داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

🎭♥️داستان تکپارتی با چاشنی عشق♥️🎭
از سرما به خود پیچیدهام اما ماه من در میان آن گلایلهای برافراشته به خواب فرو رفته و لبخندی بر لب دارد. چشمهایش آنقدر راحت و مطمئن بر هم چفت شدهاند که مرا میترساند. همه گرداگرد او ایستادهاند؛ تنها برای او. همه برای رومیلدای جوان من ایستادهاند و به آن پُرتَرهی بینقص رنگپریده خیره شدهاند. کشیش اعظم دستهایش را در میان آب مقدس فرو میبرد و به سوی درگاه خداوند برای تو دعا میکند.
میبینی ماهترین ماهم؟ همه آنقدر دوستت دارند که حال به خوابی ابدی فرورفتهای برایت شبانهروزی سوگواری میکنند. دلم میخواهد فریادی به وسعت جهانزیرین بکشم و به آنها بگویم که این بازیای بیش نیست؛ بازیای که تو خود آن را بنا نهادی. نمیدانم چرا این آدمهای دیوانه با ترحم به من نگاهی میاندازند و زیرلب پچپچ میکنند. نور من چرا از جایت برنمیخیزی و به آنها نمیگویی که هنوز ششهایت از رایحهی دارچین پر میشود و با کمندت زندگی را در دستهایت به اسارت گرفتهای؟
جانانجانم چرا رایان -برادرت- اشک را مهمان چشمهایش کرده است و با آن چشمهای قرمز پفکرده سرش را بر روی شانهام میگذارد؟ در تمام سالهای رفاقتمان هیچگاه او را اینگونه ویران و درمانده ندیده بودم. به رایان نگفتی؟ به او نگفتی که همیشه دوست داشتی مراسم تدفینت را ببینی؟ به گمانم در بد مخمصهای گیرافتادهایم. خندههایم نعرههای گوشخراش سکوت را به جایی دور تبعید میکند. بیتوجه به نگاههای احمقانهشان به سمت بدن بیجانت میآیم و گونههای مخملین رخسارهات را نوازش میکنم.
- دیگه بسه! رومیلدا میبینی چه قیافههای احمقانهی خندهداری به خودشون گرفتهان؟ بلند شو رومیلدا.
هستی من چرا جوابم را نمیدهی؟
- رومیلدا؟ رومیلدا؟ نمیخوای بازی رو تموم کنی؟ بعدش بدجور تنبیه میشیما! تو که نمیخوای توی قبر بذارنت و زندهزنده دفنت کنن؟ میخوای؟!
رایان به سمتم میآید و مرا از تو جدا میکند.
- رومیلدا مرده! مرده! میفهمی چی میگم دارسی؟
رایان با آن نگاههای محوش و دهشتناکش به من مینگرد و تشر میزند. چشمهایم را میمالم و لبخندی کشدار بر لبهایم مینشانم.
- معلومه که رومیلدا نمرده. رومیلدا همیشه دوست داشت توی مراسم تدفینش حضور داشته باشه. تا حالا آدم احمقتر از تو ندیده بودم رایان!
صدای برخورد بلندی جهان را از هم میشکافد. گونهام را که حال رد دستهای رایان بر روی آن مانده است لمس میکنم و میتوانم ببینم که زانوهای کمطاقت رایان چگونه میلرزد و اشکهایش چگونه سیلابی از خود خلق میکنند. به سمتت میدوم و رگهای بیرونزدهی مچت را فشار میدهم تا به آنها نشان بدهم که زندهای و من اشتباه نمیکنم اما نبضت... نبضت نمیزند. انگشتهایم را جلوی بینیات میگیرم تا شاید موج ضعیفی از هوا مردنت را نقض کند. قلبت نمیزند ستارهیِ شبهایِ پر از سیاهیام! قلبت نمیزند...
ردپاهای عریانت در میان خاطراتمان همانند گیوتین بر روی گردنم فرو میآید. خاطراتمان به من چنگ میزنند و در سیاهیِ نامتناهی وجودم مرا غرق میکنند. صدایت را در گوشهایم میشنوم که مانند همیشه دربارهی لباسهای دستوپاگیر و عروسکهای توخالیای که اشراف نام دارند غر میزنی. گرمای دستانت واقعیت را در هم میدَرَد و من را به یاد شبهای مهتابی فرارمان میاندازد. گل نرگسکم یادت میآید که چگونه از قفسهای پولادین خانه و کاشانهمان می گریختیم و تا هنگامی که گرگ میش را میدرید در میان جشنوارهها میچرخیدیم؟
لبخندهای درخشانت را که به یاد میآورم تمام تنم به رعشه میافتد. آن لبخندها برایم همانند چشمهی آب حیات بودند. صلیب را از میان دستانت بیرون میکشم و به گوشهای پرت میکنم. الههی من میشود تنها یکبار... تنها یکبار دیگر به من لبخند بزنی؟
قرارمان اینگونه نبود رومیلدا. هیچگاه اینگونه نبود. قرارمان این نبود که افسانهی ما به افسانهی گرگ و میش بدل شود. قرارمان این نبود که ما همانند افسانههایی که بر روی سفیدیِ روح کاغذ حک میکردی از هم جدا شویم. صدای لرزانت را حال میشنوم که در حال خواندن داستانهایت هستی و لبهای سرخت میلرزند و در آغوشم میخزی. صدایت را میشنوم که کابوسهایت را به همانند داستانی درآوردهای؛ از همان داستانهای جادوتبار اغواگرایانهات. ما میتوانستیم ستارهها را به خاک بنشانیم و نور دروغینشان را افشا کنیم. ما میتوانستیم جهان را بر روی انگشتانمان بچرخانیم و همهی اینها با وجود تو میسر میشد.
حقیقیترین حقیقت اذهان مردهام میبینی چگونه تو را از درون تابوت بیرون میکشم؟ همیشه میدانستم در میان این سرزمینِ پستفطرتِ مرده فرشتهای. میبینم؛ تو را با آن بالهای برافراشته و لبخند کشدارت میبینم. نور چشمهایم را میزند و لبخندی کشدار پیشکشم میکند. موجودات دیوانه و احمق اطرافمان به سمتمان می آیند. میتوانم نیت شومشان را بو بکشم. باید مرا در آغوش گیری تا این نادانان بفهمند که اشتباه میکنند. باید مرا در آغوش گیری تا چنگالهای تاریکی مرا غرق نکند.
مادرت تو را از آغوشم میرباید و عاجزانه زجه میزند.
- متاسفم دارسی ولی رومیلدا مرده... رومیلدا خودکشی کرد... رومیلدای من...
واژهی خودکشی در گوشهایم زنگ میزند و گیتی را تار و مار میکند. همهچیز در هم میشکند و خاطراتمان باری دیگر زهر را در حلقم میریزند. جیغی مورمورکننده و محوش زمزمههای سکوت را به عقب میراند. چهرهی وحشتزدهات را به یاد میآورم. مانند همیشه اشتباه میکنند. تو خودکشی نکردی. هیچگاه، هیچگاه، هیچگاه! هیچگاه فکر خودکشی در میان اذهان رنگیات مقامی نداشته و نخواهد داشت. صدای جیغهایت باری دیگر تنم را میلرزاند. تو خودکشی نکردی. من... دارسیِ تو، ماهم را به قتل رساندم. ما میتوانستیم ما باقی بمانیم اگر در پس پردهها چیزهایی مخفی باقی میماندند.

❌حاوی صحنههای خشونتآمیز و خون❌
جناب بازپرس، من هنوز هم نتوانستهام بفهمم برای چه من را به اینجا آوردهاید. این اتاق سرد و تاریک باعث میشود نفسم بگیرد و قلبم گرومبگرومب به سینهام کوبانده شود. ممنون میشوم اگر لیوانی آب به من بدهید؛ دهانم به خاطر تشنگی خشک و به هم چسبیده است.
آه، آب گوارا و لذیذ... نمیتوانم بفهمم که چرا بعضی افراد نوشیدنیهای بیمزهشان را به آب ترجیح میدهند. آب بهترین نوشیدنیایست که میتوان در سراسر زمین یافت. با من موافق نیستید جناب بازپرس؟
منظورتان چیست که به جاده خاکی نروم؟ من حتی نمیدانم برای چه اینجا هستم. شما با همهی شهروندان اینجوری رفتار میکنید؟ شما با آن مامورهایتان بر سرم ریختید و من را به اینجا آوردید. بدون هیچگونه توضیحی. حقوق شهروندیام به من اجازه میدهد تا از شما شکایت کنم. خودتان بهتر میدانید، درست نمیگویم؟
اینقدر عصبی و کلافه نباشید جناب بازپرس. احتمالا به خاطر کمخوابیست. زیر چشمهایتان چین افتاده و کبود شده.
راست میگویید؟ واقعا؟ توماس اندرسون به قتل رسیده؟ چه خبر خوبی! خوشحال؟ بله. بله. بله خوشحالم. همانطور که خودتان میدانید او آدم کثیفی بود، یک سیاستمدار و ثروتمند کثیف. به نظرم آدمهای کثیفی مانند او بنیان جامعه را از بین میبرند. به خدا که آدمهایی مثل او هر جا که پا میگذارند، آنجا را نجس میکنند. شوخی میکنید؟ من به جرم قتل او اینجا هستم؟ افسوس... افسوس که من او را نکشتم. اگر او را کشته بودم بدون شک به خودم میبالیدم. همسایهها گفتهاند من دو روز پیش، هنگام قتل نزدیکی خانهی او میپلکیدم؟ از کجا باید میدانستم آنجا خانهی اوست؟ دو روز پیش به پارک لالهها رفته بودم تا سوژهای برای عکاسی پیدا کنم. میخواستم هر طور که شده در مسابقهی عکاسی برنده شوم. جایزهی خیلی خوبی داشت. عکاسی شغل کم درآمدیست. چرا باید مسابقه را از دست میدادم؟ ساختمانها نظرم را جلب کردند. ساختمانها به معنای واقعی کلمه سوژهی فوقالعادهای بودند. پنجرهی یکی از واحدها باز بود. شاید هم شکسته بود.
همسایهها گفتهاند که من از اندرسون عکس گرفتم؟ اوه خدای من... پس آن فرد خیکی اندرسون بوده؟ یک مرد قد کوتاه و خیکی به سمتم آمد و از من خواست تا از او عکس بگیرم. مبلغی که پیشنهاد داد وسوسهکننده بود. من از او عکس گرفتم. چه کسی میتواند آن مبلغ را نادیده بگیرد در حالی که نیاز فوری به پول دارد؟
دوربین ها به محض وارد شدن من به ساختمان از کار افتادند؟ شما آدم جالبی هستید جناب بازپرس. ولی به همان اندازه احمق هم هستید. حرفهای شما برخلاف آرمانهای من است. من را ناامید کردید جناب بازپرس. بله درست است؛ من اندرسون خیکی را کشتم. با دقت به من گوش بسپارید تا جواب سوالهایتان را بگیرید.
پانزده سال پیش اندرسون پدرم را کشت. از کجا میدانم؟ هنگامی که فرار میکرد این را فریاد زد. من چه کردم؟ چاقو را در قلب سیاهش فرو کردم. عجله نکنید جناب بازپرس. اگر عجله کنید قسمتهای جالبش را از دست میدهید.
پانزده سال پیش پدرم و اندرسون با هم قرارداد بستند. آن دو شریک یکدیگر بودند. اگر پدرم به اندرسون اعتماد نمیکرد من آنقدر کودکی سختی نداشتم. اگر اندرسون اینقدر عوضی نبود و اگر اندرسون پدرم را نمیکشت سرنوشت اینگونه رقم نمیخورد. جناب بازپرس، اندرسون نه تنها پدرم بلکه خواهر و مادرم را هم از من گرفت. میدانی چقدر دردناک است که خواهرت مدام کتک بخورد و مادرت آنقدر لباسها را چنگ زده، گرد و خاک را گرفته و همه جا را تمیز کرده باشد که دیگر نتواند از دستش استفاده کند؟ اگر اندرسون اینقدر پستفطرت نبود خواهرم مجبور نمیشد در ۱۶ سالگی با مردی که ۳۰ سال از خودش بزرگتر است ازدواج کند.
این جامعهی متعفن... این جامعهی مشمئزکننده ضعیفها را زیرپا له میکند و قویها را در جرم، طمع و زیادهخواهی میغلتاند. پول و قدرت کسی را از راه راست به در نمیکند بلکه ذات حقیقی فرد را برملا میکند.
چرا به پلیس مراجعه نکردم؟ شما پلیسهای احمق تنها سوگند خوردهاید تا از بقیه محافظت کنید و گناهکاران را مجازات. آنها شما را هم میخرند. پول چیز عجیبیست.
هر شب با خودم عهد میبستم نه تنها اندرسون بلکه تمام این آدمهای بوگندو را از دنیا پاک کنم. بویگندشان همهجا را برداشته. همین که رابینسون را دیدم به دنبالش راه افتادم و به زور او را مجبور کردم تا عکس بگیرد. آن خانهی لوکس، آن وسایل گرانقیمت و آن راحتی حق من، مادر و خواهرم بود نه اندرسون. همهی آنها من را دیوانه میکردند. آن صورت منحوسش... آن صدای کریه... رابینسون با همان صدای کریهش به من گفت که میرود تا لباسش را برای عکس عوض کند. از فرصت استفاده کردم. یکی از چاقوهای تیز را از آشپزخانه قاپیدم و پشت سرش به راه افتادم. چاقو واقعا خوشتراش و خوشدست بود. هنوز هم آن چشمهای پر از ترسش را به یاد دارم. آه... آن صدای لرزان و پر از اضطرابش از آهنگهای نوبویاشی سوزوکی خوشآهنگین تر و جذابتر بود. وقتی که سعی میکرد فرار کند مانند پنگوئن راه میرفت و مدام میپرسید کِه هستم. به محض فهمیدن نامم با تکبر گفت که چگونه پدرم را کشته. با سه گلوله... سه گلوله را به سمت پدرم نشانه گرفته و بعد از آن با میل آهنی به صورتش کوفته. آنقدر با آن میل به صورت پدرم کوفته بوده که پوست صورت پدرم رفته و در بعضی قسمتها استخوان ترکخردهاش قابل مشاهده بوده. جسد پدرم را ول کرده بوده تا سگها و گرگهای گرسنه جسد پدرم را بخورند و چیزی از او جا نگذارند. میخواست احساساتم را برانگیزد ولی موفق نشد. چاقو را در قلبش فرو کردم و بعد از چند دقیقه آن را بیرون کشیدم. خون بر صورت، مبلمان و تخت شیک و زیبای اندرسون پاشید. خون همه جا را زینت داده بود. شاهکار فوقالعادهای بود. او را بر روی یکی از مبلها نشاندم و از او عکس گرفتم.
چرا رنگتان پریده است جناب بازپرس؟ نکند به خاطر چاقوییست که زیر گلویتان قرار دادهام؟ نترسید شما را آرام میکشم، جوری که حتی درد را احساس نکنید. خیلی بیتابم جناب بازپرس. خیلی میخواهم بدانم عکس شما چقدر جذاب میشود. بیتاب نشوید تا آن هنگامی که خون زیادی از دست بدهید و مرگ را ملاقات کنید، کنارتان خواهم بود. میگویند پس از مرگ، مغز چند ثانیه هوشیار میماند. دوست دارید داستان آن ۱۳ مقتول دیگرم را برایتان تعریف کنم؟
صدایم را میشنوید جناب بازپرس؟

خیلی اتفاقی شنیدمش و عاشقش شدم :)!
برای گوش دادن بهش روی عکس اول پست کلیک کنید. ^^
متن و ترجمه:
Donnez-moi une suite au Ritz, je n'en veux pas!
برام یه سوئیت در ریتز هتل بگیر، من نمیخوامش!
Des bijoux de chez Chanel, je n'en veux pas!
جواهرات شنل بخر، نمیخوامش!
Donnez-moi une limousine, j'en ferais quoi? papala-papapala
واسم یه لیموزین بگیر، میخوام باهاش چیکار کنم؟
Offrez-moi du personnel, j'en ferais quoi?
بهم یه سری چیز پیشکش کن، به چه دردم میخوره؟
Un manoir à Neuchâtel, ce n'est pas pour moi
یه کاخ در نوفشاتل بگیر، واسه من نیست
Offrez-moi la Tour Eiffel, j'en ferais quoi? papala-papapala
برج ایفلو تقدیمم کن، به چه دردم میخوره؟
(Cha-lapapa-dapa-papa-lapa-lapa-ladee-dada-papa)
Je veux d'l'amour, d'la joie, de la bonne humeur
من عشق، خوشی، روحیه خوب میخوام
Ce n'est pas votre argent qui f'ra mon bonheur
پول چیزی نیست که منو خوشحال بکنه
Moi, j'veux crever la main sur le coeur (papala-papapala)
میخوام با یک دست روی قلبم بمیرم
Allons ensemble, découvrir ma liberté
بیا با هم بریم، بیا آزادی منو کشف کن
Oubliez donc tous vos clichés
Bienvenue dans ma réalité
تمام تعصباتت رو فراموش کن، به واقعیت من خوش آمدی
J'en ai marre de vos bonnes manières, c'est trop pour moi!
من با رفتار خوب تو تغذیه میشم، برام خیلی با ارزشه!
Moi, je mange avec les mains et j'suis comme ça!
من با دستام غذا میخورم، اینجوریم!
Je parle fort et je suis franche, excusez-moi!
من بلند حرف میزنم و دستور میدم، متاسفم!
Finie l'hypocrisie moi j'me casse de là!
بیا این دورنگی رو تمومش کنیم، من کنار میکشم!
J'en ai marre des langues de bois!
من از چاپلوسی خسته شدم!
Regardez moi, toute manière j'vous en veux pas et j'suis comme ça (j'suis comme ça) papala-papapala
بهم نگاه کن، من حتی از دست تو عصبی هم نیستم، من اینجوریم
Je veux d'l'amour, d'la joie, de la bonne humeur
من عشق، خوشی، روحیه خوب میخوام
Ce n'est pas votre argent qui f'ra mon bonheur
پول چیزی نیست که منو خوشحال بکنه
Moi, j'veux crever la main sur le coeur (papala-papapala)
میخوام با یک دست روی قلبم بمیرم
Allons ensemble, découvrir ma liberté
بیا با هم بریم، بیا آزادی منو کشف کن
Oubliez donc tous vos clichés
Bienvenue dans ma réalité
تمام تعصباتت رو فراموش کن، به واقعیت من خوش آمدی
Je veux d'l'amour, d'la joie, de la bonne humeur
من عشق، خوشی، روحیه خوب میخوام
Ce n'est pas votre argent qui f'ra mon bonheur
پول چیزی نیست که منو خوشحال بکنه
Moi, j'veux crever la main sur le coeur (papala-papapala)
میخوام با یک دست روی قلبم بمیرم
Allons ensemble, découvrir ma liberté
بیا با هم بریم، بیا آزادی منو کشف کن
Oubliez donc tous vos clichés
Bienvenue dans ma réalité
تمام تعصباتت رو فراموش کن، به واقعیت من خوش آمدی
Je veux d'l'amour, d'la joie, de la bonne humeur
من عشق، خوشی، روحیه خوب میخوام
Ce n'est pas votre argent qui f'ra mon bonheur
پول چیزی نیست که منو خوشحال بکنه
Moi, j'veux crever la main sur le coeur (papala-papapala)
میخوام با یک دست روی قلبم بمیرم
Allons ensemble, découvrir ma liberté
بیا با هم بریم، بیا آزادی منو کشف کن
Oubliez donc tous vos clichés
Bienvenue dans ma réalité
تمام تعصباتت رو فراموش کن، به واقعیت من خوش آمدی

نه برای تنها زندهماندن، نه برای زندگی را زندگی کردن و نه برای زیستن بلکه برای دیوانهوار زیستن و جنون بیحد و مرز. نه برای متعلقات دنیا بلکه برای خندهی دیوانهوار از میان قلب!
سلام ^^
نویسندهداستان، راوی یا storyteller هستم؛ مجنونی دیوانه از کهکشانی به همسایگی کهکشان راهشیری که عاشق کتابها، ماه و ستارهها و کهکشانهاست و از نویسندگی و هنر لذت میبره. عاشق ویالون و پیانوئه و از آهنگهای بیکلام استقبال میکنه. :))
امیدوارم اوقات خوشی رو در کنار هم سپری کنیم و اگر سوالی داشتید میتونید ازم بپرسید و تا حدی که بتونم جواب میدم. ^^