.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

اگه منو توی ایستگاه دیدی و سلاح همراهت بود، یه لطفی کن و بهم شلیک کن.

🐌⏰داستان تک پارتی⏰🐌

لطفا سرم را نشانه بگیر. به شقیقه ام شلیک کن، ولی تفنگ را صاف نگه ندار،

باید کمی متمایل به پایین باشد. می خواهم گلوله کوتاه ترین مسیر ممکن را تا

هیپوکامپ مغزم طی کند. اگر شانس بیاورم، درد سوراخ کننده اش فقط تا چندین دهه

ادامه خواهد داشت.

می دانم چقدر وحشتناک به نظر می رسد، اما در حقیقت لطف بزرگی در حقم

می کنی. مرگ به وسیلۀ گلوله، هر چه سریع تر، بهترین گزینۀ روی میز است.

شکنجه ام از ده هزار سال پیش شروع شد، یعنی ساعت 10:15 امروز صبح. در

آزمایشگاه محل کارم، به داوطلبان آزمایش داروهای جدید پول خوبی می دهند.

در واقع من همان "فرد سالم"ای هستم که برای کشف عوارض داروهای امتحان نشده

رویم آزمایش می کنند. این داروها ممکن بود مربوط به کارایی کلیه و دیگر اندام های

داخلی باشد. چندبار داروهایی مربوط به میزان کلسترول و فشار خون مصرف کردم.

امروز صبح بهم گفتند قرصی که خوردم دارویی روان گردان است که به منظور

افزایش سرعت عملکرد مغز ساخته شده.

هیچ یک از داروهایی که تا آن موقع امتحان کرده بودم تاثیر محسوسی رویم نداشتند.

نه خواب آور بودند و نه حس عجیبی بهم می دادند. شاید بعد از چند ساعت کمی

حالت تهوع بهم دست می داد و مجبور می شدم آزمایش های بیشتری را از سر

بگذرانم، ولی تاثیری روی زندگی شخصی ام نداشتند.

اما داروی امروز فرق داشت. لعنتی کار کرد. قرص را ساعت 10:15 به خوردم دادند

و گفتند چند دقیقه ای داخل اتاق انتظار بنشینم تا برای آزمایشات صدایم بزنند.

دستیار تحقیق بهم گفت: «فقط حدود نیم ساعت طول می کشه.» خودم را روی

یکی از مبل های اتاق انتظار انداختم و یکی از مجله های "روان شناسی امروز" را

که روی میز بود برداشتم. کامل خواندمش، ولی کسی صدایم نزد. رفتم سراغ

مجلۀ US News و وقتی باز هم خبری نشد، یک دایرة المعارف، و دو مجلۀ علمی دیگر

خواندم. چرا انقدر طولش می دن؟

با کسالت به ساعت دیواری نگاهی انداختم. تازه 10:23 بود. من همۀ مجلات

روی میز را در عرض هشت دقیقه خوانده بودم. یادم هست که در آن لحظه فکر

کردم روز بسیار طولانی در پیش دارم. حق با من بود.

اتاق انتظار کتابخانۀ کوچکی داشت که کتاب های جلدکلفت و قطورتر را داخلش

می چیدند. وقتی از جا بلند شدم تا سمت کتابخانه حرکت کنم، حس کردم پاهایم

تقریبا از کار افتاده اند. البته منظورم این نیست که ضعیف شده بودند، فقط خیلی

آهسته. عمل بلند شدن به تنهایی یک دقیقۀ تمام طول کشید، و یک دقیقۀ دیگر هم

صرف طی کردن مسیر دوقدمی مبل تا کتابخانه شد.

کتاب ها را از نظر گذراندم و نسخه ای از کتاب موبی دیک به چشمم خورد.

دستم هم مشکل پاهایم را داشت. خیلی طول کشید تا بتوانم جلوی صورتم

درازش کنم و کتاب را بردارم. تماشای سفر طاقت فرسای انگشتانم به مقصد

عطف کتاب حوصله ام را سر برد.

با قدم های حلزونی کنار مبل برگشتم و خودم را رویش انداختم. بهتر بگویم، مثل

فضانوردی که تحت تاثیر جاذبۀ کم کرۀ ماه، با حرکت آهسته بالا و پایین می پرد،

روی مبل افتادم. کتاب موبی دیک را ورق زدم (به آهستگی) و شروع به خواندن

کردم. از مرا اسماعیل صدا بزنید رسیدم به جایی که اهب پیپش را توی دریا می اندازد

(که شاید باورتان نشود اما... فصل سی کتاب بود!) و بعد بالاخره صدایم زدند.

دستیار تحقیق ازم پرسید: «چه حسی داری؟»

جواب دادم: «حس یه حلزون. همه چی رو دور کنده.»

«در واقع، کاملا برعکسه. همه چیز کند به نظر می رسه چون تو خیلی سریعی.»

«ولی پاهام. دست هام. انگار اسلو موشن ان.»

«حس می کنی بدنت آروم حرکت می کنه چون سرعت مغزت خیلی بالا رفته.

الان ده یا بیست برابر سرعت پردازش معمول رو داره. داری با سرعتی خارق العاده

فکر می کنی. ولی بدنت همچنان محدود به قوانین بیومکانیکه. به زبان ساده تر،

الان داری خیلی سریع تر از یه فرد عادی حرکت می کنی.» با حرکات پانتومیم،

دوی حرکت آهسته ای را کنارم انجام داد. «ولی مغزت به قدری سریع شده که

سرعت بدنت براش زیادی آهسته ست.»

به سقوط کندم روی مبل فکر کردم. حتی اگر ماهیچه ها کند شده باشند، بدنم

همچنان باید به جاذبه واکنش یکسانی نشان دهد. ولی داخل اتاق انتظار، من

حتی با سرعت آهسته افتادم. تحلیل دستیار تحقیق نمی توانست ضعیف تر شدن

جاذبه را توجیه کند. با این حال مغزم داشت با سرعت فراانسانی کار می کرد،

به همین دلیل توانستم سی فصل کتاب موبی دیک را در کمتر از پانزده دقیقه بخوانم.

چند سری آزمایش رویم انجام دادند. تست های فیزیکی جالب بود. مجبورم کردند

سه توپ کوچک را در هوا دست به دست کنم. بعد چهار توپ. بعد شش. هیچ مشکلی

با در هوا نگه داشتنشان نداشتم چون خیلی آرام حرکت می کردند. صادقانه بگویم،

از شدت سادگی حوصله سربر بود، اینکه یکجا بایستم و منتظر چرخش کامل توپ ها

بمانم تا بالاخره بتوانم در دست بگیرمشان (با حرکت آهسته) و بعد دوباره پرتابشان

کنم. دانه های برشتوک را سمتم انداختند و با چاپ استیک گرفتمشان. مشتی

پر از سکه روی سرم ریختند و پیش از برخوردشان با زمین، تعداد سکه ها و روی

هم رفته ارزششان را اعلام کردم.

طی تست های روان شناسی کمتر بهم خوش گذشت. یک بازی لغت یابی 50

کلمه ای را حل کن. (سه ثانیه) مسیر درست را از روی نقشۀ هزارتویی پیچ در پیچ

و عظیم پیدا کن. (دو ثانیه) پاورپوینتی را با سرعت ده اسلاید در ثانیه تماشا کن

و به سوالات جزئی دربارۀ مطالبش پاسخ بده. (95% صحیح.)

گفتند با توجه به نتایج، آی کیوام باید در حد 250 یا بالاتر قرار بگیرد. ظاهرا عدد

تحسین برانگیزی بود.

در نهایت اجازه دادند برگردم خانه. «جای نگرانی وجود نداره. چند ساعت دیگه اثرش

از بین می ره، که شاید برای تو چند روز به نظر برسه. توی این مدت می تونی از

توانایی ت برای رسیدن به کارهای عقب افتاده ت استفاده کنی. تا زمانی که

ابرسرعتی به کارهات برس!»

بازگشت به خانه تجربۀ وحشتناکی بود. فقط سه ایستگاه مترو با محل کارم

فاصله داشت، و طبق زمان دنیای معمولی، حدود سی و پنج دقیقه طول می کشید.

ولی با مغز ابرسرعتی که من داشتم، به اندازۀ چند روز طول کشید. چند روز.

خارج شدن از سالن انتظار آزمایشگاه و قدم زدن تا آسانسور خودش نزدیک یک

ساعت زمان برد. از ساختمان بیرون دویدم، به پاهایم التماس می کردم سریع تر

حرکت کنند. اما اسیر قوانین بیومکانیک بودم. هر چقدر هم که ذهنم سریع کار

می کرد، نمی توانست به پاهایم سرعت ببخشد.

تفاوت شدید سرعت عملکرد بدن و ذهنم باعث می شد اصلا نفهمم که چطور و

کجا باید توقف کنم، بپیچم، یا سرم را بچرخانم. حس غول عظیم الجثه ای را داشتم

که توی شهر پرسه می زند و نمی تواند خودش را کنترل کند. به دلیل قضاوت اشتباه

از حرکاتم، با سرعتی قابل توجه به دیوار کنار آسانسور خوردم. حتی با اینکه می دیدم

دیوار دارد به صورتم نزدیک می شود، نمی توانستم دستم را حرکت بدهم تا جلوی

برخورد را بگیرد؛ و تا انگشت هایم بجنبند، تصادفِ من و دیوار صورت گرفته بود.

دردش شدید بود. اگر مغزم با سرعت عادی کار می کرد، احتمالا حدود سی ثانیه

درد را حس می کردم. اما در این شرایط، نزدیک به نیم ساعت تمام درد در

عضلاتم می پیچید. شاید حتی چهل و پنج دقیقه.

سواری با آسانسور هم افتضاح بود. انگار چهار پنج ساعت تمام بی حرکت

ایستاده بودم تا از هفت طبقه پایین برود، و تنها کاری که از دستم برمی آمد

این بود که به دیوارهای کابین کوچک و دلگیر زل بزنم.

دوان دوان راه ایستگاه مترو را در پیش گرفتم. باید اعتراف کنم، این بخش روزم

تقریبا لذت بخش بود. حتی با اینکه بدنم حکم حلزونی اعصاب خردکن را ایفا می کرد،

هنوز هم می توانستم انتخاب کنم چطور و کجا قدم بردارم، دست هایم را حرکت دهم،

و کمرم را بچرخانم. یکی دو خیابان بعد، به داشتن مغزی که بیست برابر سریع تر

از باقی بدنم فعال می شد عادت کردم. باقی مسیر را نصف رقصیدم و نصف دویدم،

به بدنم پیچ و تاب دادم تا از بین مردم توی پیاده رو رد شوم و با فاصلۀ چند سانتی متر،

از اتومبیل های درحال حرکت (که انگار چند دقیقۀ تمام طول می کشید تا به من

برسند)، جاخالی می دادم.

طبق چهارچوب زمانی جدیدم، یک ساعت طول کشید تا از پله های ایستگاه پایین

بیایم و شش دقیقۀ عذاب آوری که باید منتظر قطار می ماندم حوصله سربرترین

نیم ساعت عمرم بود. هرچند فضای ایستگاه تماشایی تر از کابین آسانسور بود،

باز هم عذاب انتظار را چشیدم. ای کاش آن نسخۀ موبی دیک را دزدیده بودم.

قطاری با کابین های قرمزرنگ و با سرعت یک لاک پشت وارد ایستگاه شد.

صدای جیغ مانند ترمزهایش توسط ذهن ابرسرعتم به نوایی بم و ممتد تبدیل شد

که برای خودش آهنگی چند دقیقه ای بود. فقط صدای قطار نبود که بم تر به نظر

می رسید. همۀ سر و صداها تا حد تقریبا شنیده نشدنی کند شده بود. صدای

آدم ها که کلا از محدودۀ شنوایی من پایین تر رفته بود. البته داخل خیابان صدای

گریۀ نوزادی به گوشم رسید، آنقدر بم و آهسته که مرا یاد آواز یک نهنگ غمگین

می انداخت. صداهای تیز مثل بوق ماشین و تراکتورها مثل صدای رعد و برق،

دوردست و تکان دهنده به نظر می آمد.

داخل آزمایشگاه، همچنان صدای کارکنان را می شنیدم و می توانستم با آنها

ارتباط برقرار کنم. ولی الان ارتباط کلامی با هر کسی غیرممکن بود. اثر دارو

داشت شدیدتر می شد.

به مدتی که برای من روزها طول کشید، داخل آن قطار قرمز لعنتی گیر افتادم.

روزها. و مجبور بودم به صدای گریۀ بچه ها و ترمز قطار گوش بسپارم. برخلاف

صداها که بخشی شان از بازۀ شنوایی ام خارج شده بود، حس بویایی ام تحت

تأثیر قرار نگرفت؛ و متأسفانه از بوی عرق، روغن موتور قطار و باد معدۀ مسافرها

در امان نبودم.

سرانجام به آپارتمانم رسیدم. طی کردن فاصلۀ بین درب حیاط و اتاق نشیمن با

بیشترین سرعت، مثل مسافرت با قایقی بدون پارو روی رودخانه ای با جریان ملایم بود.

خیالم راحت شد که صحیح و سالم به خانه رسیده ام. حداقل اینجا کارهایی

برای انجام دادن داشتم. کتابی را که هنوز کامل نخوانده بودم برداشتم - صد

سال تنهایی - و تمامش کردم. با اینکه سرعت ورق زدنم به پاره شدن برگه ها

انجامید، به نظر می رسید بیشتر زمانم را به ورق زدن اختصاص داده ام و نه به

خواندن. از زمانی که به خانه رسیدم سه دقیقه گذشته بود.

سعی کردم با اینترنت وقت بگذرانم. (خدایا این روزها چقدر طول می کشد تا

کامپیوترها روشن شوند) اما به طرز اعصاب له کنی کند بود. ساعت ها منتظر

می ماندم تا هر صفحه بالا بیاید، و در عرض کسری از ثانیه تمام مطالبش را

می خواندم. صدها مقالۀ جدید فقط سه دقیقه وقتم را گرفت.

سراغ کوه کتاب های نخوانده ام رفتم و دو کتاب دیگر را تمام کردم. چهار دقیقه گذشت.

تصمیم گرفتم تا وقتی اثر دارو محو شود بخوابم. متأسفانه آن بخش از مغزم که

بیش فعال شده بود، دیگر چیزی به عنوان خواب و خاموشی نمی شناخت.

با این حال، تقلا کردم بخوابم. سمت اتاق خوابم قدم زدم. (۴۵ دقیقه پیاده روی از

اتاق نشیمن تا راهرو و در نهایت اتاق) و خودم را روی تخت انداختم (با تنبلی

مانند یک پر روی تشک افتادم). چشم هایم را بستم و ساعت ها و ساعت ها

همانجا دراز کشیدم. (فقط ۱۰ دقیقه طبق زمان واقعی) و در نهایت تسلیم شدم.

خواب سراغم نمی آمد. ظاهرا طبق زمان بندی خودم هفته ها یا سال ها باید

این شرایط را تحمل می کردم.

پس یک قرص امبین خوردم.

حس بلعیدن قرص و پایین رفتن آب از گلویم دردناک و دلهره آور بود. با ورود قرص

به مری ام راه تنفسم بسته شد و مدت زیادی طول کشید تا به معده ام برسد.

باز هم کتاب خواندم. ده دقیقه گذشت. باز هم خواندم. هجده دقیقه از زمانی که

امبین را خوردم گذشته بود. از شدت اعصاب خرد از شرایط مسخره ام کتاب را به

آن سوی اتاق پرت کردم. در کمال خونسردی در هوا چرخید و همینطور با سرعتی

سرسام آور، مثل برگی که روی جریان باد سوار می شود، جلو رفت. صدای برخوردش

با دیوار کند بود و چند دقیقه ادامه داشت، تنها صدایی که طی این (به ظاهر)

چند ساعت شنیده بودم. و در آخر طوری آهسته روی زمین افتاد که انگار درون آب

فرو می رود.

از وقتی قرص خواب آور را خوردم، نیروی جاذبه فرقی نکرده بود. قوانین فیزیک

ثابت بودند. فقط قضاوت من از زمان بود که زمین تا آسمان فرق داشت. بنابراین

می توانستم از روی سرعت حرکت اجسام اطرافم میزان اثر دارو را با قبل مقایسه

کنم. با توجه به کندی حرکت کتاب، معتقد بودم اثر دارو همچنان درحال افزایش است.

یک مجله خواندم. تلویزیون را روشن کردم. واضح است که هر صحنۀ فیلم را مثل

یک تصویر ساکن می دیدم و چند ثانیه طول می کشید تا کوچک ترین تغییراتی در

آن پدید آید. با عصبانیت تلویزیون را خاموش کردم.

باز هم غرق مطالعه شدم. دو کتاب اول چرچیل: تاریخ مردمان انگلیسی زبان.

کتابی نیست که خواندنش راحت باشد. در واقع، از آن متنفر بودم. ولی با توجه

به زمانی که طول می کشید تا دست دراز کنم و کتاب جدیدی از روی قفسه

بردارم، فقط نشستن روی مبل و خواندن چرچیل بهتر به نظر می آمد. یا حداقل

کمتر بد بود.

حالا سی و پنج دقیقه از وقتی که آرام بخش امبین را خورده بودم می گذشت.

روی مبل دراز کشیدم و پلک هایم را روی هم گذاشتم. زمان سپری شد. نفس

عمیقی کشیدم. ساعت ها طول کشید تا شش هایم از هوا پر شوند. زمان

سپری شد. چند ساعت دیگر را به بازدم اختصاص دادم.

خبری. از. خواب. نبود.

به نقشۀ جدیدی نیاز داشتم. تصمیم گرفتم به آزمایشگاه برگردم. شاید چیزی

داشتند که بهم تزریق کنند تا عوارض دارو زودتر از بین برود؛ یا حداقل تا زمانی که

دوباره معمولی شوم بیهوش نگهم دارد.

با بیشترین سرعت ممکن از آپارتمان خارج شدم. حتی به خودم زحمت ندادم در را

قفل کنم، چون بیش از حد طول می کشید.

از پله ها پایین رفتم (دویدن از پله ها خیلی بهتر از داخل آسانسور ماندن بود)، از

حیاط بیرون رفتم و پا به خیابان گذاشتم. همۀ این کارها روی هم به اندازۀ یک روز

کاری ام در آزمایشگاه زمان برد.

در خیابان دویدم، رقصیدم و با سرعتی که به نظر مردم اطرافم فرابشری تلقی

می شد، از کنار رهگذرها گذشتم. از پله های ایستگاه پایین پریدم. یک ساعت

دیگر طول کشید تا تقریبا فرود بیایم. هنوز چند سانتی متر با زمین فاصله داشتم که

امبین تازه اثر کرد.

اصلا خواب آلودم نکرد. به هیچ وجه. در عوض، انگار با دارویی که امروز صبح بهم

داده بودند واکنش داد. در هوا معلق بودم و با سرعت کم جلو می رفتم، با این حال

هنوز هم پیشرفت قابل درکی داشتم. بعد، یکدفعه - همه چیز متوقف شد.

سر و صدای خیابان و مترو ازهم پاشید، و با بی نقص ترین سکوتی که در عمرم

شنیده بودم جایگزین شد. حرکتم سمت زمین انگار به کل منجمد شد. قبل از

تأثیر امبین، شناختی که من از زمان داشتم شاید فقط صدبرابر کندتر از زمان عادی

بود، ولی حالا هزاران برابر کند شده بودم. هر ثانیه برایم حکم چند روز را داشت.

حتی حرکت دادن مردمک چشمم برای نگاه کردن به یک نقطۀ جدید، چرخشی

بی نهایت آهسته در دیدگاهم بود.

بعدازظهر، یاد گرفته بودم چطور وقتی ذهنم صدها برابر تندتر از بدنم کار می کند،

راه بروم، بدوم و بپرم. ولی با چهار پنج برابر کاهش سرعتی که امبین باعث آن شد،

حرکت فیزیکی دیگر امکان نداشت. سال ها بعد، روی پله ها افتادم. ماهیچه هایم

درجا قفل بودند. ساعت ها به پایم دستور دادم که از روی زمین بلند شود و چند

ساعت طول کشید تا دوباره روی زمین بنشیند. تنظیم کردن زاویۀ مچ پایم و

تصحیح آن در صورت اشتباه، یک روز تمام وقت می گرفت.

با همۀ این تقلاها، نتوانستم در برابر سقوط از خودم محافظت کنم. مچ پایم در

قدم بعدی پیچ خورد. زمان به هیچ وجه از درد کم نمی کرد. با هر ساعتی که

می گذشت، پایم بیشتر و بیشتر پیچ می خورد و درد شدت می گرفت. سلول های

عصبی که پیام را از پا به مغزم می رساندند، حتما متفاوت از نورون های گوشم

کار می کردند. اصوات به تدریج وارد مغزم می شد، تا حدی که کمرنگ و گنگ باشد.

درد بدون اینکه درجه ای ضعیف شود، به مغزم جاری می شد. ساعت ها و

ساعت ها وزنی که روی پایم افتاده بود تبدیل شد به ساعت ها جیغِ حاصل از

دردِ رو به افزایش.

به جلو خم شدم، مغزم که سرعت جت را داشت نمی توانست بدن محدودم را

کنترل کند. چند روز درحال سقوط بودم. موفق شدم بدنم را طوری بچرخانم که با

سر روی آسفالت فرود نیایم. سرانجام روی شانۀ سمت راستم پایین آمدم. در ابتدا

حتی متوجه برخورد نشدم. بعد فشار کمی از طرف زمین روی شانه ام حس کردم.

فشار بیشتر شد، مغزم باعجله شعله های درد را پردازش کرد. یک ساعت، دو ساعت.

شانه ام بالاخره کم آورد، و با صدایی ابدی و مشمئزکننده از جایش درآمد.

چند روز بعد بی حرکت روی زمین افتاده بودم. نگاهم را به سقف دوختم. درد توی

شانه ام هنوز از شدت آسیب وحشیانه و تازه اش جیغ می کشید. حین سقوط

کلی وقت برای فکر کردن داشتم. اگر هر ثانیه برای من چند روز بود، پس هر دقیقۀ

دنیای واقعی می شد چند سال. حتی اگر اثر این دارو در عرض دو سه ساعت از بین

می رفت، برای من قرن ها طول می کشید.

وقتی به زمین خوردم، نقشۀ جدیدی در سر داشتم. به هر روشی که شده،

خودم را از سکو پایین و جلوی قطار می انداختم.

روی دست ها و پاهایم نشستم. شانۀ از جا دررفته ام التماس می کرد زودتر این

درد را تمام کنم. چرخشم بیش از اندازه بود و روی پهلو فرود آمدم. دوباره تلاش

کردم و روی صورتم افتادم. سرعت حرکاتم کمتر از سرعت رشد چمن بود. هفته ها

تلاش بالاخره به موفقیت ختم شد. روی دست ها و زانوهایم نشستم.

اگر چهار دست و پا شدن انقدر سخت بود، مطمئن بودم راه رفتن فراتر از توانم است.

پس روی زمین خزیدم و خودم را سمت ریل قطار کشاندم. نگاه های اسلو موشن

و متعجب مردم هفته ها روی من ماند. روی پله های متحرک نشستم.

پله ها با همان سرعتی مردم را به ریل می رساندند که یک یخچال طبیعی یخ هایش

را به درون دریا می ریزد. گردن کشیدم تا به لیست قطارها نگاهی بیندازم.

قطاری بعدی بیست دقیقۀ دیگر می رسید. بیست دقیقه برای من مثل یک سال بود.

باید یک سال روی سکوی ایستگاه منتظر مرگم می ماندم.

از پله های متحرک پایین خزیدم و روزها نگاه احمقانۀ اطرافیان را تحمل کردم. به

نیمکتی که کنار ریل بود تکیه زدم و سعی کردم طوری بنشینم که کمترین فشار

به شانۀ آسیب دیده ام وارد شود. آنجا بود که مشکلم با زمان بدتر شد.

به طرز باورنکردنی بدتر.

آهسته شدن کل دنیا وقتی از پله ها پایین پریدم فقط سرآغاز ترکیب داروی

آزمایشی و امبین بود. وقتی به نیمکت رسیدم، تازه اثر کاملش نمایان شد. پلک زدم.

سال ها تاریکی مرا در خود بلعید. صدا که از قبل رفته بود، و با بسته شدن پلک هایم،

بینایی ام را نیز از دست دادم. تنها چیزی که حس می کردم درد بدنم بود.

مغز بیش فعالم بلافاصله با نبود داده های تصویری مقابله کرد. صداهای عجیب و غریب

دم گوشم نجوا می کردند. به زبان هایی آواز می خواندند که هرگز وجود نداشته.

الگوها و چهره ها و رنگ ها در ذهنم می رقصیدند. تمام زندگی ام را مرور کردم،

و در ذهنم زندگی متفاوتی ساختم. زبان مادری ام از یادم رفت. درون سیاهچاله ای

از ناامیدی ناپدید شدم. با خدا حرف زدم. خودم خدا شدم. جهان جدیدی تصور کردم

و با افکارم پدید آوردمش. سپس دوباره همۀ این کارها را انجام دادم. دوباره و دوباره.

چشم هایم چند سال تمام درحال باز شدن بودند. باریکه ای نور. ماه ها گذشت.

صحنۀ باریکی از محیط مترو. ماه ها گذشت. پای آدم های نزدیک به من و تبلیغات

روی دیوار مقابلم. ماه ها گذشت.

گوشی تلفنم را از جیبم بیرون آوردم. پروژه ای که ده ها سال طول کشید. اصلا

چطور باید حال و روزم را توصیف کنم؟ افکار سیاه، بی حرکت ماندن، و گذر زمان،

چرخه ای بی پایان از هیچ کاری نکردن. همۀ این ها بدتر از درد شانه ام بود.

حوصله ام سر رفته بود. هر فکری که به ذهنم می رسید، قبلا صدها بار به آن

اندیشیده بودم. صحنۀ مقابل چشم هایم هرگز تغییر نمی کرد. هرگز. به قدری

حوصله ام سر رفته بود که این حس به نظرم لمس شدنی می آمد. مثل یک

جسم جامد، تشکیل شده از فلز و سنگ که درون جمجمه ام فرو رفته بود. راه

فراری نداشتم.

چه گزینه هایی برایم مانده؟ اگر قطاری نباشد که زیرم کند، خزیدن روی ریل من را

به کشتن نمی دهد. درد سقوط چهار متری را حس می کنم اما احتمالا یک انسانِ

مثلا خوب پیدا می شود که قبل از رسیدن قطار، مرا از روی ریل کنار بکشد. رنج و

عذابی که در این حالت می کشم پایان ناپذیر خواهد بود.

پس منتظر قطار می مانم. تا به موقع خودم را جلویش بیندازم. وقتی سرانجام از

رویم رد شود، درد تکه تکه شدن را قرن ها حس می کنم تا اینکه بالاخره، نور زندگی

ذهنم را ترک کند، و این تجربۀ تلخ به پایان رسد.

من کنار این نیمکت چوبی هزاران بار زندگی کرده ام. روح من، پیرتر از هر آدمی

است که پا به این دنیا گذاشته. بخش اعظم تجربۀ زندگی ام یک تصویر ساکن از

ایستگاه مترو است.

این پست "نقشۀ ب" محسوب می شود. آخرِ خط. چند طول عمر وقت گذاشتم

تا این متن را بنویسم و پست کنم، به امید اینکه کسی آن را بخواند و متقاعد

شود که عذاب من باید خاتمه یابد. کسی که همین الان در این ایستگاه باشد.

کسی که دختر نوجوان کنار نیمکت را پیدا کند، دختری که خودش را روی پله های

متحرک انداخت، و به سریع ترین روش ممکن او را بکشد: گلوله ای درون مغزش.

اگر مسلح هستید و الان در ایستگاه املدام منتظر قطار ایستاده اید، لطفا بهم

شلیک کنید.

برچسب‌ها: داستان تک پارتی
💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۱ - 18:17
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها