داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

🌿چالش یک ماهه، روز چهارم*^*🌿
دختر اولین نفسش را در بیشه زاری از صنوبرهای تنومند کشید، زیر سایۀ بال های
مرغ مگس خوار. مادرش ملودی جویبار پایین کوه بود و پدرش، سوسوی آفتاب
لا به لای برگ های سکه شکل.
جنگل از او مراقبت کرد، قنداقی از گل های وحشی برایش ساخت و با نغمۀ
پرندگان برایش لالایی خواند. وقتی به گریه می افتاد، پروانه ها گونه هایش را
می بوسیدند و اشک هایش را چون شبنم روی گل ها می گذاشتند. به تدریج
قدرت و سرعت فراانسانی به دست آورد، و چند سال که گذشت حتی از نهال های
محل تولدش هم قدبلندتر شد.
شب هایی که هوا سرد بود، کنار گوزن ها می خوابید، سر روی بدن خال خالشان
می گذاشت و با داستان های مادر خانواده به خواب می رفت. بعدازظهرهای گرم
بهاری، روی توده های خزه و برگ های خیس روی زمین دراز می کشید.
با پرنده های آبی بازی می کرد، که بهش آواز خواندن را یاد دادند. با توله گرگ ها
مسابقه می گذاشت و در مسیر رودخانۀ خشک شده می دوید. روزهای بارانی
که خاک بوی آسمان می داد، به چشمۀ پایین کوه می رفت و با سمورهای
دریایی شنا می کرد.
سالیان سال زندگی رضایتمندانه ای را در درختستان گذراند. عزیز جویبار و کوهستان
بود، درختان صدای قدم ها و لمس انگشتانش را می شناختند. حتی وحشی ترین
حیوانات هم در حضورش رام می شدند. خرس ها محل شیرین ترین عسل ها را
نشانش می دادند. گلۀ گرگ ها با زوزه هایشان نوحه می سرودند و آوازش را
همراهی می کردند، بلکه لبخندی روی لبش بنشانند. حتی شیر کوهستان که
به دنبال شکار اطراف جنگل پرسه می زد، سر باشکوه و شاهانه اش را برای
دختر خم می کرد.
او خود قلب جنگل بود.
یک روز صبح، صداهای عجیبی او را بیدار کرد. صدایی زمخت و نامفهوم، نه به
بلندپروازی نغمۀ پرندگان و نه استوار مثل نجوای گوزن ماده. دختر از کاج کهنسالی
بالا رفت و درخت از شدت ذوق لمسش سیخ ایستاد.
یک مرد همراه پسرش لا به لای درختان ول می گشت. تکه هایی از صنوبرها را
می کندند و گل های زبان درقفا را زیر پا له می کردند. مرد بلند و لاغر بود، و پسر
قدی تقریبا برابر قد دختر داشت، با لبخندی به سردی سنگ کف رودخانه.
دختر تمام روز از دور تماشایشان کرد. فضایی بین اشنگ ها باز کردند تا چادر
بزنند، چوب جمع کرده و آتشی راه انداختند، با تکه ای چوب و نخ از چشمه
ماهی گرفتند و روی شعله ها کباب کردند.
شب که شد، جنگل مذاکرۀ بی صدایی راجع به غریبه ها راه انداخت. سنجاب های
نگران به خود می لرزیدند، قوچ ها سم هایشان را به زمین می کوبیدند، و جغدها
همه را ساکت می کردند تا بهشان هشدار بدهند: هیچ کس نباید به این متجاوزان
نزدیک شود، مخصوصا دختر.
روز بعد، دختر قطرات شبنم را از روی برگ های پهن نوشید و، دور از محل استقرار
پدر و پسر، در جنگل قدم زد. همانطور که راه می رفت برای خودش آواز می خواند،
و متوجه نشد پسر از صدای شعرش بیدار شده و تعقیبش می کند.
«اسمت چیه؟» پسر آرام از پشت درختی بیرون آمد و جنگل در سکوتی مرگبار
فرو رفت.
دختر نامی نداشت. اصلا نمی دانست چیست. در جنگل نیازی به اسم نبود، چرا
که موجودات بیش از حد صمیمانه برخورد می کردند و از طبیعت دیگری باخبر
بودند، طبیعت اسمی نداشت.
پسر دوباره پرسید: «اسمت؟» حروف را آرام تر تلفظ کرد.
دختر شانه بالا انداخت.
اخمی روی چهره اش نقش بست. «من لوک ام.»
دختر تکرار کرد: «لوک.» اجازه داد کلمه روی زبانش نقش ببندد و مثل توت های
بسیاررسیده از درختی پایین بیفتد.
پسر سر تکان داد و با دست درازشده قدمی جلو آمد. کف دستش خرگوش
چوبی دست تراشی قرار داشت، یکی از زیباترین و عجیب ترین چیزهایی که
دختر تا به حال دیده بود. از آنجایی که می دانست درختان با نارضایتی تماشایشان
می کنند، مرددانه خرگوش را قاپید و دوان دوان دور شد.
لوک و پدرش یک روز دیگر هم در جنگل روشن و پرنور ماندند. هیچ یک نشانی از
دختر نیافتند، و مرد معتقد بود پسرش فقط رویای او را دیده است.
اما لوک حقیقت را می دانست، جنگل هم همینطور.
با رفتن متجاوزان، دختر خرگوش چوبی را به سینه اش چسباند و آرزوهایش را
دم گوشش نجوا کرد. موجودات جنگل به او گفتند پسر را فراموش کند، التماس
کردند که به بازی هایشان ملحق شود. ولی تا چند هفته، نتوانست هیچ یک را
انجام بدهد.
یک سال گذشت، و جایی در این میان دختر لوک را از یاد برد. از لانۀ خرگوش زیر
درخت کاج کهنسال بیرون آمد. دوباره با سمورهای دریایی بازی می کرد و همراه
گنجشک ها آواز می خواند. جنگل دومرتبه کامل شده بود، کامل و خوشحال.
بعد، لوک و پدرش بازگشتند.
این بار، دختر شجاع تر بود و لوک را هنگامی که پدرش از رودخانه ماهی
می گرفت، در بیشه زار ملاقات کرد. پسر سرش را بالا نیاورد تا به او نگاه کند،
فقط به شعله های ملایم آتش لبخند زد.
زمزمه کرد: «می دونستم واقعی هستی.»
دختر هم در جواب لبخند زد.
لوک و پدرش هر بهار برمی گشتند. هر سال، در کمال سرافکندگی جنگل، لوک
و دختر زیر سایۀ شاخه های کاج ملاقات می کردند، غرق در عطر سوزن های
زمین افتاده ای که به پوستشان می چسبید.
حرف می زدند و می خندیدند. دختر کم کم عاشق حرف زدن به زبان دست و پا
شکستۀ لوک شد، درست همانطور که پسر عاشق شناخت او از جنگل بود، و
اینکه چقدر به طبیعت تعلق دارد.
سه سال پس از اولین ملاقاتشان، لوک زیر درخت کاج نشان محبتی روی گونۀ
دختر کاشت.
سال چهارم، دو بوسه رد و بدل شد و پوست دختر به رنگ گل های وحشی
جنگل درآمد.
یک روز سال ها بعد، دانۀ عشقی در زمین کاشتند و شکوفه ای جوانه زد.
آن روز، کمی بعد از رفتن لوک و پدرش، دختر بیمار شد. جنگل سرزنش نمی کرد،
فقط ناگزیر آهی کشید و به بهترین نحو ممکن از قلبش پرستاری کرد. به تدریج
حال دختر بهتر شد، و او قوی تر. سنگین تر هم شد، چون نشاط ترسناک زندگی را
درون خودش حس می کرد.
زیر درختان اشنگ فرزندی به دنیا آورد، دختری با پوستی از جنس گل های
وحشی و چشم هایی پر از آرزو. دختر خرگوش چوبی را به بچه اش داد تا با آن
بازی کند و وقتی بهار سر رسید، هردو زیر درخت کاج منتظر بازگشت لوک
ماندند.
وقتی او برگشت، این بار بدون پدرش، لبخند روی لبش خشکید. با دیدن نوزاد
یک ساله ای که روی تختی از برگ نوک سوزنی کاج خوابیده بود، سایه ای بر
چهره اش افکنده شد. لوک می دانست این بچه، مثل مادرش، انسان نیست،
نه دقیقا. و دانستن این موضوع او را به لرزه می انداخت.
لوک با امواج سفید ترسی که در گوش هایش جریان داشتند، کر شده بود و
نمی توانست صدای دختر را بشنود. عصبانی شد، بیشتر از دست خودش تا
دختر، ولی جنگل شنید و علیه خشم طغیان گرش حالت تدافعی گرفت. دختر
اشک نریخت، سعی نکرد لوک را منصرف کند، فقط بچه اش را در آغوش کشید
و با خداحافظی آرام رو برگرداند.
دختر می توانست ببخشد و فراموش کند، ولی جنگل نه.
لوک صحیح و سالم به پایین کوه نرسید.
وقتی دختر متوجه عمل جنگل شد، دنبال پیکر لوک گشت، با این فکر که شاید
بتواند مردی را که عاشقش بوده زیر درخت کاج دفن کند. فرزندش را پیش گوزن ها
گذاشت و قول داد زود برگردد.
روزها گشت. جنگل حاضر نبود بگوید پسر کجا خوابیده است، پس دختر با غصۀ
سرگردانش همه جا پرسه زد. پرنده ها با نغمه های ملایم، از او خواستند پیش
دخترش برگردد. گرگ ها دعوتش کردند تا غم از دست رفته اش را به آهنگ
حزن آوری تبدیل کند و اجازۀ ترمیم شدن به خودش بدهد. شیر کوهستان چیزی
نگفت، فقط سرش را به دست دختر مالید و در جهت خانه هلش داد.
با همۀ این ها، دختر به جست و جو ادامه داد. جنگل برایش گریه کرد، با اشک های
جگرسوز پشیمانی و عشق.
وقتی میان خزه و بوته های خاردار یافتش، در حالیکه چشم هایش رو به خورشید
سوزان باز بود، بالای سرش ایستاد و اشک در چشم هایش حلقه زد.
قلب جنگل کنار مردی که به او عشق می ورزید زانو زد ولی نتوانست از خواب
ابدی بیدارش کند.
سال پشت سال گذشت و تا به امروز، همۀ موجودات جنگل اوایل بهار در آن
نقطه جمع می شوند. دختر قلب جنگل را با خودشان می آورند، تا گل های
وحشی را که روی قبر والدینش می شکفد نشانش بدهند.