داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

------------------------------------------------
گلچین روزنامۀ محلی:
پروندۀ قاتل بدیمن و ناشناس هنوز باز است.
بعد از چند هفته قتل های پی در پی، هنوز سرنخی از این قاتل
ناشناس در دست نیست. طی آخرین بازرسی ها و مدارک اندک
جمع آوری شده توسط پلیس محلی، هیچ ارتباط مشخصی بین
مقتولین و شخص قاتل مشاهده نمی شود.
پسر جوانی حین بازجویی منطقه ادعا می کند که از یکی از حملات
قاتل جان سالم به در برده است، و این، بازنویسی گفته های اوست:
"کابوس بدی دیدم و نیمه های شب از خواب پریدم. متوجه شدم که
پنجرۀ اتاق به دلایلی بازه، حتی با اینکه یادم می اومد قبل از خواب
بسته بود. بلند شدم و بستمش. بعد پتو رو روی سرم کشیدم و
خواستم دوباره بخوابم. اون موقع بود که حس عجیبی بهم دست داد.
انگار یکی داشت تماشام می کرد. سرم رو بیرون آوردم و تقریبا از جا
پریدم. اونجا، بین پرده های در حال پرواز و نور ماهی که به داخل اتاق
می تابید، یک جفت چشم دیدم. چشم های عادی نبودن. تاریک بودن،
و بدشگون. حتی تو اون نور کم هم سیاهی شون رو می دیدم، و...
ترس برم داشت. چشمم به دهنش افتاد، و لبخند گشاد و خوفناکش،
که همۀ موهای تنم رو سیخ کرد. همونجا وایساده بود و بهم نگاه
می کرد. بالاخره بعد از مدتی که انگار تا ابد طول کشید، حرف زد...
یه جملۀ ساده و کوتاه، که تنها یه روانی می تونست اونطوری به زبون
بیاردش. آروم بهم گفت: «بگیر... بخواب.»
چاقویی بیرون آورد. قلبم وایساد. روی تختم پرید. جیغ کشیدم، بهش
مشت زدم و سعی کردم بندازمش پایین. پدرم سراسیمه وارد اتاق
شد. مرد چاقوش رو توی بازوی پدرم فرو کرد، و اگر یکی از همسایه ها
به پلیس زنگ نزده بود، احتمالا در کسری از ثانیه کارش رو تموم
می کرد. صدای آژیر ماشین ها بلند شد؛ جلوی خونه پارک کردن و
داشتن دوان دوان سمت در می اومدن. مرد چرخی زد و سمت راهرو
دوید. صدایی مثل خرد شدن شیشه شنیدم. وقتی از اتاقم بیرون اومدم
دیدم پنجرۀ انتهای راهرو که به قسمت پشتی خونه باز میشه شکسته
شده. به منظرۀ بیرون نگاه کردم و آخرین نشونه های هودی
سفیدرنگش رو دیدم که در دوردست محو می شد. یه چیزی رو با
قاطعیت می گم: هیچ وقت اون چهره از خاطرم پاک نمیشه؛ با اون
چشم های شیطانی و سرد، و لبخند جنون آمیزش. حتی یه لحظه هم
از ذهنم بیرون نمی رن."
پلیس همچنان در تعقیب این مرد است. در صورت مشاهدۀ شخصی
با مشخصات ذکرشده، لطفا به نزدیک ترین مرکز پلیس محلی اطلاع
دهید.
------------------------------------------------
جف و خانواده اش به یک محلۀ جدید اسباب کشی کرده بودند. پدرش
ترفیع کاری گرفته بود و والدینش فکر می کردند بهتر است در یکی از آن
محل های "باکلاس" ساکن شوند. البته جف و برادرش هم شکایتی
نداشتند. یک خانۀ جدید و بزرگ تر. چرا نباید عاشقش شوند؟
مشغول خالی کردن بارها بودند که یکی از همسایه ها طرفشان آمد.
«سلام، من باربارا هستم. خونه مون رو به روی شماست. فقط
خواستم خودم و پسرم رو بهتون معرفی کنم.» برگشت و پسرش را
صدا زد: «بیلی، اینا همسایه های جدیدمون هستن.» بیلی سلامی
کرد و رفت تا داخل حیاط بازی کند.
مادر جف گفت: «خب... من مارگارتم. این همسرم پیتره، و دو تا
پسرهام: جف و لو.» همگی خودشان را معرفی کردند، و بعد باربارا
پسرها را به تولد بیلی دعوت کرد.
جف و برادرش می خواستند رد کنند، ولی مادرشان سر تکان داد:
«البته، خیلی خوشحال می شن.»
وقتی خالی کردن بارها تمام شد، جف پیش مادرش رفت. «مامان، چرا
دعوت جشن یه غریبه رو قبول کردی؟ اگه متوجه نشدی بگم من یه
بچۀ نادون نیستم مثل اونا.»
«جف.» مادرش اخم کرد. «ما تازه اومدیم اینجا. باید نشون بدیم که
می خوایم با همسایه هامون وقت بگذرونیم.»
«ولی...»
«با هم می ریم جشن تولد بیلی. دیگه صحبتی نباشه.»
جف دوباره دهانش را باز کرد، ولی جلوی زبانش را گرفت چون
می دانست کاری از پیش نمی برد. انگار هر وقت مادرش تصمیمی
می گرفت، دیگر صحبتی نبود.
از پله ها بالا رفت و روی تخت اتاقش ولو شد. همانطور به سقف خیره
ماند تا اینکه چیز عجیبی حس کرد. نه دقیقا درد ولی... احساسی
عجیب. بهش محل نگذاشت. چیز مهمی نبود. فقط حسی
وصف نشدنی، مثل صدها حس دیگر، که برای خودش می رفت و
می آمد. صدای مادرش را شنید که صدایش می زند. ظاهرا بعضی
وسایلش طبقۀ پایین جا مانده بود. پس بلند شد و رفت تا وسایل
قدیمی اش را در خانۀ جدیدشان بچیند.
روز بعد، جف از پله ها پایین آمد تا صبحانه اش را بخورد و برای مدرسه
آماده شود. در حالیکه به ساندویچش گاز می زد، دوباره آن حس بهش
دست داد. این بار قوی تر بود، و درد کوچکی درونش ایجاد کرد که انگار
داشت به سمت پایین کشیده می شد. باز هم تحویلش نگرفت.
جف و لو صبحانه شان را تمام کردند و پیاده تا ایستگاه اتوبوس راه
افتادند. در انتظار اتوبوس روی نیمکت نشستند، و بعد، خیلی
غیرمنتظره، پسری با اسکیت بردش از رویشان پرید. چرخ های
اسکیت برد تقریبا زانوی پسرها را لمس کرد.
هر دو از جا پریدند. «هی، چی کار می کنی؟!»
پسر فرود آمد و روی اسکیت چرخید تا نگاهشان کند. با پایش لگدی
به تختۀ چرخ دار زد و با یک دست گرفتش. به نظر دوازده ساله
می آمد، یک سال کوچک تر از جف. تی شرت Aeropostale به تن
داشت و شلوار جین آبی و پاره پاره.
«به به به. انگار گوشت تازه گیرمون اومده.» یکدفعه سر و کلۀ دو
نفر دیگر پیدا شد. یکی شان لاغر استخوانی بود و دیگری غول پیکر.
«خب، از اونجایی که تازه واردین، بذارین معرفی کنم. اونی که
اونجاست کیثه.» جف و لو به پسر استخوانی چشم دوختند. کمی
سردرگم و خنگ به نظر می رسید، همانطور که از یک نوچه انتظار
می رود. «ایشون هم تروی.» سرها سمت بچۀ چاق چرخید. کوتولۀ
خپل. ظاهر این پسر می گفت از بدو تولد به خودش زحمت تکان خوردن
نداده است.
«و من...» پسر اول به خودش اشاره کرد. «رندی هستم. حالا که آشنا
شدیم، بذارین توضیح بدم. برای همۀ بچه های این محل یه هزینۀ
ناقابل برای سرویس اتوبوس هست. متوجه منظورم که می شین؟»
لو بلند شد، آماده برای اینکه مشتی حساب شده به صورت رندی بکوبد
و سیاه و کبودش کند، ولی یکی از دوست های رندی رویش چاقو
کشید. رندی نچ نچ کرد. «امیدوار بودم بیشتر همکاری کنید، اما
راه سخت رو در پیش گرفتین.» دستش را دراز کرد و کیف پول لو را
از جیبش بیرون آورد.
حس عجیب برای بار سوم به جف هجوم آورد. حالا خیلی قدرتمند بود،
مثل آتش زبانه می کشید. از جایش بلند شد، برادرش بهش اشاره کرد
که بنشیند، ولی جف توجه نکرد. چند قدم جلو رفت و جلوی رندی
ایستاد. «گوش کن بچه ولگرد، همین الان کیف پول داداشم رو پس
می دی وگرنه با من طرفی.»
رندی با آرامش کیف را داخل جیبش چپاند و چاقوی خودش را بیرون
آورد. «اوه؟ و اون وقت تو می خوای چی کار کنی مثلا؟» هنوز
جمله اش کامل تمام نشده بود که مشت جف با بینی اش برخورد کرد.
رندی دستش را طرف صورتش بالا برد... جف مچش را گرفت، با قدرت
پیچاند و... تق. به همین سادگی، استخوان شکست. رندی فریاد
کشید و جف چاقو را از چنگش در آورد. تروی و کیث به جف هجوم
آوردند، اما جف بیش از حد سریع بود. رندی را زمین زد. کیث با چاقو
بهش حمله ور شد، ولی جف جاخالی داد و چاقو را در بازویش فرو کرد.
کیث روی زمین افتاد و شروع کرد به جیغ زدن. تروی هم قصد داشت
جف را زیر وزنش له کند. ولی برای این یکی، جف حتی به چاقو هم نیاز
نداشت. فقط به شکم تروی مشت زد. او نقش زمین شد و صبحانه اش
را، که حتما وعدۀ سنگینی بود، روی آسفالت بالا آورد.
تنها کاری که لو می توانست بکند این بود که در کمال ناباوری
به برادرش زل بزند. «جف، چطور...؟» این تمام چیزی بود که توانست
بگوید.
اتوبوس داشت به ایستگاه نزدیک می شد و دو برادر می دانستند
مقصر شناخته خواهند شد. پس با نهایت سرعت دویدند. حین دویدن،
نگاهی به عقب انداختند. رانندۀ اتوبوس پیاده شده بود و داشت روی
رندی و دوستانش خم می شد.
جف و لو دوان دوان تا مدرسه رفتند. جرعت نداشتند در مورد اتفاقی که
افتاده بود حرفی بزنند. فقط نشستند و گوش دادند. لو تنها به عنوان
یک دعوای خیابانی به ماجرا نگاه می کرد، ولی جف می دانست
بزرگ تر از این حرف هاست. چیزی... ترسناک است. وقتی آن حس
بهش دست می داد، با تمام وجود می دانست چقدر قدرتمند است،
این تمایل که فقط... فقط به کسی آسیب بزند. از این فکر خوشش
نیامد، ولی نمی توانست جلوی خوشحالی اش را بگیرد. آن حس
عجیب دور و دورتر شد، و تا پایان مدرسه هم برنگشت. حتی وقتی
پیاده به خانه بر می گشتند (به لطف ماجرای امروز دیگر قرار نبود
سوار اتوبوس شوند)، خوشحال بود و داشت لبخند می زد.
وقتی رسیدند خانه و پدر و مادرشان پرسیدند روز خوبی داشته یا نه،
با لحنی که انگار خبر از اتفاقی شوم می دهد، گفت:
«روز فوق العاده ای بود.»
صبح روز بعد، در خانه شان را زدند. جف از اتاقش بیرون آمد و دید دو
افسر پلیس دم در ایستاده اند. مادرش نگاهی سرشار از خشم به او
انداخت. «جف، این آقایون می گن به سه تا بچه حمله کردی.
یه دعوای ساده هم نبوده، و اونا چاقو خورده ن. چاقو خورده ن!»
جف نگاهش را زمین انداخت، مدرکی برای مادرش که این قضیه
حقیقت دارد. «مامان... اونا روی من و لو چاقو کشیدن.»
یکی از مأمورها گفت: «پسر... ما سه تا بچه پیدا کردیم، دوتاشون چاقو
خورده ن و یکی هم شکمش کبود شده. شاهدانی داریم که می گن
شما داشتین فرار می کردین. حالا، این ها بهمون چی می گه؟»
جف می دانست فایده ای ندارد. می توانست بگوید رندی و دوستانش
بهشان حمله کردند، ولی هیچ مدرکی مبنی بر اینکه جف و برادرش
دعوا را شروع نکرده اند وجود نداشت. از طرف دیگر، نمی توانست
بگوید فرار نکرده اند، چون در حقیقت دقیقا همین کار را کرده بودند.
پس جف راهی برای دفاع از خودش یا لو نداشت.
«جف، برادرت رو صدا کن.»
گلوی جف خشک شد. نمی خواست تقصیر گردن برادرش بیفتد. «آقا...
کار من بود. من زدمشون. لو سعی داشت جلوم رو بگیره ولی
نتونست.»
افسر به همکارش نگاه کرد و هردویشان سر تکان دادند. «خب، بچه،
شاید یه سال زندان نوجوا...»
«صبر کنید!» صدای لو از طبقۀ بالا می آمد. همه سرشان را بالا بردند
تا برادر جف را ببینند، که چاقوی آشپزخانه ای در دست داشت. یکی از
افسرها تفنگش را درآورد و روی لو نشانه گرفت. «من بودم که اون
عوضی ها رو سر جاشون نشوندم. مدرکش هم دارم.» آرام، طوری که
انگار دارد درد می کشد، آستینش را بالا زد و جای بریدگی و
کبودی های روی پوستش را نشان داد.
افسری که تفنگ دستش نبود، با ملایمت گفت: «پسرم، فقط چاقو رو
بذار زمین.»
لو چاقو را روی پله رها کرد و دست هایش را بالا برد. از پله ها پایین آمد
و کنار دو مأمور ایستاد.
«نه لو! کار من بود! من کردم!» اشک های جف روی گونه هایش جاری
شدند.
«هاه، داداش کوچیکۀ بیچارۀ خودم... ممنون که هوام رو داری و
می خوای تقصیر کاری که من کردم رو گردن بگیری.» لو لبخندی زد و
رو به افسر گفت: «می تونین منو ببرین.»
جف از پله ها پایین دوید. «لو! داری چی کار می کنی؟! بهشون بگو
کار من بود! تقصیر من بود! بهشون بگو، لو!»
دست های مادرش دورش حلقه شدند. «جف، لطفا. لازم نیست دروغ
بگی. می دونیم کار لو بود. می تونی دست برداری.»
جف بی آنکه کاری از دستش ساخته باشد، تماشا کرد که چطور
برادرش را سوار ماشین کردند و بردند. چند دقیقه بعد پدرش از سر کار
به خانه برگشت و با دیدن قیافۀ جف فهمید مشکلی وجود دارد. «جف؟
پسرم، چی شده؟»
جف نتوانست جواب بدهد. تارهای صوتی اش زیر بار بغضش از کار
افتاده بود. مادر جف پدرش را به داخل خانه راهنمایی کرد تا ذره ذره
ماجرا را برایش بگوید، و جف داخل حیاط نشست و گریه کرد.
یکی دو ساعت بعد، وارد خانه شد. شوک، غصه و ناامیدی را در
چشم های والدینش می دید و نمی توانست بهشان نگاه کند.
نمی توانست ببیند اینطور راجع به لو فکر می کنند، در حالیکه همه چیز
تقصیر اوست.
فقط به اتاقش رفت و خوابید. می خواست همه چیز از ذهنش پاک
شود.
دو روز گذشت، و خبری از لو نشد. جف هیچ دوستی نداشت. چیزی
جز عذاب وجدان و غصه حس نمی کرد.
البته تا روز شنبه، که با صدای پرشور و چهرۀ خندان مادرش از خواب
بیدار شد.
«جف، امروزه!» مادرش پرده ها را کنار زد تا نور خورشید به چشم های
جف بخورد و مجبورش کند بیدار شود.
جف غلتی زد. «چی؟ چی امروزه؟»
«معلومه، تولد بیلیه!»
حالا دیگر کامل بیدار بود. «مامان، داری شوخی می کنی دیگه، نه؟
واقعا انتظار نداری برم تولد یه بچه اونم بدونِ...» سکوت حاکم شد.
«جف، جفتمون می دونیم چی شده، ولی مطمئنم این جشن می تونه
حس و حال این چند روز رو عوض کنه. الانم حاضر شو.» مادر جف رفت
تا لباس مناسبی به تن کند.
جف به سختی خودش را مجبور کرد روی پاهایش بایستد. اولین
تی شرتی را که دم دستش آمد پوشید، شلوار جینی به پا کرد و رفت
طبقۀ پایین. پدر و مادرش را آماده دید که هر یک لباس مجلسی به تن
دارند. مادرش پیراهنی بلند و پدرش کت و شلوار. با خودش فکر کرد چرا
برای تولد فرزند همسایه شان سنگ تمام می گذارند؟
مادر جف به لباس هایش نگاه کرد. «فقط همینا رو می خوای بپوشی؟»
جف گفت: «بهتر از اینه که طوری لباس بپوشم انگار عروسیمه.»
مادرش عصبانیت و فریادی را که می خواست سر پسرش بکشد قورت
داد و پشت یک لبخند پنهانش کرد.
پدرش شانه بالا انداخت. «خب جف، شاید زیادی مجلسی پوشیده
باشیم، ولی اگه بخوای در اولین برخورد خوب به نظر برسی لازمه.»
جف غرغری کرد و دوباره رفت داخل اتاقش. سرسری نگاهی
به کشوهایش انداخت. داد زد: «هیچ لباس شیک و مد روزی ندارم!»
مادرش پاسخ داد: «فقط یه چیز خوب انتخاب کن!»
همۀ کمدش را به دنبال چیز خوب زیر و رو کرد. زیرپیراهنی سفید و
شلوار مجلسی سیاه رنگی پیدا کرد که برای مراسم خاص می پوشید.
ولی نتوانست تی شرتی پیدا کند که بهش بیاید. به اطرافش نگاهی
انداخت و فقط تی شرت های راه راه، نوشته دار، یا با شکلک های
جورواجور به چشمش خورد. هیچ کدامشان به شلوار نمی خوردند.
در نهایت هودی سفیدی را برداشت و همان را پوشید.
والدینش همزمان گفتند: «می خوای اونو بپوشی؟»
مادرش نگاهی به ساعت انداخت. «اوه، دیگه وقت نداریم. عیب نداره،
بیا.» جف و همسرش را مثل چوپانی که گله را هدایت می کند از خانه
بیرون برد. از خیابان رد شدند و به خانۀ باربارا و بیلی رسیدند. در زدند.
باربارا در را باز کرد، که مثل مارگارت و پیتر، بیش از حد مجلسی لباس
پوشیده بود. وقتی وارد خانه شدند، تا چشم جف کار می کرد بزرگسال
بود و بزرگسال. معلوم نبود بچه هایشان کجا هستند.
انگار باربارا فکرش را خواند. «بچه ها توی حیاط ان. جف، نظرت چیه بری
باهاشون آشنا بشی؟»
جف به حیاط، جایی که کودک و نوجوان در هم می لولیدند، قدم
گذاشت. بچه ها با لباس های عجیب غریب و کابویی از این سو به
آن سو می دویدند و با تفنگ های پلاستیکی به هم شلیک می کردند.
مثل اتاق بازی کودکان در فروشگاه ها می ماند.
یکدفعه سر و کلۀ پسربچه ای پیدا شد که کلاه کابوی و تفنگی را
طرف جف گرفت. «سلام! موخوای بازی کونی؟»
«آه، نه رفیق. برای این کارها زیادی پیرم.»
کودک نگاه معروف و معصومانۀ توله سگ ها را بهش انداخت. «لوطفا؟»
جف آهی کشید. «باشه.» کلاه را روی سرش گذاشت و وانمود کرد که
می خواهد به بچه حمله کند. در ابتدا فکر می کرد این کار
صد در صد مضحک و مسخره است، ولی به مرور زمان متوجه شد دارد
خوش می گذراند. درست است که بازی بچگانه ای بود، ولی این اولین
کاری بود که توانست ذهنش را از افکار مرتبط با لو منحرف کند.
پس مدتی با بچه ها بازی کرد، تا وقتی که صدایی به گوشش رسید.
مثل صدای غلتیدن چرخ روی زمین... و بعد متوجه شد.
رندی، تروی و کیث سوار بر اسکیت بردهایشان از روی حصار چوبی
پریدند.
جف تفنگ را زمین انداخت و کلاه را از روی سرش کند.
رندی با نفرتی آتشین به جف نگاه کرد. «سلام. جف بودی دیگه، نه؟
یه کار ناتمومی با هم داریم.»
جف به بینی کبودش خیره شد. «فکر کنم برابریم. من حقت رو گذاشتم
کف دستت و تو هم برادرم رو انداختی زندان.»
چشم هایش با خشم درخشیدند. «اوه نه، من برای برابری بازی
نمی کنم، برای بردنه. شاید اون روز تونسته باشی قسر در بری،
ولی امروز از این خبرا نیست.» رندی این را گفت و خودش را روی جف
انداخت. هر دویشان زمین افتادند. رندی مشتی به صورت جف زد و او
هم گوش های رندی را گرفت و سرش را محکم به پیشانی اش کوبید.
جف رندی را هل داد و جفتشان روی پاهایشان ایستادند. بچه ها جیغ
می زدند و پدر و مادرها داشتند از خانه خارج می شدند.
تروی و کیث همزمان از جیبشان تفنگ بیرون کشیدند.
کیث گفت: «هیچ کس دخالت نمی کنه وگرنه دل و روده ها رو
می ریزیم زمین.»
رندی چاقوی عزیزش را بیرون آورد و آن را در شانۀ جف فرو کرد.
جف فریادی کشید، شانه اش را چسبید و روی زانوهایش افتاد. رندی
پشت سر هم به صورت جف لگد زد. بعد از سه لگد دردناک، جف پایش
را چسبید و پیچاندش. رندی تعادلش را از دست داد و زمین خورد.
جف بلند شد و سمت در پشتی خانه دوید.
تروی از پشت یقۀ گردنش را گرفت. «کمک می خوای؟» او را بالا برد و
سمت در حیاط خلوت پرتش کرد.
جف خواست بلند شود، ولی رندی نگذاشت. پشت سر هم آنقدر بهش
لگد زد که سرفه هایش با خون همراه شدند. «زود باش جف، باهام
بجنگ!» رندی جف را بلند کرد و روی میز آشپزخانه انداخت. چشمش
به بطری ودکایی روی قفسه خورد، آن را چنان روی سر جف
کوبید که شیشه اش خرد شد. «بجنگ!» دوباره جف را داخل اتاق
پذیرایی انداخت. «جف به من نگاه کن! گفتم منو ببین!» جف نگاهش را
بالا آورد، رگه های خون روی صورتش در جریان بودند. «من کسی ام که
برادرت رو انداخت زندان! و حالا می خوای همینجا بشینی و بذاری
یه سال تمام اون تو بپوسه! از خودت خجالت بکش!»
جف داشت بلند می شد.
«اوه، بالاخره! وایمیسی و می جنگی!»
حالا جف هم ایستاده بود، صورتش غرق در الکل و خون. حس عجیبش
داشت بر می گشت، حسی که چند وقتی می شد خبری ازش نبود.
رندی دوباره گفت: «بالاخره! وایساد!» و به طرفش هجوم آورد. این،
همان لحظه ای است که اتفاق می افتد... چیزی در وجود جف ترک
می خورد، روح و روانش نابود می شود و دیگر چیزی به نام
افکار منطقی در سرش وجود ندارد. تمام کاری که می تواند انجام
بدهد، کشتن است. رندی را می گیرد و صورتش را به زمین می کوباند.
برش می گرداند، روی قفسۀ سینه اش می نشیند و محکم به قلبش
مشت می زند. ضربه اش به قدری محکم است که انگار قلب رندی را
چند ثانیه ای از حرکت باز می دارد. رندی تقلا می کند نفس بکشد،
ولی جف اجازه نمی دهد. یک مشت بعد از دیگری. خون از جای جای
بدن رندی بیرون می زند. تا اینکه آخرین نفسش را می کشد...
و چشم هایش را می بندد.
حالا همه به جف زل زده بودند. پدرها و مادرها، کودکان گریان، حتی
تروی و کیث. البته طولی نکشید که نگاه خیره شان را دزدیدند و
در عوض او را به رگبار گلوله بستند. گلوله هایی که همه شان خطا
رفت.
جف از پله ها بالا دوید. صدای پای تروی و کیث را می شنید که
تعقیبش می کردند. در حالیکه آخرین تیرهایشان به در و دیوار
می خورد، جف به داخل حمام شیرجه زد. با عجله جاحوله ای را از روی
دیوار کَند. تروی و کیث چاقو به دست در را باز کردند.
تروی چاقو را سمتش پایین آورد، جف قدمی عقب رفت و جاحوله ای را
صاف به صورتش زد. تروی نقش زمین شد، و حالا فقط کیث مانده بود.
کیث چاقویش را رها کرد، جف را از گردنش گرفت و به دیواری کوباندش.
قفسۀ بالای روشویی لرزید و نوعی مادۀ شوینده روی سر جفتشان
ریخت. پوست هردویشان را سوزاند و همزمان فریاد کشیدند. جف
به بهترین حالتی که می توانست چشم هایش را پاک کرد، بعد
جاحوله ای را عقب برد و محکم به شقیقۀ کیث ضربه زد.
کیث، در حالیکه روی زمین دراز کشیده بود و داشت از شدت خونریزی
می مرد، لبخند شومی تحویلش داد.
جف پرسید: «چیزی خنده داره؟»
کیث فندکی بیرون کشید و روشنش کرد. «آره. اونم اینکه تو غرق در
الکل و وایتکسی.»
چشم های جف گرد شد و کیث فندک را طرفش انداخت. آتش
مواد اشتعال زای روی پوستش را شعله ور کرد و در حالیکه الکل
سر تا پایش را می سوزاند، مادۀ سفیدکننده پوستش را سفید کرد.
جف فریاد گوشخراشی کشید. روی زمین غلت زد ولی کاری از پیش
نبرد، الکل بدنش را به جهنمی متحرک تبدیل کرده بود. از حمام بیرون
آمد و از پله ها پایین افتاد. همه با دیدنش جیغ و داد راه انداختند،
پسری که آتش گرفته بود. جف روی زمین افتاد، داشت می مرد. آخرین
چیزی که دید مادرش و والدین بچه های دیگر بودند که سعی می کردند
آتش را خاموش کنند. چشم هایش را بست، و از هوش رفت.
وقتی جف بیدار شد، پانسمانی دورتادور صورتش پیچیده شده بود.
نمی توانست چیزی ببیند، ولی حضور بانداژی را روی شانه و ده ها
بخیه را سر تا سر بدنش حس می کرد. سعی کرد بلند شود، ولی
فهمید نوعی سرم به مچ دستش وصل است که با این حرکت تقریبا
پایین افتاد.
پرستاری سراسیمه وارد شد. «فکر نکنم الان بتونی از تختت بیای
پایین.» جف را آرام روی تخت برگرداند و سرم را سر جایش تنظیم کرد.
جف همانجا دراز کشید، بی آنکه بتواند اطرافش را ببیند. سرانجام، چند
ساعت بعد، صدای مادرش را شنید.
مادرش پرسید: «عزیزم، حالت خوبه؟» ولی صورت جف کامل پوشانده
شده بود و نمی توانست حرف بزند. «اوه عزیزم... خبرهای خوبی دارم.
بعد از اینکه همۀ مهمونا شهادت دادن که رندی بهت حمله کرده،
تصمیم گرفتن لو رو آزاد کنن.» این خبر باعث شد جف از جایش
بپرد. وسط های راه یادش افتاد سرمی توی دستش است و سر جایش
برگشت. «فردا بر می گرده خونه، و اون وقت شما دوتا می تونین دوباره
کنار هم باشین.»
مادرش او را در آغوش کشید و خداحافظی کرد. جف چند هفته ای
داخل بیمارستان بستری بود و خانواده اش هر روز به او سر می زدند.
تا اینکه سرانجام روز باز کردن پانسمان و بانداژهایش فرا رسید. همۀ
اعضای خانواده اش آمده بودند تا ببینند چطور به نظر می رسد. وقتی
دکتر پانسمان دور صورتش را باز می کرد، همه با اضطراب تماشایش
می کردند. صبر کردند تا اینکه تنها یک ردیف پانسمان چهره اش را
از دید پنهان می کرد.
دکتر گفت: «با آرزوی بهترین حالت.» به سرعت آخرین دور را هم پیچاند
و گذاشت پارچه پایین بیفتد.
مادر جف با دیدن صورتش جیغ کشید. لو و پدرش فقط در نهایت شوک
خیره ماندند.
جف نگاهشان کرد. «چیه؟ صورتم چی شده؟» از تخت پایین پرید
و تندی رفت داخل سرویس بهداشتی کوچکی که گوشۀ اتاق بود.
به انعکاسش درون آینه نگاه کرد و متوجه شد چه چیز آشوبناکی
خانواده اش را نگران کرده است. صورتش... صورتش... وحشتناک بود.
لب هایش سوخته بودند و حالا رنگ قرمز تیرۀ مایل به سیاهی داشتند.
صورتش تمام و کمال سفید شده بود، مثل گچ، و موهای تا همین
چند وقت پیش قهوه ای اش، سیاه شده بودند. آهسته پوستش را
لمس کرد. حالا نوعی جنس چرم مانند داشت. از روی شانه اش
به خانواده اش نگاهی انداخت و دوباره به آینه زل زد.
«جف.» لو آب دهانش را قورت داد. «اونقدرا هم بد نیست...»
«اونقدرا هم بد نیست؟» جف لبخند زد. «این عالیه!» همۀ اعضای
خانواده اش به یک اندازه جا خوردند. جف زد زیر خنده. والدینش متوجه
شدند دست و چشم چپش جهش های عجیب و غیر قابل کنترلی
دارند.
«آه... جف، حالت خوبه؟»
«خوب؟ تو عمرم انقدر خوشحال نبوده م! هه هه هه هههههههههههه.
نگام کن. این صورت دقیقا با من جوره!» نمی توانست جلوی خنده اش
را بگیرد. به صورتش دست کشید تا حسش کند. هنوز نگاهش روی آینه
بود و داشت دیوانه وار نیشخند می زد. این تغییر چطور ایجاد شد؟ حتما
یادتان هست وقتی که دعوای جف و رندی بالا گرفت چیزی در ذهنش،
روح و روانش، ترک خورد. حالا دیگر وجود نداشت. حالا از جف چیزی
باقی نمانده بود جز یک دستگاه کشتار روانی. البته، خانواده اش هنوز
این موضوع را نمی دانستند.
مادر جف آرام از دکتر پرسید: «آقای دکتر... پسرم... خوبه؟ می دونید...
سرش؟»
«اوه بله. نگران نباشین، این رفتار برای بیمارانی که داروی آرام بخش
زیادی بهشون تزریق شده عادیه. اگه تا چند هفتۀ آینده تغییر نکرد،
می تونید بیارینش یه تست روان شناسی ازش بگیریم.»
«بله ممنون آقای دکتر.» مادر جف کنارش رفت. «جف، قشنگم،
وقت رفتنه.»
جف بالاخره از آینه چشم برداشت، اما لبخند جنون آمیزش محو نشد.
«باوشه مامانی، ها ها هاااااااااااااااااااااااا!» مادرش شانه اش را گرفت
و به بیرون راهنمایی اش کرد تا لباس هایش را تحویل بگیرد.
خانمی که پشت میز نشسته بود، سر تکان داد. «همیناست؟»
مادر جف نگاهی به شلوار سیاه و هودی سفیدی که پسرش
می پوشید انداخت. دیگر اثری از خون روی هیچکدامشان نبود و تمیز
به هم دوخته شده بودند. مارگارت جف را به داخل اتاقی برد و مجبورش
کرد لباس هایش را عوض کند. و بعد، به همراه همۀ اعضای
خانواده اش از بیمارستان رفتند. اعضای خانواده ای که خبر نداشتند
این آخرین روز زندگی شان است.
نیمه های شب، مادر جف با صدای عجیبی که از سمت حمام می آمد
از خواب پرید. صدا طوری بود که انگار کسی دارد گریه می کند. آرام بلند
شد و رفت تا ببیند صدای چیست. وقتی به داخل حمام سرک کشید،
با صحنۀ آشوبناکی رو به رو شد.
جف چاقویی برداشته بود و داشت روی گونه هایش لبخند می کشید.
«جف! داری چی کار می کنی؟»
جف سرش را برگرداند. «نمی تونستم به لبخند زدن ادامه بدم مامان.
بعد از یه مدت درد می گرفت. حالا، می تونم تا ابد لبخند بزنم.»
نگاه مارگارت به چشم های پسرش افتاد، که دور تا دورشان سیاه شده
بود. «جف، چشم هات!» به نظر می رسید چشم های جف هرگز
بسته نمی شوند.
«نمی تونستم صورتم رو ببینم. خسته شدم و چشم هام آروم آروم
بسته شدن. پلک هام رو سوزوندم که بتونم تا ابد خودم رو ببینم؛
صورت جدیدم رو.» مارگارت که می دید پسرش روانی شده،
تلوتلوخوران عقب رفت. «مشکل چیه، مامان؟ خوشگل نیستم؟»
«چ... چرا، پسرم. چرا، هستی. ب... بذار بابات رو بیارم که بتونه صورتت
رو ببینه.» به طرف اتاق دوید و شانۀ پیتر را تکان داد تا از خواب بیدارش
کند. «عزیزم، عزیزم! برو تفنگ رو بیار، ما...» با دیدن جف که چاقو
به دست دم در اتاقشان به دیوار تکیه زده بود، حرفش را خورد.
«مامان، بهم دروغ گفتی.» این آخرین چیزی است که والدینش
می شنوند. جف با چاقویش به آنها حمله می کند و هر دویشان را
می کشد.
برادرش از خواب پرید. سر و صداها او را ترسانده بود. صدای دیگری
به گوشش نخورد، پس چشم هایش را بست و سعی کرد دوباره
بخوابد. درست وقتی در مرز خواب و بیداری بود، حس عجیبی بهش
دست داد... اینکه کسی دارد تماشایش می کند. سرش را بالا آورد
و در همان لحظه دست جف جلوی دهانش را گرفت. آرام چاقو را بالا
آورد تا آن را در شکم برادرش فرو کند. لو دست و پا زد، ولی نتوانست
جف را از خودش دور کند.
«هیسسسس.» قطره ای خون از روی گونۀ جف روی صورت برادرش
چکید. «فقط بگیر بخواب.»
------------------------------------------------

آهنگ Jeff the Killer، به نام Painted Smile :)
(برای شنیدن و دانلود روی بخش هایلایت شده کلیک کنید👆)
Painted Smile
By: Madame Macabre
I can't even remember how it started
حتی نمی تونم به یاد بیارم چطور شروع شد
,A nagging voice
یه صدای آزاردهنده مدام توی ذهنم می پیچید،
My normal then departed from me
و بعد قسمت عادیم به کل ازم جدا می شد
Primal urges spiriting my senses away
تمایلات غریزی هوش و حواسم رو می شست و می برد
Foggy glimpses of the boy I used to be
تصاویر ناواضحی از پسری که قبلا بودم
Preyed upon by the lowest of society
همیشه شکار افرادی از پایین ترین طبقۀ جامعه
They're parasitic
اونایی که فقط از زحمات دیگران می خورن!
Demanding your conformity
و می خوان همرنگ خودشون باشی
Pushing limits, things are gonna get real ugly
از حد عادیش فراتر می رن، اوضاع قراره بدجوری ناجور بشه
Ripping through the last shreds of my humanity
آخرین رگه های انسانیتم رو پاره می کنن.
I'm not but a shadow of what I was
من چیزی جز سایه ای از چیزی که قبلا بودم نیستم
And I'm hell-bent and headed for you
و با عزمی راسخ دارم میام سراغت
Surely you've realized that there's no way out of this alive
مطمئنا متوجه شده ای که راهی برای زنده بیرون اومدن از اینجا نیست
Close your eyes
چشم هات رو ببند
Cause it's time
چون وقتشه
"For you to "go to sleep
که تو "بگیری بخوابی"
Climbing through your window pane
دارم از پنجرۀ اتاقت میام بالا
?I'm creeping closer, can you hear me
یواشکی نزدیک تر می شم، صدام رو می شنوی؟
!Go on, mock me! Say I'm insane
زود باش، مسخره م کن! بگو روانی ام!
But it's you who's caught in my game
ولی این تویی که توی بازی من گیر افتاده
Cat and mouse, a lovely circle
موش و گربه، یه چرخۀ دوست داشتنی
!Watch your tongue
مواظب زبونت باش
Those words are hurtful
اون کلمات دردناک ان
?Hush now, won't you stay a while
هیس، نمی خوای یه مدت بمونی؟
Join me with a painted smile
با یه لبخند نقاشی شده بهم ملحق شو
Tragic faces stationed at my bedside
چهره های غمناک کنار تختم مستقر شده ن
Warm embraces hollow on the inside
آغوش های گرمی که در باطن پوچ هستن
And their eyes betray them
و چشم هاشون لوشون می دن
Widening with fear and worry
با ترس و نگرانی گشاد می شن
Fuses burn down
فیتیلۀ بمب آتیش می گیره (از خشم و نفرت پر می شم)
And my vision becomes blurry
و همه چیز تار میشه
Liars always fill me with this unchained fury
دروغگوها همیشه منو از این خشم غیر قابل کنترل پر می کنن
Carve this face into their darkest memories
این چهره رو بین تاریک ترین خاطراتشون حک کنین
Cause that's just showbiz
چون این (زندگی) همه ش یه صنعت سرگرمیه (سینما و...)!
This is a divine comedy
اینم نمایش کمدی خداست
!Ready! Action
آماده! اکشن!
Pray that you're fast enough to flee
دعا کن به قدری سریع باشی که در بری
I'm not entirely unsympathetic
من کاملا بی احساس نیستم
So I'll give you the count until three
پس بهت تا شمارۀ سه وقت می دم
Surely you've realized that there's no way out of here alive
مطمئنا متوجه شده ای که راهی برای زنده بیرون اومدن از اینجا نیست
Close your eyes
چشم هات رو ببند
Cause it's time
چون وقتشه
"For you to "go to sleep
که تو "بگیری بخوابی"
Climbing through your window pane
دارم از پنجرۀ اتاقت بالا میام
?I'm creeping closer, can you hear me
یواشکی نزدیک تر می شم، صدام رو می شنوی؟
!Go on, mock me! Say I'm insane
زود باش، مسخره م کن! بگو روانی ام!
But it's you who's caught in my game
ولی این تویی که توی بازی من گیر افتادی
Cat and mouse, a lovely circle
موش و گربه، یه چرخۀ دوست داشتنی
!Watch your tongue
مواظب زبونت باش
Those words are hurtful
اون کلمات دردناک ان
?Hush now, won't you stay a while
هیس، نمی خوای یه مدت بمونی؟
Join me with a painted smile
با یه لبخند نقاشی شده بهم ملحق شو
Patience is a virtue
صبر ارزشمنده
When you're working on a masterpiece
وقتی داری روی یه اثر هنری کار می کنی
And tolerance is valued
و به طاقت ارزش داده میشه
When you're working on a living canvas
وقتی داری روی یه بوم زنده کار می کنی
Stitch my words into tender flesh
کلماتم رو توی گوشت تازه بکش
This grin will stay forever fresh
این نیشخند همیشه تازه می مونه
Don't be lonely, don't be jealous
تنها نباش، حسود نباش
Your turn's coming
نوبتت داره سر می رسه
?How could I forget
چطور ممکنه یادم بره؟
!Still awake? Not for long
هنوز بیداری؟ زیاد طول نمی کشه!
Climbing through your window pane
دارم از پنجرۀ اتاقت بالا میام
?I'm creeping closer, can you hear me
یواشکی نزدیک تر می شم، صدام رو می شنوی؟
!Go on, mock me! Say I'm insane
زود باش، مسخره م کن! بگو روانی ام!
But it's you who's caught in my game
ولی این تویی که توی بازی من گیر افتاده
Cat and mouse, a lovely circle
موش و گربه، یه چرخۀ دوست داشتنی
!Watch your tongue
مواظب زبونت باش
Those words are hurtful
اون کلمات دردناک ان
?Hush now, won't you stay a while
هیس، نمی خوای یه مدت بمونی؟
Join me with a painted smile
با یه لبخند نقاشی شده بهم ملحق شو