیت گریزان است. هراس دارد از هر آنچه
که تکرار داشته باشد. چرخهی روز و شب برایش دلانگیز نیست، به آسمان یکپارچه
و بدون ستاره دل نمیبندد، چشمش مقابل گل و گیاه و آدم و عالم کور است،
این دل به هیچ چیز بسته نیست. از هیچ چیز خوشش نمیآید. نه مردم، نه نگاهها،
نه عشق و علاقه، نه سور و سات، نه علم، نه موسیقی، نه هنر، نه کتاب...
گمان میکنم به ستوه آمدن یعنی همین. یک لحظه چشم بر هم میگذاری و
به خودت که میآیی میبینی هیچ دلیلی برای کاری که میخواهی انجام بدهی
نداری، جز آنکه بشر نطق میکند و آسمان به انتظارش نشسته است.
رمز: مترادفی برای تنهایی.