.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

🌙تاج و تخت ماه🌙

هرگز به سرنوشت اعتقاد نداشتم.

نه، ستاره ها هرگز نامم را به زبان نمی آوردند و پچ پچ های

شبانه شان، خالی از کوچکترین نشانی از آیندۀ من بود. من،

سرنوشت خود را با دست های گرسنۀ یک کودک چنگ می زدم.

در تمام طول زندگی، آن را می کشیدم و هلش می دادم؛ و اتفاقات

مختلفی را رقم می زدم. جای انگشتانم روی روحم که زمانی پاک

و معصوم محسوب می شد، می ماند.

همۀ اشتباه های من متعلق به خودم اند و بس.

نه، ستارگان هرگز برایم جاده ای در دل شب های تاریک نساختند

که دنبالش کنم و به شهر آبادی برسم.

هرگز از سختی های زندگی چیزی بهم نگفتند!

همانا که هشدارهایشان به خاموشی و تاریکی محض شب هایم بود.

حرف از تاریکی شد...

باری از آنها پرسیدم: «چرا از نور بی پایانتان به زمین خاکی و به دور از

نور من نمی بخشید؟»

چرا تاریکی را می پذیرفتند، اجازه می دادند افکارشان را بدزدد و

چشم هایشان را به سیاهی زغال سنگ گرداند؟ مگر غیر از این بود

که زمانی متلاشی می شدند و درخششان بدون اینکه به

چشم کسی سود رسانده باشد، در سیاه چاله های فضا محو

می شد؟

پاسخ دادند که تاریکی شب برای انسان های فانی نیاز است.

در واقع، یادآور تیره ای از خطرهای دنیوی است، که تلنگرش

می تواند زندگی را برایشان شیرین تر کند.

کمک می کند قوی تر شوند.

اما، ستاره ها دروغ می گفتند.

می دیدم چطور از ترس درون چشم های مردم لذت می برند. شاهد

بودم که هر شب، با صدای جیغ و وحشت جمعیت به خواب می رفتند.

هنگامی که انسان ها شروع به پرستش ستاره ها کردند و تاجی نامرئی

بر سرشان نهادند، فهمیدم تمام مدت نقشۀ ستاره ها این بوده است.

وقتی ترکشان کردم و به فانی های نیازمند روی زمین پیوستم،

نمی دانستم آخر عاقبتم چه خواهد شد.

سال ها می گذشت و من، مرگ انسان های اطرافم را مثل زهر

می چشیدم و صدای شکستن قلب هایشان از دوردست ها به گوشم

می رسید.

زمانی که گفتند حال که انسان هستم، دیگر افسار داستان زندگی ام

در دستان ستاره هاست، به آسمان ها برگشتم و دانه دانه شان را

با دست خالی، شکافتم.

حال، آسمان شب مال من بود و می توانستم آن را با صورت های فلکی

خودم پر کنم.

آری، من به ستاره ها حکومت می کنم و نه بالعکس. خاکسترهایشان

را از اعماق سیاهچاله ها می ربایم و به رگ هایم تزریق می کنم.

و با هر نفسی که می کشم، نورشان را می بلعم.

همانطور که زندگی می کنم؛ حکومت می کنم...

و شب ها...

از نور خویش به جهان تیره و تار، می بخشم.

برچسب‌ها: انشا, عناصر مرتبط
💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 سه شنبه پنجم مرداد ۱۴۰۰ - 21:59
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها