.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

می خواست مغزش رو بریزه بیرون.

🔫کوتاه ترین داستانم تا به حال^0^🔫

«واقعا، می خواستم.»

اتاق بازجویی تقریبا خالی بود، عاری از هر گونه اسباب و وسایل، جز یک

میز فلزی که از شدت تمیزی برق می زد، و دو صندلی که زیر نور سفید

و کورکننده قرار داشت. پشت سرم، رینارد با ناراحتی این پا و آن پا کرد.

هیچ وقت از این اتاق خوشش نمی آمد.

متهم دستبند را روی مچ های نحیف و استخوانی اش بالا برد. زنجیر

بینشان به میز ساییده شد و صدای ناهنجاری ایجاد کرد.

پرسیدم: «فکر می کنی چرا می خواستی؟»

«چی، چرا می خواستم مغزم رو بریزم بیرون؟»

«بله.»

شانه بالا انداخت. «فقط دوست داشتم حسش رو تجربه کنم. یه وقتایی

از خودت نمی پرسی چه حسی ممکنه داشته باشه؟ اینکه محتویات

جمجمه ت، تمام وجود خودآگاهت رو روی دیوار بپاشی؟»

رینارد سرفه کرد. از گوشۀ چشم نگاهی بهش انداختم. تازه کار بود،

سابقۀ کاری اش کمتر از دو ماه می شد و بیشتر اوقات بهش سخت

نمی گرفتم. ولی واقعا لازم بود بعد از این بازجویی دربارۀ کنترل اعصاب

و روان گپ کوتاهی داشته باشیم.

دوباره به متهم رو کردم. لبخند کمرنگی زد. متهم واژۀ درستی نیست؛

امروز صبح وارد ادارۀ پلیس شده و به معنای واقعی کلمه خودش را

تحویل داده بود.

«با خانم تیگان گریس نسبتی داری؟»

«بهتون گفتم که، همسایۀ بغلی مونه. از کلاس های آشپزی روز شنبه

می شناسمش.»

«آخرین باری که دیدیش کی بود؟»

«وقتی جنازه ش رو توی کیسه زباله جا می دادم.»

تخته شاسی ام را برداشتم و مشغول نوشتن شدم.

«چرا تصمیم گرفتی به خانم گریس آسیب بزنی؟»

«می ترسیدم روی خودم انجامش بدم.» لحنش هیچ تغییر به خصوصی

نداشت. «گفتم اول روی یکی دیگه امتحانش کنم.»

«دقیقا چی کار کردی؟»

«شروعش با چیزهای کوچیک بود.» دختر مچ دستش را خاراند. «خیلی

سفت بستمش، تا حدی که درد داشته باشه. بعد یکی دو روزی با

کبودی و زخم های ریز آزمایش کردم. و بعد شروع کردم به قطع کردن

انگشتاش.»

رینارد روی صندلی اش جا به جا شد.

پرسیدم: «حین آسیب رسوندن به خانم گریس حسی رو تجربه کردی؟»

«آره، یه کوچولو. ذهنم باز شد، با صدای جیغ و همه چیز. آزادی بخش

بود. حس زنده بودن بهم داد. واسه یه بارم که شده، من نبودم که آسیب

می دید، و این خوب بود.»

«قصد داشتی بکشیش؟»

«نه اون شکلی.» ناخنش را روی سطح میز کشید. «سعی داشتم

خونریزی رو در سطح کم تا متوسطی نگه دارم، ولی پسر، انگشت های

از دست رفته اوضاع رو به هم ریخت. می خواستم تا وقتی همه چیز

برای بزرگترین آزمایش آماده بشه زنده نگهش دارم.»

«بزرگترین آزمایش چی بود؟»

«بیرون ریختن مغزش.»

یادداشت کردم.

دختر ادامه داد: «واقعا می خواستم انجامش بدم. ولی سخته که توی

این کشور تفنگ بی صاحب پیدا کنی، می دونی؟ در آخر به یکی از

دوستام توی کلاس آشپزی زنگ زدم و ازش کمک خواستم. ولی تا سر و

کله ش پیدا بشه تیگان مرد. اون بهم کمک کرد از شر جسد خلاص شم

و نقشۀ جدیدی برای کل قضیۀ بیرون ریختن مغزها کشید.»

«اسم دوستت چیه؟»

«رینارد فرناندز.»

مدادم روی کاغذ متوقف شد.

صدای کلیک را از جایی خیلی نزدیک به گوشم شنیدم.

و بعد لمس سرد لولۀ تفنگی را روی شقیقه ام حس کردم.

برچسب‌ها: داستان کوتاه
💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 یکشنبه دهم بهمن ۱۴۰۰ - 18:41
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها