داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

🦂🐛داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🐛🦂
کرم ها زنده بودند و بله، او هم همینطور.
روزی که برای اولین بار با هم حرف زدیم، هوا ابری و آسمان خاکستری بود.
داشتم سطلی حاوی خاک کمپوست را از حیاط مدرسه تا جایی که باغچه قرار
داشت حمل می کردم، آن عقب عقب ها. شن، خرده سنگ و بوته های خارداری
که مسیر باغچه را می پوشاند باعث می شد بیشتر هم کلاسی هایم از آن ناحیه
دور بمانند. مسلما باغچه به منظور زینت بخشی ایجاد شده بود، ولی دانش آموزان
راهنمایی، زمین فوتبال نقلی و تاب های آن طرف حیاط را بیشتر می پسندیدند.
هرچه پیش تر می رفتم، جیغ و داد و خنده های زنگ ناهار پشت سرم محوتر
می شد.
مسیر قفس مرغ ها را در پیش گرفتم و خواستم وارد باغچه شوم که به زک
برخوردم. چیز زیادی راجع بهش نمی دانستم جز اینکه بچۀ ساکتی است، عقب کلاس
می نشیند و رکس، قلدر کلاس هفتمی، توی راهروها القاب بد به او نسبت می دهد.
حدس زدم رکس دوباره اذیتش کرده، چون گوشۀ باغچه زیر سایۀ قفس مرغ ها
نشسته بود و بااحتیاط کبودی گوشۀ صورتش را می مالید.
اگر نگاهم را یک ثانیه زودتر می دزدیدم، متوجه کرم ها نمی شدم. فکر کردم
دارد گریه می کند، ولی اشک ها روی گونه هایش بالا و پایین می رفتند.
وقتی متوجه حضورم شد، زانوهایش را محکم در آغوش گرفت و بی حرکت، مثل
مجسمه بهم خیره ماند؛ انگار انتظار نداشت کسی اینجا پیدایش کند. درست
مقابل چشمانم، لاروهای کوچک و سفیدی دور گونه اش حلقه زدند. چهار، پنج تا.
از او چشم برنداشتم، و در همان لحظه یکی دیگر از گوشۀ چشم راستش بیرون
خزید، از داخل درز باریکی که بین کرۀ چشم و بخش نرم پلکش بود.
آب دهانش را قورت داد و برآمدگی لحظه ای گلویش را دیدم. نوک کتانی هایش
با بی قراری روی زمین تکان خورد.
پرسیدم: «چی شده؟»
زک پلک زد. کرم ها از چشمش پایین افتادند. دستش را بالا برد تا آنها را کنار بزند،
شاید فکر کرده بود نابینا هستم یا به نحوی هنوز متوجهشان نشده ام.
شانس آورد که آن روز من پیدایش کردم. بعدها در زندگی ام فهمیدم بیشتر پسرها
تا دوران راهنمایی، شیفتگی شان را نسبت به جک و جانورها از دست می دهند.
خوشبختانه، من شبیه بیشتر پسرها نبودم.
سریع خم شدم و قبل از اینکه بتواند به موجودات روی صورتش ضربه بزند،
دستش را گرفتم. «این کار رو نکن. لهشون می کنی.»
نفسش در سینه حبس شد، نفس من هم همینطور، ناخودآگاه. پوست دستش
به طرز عجیبی نرم و سرد بود. بلافاصله رهایش کردم.
«کرم ها... و حشرات... او... اونا هم جون دارن.» به تته پته افتادم و گلویم را
صاف کردم. «هر زندگی ای ارزشمنده. پدرم همیشه اینطور می گه.»
زک به من زل زد. بعد، در کمال ناباوری، لبخند کوچکی روی لب هایش نقش بست.
«تو پسر کشیشی، درسته؟» صدایش مثل برگ خشکی در باد می لرزید. تا به
حال ندیده بودم با کسی صحبت کند. یا شاید هم به خودم زحمت ندادم که بشنوم.
«آره. من رو می شناسی؟»
«فکر کنم با اون دیدمت، خیلی وقت پیش.»
کرم ها به تدریج تا چانه و گردنش پایین خزیدند. به نظر نمی رسید زک از حضورشان
ناراحت یا کلافه باشد. اگر دم های فسقلی و لزج غلغلکش می داد، به روی خودش
نیاورد. بهت زده تماشا کردم که حشرات سفید چطور زیر یقۀ لباسش ناپدید شدند.
سپس ایستادم و سطل خاک را برداشتم.
«داری کجا می ری؟»
«می رم به کرم های خاکی غذا بدم.» با انگشت شست به باغچه اشاره کردم.
«می خوای بیای ببینی؟»
لبخند زد، این بار کمی پررنگ تر. به گمانم وقتی از جایش بلند می شد، چندین
جانور ریز و سیاه دیدم که دوان دوان از زیر پاهایش بیرون آمدند.
وارد باغچه شدیم، درب چوبی مزرعۀ کرم ها را باز کردیم و خاک را داخلش ریختیم.
از من بپرسید، پرورش کرم های خاکی جزو بهترین تصمیماتی بود که مدرسۀ
اش بورن می توانست بگیرد. کرم ها سر از خاک مرطوب و اسفنجی درآوردند و
روی باقی ماندۀ سالاد و دانۀ های سیب خزیدند. سطل خالی را پایین گذاشتم
و با ترکیبی از رضایت و افتخار تماشایشان کردم.
زک با صدایی آرام گفت: «تو هم ازشون خوشت میاد.»
«آره.» خم شدم تا در خانۀ کوچکشان را ببندم. «موجودات جالبی ان. حشرات
هم همینطور. توی خونه مون یه مزرعۀ عظیم مورچه دارم، و چندتا سوسک که
دور از چشم پدرم نگهشون داشته م.»
به اینجای حرفم که رسیدم، زک طرفم چرخید و دستش را دراز کرد. آستین بلند
و دکمه دارش تکان خورد و سوسکی سیاه-قرمز به اندازۀ انگشت شست تاتی
تاتی کنان تا کف دستش بالا آمد. با شگفتی به قاب پوش درخشان بال ها و پرز
ظریف روی پاهایش خیره شدم. با هر حرکت، تکه های پوست سختش در تعادل
کامل روی هم سر می خورد.
زمزمه کنان گفتم: «قشنگه. از کجا پیداش کردی؟»
زک خیلی ساده جواب داد: «من با حشرات دوستم.» دستش را کج کرد و سوسک
روی انگشت اشاره اش نشست، بال های زرد و شفافش را به هم زد و پروازکنان
دور شد.
منتظر ماندم تا بیشتر برایم بگوید، اما روی پاشنۀ پایش چرخید و گفت و گویمان را
به پایان رساند.
==========
زک در سکوت رازهایش را فاش می کرد، یکی پس از دیگری.
زنگ ناهار بود و دوتایی در خاک و خل پشت قفس مرغ ها نشسته بودیم، دور از
چشم بقیه، تا بتوانم جادوی زک را ببینم. راست می گفت؛ هر چیز غلتان و
خزنده ای که لا به لای علف زرد و زیر خاک زندگی می کرد دوستش بود.
سوسک های سرگین غلتان از گل کم عمق بیرون می آمدند و درون آستین هایش
ناپدید می شدند. عنکبوت های پادراز از یقه اش آویزان بودند. یکبار صدپای بزرگی
که ظاهرا خیلی هم کنجکاو بود از بین دکمه های پیراهنش به بیرون سرک کشید.
فریادی سر دادم و زک زد زیر خنده. خنده اش مثل صدایش می لرزید، و باعث
شد یک جفت پروانۀ سفید-قهوه ای از دهانش بیرون بپرد.
وقتی متوجه زک شدم، دیگر نتوانستم توجهم را از او بگیرم. به طرز مرموزی از
زیر نگاه دیگران طفره می رفت؛ ساکت عقب کلاس می نشست و معلم تا
حدودی او را نادیده می گرفت، انگار اصلا داخل کلاس نبود. تودۀ دانش آموزان
وسط راهرو به طور خودکار برایش راه باز می کرد، ولی هیچ کس هم صحبتش
نمی شد. طولی نکشید که فهمیدم زک هیچ دوستی ندارد.
رکس، قلدر کلاس هفتمی، مدام سر به سرش می گذاشت. گاهی اوقات بقیه
تماشا می کردند. زک بدون به زبان آوردن حتی یک کلمه کشیدن ها و هل دادن ها
و ضربۀ هر از چندگاهی به سینه و صورتش را می پذیرفت و سکوتش رکس را
خشمگین تر می کرد. همانطور که آنجا ایستاده بود، بخش هایی از لباس هایش را
با ملایمت نگه می داشت، و من می دانستم به خاطر محافظت از جانوران ریزی
است که داخل جیب هایش لانه دارند.
من و زک هر روز با هم تا خانه قدم می زدیم، هرچند خانۀ من نزدیک تر بود و
هیچ وقت نتوانستم بفهمم زک کجا زندگی می کند. یکبار وقتی پدرم خانه نبود
زک را به داخل خانه دعوت کردم و سوسک هایم را نشانش دادم.
نگاهی به درون بطری های پلاستیکی انداخت و گفت: «خوشحال به نظر می رسن.»
«اینطور فکر می کنی؟»
زک سر تکان داد. «حشرات ساده ن. اگه بهشون غذا و یه جای خواب راحت بدی،
خوشحال ان. اگه بهشون اهمیت بدی باهات دوست می شن.»
هزارپایی که روی فرق سرش جا خوش کرده بود خم شد و دور گوشش پیچید.
برایم سؤال بود چطور می توانست تشخیص بدهد سوسک هایم خوشحال اند.
حتی وقتی هزارپا طوری به آرامی داخل گوشش خزید که انگار دارد زمین را
سوراخ می کند، واقعا تنها سؤالی که دربارۀ زک داشتم همین بود.
یک روز بعد از مدرسه، دستم را گرفت و در سکوت مرا به قبرستان قدیمی شهر
برد. روی سبزه های خشکیده پا گذاشتم و دنبالش رفتم تا اینکه مقابل سنگ قبر
کوچکی ایستادیم. جلوتر آمدم و نوشتۀ ریز و سفیدرنگ را خواندم.
زکری ویلسون
08/17/2010 - 05/03/1999
قلبی از جنس طلا و صدای یک فرشته
به زک نگاهی انداختم. لبخندش لرزان بود. نگران به نظر می رسید. منتظر ماندم
تا چیزی بگوید، اما سکوتش همینطور کش آمد.
محتاطانه پرسیدم: «این تویی؟» نتوانستم توضیح بهتری برایش پیدا کنم.
یکبار سر تکان داد.
دستم را دراز و شانه اش را لمس کردم، فقط چون می خواستم مطمئن شوم
ممکن است. چین و چروک لباسش، پوست سردی که زیرش بود. وقتی صد در صد
مطمئن شدم واقعا آنجاست، آرام خندیدم.
«واسه چی انقدر نگرانی؟»
چشم های زک از آسودگی خیال سرشار شد.
«نمی دونم.» لبخند دوباره روی لب هایش نشست، لبخند واقعی اش. «نمی دونم.»
باقی بعدازظهرمان را در قبرستان گذراندیم، نشستیم و با بندپایان چاق و چله ای
که از قبر زک بالا می رفتند بازی کردیم. وقتی خورشید پایین رفت و سایه هایمان
بزرگ تر شدند، زک نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آواز خواندن.
وقتی آهنگ را شناختم، سرمای خفیفی از سرتاپایم گذشت. یکی از سرودهایی
بود که گروه سرایندگان کلیسای پدرم معمولا می خواندند.
Amazing grace, how sweet the sound that saved a wretch like me. I once was lost but now am found; was blind, but now I see
(برای شنیدن کلیک کنید.)
اگر کسی بهم می گفت این صدای یک فرشته است، حرفش را باور می کردم.
آن روز که برگشتم خانه، جلوی دفتر کار پدرم، زیرزمین، منتظرش ماندم و از او
پرسیدم وقتی پسربچه ها می میرند کجا می روند. خطوط لبخند تلخ و شیرین دور
چشم هایش چین انداخت و بهم گفت پسربچه های خوب به بهشت می روند تا
با خدا ملاقات کنند.
پرسیدم ممکن است خدا روزی بهشان اجازه بدهد برگردند خانه، و در جواب گفت
بهشت خانۀ آنهاست.
دوشنبۀ هفتۀ بعد وسط راهروی مدرسه، رکس قلدر یقه ام را چسبید چون ظاهرا
به کیت مایکلز بد نگاه کرده بودم. وقتی کف کثیف کفشش به طرز دردناکی روی
سینه ام فرود آمد، از گوشۀ چشم زک را دیدم که بین جمعیت ایستاده. اول بهم
خیره ماند و بعد قدمی عقب رفت، طوری که انگار پیشبینی کرده بود چه اتفاقی
قرار است بیفتد.
لحظه ای بعد، صدها سوسک از سوراخ های در و دیوار و زیر قفسه های دانش آموزها
بیرون ریختند و از پاهای رکس بالا رفتند. رنگ پسر پرید و جیغش درآمد؛ و همۀ
بچه هایی که داخل راهرو تماشایمان می کردند هم فریاد کشیدند. رکس وحشیانه
پاهایش را تکان داد، به خودش لرزید و گریه کنان زد به چاک. سیل سوسک ها
به دنبالش جاری شد.
زک سرش را از پشت قفسه ها بیرون آورد و لبخند زد. چشم هایش با شیطنت
می درخشید.
آن روز عصر، حین صرف شام پدرم پرسید چطور لکه ای به شکل ردپای گلی روی
لباسم شکل گرفته. ماجرای قلدربازی رکس را برایش تعریف کردم، و پرسیدم
بابت این کار به جهنم می رود یا نه. پدرم گفت بهتر است طلب بخشش کند.
«باید ببخشمش؟»
پدرم پاسخ داد: «بخشش شجاعتت رو نشون می ده. با این کار یه فرصت دوباره
به رکس می دی که آدم بهتری بشه.»
پس از شام، پدرم برایم آب پرتقال گرفت و همانطور که بعضی وقت ها توی حس
و حال خودش گم می شد، به عکس قدیمی مادرم روی دیوار زل زد.
به خاطر خستگی زیادم، آن شب زودتر خوابیدم.
صبح سه شنبه، رکس به مدرسه نیامد.
به شوخی گفتم: «احتمالا هنوز مشغول فرار از دست سوسک هاست.»
زک خندید و قبل از اینکه کیت مایکلز بتواند پروانۀ نوک زبانش را ببیند، باعجله
دهانش را پوشاند.
سر و کلۀ رکس چهارشنبه هم پیدا نشد، پنجشنبه هم همینطور.
و بعد روز جمعه اول وقت، تصویر صورتش با عنوان کودک گم شده توی روزنامه
چاپ شد.
فکر کردم شاید زک چیزی در این باره بداند، ولی بهم گفت رکس را از حادثۀ
سوسک به بعد جایی ندیده است. وقتی شنید رکس گم شده ناراحت به نظر
می رسید.
زیرلب گفتم: «امیدوارم یکی پیداش کنه.»
زک لبخند کوچکی تحویلم داد. «حتی بعد از کاری که باهات کرد؟»
«پدرم می گه بخشش بهش فرصتی می ده که به آدم بهتری تبدیل بشه.
بخشیدن کار شجاعانه ایه.»
زک سر تکان داد.
زمستان گذشته تعدادی از بچه ها گم شده بودند و انواع و اقسام شایعات از
کودک رباها تا شیرهای کوهستان سر زبان ها افتاده بود. همین اتفاق را چند
سال پیش هم تجربه کردیم. تا الان پدر و مادرها خیلی راحت تر می ترسیدند.
پس شنبه که در پیاده رو قدم می زدیم، همه جا کمی خلوت تر به نظر می آمد.
پدرم گفت: «مطمئنم پلیس داره دنبال رکس می گرده. بیا دعا کنیم زود پیداش کنن.»
بعدازظهر مشغول بازی چکرز پشت میز آشپزخانه شدیم. سر بازی سوم یا
چهارمان بودیم که کسی زنگ در خانه مان را به صدا درآورد. رفتم در را باز کنم
و زک را دیدم که آنجا ایستاده.
«زک،» تعجب کردم. «اینجا چی کار می کنی؟»
با صدایی آرام پرسید: «کشیش نیک خونه ست؟»
«پدرم؟ چرا؟»
«باید ببینمش.»
برگشتم تا به پدرم نگاهی بیاندازم، و زک از فرصت استفاده کرد تا خودش را
به زور از کنارم رد کند.
«کشیش نیک.»
پدرم نگاهش را از تختۀ چکرز برداشت. و سپس، در کسری از ثانیه، چشم هایش
گرد شد و صورتش به سفیدی گچ.
لب هایش لرزید، اما واژه ای بیرون نیامد.
زک به نرمی گفت: «خوبه که دوباره می بینمت.»
پدرم از جا پرید و صندلی اش را نقش زمین کرد.
تته پته کنان گفت: «ت... تو... چطور...»
زک سرش را کج کرد. «مگه خودت کسی نبودی که همیشه به ما می گفت
زندگی پس از مرگ وجود داره؟»
در تمام طول عمرم، ندیده بودم پدرم از چیزی بترسد، نه حتی روز شکرگزاری
پارسال که یادمان رفت بوقلمون را از فر دربیاوریم و شعله های آتش کل آشپزخانه
را بلعید. با این همه، وقتی زک قدم به قدم به او نزدیک تر می شد، ترسیده بود.
«چرا من به بهشت نرسیدم، جناب کشیش؟»
پدرم به میز آشپزخانه چسبید و چیزی را زمزمه کرد که در اعماق گلویش دفن شد.
زک درحالیکه به آهستگی دکمه های آستینش را باز می کرد، نگاه خونسردی
تحویلش داد. «شاید خدا دیگه نمی تونست من رو بشناسه. نه بعد از کاری که
تو باهام کردی.»
آستین هایش را بالا زد و نفسم در سینه حبس شد. جای زخم هایی عمیق
مچ و ساعدش را می پوشاند، بریدگی های سفیدی که ازشان خون فرسودۀ
بنفش بیرون می ریخت، انگار کسی دست هایش را تکه تکه کرده بود و بعد با
بی حوصلگی به هم چسبانده بودشان. پوستش دور جای زخم ها خاکستری بود
و حفره های سرخی رویش به چشم می خورد. مقابل چشم های وحشت زده ام،
کرم ها و سوسک ها از حفره ها بیرون خزیدند و روی محل شکاف های پوستش
نشستند.
همه شان دوست هایش بودند، و من این را می دانستم.
در همان حال که من در جا خشکم زده بود و پدرم سعی داشت نفس بکشد،
زک دستش را تا دهانش بالا برد و صدایی بین سرفه و خفگی ایجاد کرد. دیدم
که پوست نرم گلویش لرزید، و بعد عقرب قهوه ای عظیم الجثه ای از دهانش
بیرون آمد و کف دستش نشست.
زک زیرلب گفت: «بگو ببینم،» عقرب دمش را بالا آورد، انتهای دمش نیش سیاه و
خطرناکی داشت که تقریبا اندازۀ انگشت شستم بود. «رکس الان اونجاست، نه؟»
پدرم به گریه افتاد و ملتمسانه استرحام کرد. من حتی نمی توانستم از جایم
جنب بخورم.
زک گفت: «اون سزاوار بخششه. همونطور که تو به پسرت گفتی. اما تو،
کشیش نیک، تو یه آدم دورو و رقت انگیزی.»
دستش را بالا برد و عقرب روی پدرم پرید. پدرم جیغ زد و به لباسش چنگ انداخت،
ولی برای عقرب تنها یک حرکت سریع کافی بود، درخششی از نیش زهرآلودش.
عقرب روی زمین غلتید و زانوهای پدرم سست شد.
زک بلافاصله زانو زد و عقرب را با جفت دست برداشت. پدرم درحالیکه به خودش
می پیچید محکم زمین خورد.
دوستم با غصه به لاک درهم شکستۀ عقرب و پاهای جنبنده اش خیره شد.
نجوا کرد: «متأسفم. تو خیلی شجاع بودی.»
باملایمت جانور در حال مرگ را در آغوش گرفت و سرش را بالا آورد تا به من نگاه کند.
«رکس توی زیرزمینه.» لبخند غم انگیزی درون چشم هایش بود. «وقتی پیداش
کردی، میشه بهش بگی من هم می بخشمش؟»
به پدرم زل زدم، چشم هایش در حدقه برگشته بود و همچنان روی زمین می لرزید،
داشت خفه می شد و هر نفس برایش جنگ و جدال بود. به زک خیره شدم، که
آرام به میز آشپزخانه تکیه داد و چشم هایش را بست.
«زک...»
نجواکنان گفت: «خوب بود. دوباره دوست داشتن، خوش گذشت.»
عقرب نیمه جان لای انگشتانش وول خورد. زک لبخند زد. بالا و پایین رفتن قفسۀ
سینه اش کندتر شد و چهره اش رفته رفته به بنفشی زد. خون بنفش روی
دست هایش سیاه شد. بوی وحشتناک پوسیدگی و گندیدن جسد اتاق را پر
کرد، شبیه بویی که از مزرعۀ کرم ها بلند می شد.
وقتی عقرب بی حرکت روی زمین افتاد، آرام چرخیدم، وارد اتاق پذیرایی شدم،
تلفن را برداشتم و شمارۀ 911 را گرفتم.
هنگامی که کارم به اتمام رسید و برگشتم، زک رفته بود. گروه کوچکی از پروانه های
سفید و قهوه ای کنار پنجره بال بال می زدند. پنجره را گشودم و به اوج آسمان
پر کشیدند.
==========
پلیس رکس را نیمه بی هوش و با دست و پای بسته داخل زیرزمین پیدا کرد.
تکنیسین های اورژانس پدرم را زیر نظر گرفتند تا اینکه به هوش آمد، و بعد بی معطلی
دستگیرش کردند. گفتند به جرم شش قتل.
همۀ ماجرا را برای پلیس شرح دادم، و مسلما، کسی حرفم را باور نکرد. من را
به خانۀ خاله ام که در شهر دیگری بود فرستادند و وارد مدرسۀ جدیدی شدم.
هرگز نفهمیدم رکس به اش بورن بازگشت یا نه.
یک روز با اتوبوس تا کتابخانه ای پایین شهر آمدم و آرشیو روزنامه ها را کند و کاو
کردم تا در نهایت عکس زک را یافتم. مربوط به سال 2010، زیر بخش کودکان گم شده
بود. توی عکس لبخند به لب داشت، و لباس سفید-قهوه ای گروه سرود کلیسای
پدرم تنش بود.
از ذهنم گذشت که حتما کسی جسدش را پیدا کرده که مرده اعلام و برایش
مراسم خاکسپاری برگزار شده، ولی تصمیم گرفتم دنبال آن پرونده ها و مدارک نروم.
خاله و شوهرخاله ام بیش از هر چیز از حشرات بدشان می آمد، و موجوداتی
مثل مگس ها و پروانه ها بیشتر از یک دقیقه در خانه مان دوام نمی آوردند. اما
گاهی اوقات قبل از اینکه آنها حشرات را ببینند، پیدایشان می کنم، و اگر شانس
با من یار باشد، می توانم یواشکی داخل بطری سُرشان بدهم و بیرون از خانه
آزادشان کنم.
بعضی وقت ها آرزو می کنم زک بالاخره به بهشت رسیده باشد. شب های
تنهایی ام، وقتی بدون یادآوری پدرم مشغول راز و نیاز می شوم، برایش دعا می کنم.
بعضی وقت ها به منظرۀ بیرون پنجره چشم می دوزم و به دنبال صداهایی نرم در
باد، گوش فرا می دهم.
و بعضی وقت ها، مخفیانه آرزو می کنم زک هنوز آن بیرون باشد و خندان برای
جنبندگان ریزی که زیر خاک مخفی شده اند، آواز بخواند.