.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

یه گفت و گوی دلهره آور با دختر 7-ساله م.

🧟داستان تک پارتی~نسبتا کوتاه^0^🧟

«بابا، بابا! من یه زامبی دیدم!»

داخل آشپزخانه مشغول آماده کردن چای بودم که صدای دختر کوچولویم را

شنیدم. با چنان سرعتی از در پشتی وارد شد که تقریبا روی پله ها زمین خورد.

آب جوش را از کتری داخل یک ماگ ریختم، به سختی می شد گفت سرم را بالا

آورده ام.

«اوه واقعا؟»

«آره، دیدم! رنگش پریده بود و صورت درب و داغونی داشت! حال به هم زن بود، بابا!»

کتری را سر جایش گذاشتم و شیر را برداشتم. از درون آه کشیدم. واقعا باید در

انتخاب فیلم هایی که بعدازظهرها می دیدم دقت به خرج می دادم. رزی عادت

داشت شب ها بی سر و صدا از پله ها پایین بیاید، و چند شب پیش حین

تماشای Walking Dead مچم را گرفت. حالا دیگر فکر زامبی ها از سرش بیرون

نمی رفت. مدام به او می گفتم زامبی ها وجود خارجی ندارند، ولی به نظر

نمی رسید تأثیری داشته باشد.

«عزیزم، راجع به زامبی ها چی گفتیم؟» کیسۀ چای را از ماگ بیرون آوردم و

داخل سطل زباله انداختم. «می دونی اگه بازم دربارۀ زامبی ها حرف بزنی و

مامانی بشنوه، بابایی تو دردسر بزرگی می افته.»

«بله، اما... اما من دیدمش

«می دونم قربونت بشم، ولی همین دیروز دوبار باغچه رو چک کردم، و می تونم

بهت قول بدم یه منطقۀ زامبی-آزاده.»

«نه، توی باغچۀ پشت خونه نه.»

«هم؟»

«اونجا ندیدمش.»

ماگ را تا لب هایم بالا آورده بودم، ولی حالا بدون اینکه خودم متوجه باشم روی

میز برگرداندمش. چرخیدم تا به رزی نگاه کنم. باد موهایش را وز کرده بود و

قرمزی گونه هایش نشان می داد مدت زیادی دویده است.

«عزیزم.» بهترین و جدی ترین لحن بابا-خوشحال-نیست ام را به کار گرفتم. «یه

سؤال ازت می پرسم، و می خوام صادقانه بهش جواب بدی: دوباره داشتی

سمت جاده بازی می کردی؟»

واقعا نیازی نبود بپرسم، چون جوابم را می دانستم. رزی اجازه دارد به تنهایی

توی باغچه بازی کند، و گاهی اوقات - با اجازۀ من یا مادرش - در مسیر

جادۀ پشت خانه مان دوچرخه سواری کند، همانی که از حیاط خانۀ همۀ

همسایه هایمان می گذرد. فقط همین. محلۀ نسبتا امنی داریم، اما این روزها

به هیچ محلی نمی شود اعتماد کرد و احتیاط شرط عقل است. چند ماه پیش،

در خانه ای چند جاده آن طرف تر سرقت اتفاق افتاد، و سال گذشته، جیب چند

نفر را که تنها از خیابان عبور می کردند، زدند. چندین سال پیش، در شهری

نزدیک شهر ما، پسربچه ای گم شد. البته با خانۀ ما خیلی فاصله داشت، ولی

خبرش همه جا پیچید و آخر هم نتوانستند مجرم را بیابند. خیلی از پدر و مادرها

محتاط تر شدند. رزی دارد بزرگ می شود، و دختر ماجراجویی است، اما باز

هم... باید حد و مرزی را مشخص کرد. و طی چند اتفاق اخیر، رزی داشت از

این حد فراتر می رفت. دوچرخه سواری اش تا فاصلۀ دورتری از خانه امتداد

می یافت. وقتی صدایش می زدیم، بلافاصله بر نمی گشت. وقتی قرار بود توی

باغچه بازی کند، یواشکی از حیاط خارج می شد.

حالا که رزی را تماشا می کردم، فهمیدم گونه هایش دارند بیش از پیش گل

می اندازند.

«بابایی، من فقط یه کوچولو جلوتر رفتم.» نگاهش را از من دزدید، به زمین خیره

ماند، و این پا و آن پا کرد. «قول می دم. داشتم با آقای هندرسون حرف می زدم،

چون توی حیاط پشتی خونه شون دیدمشون. گفتم سلام و از جا پریدن!»

آه کشیدم. زامبی جدید کشف شد: آقای هندرسون. دیروز پستچی زامبی رزی

بود، و روز قبلش یکی دیگر از همسایه هایمان. جرعه ای چای نوشیدم و سرم را

تکان دادم. اگر بخواهم عادل باشم، اعتراف می کنم آقای هندرسون نسبت به

بقیه کاندید بهتری است. تک و تنها زندگی می کند و با توجه به ظاهرش تقریبا

100 سال سن دارد. صورتش پر از خال سیاه و گوشتالوست، پوستش مثل

بادکنکی که بادش را خالی کرده اند. هرچند هربار که از پشت پرچین با هم

صحبت می کردیم، مرد خوبی به نظر می آمد. فقط شاید کمی احساس تنهایی

و افسردگی پیری داشت. نمی توانستم اجازه بدهم رزی این اطراف پرسه بزند و

او را زامبی خطاب کند.

«گوش کن، عزیزکم. می دونم خیلی دور نرفتی و به نظرت کار خاصی نکردی،

ولی نمی خوام...»

«بلافاصله هم برگشتم، بابا!» رزی حرفم را قیچی کرد. با چشم های گشاد آبی

و پرالتماسش بهم خیره شد. «قول می دم! و حتی وقتی آقای هندرسون بهم

بستنی تعارف کردن گفتم نه، چون می دونم دوست ندارید از غریبه ها چیزی

بگیرم!»

دهانم را باز کردم تا جواب بدهم، بعد جمله اش در سرم تکرار شد. «بهت

بستنی تعارف کرد؟»

«آره، ولی گفتم نه! آقای هندرسون واقعا دوست داشتن برم داخل و باهاشون

بستنی بخورم، ولی گفتم باید برگردم خونه! و بعد سریع اومدم اینجا تا بگم یه

زامبی دیدم، و من...»

رزی تندتند حرف می زد و صدایش مثل غژغژ موتور ادامه داشت. اما دیگر گوش

نمی دادم. ذهنم روی چیزی کلیک کرده بود که چند لحظه پیش شنیدم.

آقای هندرسون واقعا دوست داشتن برم داخل و باهاشون بستنی بخورم.

جرعۀ دیگری از چایم نوشیدم و اخم کردم. این اصلا خوب نبود. من مشکلی با

صحبت کردن همسایه ها و دختر کوچولویم نداشتم، ولی از فکر اینکه کسی او را

به داخل خانه اش دعوت کند خوشم نمی آمد. نه وقتی ما کنارش نیستیم. نه

حتی اگر پیرمردی تنها و مهربان این کار را می کرد. تصمیم گرفتم بعدا سری به

آقای هندرسون بزنم، و خودم این موضوع را با او در میان بگذارم. - با ملایمت،

البته، ولی قاطعانه.

در نهایت، اما، فرصتش پیش نیامد. چون چند ثانیه بعد از اینکه این فکر به ذهنم

خطور کرد، رزی چیز دیگری گفت. چیزی که رشتۀ افکارم را به کل پاره کرد و دور

انداخت. چیزی گفت که باعث شد سرمای عجیبی به عمق استخوان هایم نفوذ کند.

«بابایی، لطفا به مامان نگو، دیگه نمی ذاره توی باغچه بازی کنم. قول می دم

دیگه یواشکی نرم بیرون. نمی خوام زامبیه من رو بگیره.»

«رزی، قرار نیست اجازه ندیم توی باغچه بازی کنی. ولی قبلش باید یکی دو قول

به من بدی. اول، بهم قول بده دیگه نمی ری این ور اون ور مردم رو زامبی صدا

بزنی. آقای هندرسون شاید سالخورده باشه، ولی یه مردۀ متحرک نیست.»

رزی اخم کرد. «من این کار رو نکردم.»

«نکردی؟ همین یه دقیقه پیش اومدی داخل و گفتی زامبی دیدی.»

«نه، من زامبی صداشون نزدم. آقای هندرسون زامبی نیستن. زامبی رو توی

خونه شون دیدم، ولی خودشون نبودن.»

اخم کردم. دوباره ماگ به لب هایم رسیده بود که پایین آوردمش. «منظورت چیه،

عزیزم؟ کس دیگه ای رو توی خونه شون دیدی؟»

«آره، زامبی رو، بابایی! وقتی باهاشون حرف می زدم دیدمش. صورتش به شیشۀ

کوچیک زیرزمین چسبیده بود.»

لرزه به اندامم افتاد. «چی؟»

«بله! یه زامبی واقعی و واقعا ترسناک! صورتش کج و معوج و خونی بود، دهنش

هم باز بود. انگار داشت سرم جیغ می کشید. ولی خیلی گیجم کرد بابا. می دونی

چرا؟»

سعی کردم صدایم نلرزد. «چرا؟»

«خب، من نمی دونستم بچه ها هم می تونن زامبی بشن. فکر کردم فقط آدم

بزرگ هان. ولی فکر کنم اشتباه می کردم، چون اونی که توی زیرزمین خونۀ آقای

هندرسون دیدمش درست شبیه یه پسربچه بود.»

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 پنجشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۰ - 15:56
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها