داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

🌟چالش یک ماهه، روز دوم*^*+(شاید) چالش Warrior🌟
لامپ های سفید با چراغ آژیر اورژانس جایگزین می شوند. نور قرمز فقط به دردم
قوا می بخشد. درد، بی کران و نابخشودنی، در قسمت میانی و اعماق جمجمه ام
نبض می زند. سعی می کنم تکان بخورم، ولی نمی توانم؛ سعی می کنم
حرف بزنم، ولی حتی از حرکت دادن زبانم هم عاجزم. خیلی درد دارد، و همه
چیز از کنترلم خارج شده. صدا، مفصل، ماهیچه، استخوان، ذهن، هر یک ساز
خودش را می زند و از شدت درد به خودش می پیچد.
و با این حال، حرکت دارم. حس می کنم کسی بلندم می کند و روی چیزی
می گذارد - شاید یک تخت، یا - نه.
برانکارد.
«بسیار خوب!» صدای یکی از EMTها (تکنیسین های فوریت های پزشکی) را
می شنوم. همراه چند نفر دیگر، مرا به داخل آمبولانس می برد و پشت سرمان
سوار می شود. اما واضح است که دارم به سرعت هشیاری ام را از دست می دهم،
و گرمای غیر قابل توضیحی حتی قبل از بسته شدن در به جانم می افتد.
یکی شان، زنی با موهای بلوند، درست در لحظه ای که چشم هایم دارند بسته
می شوند، نگاه کنجکاوانه ای بهم می اندازد و بلند می گوید: «صبر کن. صبر
کن، فکر کنم می دونم...»
---------------------------------
«... ما از اونا ساخته شدیم، مگه نه؟»
چرخی زدم. خانمی آنجا ایستاده بود، موقرمز، هم سن و سال من، و به طرز خطرناکی
زیبا. ولی روحم هم خبر نداشت چه مدت کنارم به تماشای اثر ارائه شده
ایستاده است.
«ببخشید؟»
«گفتم "می دونی ما از اونا ساخته شدیم، مگه نه؟"» رو به دیوار موزه سر تکان
داد، که چرخۀ تولد و زندگی و مرگ ستاره ها با جزئیات رویش نقش بسته بود.
لب هایم را روی هم فشردم. «ما... از ستاره ها ساخته شدیم؟»
«اوهوم. فوق العاده نیست؟» قدمی جلو آمد و حین حرف زدن، مسیر خطوط
طرح را با انگشت دنبال کرد. «همین دیشب درباره ش مستند دیدم. ستاره ها
کارخونۀ همجوشی و تولید عناصری ان که با جاذبۀ خودشون کنار هم مونده ن.
اول طی واکنش های هسته ای، هیدروژن رو به هلیم تبدیل می کنن، و بعد
همینطور جلو می رن، عناصر سنگین و سنگین تر می سازن تا به سنگین ترین
چیزها برسن. بعد سوختشون تموم میشه و زیر وزن خودشون له می شن. طی
یه انفجار لایه های خارجی شون از هم می پاشه و میشه گفت بارانی از عناصر
رو به طور تصادفی سراسر کهکشان پخش می کنن. بعضی از این عنصرها در نهایت
برای پدید اومدن زندگی و موجودات زنده به کار می ره.»
«هاه.»
«آره. راستی من روبی ام.» دستش را دراز کرد و با هم دست دادیم.
«آه، سلام. ویلیام. خوشوقتم.» مکث ناجوری پیش آمد. تا اینکه گفتم: «بسیار
خوب، منم یکی برات دارم. اگه خورشید رو با یه سیاهچاله جایگزین کنی، چی
میشه؟»
«به جرمش بستگی داره.»
«نخیر! جواب صحیح - طبل ها را بنوازید لطفا - هیچیه. منظورم اینه که همه جا
تاریک و سرد میشه ولی نمی افتیم توش. مدار زمین صحیح و سالم می مونه.»
«اگه سیاهچاله جرمی برابر جرم خورشید داشته باشه.»
«چی؟»
«چیزی که گفتی فقط در صورتی درسته که سیاهچالۀ مورد نظر جرمی برابر با
جرم خورشید داشته باشه. که نخواهد داشت، چون خورشید به اندازۀ کافی
سنگین نیست که داخل سیاهچاله کشیده بشه.»
«اوه. لعنت.»
«بل بله. یک، صفر، به نفع من. شرمنده رفیق.»
«باشه.» سر تکان دادم. «تو جلویی. هر کی تا بسته شدن موزه بیشترین امتیاز رو
کسب کنه پول ناهار رو حساب می کنه.»
لبخند روی لب هایش نشست و مشت محکمی به شانه ام کوبید، دقیقا تا حدی
که درد غیر قابل تحمل نداشته باشد. «قبوله، بازنده.» قدم زنان سمت اثر بعدی
حرکت کرد. «زود...»
---------------------------------
«... باش!» صدای EMT را می شنوم. آدم ها پشت سرم وول می خورند و
جنبششان را به شکل هاله ای محو می بینم، صدا هم هست، و نورهای کورکننده،
و سرمایی که جایگزین هیولای جوشان درونم می شود.
یکی از بهیارها به من نگاهی می اندازد، و رو به همکارش (خانم موبلوند) سرش را
آرام تکان می دهد.
«این یکی از دست رفته، راشل.»
ولی او به آزمایشاتش ادامه می دهد، علائم حیاتی ام را چک می کند، به نرمی
دستی روی بازویم می گذارد، شاید به این امید که بیدار هستم و قدردان این
نشان محبت. هستم. به سختی. دارم بیهوش می شوم، و گرما نیز دوباره به
بدنم هجوم می آورد.
«نه. هنوز نه.» دردی درون صدایش موج می زند که با تمام وجود سعی در پنهان
کردنش دارد. «امروز یکی رو از دست دادم، تاد. قرار نیست...»
---------------------------------
«... این یکی رو ببازم! دوباره! دوباره!» با دیدن ذوق و شوق روبی خنده ام گرفت،
موافقت کردم و رفتیم عقب صف ایستادیم.
«دیدی؟ گفتم از چرخ و فلک خوشت میاد. باورم نمیشه تا حالا سوار نشده بودی.»
شانه بالا انداخت. «هیچ وقت فکر نمی کردم به هیجان انگیزی ترن هوایی باشه،
پس علاقه ای نداشتم.»
«خب قرار نیست همه شون "تا اون حد" هیجان انگیز باشن. این نوع چرخ و فلک ها
واسه پدر و مادرهاییه که منتظر بچه هاشون ان، یا کسایی که حالشون بد
شده و سعی دارن معده هاشون رو آروم کنن بلکه کیک و بستنی روی آسفالت
بالا نیارن.»
«و برای زوج های جوان خوشبخت، ظاهرا.»
درست در همان لحظه به داخل کابین کوچک چرخ و فلک هدایت شدیم. کمربندها را
بستیم. چند دقیقه بعد، ماشین با صدای غرش و اعتراض میله های آهنی زنده
شد و، بالاخره، چرخید. ما را از زیر دایرۀ عظیم رد کرد و بالا و بالاتر برد، جایی که
می توانستیم سپیده دم شهر را تماشا کنیم، و کشتی هایی در لنگرگاه که نور
خورشید قرمزشان می کرد، و ابرهایی که نیمۀ بالایی شان با آفتاب گرگ و میش
روشن شده بود. ستارگان سوسوزن در پس زمینه بهمان چشمک زدند. روبی
خودش را به پهلویم چسباند و سر روی شانه ام گذاشت. حاضرم قسم بخورم
لحظه ای کابین خالی جلویی مان خود به خود حرکت کرد و اخمی روی صورتم
نشاند. ولی بعد روبی به حرف آمد.
«ممنون که اینجا با منی.» فقط با کلمات جواب نمی دهم. پیشانی اش را می بوسم
و محکم نگهش می دارم، درحالیکه چرخ و فلک...
---------------------------------
«پایین و پایین تر می ره! فشارش داره می افته. این خیابون هم تا ته بسته ست!»
شخص دیگری پاسخ می دهد: «آره. آره. بخشکی شانس. شب افتضاحیه، مگه
نه؟»
گفت و گویشان از نظرم محو می شود. همچنان لب مرز بیهوشی و هوشیاری
تلوتلو می خورم، اما صدای موتور و لرزش های محیط اطراف بهم می گوید هنوز
داخل آمبولانس هستیم.
دیگر بهیارها همچنان در تقلا هستند، علائم حیاتی ام را چک می کنند، و در
همین حال، من سعی دارم اتفاقی را که افتاده به خاطر بیاورم. ولی درد دارد.
بدجور درد دارد، تقریبا به اندازۀ آن گرمای غیر قابل تحمل، و وقتی به دست
اندازی می رسیم و تقریبا از روی برانکارد پایین می افتم، رشتۀ افکارم پاره
می شود. راشل دستی روی سینه ام می گذارد و صافم می کند. «طاقت بیار،
ویلیام. تقریبا...»
---------------------------------
«... رسیدیم! فقط باید بپیچی سمت چپ.» روبی به بزرگراه اشاره کرد. پیچیدم
و خیابان توماس وینیارد را پشت سر گذاشتم.
گفتم: «هنوز باورم نمیشه میسون ازدواج کرده. اون دختره رو فقط... چند وقت
می شناخت؟ یه سال؟ کمتر؟»
روبی شانه بالا انداخت. «عاشق شدن.»
«به سختی میشه گفت همدیگه رو می شناسن! حتی نمی دونن چیزی که
حسش کرده ن عشق حقیقی و مادام العمره، یا فقط عاطفۀ اولین نگاه های
به دام اندازی که هنوز اثرش از بین نرفته. من ضمانت می کنم - و حاضرم روی
پولم هم شرط ببندم - که کمتر از یه سال دیگه کارشون تمومه. فقط تماشا کن.»
«تو که نمی دونی.» درنگی پیش آمد، و بعد اضافه کرد: «ما دو ساله همدیگه رو
می شناسیم.»
«خب؟»
«خب... فکر می کنی چقدر پیش اومدیم؟»
شانه بالا انداختم. «نمی دونم. واقعا بهش فکر نکرده م.»
«بهش فکر نکردی؟ اصلا؟»
«البته که بهش فکر کرده م، فقط... نمی دونم آماده ایم یا نه، می دونی؟»
سرم را برگرداندم تا بهش نگاه کنم، ولی سخت مشغول زل زدن به قطرات باران
روی دستش بود. «اینطوری بهش فکر کن: مردم همۀ عمرشون برای شغلی که
قراره داشته باشن آماده می شن، درسته؟ به محض اینکه توانایی حرف زدن رو
به دست میارن می رن مدرسه، و تا بیست سالگی هم تحصیلشون تموم
نمیشه، همه ش هم واسه خاطر اینکه آخرش یه تیکه کاغذ دستشون باشه
و بگه "سلام، من بنده خدا رو استخدام کن، به قدری باهوش هستم که بتونم
کار کنم." ولی ازدواج؟ هیچ کس براش آموزش نمی بینه. مردم فقط همدیگه رو
می بینن و می گن "هی ما بیست و پنج ساله مونه، یا بیست و هشت،
تو خوشگلی، من خوشگلم. بیا پونزده هزار دلار خرج یه مهمونی بزرگ کنیم و
پنج شش سال آینده رو هم اتاقی هایی بشیم که در کمال تجلل کنار هم زندگی
می کنن، تا اینکه جفتمون چاق بشیم و از هم بدمون بیاد و طلاق بگیریم چون
هیچ کدوممون نمی دونستیم یا اهمیت نمی دادیم که این کار چقدر تلاش و
زحمت می بره."»
سکوت همینطور کش آمد. تا اینکه با لحن جدی که به هیچ وجه انتظارش را
نداشتم سکوت را شکست. «این چیزیه که فکر می کنی قراره بشیم؟ "هم
اتاقی هایی که در کمال تجلل کنار هم زندگی می کنن"؟»
به سرعت نزدیک ترین مسیر ممکن را برای دنده عقب گرفتن و دور زدن محاسبه
کردم. ولی محاسباتم اشتباه از آب در آمد. «نه! تو نه.» سعی کردم توضیح
بدهم. «ما نه. منظورم بیشتر مردمه، می دونی؟ اکثرا با کله می رن توش
آخرشم یا طلاق می گیرن یا انقدر تحملش می کنن که حملۀ قلبی به یکی شون
دست بده. درصد طلاق امروزه در آمریکا بیش از پنجاهه. ولی درصد قضیۀ "من-
دیگه-دوستت-ندارم"؟ خدایا، مطمئنم تا وقتی این نسل به میان سالی برسه
نزدیک نود درصد میشه! فقط می خوام مطمئن شم تو همون شخص درست
هستی، می دونی؟»
اگر توانایی پس گرفتن جمله ای را در زندگی بهم می دادند، آن ده کلمه را پیش
از اینکه از دهانم خارج شوند پس می گرفتم. روبی چیزی نگفت، ولی انعکاسش
را توی آینه دیدم، و قطره اشک کوچکی که از گوشۀ چشمش پایین چکید بیش
از هر کلمه ای که می توانست احساساتش را ابراز کند، حرف زد.
«گوش کن، من... منظورم رو اشتباه رسوندم. فقط می خواستم بگم...»
«می تونی دم ماشینم پیاده م کنی، لطفا؟»
«فکر کردم قراره بریم...؟»
«حالم خوب نیست. لطفا؟»
مدتی در سکوت رانندگی کردم. بارش قطرات باران سرعت گرفت و سیل آب
خیابان ها را برداشت. ده دقیقه بعد، داخل خیابان خانه ام پارک کردم و روبی به
محض توقف، بدون حتی یک نگاه، پیاده شد و سمت ماشین خودش حرکت کرد.
دنبالش دویدم.
«روبی، صبر کن!» بازویش را چسبیدم، ولی نه با قدرتی که نتواند دستش را آزاد
کند. پوستش خیس آب باران بود. «باهام حرف بزن. لطفا؟»
«چی می خوای؟»
پلک زدم. «می خوام باهام حرف بزنی. من فقط...»
«نه. منظورم با ماست. می خوای این به کجا برسه؟»
«می خوام به کجا برسه؟ من فقط می خوام کنارت باشم! گوش کن، منظورم این
نبود که... که نمی خوامش. فقط می خوام عاقلانه درباره ش تصمیم بگیریم.
می دونی؟»
«خب شاید عشق چیزی نباشه که بشه روی یه تیکه کاغذ محاسبه ش کرد،
ویلیام!» فریادش صدای ناهنجار طوفان را از وسط شکافت. «شاید فقط چیزیه که
حسش می کنی، می دونی؟ و شاید بر مبنای هیچ منطق شناخته شده ای کار
نکنه. شاید اصلا طوری که پیشبینی کردی پیش نره. و همینه که خاصش می کنه؛
یه ماجراجویه؛ شاید یه نوع درخواست "با من از دره بپر پایین" باشه. و بله،
به گمونم همه نمی تونن از این سقوط جون سالم به در ببرن. ولی اگه آدم
درستش رو پیدا کنی، اون وقت...»
«یه نوع ماجراجویی "با من از دره بپر پایین"؟ بی خیال، روبی! ما اینجا پروفایل
وبسایت زوج یابی نمی نویسیم، این زندگی واقعیه! پای بچه وسطه، و هزینه ها،
و خرید خونه، رهن سند و همۀ این مزخرفات! هر روز یه عاشقانۀ کمدی کیوت
نیست که بشه توی کتاب ها پیداش کرد. اینا فقط نصف زندگیه. دو سومش،
حتی. باشه؟ فقط می گم باید براش آماده بود. باید...»
«من فکر می کردم ما آماده ایم.»
«منظورت چیه؟»
لحظه ای محتویات کیفش را زیر و رو کرد، و بعد حلقه ای را بالا گرفت که حتی
آغشته به باران هم درخشان و خیره کننده بود. حس کردم قلبم حداقل برای سه
ثانیۀ تمام از حرکت ایستاد.
«اون یه، آم...»
«مال مادرم بود.» حلقه را بین انگشتانش فشرد. «درست قبل از فوتش اینو بهم
داد. بهم گفت: "شریک جرمت رو پیدا کن، روبی. کسی رو پیدا کن که پاهات رو
از روی زمین بکنه. و با تو از صخره پایین بپره."» لحظه ای ساکت شد و بعد اضافه
کرد: «و به محض اینکه این رو گفت فکر کردم می دونم این شخص دقیقا کیه.»
با خودم کلنجار رفتم، ولی می دانستم، بدون ته رنگی از تردید، که هیچ ترکیبی
از واژگان در زبانمان نیست که بتواند به هم دوخته شود و این شیپ در حال
غرق شدن را نجات دهد.
«خداحافظ، ویلیام.» گونه ام را بوسید، و با پشت دست پاکش کرد. بعد رو
برگرداند، سوار سیویکش شد، و رفت و رفت تا دیگر نتوانستم نور چراغ هایش را
ببینم. همانجا ایستادم، و باران انگار...
---------------------------------
«... شدت گرفت، رفقا. تگرگه.» نگرانی در لحن EMT موج می زد. «با احتیاط
خارجش کنید.»
چند نفر زمزمه کنان جواب دادند، درهای آمبولانس باز شد و صدای باد و طوفان
مثل موج انفجار به داخل راه یافت؛ باد پتوی روی بدنم را وحشیانه تکان داد و
قطرات باران مثل یخ به پوستم نفوذ کرد. در کنار هم، به بهتر شدن گرمای
نابخشودنی بدنم انجامید. و بعد حرکتم دادند. برانکارد کف زمین جمع شد و
پرستارها دست و پایم را سر جایشان نگه داشتند. فریاد، نور، قدم های سریع،
و در آخر درهای بیمارستان...
---------------------------------
«بازه؟!» بلندتر از این نمی توانستم داد بزنم. مرد پشت پیشخوان نگاه عجیبی
بهم انداخت. ولی دوباره فریاد کشیدم تا صدایم با وجود باران و شیشۀ
ضخیمی که ما را از هم جدا می کرد شنیده شود. «پرسیدم هنوز بازین؟!»
مرد به تابلوی روی در که جواب منفی به سوالم می داد اشاره کرد، و برگشت
سر کتابش. ولی من نمی خواستم جواب نه بشنوم؛ دستی داخل کیف پولم فرو
بردم و بیست دلاری بیرون کشیدم. روی شیشه کوبیدمش. باران بی رحم بود و
در عرض چند ثانیه اسکناس خیس آب شد. ولی توجهش را جلب کرد.
چشم هایش را در حدقه چرخاند و در را گشود.
«فقط بجنب مرد.»
«می دونم، می دونم. حتما. خیلی ممنونم.» دوان دوان راهروها را پشت سر
گذاشتم و، از آنجایی که می خواستم سر حرفم بمانم، کمتر از یک دقیقه بعد
پشت پیشخوان برگشتم. مرد کتابش را پایین گذاشت و مراحل فروش را انجام
داد.
وقتی کارت را روی دسته گل می چسباند، پرسید: «خواستگاری؟»
لبخند کمرنگی زدم. «یه چیزی تو این مایه ها.» بعد از او تشکر کردم، سمت
ماشینم دویدم و سوار شدم. اولین خودکاری را که دم دستم بود برداشتم، کارت را
کندم و پشتش دو جمله نوشتم:
"حاضری از صخره پایین بپری؟ ..."
---------------------------------
«... با من، با من!» پزشکی که کنار صندلی چرخ دارم می دوید به همۀ پرستارهای
داخل راهرو اشاره کرد و آنها هم دنبالمان دویدند. از یکی شان پرسید: «علائم
ثابته؟»
«داره از دست می ره. ضربان و فشار خونش افتاده، نفس هاش آرومه. خوب
نیست. توی راه یه چیزی راجع به جوش آوردن گفت، ولی دمای بدنش خیلی
پایینه.» نموداری را جلوی صورت دکتر می گیرد. در حال دویدن آن را می خواند و
چهره اش درهم می رود.
«یا خدا. باشه. بجنبین...»
---------------------------------
«... حرکت کنین!» سر هر ماشینی که از کنارش رد می شدم داد می زدم.
«فقط یکم بارونه، احمق ها.» ولی نبود. یک عالم باران بود. چند لایه، چند سطل،
چند رودخانه آب کف زمین ریخت. در واقع، آنقدر زیاد که دیگر خاکی وجود
نداشت، فقط گل بود که مثل امواج اقیانوس به شیشۀ جلویم می کوبید. و
رودهای بی شماری روی سطح خیابان لیز و صیقلی طرفم جاری می شدند.
با این آب و هوا، من داشتم بیش از حد، بیش از حد سریع رانندگی می کردم.
ولی اصلا...
---------------------------------
«... برام مهم نیست.» صدای دکتر را شنیدم. «می خوام هر طور شده ضربانش رو
ببرین بالا. راشل!»
خانمی که داخل آمبولانس دیده بودمش دوان دوان جلو می آید و پچ پچ کنان
وضعیتم را برای دکتر شرح می دهد. همانطور که از حال می روم، و سوزش
وحشتناک به بدنم بر می گردد، صداهایشان محو می شود. ولی از زبان بدنش
مشخص است هنوز تسلیم نشده و امید...
---------------------------------
«... داری؟ فکر می کنی بتونیم دوباره ببینینشون؟»
«خب، بولان و اسنیک می گن مخالف ان، صد در صد. پس زیاد محتمل به نظر
نمیاد. ولی از طرف دیگه، سباستین چندین بار اعلام کرده که حاضره برای
طرفدارها انجامش بده. و همین الانشم یه بار اتفاق افتاده! کی فکرش رو می کرد
دوباره با هم گروه بش...»
رادیو را خاموش کردم. و با چنان قدرتی فرمان را بین دست هایم فشردم که
انگشت هایم سفید شد. سرعت ماشین از صد کیلومتر در ساعت هم گذشت.
صد و بیست. صد و سی. تیغه های شیشه پاک کن داشتند پرواز می کردند،
ولی به اندازۀ کافی سریع ن...
«یا خدا!»
چراغ ها یکدفعه از دل باران پدید آمدند. بلافاصله پایم را روی ترمز کوبیدم. ماشین
بالا و پایین پرید و به لرزه افتاد، زور می زد تا روی زمین خیس اصطکاک کافی
برای توقف پیدا کند. می توانستم جیغ کشیدن چرخ لاستیک را بشنوم و فلز بدنۀ
اتومبیل که انگار داشت...
---------------------------------
«... مقاومت می کرد.»
پزشک تشر زد: «برام مهم نیست چقدر می خواد مقاومت کنه! اعتراضی وارد
نیست! بهش بگو مثل همه توی اتاق انتظار منتظر باشه!»
پرستار از این دستور اطاعت می کند و به داخل راهرو باز می گردد. «متاسفم،
جناب. نمی تونین ببینینش تا وقتی که...»
«تا وقتی که چی؟! اون پسر منه که اون توئه! اون پسر منه! اون...» و بعد صدای
قدم ها و فریاد. حراست پدرم را کشان کشان از بخش خارج می کند. راشل با
شنیدن داد و بیداد می ایستد، و اشک در چشم هایش حلقه می زند. به من
نگاه می کند و انگار چیزی دستگیرش می شود. ولی حرفی نمی زند.
فریادها ادامه پیدا می کند، ولی در آخر محو می شود. درست مثل من. گرما مرا
در آغوش می کشد.
«اون پسرمه!» صدای پدرم در جمجمه ام می پیچد. «اون پسر منه! بذارین
پسرم رو ببینم! دست نگه دارین! لطفا دست...!»
--------------------------------
«... نگه دار!» افسر پلیس وقتی از کنارش می گذشتم دست هایش را در هوا
تکان داد. «نگه دار! ماشین رو نگه دار!»
لرزش و تکان آخری اتفاق افتاد و چرخ ها بالاخره کنترل را به دست گرفتند.
ماشین با یک حرکت محکم متوقف شد. هم من و هم افسر پلیس نفسی از سر
آسودگی خیال کشیدیم، سپس سمت پنجرۀ راننده آمد و با انگشت رویش زد.
شیشه را پایین آوردم.
صدای باران کرکننده بود. فریاد کشیدم: «متاسفم، قربان! جاده ها دیوونه بازار
شده ن. حالتون خوبه؟»
سوالم را نشنیده گرفت. «لازمه یه مدتی اینجا بمونی، باشه؟ تا وقتی به حادثه
رسیدگی بشه.»
«حادثه؟»
«بَده.» در جهت آهن پاره های وسط جاده سر تکان داد. دوباره گفت: «فقط سر
جات بمون! وقتی لاین رو باز کردیم خبرت می کنم.» بعد در دل طوفان شروع به
دویدن کرد.
صحنه را از نظر گذراندم. مردی را دیدم که کت بارانی به تن، سرش را بین دست هایش
گرفته و گوشۀ جاده نشسته است. اس یو وی اش به کل جمع شده بود. جلو و
عقبش به طرز دهشتناکی فرو رفته و درهم پیچیده بود.
ولی ماشین دوم در وضعیتی بسیار، بسیار بدتر به سر می برد. چشم هایم را
ریز کردم، و فقط توانستم قاب سفیدی را بین تکه های سوختۀ فلز و شرشر باران
تشخیص بدهم. ولی همان هم کافی بود.
سیویک سفیدرنگ.
اوه، خدا. اوه، خدا، نه. نه، نه، نه.
از ماشین پیاده شدم و گذاشتم در باز بماند. سمتشان دویدم. حداقل تا وقتی که
چشم افسر بهم افتاد، طرفم آمد و شانه هایم را گرفت. «هی! گفتم توی ماشین
منتظر بمون! داری چی کار...»
«روبی!!» صدایم به قدری بلند بود که با وجود صدای او، باران و بوق ماشین ها
به گوش برسد. «روبی!»
و بعد دیدمش؛ از گوشۀ چشم. پارچه ای سفید که روی برانکارد کشیده شده
بود، لایه موی قرمزی که از سمت راستش بیرون افتاده و با هر حرکت EMTها
تاب می خورد.
جیغ کشیدم: «روبی! روبی من! اون روبی منه!» پلیس گیج و شوکه شده بود
ولی تنها کاری را که به فکرش می رسید انجام داد، و مرا سمت ماشینم برد.
«نه! ولم کن!» به طرز تسلی ناپذیری داشتم از هم می پاشیدم ولی جانی در
بدنم نبود که مقاومت کنم. «دست نگه دارین، لطفا! بذارین ببینمش! لطفا، لطفا!
ولم کن!»
یکی از EMTها که کمر به بالا غرق در خون بود، برگشت تا ببیند داد و هوار سر
چیست. ولی بعد کسی نامش را صدا زد.
--------------------------------
«راشل! با توئم!» دکتر شانه اش را تکان می دهد. «حواست کجاست؟! زود
باش بریم.»
راشل که همچنان به من خیره مانده پلکی می زند. «آه، بله. ببخشید. فقط
متوجه شدم این مرد رو قبلا...»
«فقط مایع زغال چوب رو ازشون بگیر، لطفا؟ وقت نداریم.»
در جهت مخالف می دود تا همین کار را بکند. بعد حس ترسناک تجاوز چیزی به
بدنم بهم دست می دهد. دارند مجرایی لوله مانند از بینی ام رد می کنند، و
حس می کنم پایین می افتد، داخل گلویم. بیش از حد ضعیف ام و حتی نمی توانم
عق بزنم، ولی موفق می شوم دستم را مشت کنم. پرستاری حرکتم را می بیند،
و شانه هایم را می چسبد تا بی حرکت نگهم دارد.
«ووآ، ووآ...»
--------------------------------
«... ووآ، ووآ، حالت خوبه، رفیق؟» در را که باز کردم هم اتاقی ام تلوتلوخوران
عقب رفت. به سرعت از کنارش گذشتم که نتواند صورتم را ببیند. دستش را دراز
کرد تا در را پشت سرم ببندد. «چرا اینطوری میای تو؟!» دوباره گفت: «حالت
خوبه داداش؟»
به او محل نگذاشتم. به دستشویی پناه بردم، چند دقیقۀ طولانی به سینک تکیه
دادم، بعد شقیقه ها و فکم را با جفت دست فشردم و بی صدا گریه کردم.
گریه ای دردناک و نابودکننده که رشته های وجودم را از هم می شکافت. کسی
روی در زد.
«هی، رفیق. خوبی؟ کاری می تونم برات بکنم، چیزی بیارم بخوری؟ یا...؟»
موفق شدم بگویم: «خوبم.» صدایم به هیچ وجه قانع کننده نبود، ولی اهمیتی
نمی دادم. گوشی ام را روشن کردم. پیامی از روبی داشتم، مربوط به امروز
صبح.
می گفت: "دوستت دارم." و این کلمات همزمان زیباترین و دردناک ترین واژه هایی
بودند که در تمام عمرم خواندم. «دوستت دارم.»
منم دوستت دارم. دارم میام. طاقت بیار جونم. دارم میام.
سپس به دیوار تکیه دادم، شمارۀ پدرم را بین مخاطبینم یافتم و تایپ کردم:
"دوستت دارم، بابا."
چند لحظه بعد جواب گرفتم: "منم دوستت دارم پسرم! تو خوبی؟"
ولی جواب ندادم. فقط در کابینت بالای سینک را باز کردم و چیزی را که می خواستم
دیدم: یک قوطی...
--------------------------------
«... قرص.» یکی از پرستارها داشت توضیح می داد. «کلش رو یکجا قورت داده.
شانس آورد هم اتاقیش به موقع باهامون تماس گرفت.»
ولی دکتر مردد است. «خب، خوش شانسیش رو باید الان دید، نه؟» سمت در
می چرخد. «راش...»
قبل از اینکه بتواند صدایش بزند، راشل در را با آرنج باز می کند و وارد می شود.
«گرفتمش، گرفتمش. اینجام.»
«بسیار خوب!» دکتر به همۀ کادر درمان حاضر در اتاق نگاه می کند. «همه دعا
کنین. بریم ببینیم می تونیم این پسر روانی رو نجات بدیم یا نه!»
تک خنده های بی احساسی سر داده می شود. راشل، اما، تقریبا بابت اهانتی
که به من شده به مافوقش تشر می زند. بعد کس دیگری اعلام می کند: «دارم
انجام می دم!»
مایع سیاه، غلیظ و نفرت انگیز از لوله پایین می آید و داخل گلویم می ریزد. تقریبا
به قدر کافی درمانده ام، ولی به اندازۀ لازم قوی نیستم که مقاومت کنم. پایین
می رود و وقتی به مانع معده ام برمی خورد، تپ تپ و غل غل می کند. ضربانم
نامنظم است، نفس کشیدنم نامنظم است، و آن بخش از مغزم که برای درک
موقعیت ساخته شده نیز به همان اندازه نامنظم و عجیب غریب کار می کند. تا
جایی که می توانم تکان می خورم، ولی دست و پاهایم را بسته اند و با همۀ
تقلاهایم فقط ضعیف ترین صدای ممکن از دهانم در می رود.
اما راشل می شنود. کنارم می آید، سرم را نگه می دارد و در نجوایی آرام طوری
که فقط من بتوانم بشنوم، می گوید: «دنبالش نرو، ویلیام. دنبالش نکن. لطفا،
خدایا. من لازمش دارم. باید بتونم این یه برد رو داشته باشم.»
ولی برای بار هزارم داشتم از دست می رفتم. یکی پس از دیگری، خطوط
الکتروکاردیوگرام متفرق شدند و شیبشان را از دست دادند. پرستارهایی را
می بینم که نگاهی رد و بدل می کنند و سرشان را تکان می دهند. یکی یکی،
تا اینکه فقط راشل لرزان آنجاست و با نیرویی فرابشری مرا سفت نگه می دارد.
وقتی تاریکی مطلق حکم فرما می شود و احساس سقوط ازاد بهم دست
می دهد، دکتر می گوید: «تمومه.»
نمی توانم باقی گفت و گوها را بشنوم.
پرستاری اعلام می کند: «دو و سی و دو دقیقۀ صبح.»
ولی جیغ راشل را می شنوم که به اعتراض بر می خیزد. «نه! از دست نرفته!
هنوز وقت هست، هنوز میشه نجاتش داد، هنوز...»
اما اشتباه می کند. من همین الان هم از دست رفته ام. صدا و چهره اش در
تاریکی که دارد وجودم را در خود می بلعد گم می شوند. سوار بر جریان تند و
بی رحمی می شوم که مرا دور و دورتر می کند.
در این لحظه به عظمت عاقبت کاری که کرده ام پی می برم؛ بعد گرما باز می گردد.
امواجی سوزان و وحشتناک از درد که تمامی ندارند. چنگ می زند و پاره می کند
و می سوزاند، و اگر می توانستم جیغ بزنم یا حتی نفس بکشم، آنقدر داد می زدم
که حنجره ام از کار بیفتد. اما بعد درد جدیدی پدید آمد. دردی متفاوت.
دستی از اعماق تاریکی بیرون می جهد، و با چنان نیروی سترگی بازوی چپم را
می چسبد که درد حاصل بر درد گرما غلبه می کند. ناخن های دست به سادگی
در گوشتم فرو می روند. بعد کسی مرا سمت خودش می کشد، و باد زوزه کش
دست از سرم بر می دارد. نسیمی خنک جایگزینش می شود، آزادی بخش و
زیبا. ناگهان جایی کاملا متفاوت هستم.
--------------------------------
پلک زدم. تاریکی از بین رفت، و گرما و حس بلعیده شدن را با خودش برد.
در عوض، تا چشم کار می کرد از همه طرف آسمان پرستاره پیش چشم هایم
گسترده شده بود. ولی دستم همچنان می سوخت. بررسی اش کردم. جای
ناخن روی پوستم مانده بود. چهارتا سمت داخلی مچم و پنجمی در طرف مقابل
کشیده می شد. زخم عمیق بود و خونریزی کمی داشت. صدای کسی را
شنیدم که بیش از حد برایم آشنا بود.
«حالت خوبه؟»
بلند شدم، خیلی آرام، و برگشتم. دست آسیب دیده ام را چسبیده بودم.
سرانجام زبانم کار افتاد. «روبی. روبی، او... اون چی بود؟ اون تاریکی؟ و اون
گرما، و...»
«جایی که ابدیتت رو اونجا می گذروندی، ویلیام، اگه به موقع نکشیده بودمت
بیرون.»
هیچ واژه ای نداشتم. به ضعیف ترینشان رو آوردم. «ممنون.»
«می دونی...» در حرکتی متقابل، دست خودش را چسبید. «منظورم از "از
صخره پایین پریدن" دقیقا خودکشی نبود.»
دوباره پلک زدم، و نفس طولانی و عمیقی کشیدم. «آره. به گمونم درست بهش
فکر نکردم.»
«فکر نکنم بدونی با این حرف تا چه حد حقیقت رو کوچیک جلوه می دی.»
«خب، شاید نمی دونم. ولی می دونی چیه؟ دوباره انجامش می دم، روبی.
جدی می گم.»
تقریبا چشم هایش را در حدقه چرخاند. ولی من ادامه دادم: «چیزی که گفتم؟
اونجا سر خیابون؟ متاسفم. واقعا هستم، متاسفم. تو درست می گفتی. عشق
راجع به مالیات و سردرد و فقط تحمل کردن همدیگه توی ایام پیری نیست.
همونطوری که مادرت گفت، راجع به جدا شدن از زمینه. پایین پریدن از صخره با
یه نفر، وقتی نمی دونی قراره کجا فرود بیاین، و اهمیتی هم نمی دی، تا زمانی
که با هم اونجا باشین. و اگه اینجا فرود اومدیم، هر جایی که هست، من مشکلی
باهاش ندارم.» و بازوانم را دورش حلقه کردم.
ولی دستی روی سینه ام گذاشت و جلویم را گرفت. چشم هایم را باز کردم.
گفت: «معلومه خیلی روی این سخنرانی کار کردی.»
«تمام مدت توی سرم، توی ماشین، تا اینکه... تا اینکه صحنۀ تصادف رو دیدم.»
به زمین خیره شدم و بعد سرم را بالا آوردم. «و همونجا فهمیدم، حتی اگه از این
زمین خاکی بری هم قرار نیست ولت کنم، و دنبالت میام. حالا هم که اینج...»
حرفم را قطع کرد: «منم اشتباه می کردم.»
«م... منظورت چیه؟»
«دربارۀ عشق. اشتباه می کردم. مادرم هم همینطور. عشق با همۀ چیزهایی
که توی فیلم ها و کتاب ها می بینیم فرق داره، ویلیام.»
باز هم پلک زدم. «می دونم! می دونم، چیزیه که... توی قلبت حسش می کنی؛
از منطق هیچ کس پیروی نمی کنه. چیزی نیست که بشه روی کاغذ نوشتش.
همونطور که خودت گفتی.»
آه کوچکی کشید. «اجازه دارم یه چیزی رو نشونت بدم؟»
«آه، به گمونم. حتما.»
دستم را گرفت، ستاره ها سوسو زدند و کنار افتادند. در یک چشم برهم زدن،
جای دیگری بودیم.
«این همون...»
«چرخ فلک؟ بله. چرخ بزن.»
زدم، و آنجا بودیم. من و روبی گذشته، روی صندلی پشتی مان که در اوج آسمان
بالا می رفت. به وضوح به یاد می آوردم. از آنجا سپیده دم شهر را تماشا کردیم،
و کشتی هایی در لنگرگاه که نور خورشید قرمزشان می کرد، و ابرهایی که نیمۀ
بالایی شان با آفتاب گرگ و میش روشن شده بود.
کمی روی صندلی ام جا به جا شدم و کابینمان تکان خورد، من گذشته این حرکت را
دید و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید. ولی روبی گذشته به حرف آمد: «ممنون
که اینجا با منی.» و بوسه ای روی پیشانی اش کاشته شد.
روبی پرسید: «چی می بینی؟»
«ما. یه سال و خرده ای پیش. خوب این روز رو یادمه. مادرت به تازگی از دنیا رفته
بود و می خواستم ذهنت رو آروم کنم، پس بردمت اونجا.»
«همینطوره. شاید بعد از سال ها، اون روز اولین باری بود که واقعا حس امنیت و
آرامش بهم دست داد. این، عشق بود.»
«می دونم هست. و من هنوزم عاشقتم، فقط...»
«یه نوع عشقه.» دوباره حرفم قیچی شد. «و تا زمانی که پایداره بی نهایت زیباست.
ولی می تونم چیز دیگه ای نشونت بدم؟»
«آه... باشه. بله.»
دوباره دستم را گرفت، محیط اطراف دوباره با ستارگان سوسوزن جایگزین شد،
و بعد سر از جای دیگری در آوردیم. بیمارستان، ظاهرا داخل خیابان جوزف بود.
«اینجا چی می بینی؟»
اطراف را از نظر گذراندم. پرستارها این سو و آن سو می دویدند. دکترها جواب
آزمایشات را می خواندند و با بیماران صحبت می کردند.
«نمی دونم. یه بیمارستان.»
سرش را سمت یکی از اتاق ها تکان داد. «اون تو رو ببین.»
دیدم. زنی روی تخت خواب افتاده بود، نحیف و کچل. و دکترهای اطراف داشتند
وسایل و ماشین آلات را خاموش می کردند.
«یه خانم در حال مرگ. ظاهرا سرطانه.»
«درسته. و اونی که اونجاست؟»
سرم را پایین آوردم. پرستاری دم در اتاق زانو زده بود و - حدس من این است که -
با صداهای عروسکی با دختربچۀ هشت نه ساله ای حرف می زد. صورت دختر
خیس اشک بود، ولی پرستار توانست لبخندی روی لب هایش بنشاند، حتی با
اینکه مادرش در سمت مقابل اتاق جانش را از دست می داد.
«پرستاری که یه دختربچه رو آروم می کنه.»
«بله. و اون دختر کوچولو تا آخر عمرش این پرستار رو یادش می مونه - حتی اگه
هرگز همدیگه رو نبینن و اسم هاشون رو به هم نگن - به عنوان خانمی که در
بدترین لحظات زندگیش کنارش اومد و باعث شد بخنده.» روبی نگاهش را روی
من برگرداند. «اینم عشقه. درست به زیبایی و ارزشمندی چیزی که ما
داشتیم.»
«منظورت از این حرف ها چیه؟»
جواب نداد، فقط لبخند غمگینی زد و دستش را طرفم دراز کرد. گرفتمش. ستاره ها
برای بار سوم سوسو زدند. بعد داخل اتاق انتظار بودیم.
«اون رو می بینی؟» روبی به کنج اتاق اشاره کرد.
چشم هایم گرد شد. «اوه هی! دیلان اینجا چی کار می کنه؟»
«وقتی از دستشویی بیرون نیومدی آمبولانس خبر کرد. می دونست مشکلی
وجود داره، و وقتی می آوردنت بیمارستان دنبالشون اومد. از اون موقع همینجا
وایساده و هر بار پرستاری از کنارش رد میشه حالت رو می پرسه. کم کم داره
اعصابشون رو خرد می کنه.»
مدتی هم اتاقی ام را تماشا کردم، و همانطور که انتظار می رفت دست
پرستاری را چسبید و سوالی پرسید که نمی توانستم بشنومش. پرستار با
جوابی کوتاه خودش را خلاص کرد، و دیلان سر تکان داد، بعد به دیوار تکیه زد و
چشم هایش را بست.
«من، آه، خبر نداشتم انقدر اهمیت می ده.»
«اینم عشقه، ویلیام. تو هم همین کار رو واسه ش می کنی؟» اما قبل از اینکه
بتوانم پاسخ بدهم، دستم را گرفت. ستارگان سوسوزن برای بار چهارم به نمایش
در آمده و محو شدند.
داخل آی سی یو بودیم. به خودم زل زدم. زغال سنگ و قرص بالا آورده بودم،
ولی از جایم جنب نمی خوردم. بیشتر دکترها و پرستارها داشتند از اتاق خارج
می شدند.
جز راشل. حالا داشت آزادانه اشک می ریخت، و تمایلی به پنهان کردنش نشان
نمی داد. دستش را سمت چیزی دراز کرد. شبیه سوزن بود، یا سرنگ.
«داره چی کار می کنه؟»
«به زودی خودت می بینی.» روبی بهم لبخند زد. «ولی اونی که اونجاست؟ اونم
عشقه.» دستش را دراز کرد. «یکی دیگه مونده.» گرفتمش.
داخل پارکینگ بیمارستان ظاهر شدیم. قطرات باران با شدتی بیش از پیش به
زمین می کوبیدند.
«پشت سرت رو ببین.» به حرف روبی گوش دادم، و خشکم زد؛ کلمه ای برای
توصیف صحنۀ مقابلم نداشتم.
پدرم داخل ماشینش، قرآنی را با جفت دست به سینه اش چسبانده بود و طوری
گریه می کرد که یک فرزند هرگز نباید ببیند پدرش اینطور اشک می ریزد.
«و این یکی؟ این نوعی از عشقه که می تونه کوه ها رو جا به جا کنه.»
دستم را روی شیشه گذاشتم. ظاهرا متوجهم نشد.
«نمی تونه ببینتت، ویلیام. از اینجا نه.»
«باشه.» چشم هایم را با پشت دست پاک کردم. «باشه، گرفتم. من گند زدم.»
دستم را رها کرد و ناگهان سر از بین ابرها، زیر نور مهتاب و ستارگان در آوردیم.
اشک دیگری را قبل از اینکه بتواند روی گونه ام جاری بشود پاک کردم. «خب حالا
که چی؟ واسه برگشتن خیلی دیر شده. همین الانشم از دست رفته م.»
روبی قدم دیگری جلو آمد. گفت: «شایدم نه.» دستش را روی شقیقه ام
گذاشت. حس کردم چشم هایم در حدقه برگشتند.
و بعد دیدمش.
راشل و من لب ساحل نشسته ایم. دخترمان توی آب ایستاده و دنبال صدف
می گردد. نور خورشید از بهترین زاویۀ ممکن به موهایش می خورد و لحظه ای
به نظر می رسد تارموهایش از طلا ساخته شده.
سپس تصویر کنار می رود، و صحنۀ دیگری ظاهر می شود.
جشن تولد. موی اطراف شقیقه هایم خاکستری شده، راشل هم همینطور. ولی
مهم نیست. دختر کوچولویمان دارد ده ساله می شود.
و بعد این تصویر هم از بین می رود، و تصویر دیگری جایش را می گیرد. و یکی
دیگر، و یکی دیگر؛ هر یک حاوی لحظه ای که یک شخص چنان عشقی به
شخص دیگری نشان داده که تا آسمان پر کشیده و تا ابد به نمایش در می آید،
حتی اگر فقط به اندازۀ کسری از ثانیه می توان آن را دید. در نهایت تصویری از
من و راشل روی نیمکتی به پیری خودمان ظاهر می شود. راشل دستم را می گیرد
و می گوید: «خوشحالم دنبالش نکردی.»
و من جواب می دهم: «منم همینطور.» و پیشانی اش را می بوسم.
روبی دستش را پس می کشد، و دوباره همینجا هستیم. لا به لای ابرها.
پرسیدم: «چطور اون کار رو کردی؟»
شانه بالا انداخت. «زمان اینجا مفهومی نداره. چند وقتی میشه که اینجاییم،
ویلیام، و دکترها هنوز از اتاقت بیرون هم نرفته ن. زیاد فکرت رو درگیرش نکن.
فقط فکر کن ببین چی کار می خوای بکنی.»
«اون...» آب دهانم را قورت دادم. «او... اون، آیندۀ من بود؟»
دوباره شانه بالا انداخت. «ممکنه باشه. نمی دونم چی دیدی، و نیازی هم
نیست که بدونم. کافی بود؟»
سر تکان دادم. دوباره قدمی به جلو برداشت. «پس برو و بگیرش.»
«بدجوری دلم برات تنگ میشه.»
«خب، اینکه دلتنگ کسی بشی اشکالی نداره. فقط به این معناست که عشق
کمی بیشتر از چیزی که جرقه ش رو توی قلبت انداخت باقی مونده. پس برو و تا
دلت می خواد دلتنگم باش. حس کن که چیزی رو از دست دادی، مثل یه مرد در
مقابل این طوفان بایست، درد رو به ذهنت بسپر، و زیر و روش رو بشناس. در آخر
بذار مثل موج از روت بگذره و به مسیرش ادامه بده. و یه روز که از خواب پا
می شی می بینی جایی که قبلا خونریزی داشته حالا فقط یه زخم ساده روی
پوستت مونده. حس خوبیه، که بفهمی قدرتت از هر سوگواری بیشتر و فراتره.»
«معلومه خیلی روی این سخنرانی کار کردی.»
«خب، چند وقتی میشه که اینجام.» بعد مرا بوسید، برای آخرین بار، و فقط به
مدت کوتاه ترین ثانیۀ دنیا، هر چه زخم، بریدگی، خراشیدگی و شکستگی درون
قلبم بود کامل پر و ترمیم شد. «تو از ستاره ها ساخته شدی، بچه. حالا برو و
کهکشان رو روشن کن.»
و بعد که چشم هایم را باز کردم، فهمیدم او...
-------------------------------
«... رفته، راشل، باشه؟ قرار نیست حرفم رو تکرا...»
اما پیش از آنکه دکتر بتواند جمله اش را تمام کند، من از جا پریدم و درحالیکه با
نیرویی باورنکردنی به قفسۀ سینه ام چنگ می زدم، دنبال هوای تنفسی
گشتم. سرنگی داخل سینه ام فرو رفته بود، جرقه ای از زندگی که صاف به قلب
تزریق می شد، و راشل با دیدنم زد زیر گریه.
«خب، لعنت به من.» دکتر لحظه ای مرا برانداز کرد. «به سرزمین زنده ها خوش
برگشتی، پسر. و راشل؟» راشل سمتش برگشت. «کارت عالی بود. بهت افتخار
می کنم.»
وقتی از اتاق خارج شد، راشل به من رو کرد، در تلاش برای پنهان کردن لبخندش.
«سلام. چه حسی داری؟»
«بهتر از مردنه.» سکوتی پیش آمد، تا اینکه افزودم: «هی. خوشحالم بُردت رو
گرفتی.»
دستم را گرفت و محکم فشردش. لحظه ای با دیدن زخم زیر مچم که انگار حاصل
کشیده شدن ناخن دست درون گوشت بود، خشکش زد. ولی نادیده گرفتش و
گفت: «منم خوشحالم. و تو هم مال خودت رو می گیری. باشه؟ قول می دم.»
گفتم: «می دونم.» و با شنیدنش از جا برخاست و بیرون رفت تا جان شخص
دیگری را نجات بدهد. گوشی تلفنم را از جیبم بیرون کشیدم، آخرین گفت و گویم
را باز کردم و نوشتم:
"حالا هستم."