داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

🧠🍽️داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🍽️🧠
مادرم به این گفتۀ آمریکایی ها که you are what you eat (تو همان چیزی هستی
که می خوری) علاقۀ خاصی دارد. این عبارت کاملا دربارۀ او درست است؛ اگر زیر سطح
واژه هایش جست و جو کنی، تقریبا می توانی طعم سس غلیظ قرمز-نارنجی مالا
و فلفل چیلی را بچشی. ادویه هایی که به طرز بی حس کننده ای تند هستند همیشه
نوک زبانش می ماند، مثل تعطیلات سال های گذشته که به چین برمی گشتیم
و طوری که انگار می خواست گرمای تابستان را به خوردمان بدهد برایمان غذا
می پخت. دستکش های پلاستیکی بنفش رنگی را که از آزمایشگاه شیمی اش
آورده بود به دست می کرد و موفق می شد این پیام را القا کند که گویا دستکش های
معمولی آشپزخانه اند.
«پدرت امروز یی فِنگ رو آورد خونه.» صدایش پشت تلفن کمی قطع و وصل می شد
و لهجه اش طوری بود که به سختی می توانستی تشخیص بدهی انگلیسی
صحبت می کند.
تکرار کردم: «یی فنگ؟ اسم قشنگیه.»
«پسر کوچولومون باید هم اسم قشنگی داشته باشه. مطمئنم یه روز بزرگ و قوی
میشه. از همین الان دارم معده ش رو از اون نون خشک های یتیم خونه خالی
می کنم تا به غذاهای واقعی عادت کنه.»
«بی صبرانه منتظرم تا سال دیگه بیام پیشتون و ببینمش.»
«دانشگاهت چی میشه؟»
«مامان.»
«اگه بعد از دبیرستان نری فرصتت از دست رفته، یی لینگ. این بهترین شانس توئه.
باید...»
«می دونم، می دونم. فقط...»
«وسط حرفم نپر.» صدایش خیلی مادرمآبانه شد. «یه لیست لازمه. فقط بهترین
دانشگاه های آمریکا. شاید این بار بتونی سر از هاروارد یا ییل دربیاری.»
آن واژه ها تقریبا قلبم را می خراشید، دردی کهنه که تا حدودی به آن عادت کرده بودم.
زیرلب گفتم: «ییل برای مهندسی دانشگاه خوبی نیست.»
«یه فهرست درست کن، باشه؟»
«باید برم سر کلاس.»
«این مهم تر از کلاسه. یه لیست بنویس و برای من و پدرت بفرست تا یه نگاهی بهش
بندازیم، باشه؟ و ایمیل هم نفرست. توی چین کار نمی کنه.»
«مامان، من نمی خوام برم دانشگاه.»
ساکت شد. سس مالا داشت روی زبانش می جوشید.
«یی لینگ، نمیشه حدس زد در آینده چه اتفاقاتی می افته. باید هدف بزرگتری
داشته باشی. انقدر با خودت فکر نکن "همینی که دارم کافیه"، وگرنه توی جامعه
هیچ آدم قابل احترامی نمی شی.»
«چنین فکری نمی کنم.»
گفت: «اینطور به نظر می رسه.»
«دارم می رم سر کلاس.»
«لیست رو تا فردا برام بفرست.»
«لیستی براتون نمی فرستم. دبیرستان تموم نشده از مدرسه خسته شده م.
خداحافظ، مامان.»
«یی لینگ...»
قطع کردم. چیزی در معده ام غل غل می کرد. شاید هنوز هم کمی از گرمای
تابستان درونش مانده بود.
من در دبیرستان اش بورن تحصیل می کردم، مدرسه ای که از نظر هر کس به جز
پدر و مادرم مدرسۀ خیلی خوبی بود. مادرم عاشق این بود که مدام بگوید تنها
دلیلی که موفق شدم اینجا ثبت نام کنم تلاش های لی بوده است، معلم خصوصی
که قبلا در چین به من تعلیم می داد.
از اینکه راجع به لی صحبت کنیم متنفر بودم. نه به خاطر اینکه آدم بدی بوده باشد،
اتفاقا برعکس، چون آدم خوبی بود. از نزدیک ترین قنادی برایم کلوچه می خرید
فقط چون "خودش هوس کرده بود" و هر وقت از چیزی ناراحت بودم به حرف هایم
گوش می داد. برایم پیام های خنده دار و جوک های مسخره می فرستاد و
غیبت باقی دانش آموزهایش را می کرد.
از صحبت راجع به لی متنفر بودم چون او مرده بود. مادرم اجازه نداد به مراسم
تشییع جنازه اش بروم چون روز بعدش آزمون داشتم، اما توی بیمارستان به
عیادتش رفتم. ماسک اکسیژن به چهره داشت و باندپیچی شده بود. گفتند
تصادف کرده.
لی یکی از معدود افراد زندگی ام بود که توانست در نظرم هم مهربان جلوه کند
هم باهوش. وقتی نامۀ قبولی ام از اش بورن رسید به خودم افتخار می کردم،
چون او هم وقتی جوان تر بود در همان مدرسه تحصیل می کرد. با خودم می گفتم
شاید بتونم شبیه او باشم. گاهی اوقات در سالن اجتماعات می نشینم و با خودم
می اندیشم اگر لی سال ها پیش اینجا بوده روی کدام صندلی ممکن است
نشسته باشد.
شوربختانه، بیشتر کلاس هایم در اش بورن حوصله سربر از آب درآمدند.
سخنرانی بعدازظهر این چهارشنبه به طرز ویژه ای افتضاح بود. زمان بندی ناهار خوردن
من درست پیش از ورود به سالن و این حقیقت که شب قبل بی خوابی کشیده بودم
هم به قضیه کمکی نمی کرد. درحالیکه روی صندلی پلاستیکی سرخابی رنگ
می نشستم و صدای ربات مانند آقای تروور در سرم می پیچید، هوشیاری ام را
رفته رفته از دست دادم.
مدادم روی خط های دفتریادداشت لغزید. معادله ها به نمایشنامه ای ناخوانا بدل شدند.
سعی کردم خودم را با تماشای دختری که در ردیف جلویی نشسته بود و موهای
رنگین کمانی اش را مرتب می کرد سرگرم نگه دارم، ولی دیدم تار شد و سنگینی
پلک هایم به ارادۀ سستم فشار آورد.
برای بیدار ماندن باید می جنگیدم و بدجوری داشتم شکست می خوردم. در یک
چشم برهم زدن، دنیای اطرافم تاریک شد.
بیدار که شدم، چیزی فرق کرده بود.
مدت زیادی طول کشید تا متوجه تفاوت شوم. در ابتدا فهمیدم که دختر مو رنگارنگ
ناپدید شده است. سپس نگاهم به زمین افتاد و دیدم خبری از کوله پشتی بزرگی
که به پایم تکیه داده شده بود هم نیست.
دومرتبه سالن را از نظر گذراندم. افرادی کاملا غریبه ردیف پشت ردیف سالن
اجتماعات نشسته بودند.
اولین حدسم این بود که شاید تمام کلاس را چرت زده ام و بچه ها همه وسایلشان
را جمع کرده و رفته اند، تا با کلاس جدیدی جایگزین شوند. اما بعد به سکوی
جلوی سالن نگاهی انداختم. آقای تروور همچنان جلوی یکی از تخته سیاه ها
ایستاده بود و با همان صدای همیشه یکنواختش معادله می نوشت.
به میزم زل زدم. دفتر زردرنگی جلو رویم بود. داخل صفحاتش یادداشت هایی با
دست خط مرتب و تمیزی که به شخصه هرگز از پس تقلید کردنش برنمی آمدم
به چشم می خورد.
چند دقیقه ای با بهت و گیجی سرجایم نشستم، چهرۀ های ناآشنای اطراف و
نوشته های دفتر را دید زدم.
بعد چیزی از عقب کلاس کلیک صدا داد، و دنیا بار دیگر خاموش شد.
سوزشی پشت گردنم احساس کردم. پلک زدم و چشم هایم را گشودم. هنوز
داخل سالن اجتماعات بودم. همه دور و برم در جنب و جوش به سر می بردند،
داشتند وسایلشان را جمع می کردند و از جایشان برمی خاستند.
جلوی کلاس، دختری که موهای رنگین کمانی داشت جست و خیزکنان از پله ها
بالا رفت و خارج شد.
«خانم چِن.»
فریادم درآمد. آقای تروور درست پشت صندلی ام ایستاده بود.
«ب-بله؟ سلام، استاد.»
«مطمئن نبودم بار اول صدام رو شنیدی یا نه. می خوام توی دفترم ببینمت.»
«چی؟» روی صندلی ام جا به جا شدم. «به خاطر... آه... اینه که خوابم برده بود؟»
تروور لبخند ملیحی زد که باعث می شد گوشۀ چشم هایش چین بیفتد.
«بهم می خوره از اون معلم هایی باشم که سر چنین چیزی غوغا به پا کنن، یی لینگ؟»
من حتی نمی دانستم بین این همه دانش آموز اسم کوچک من را به خاطر دارد.
«پس موضوع چیه؟»
«دنبالم بیا.»
کماکان بهت زده، دفتر و کتابم را جمع کردم و تا بیرون سالن دنبالش رفتم. چندتا از
هم کلاسی هایم بهمان خیره شدند.
تا انتهای راهرو قدم زدیم و از پله ها بالا رفتیم. حین راه رفتن با انگشت هایم ور
می رفتم.
«توی دردسر افتاده م؟»
«نه. فقط می خوام یه پیشنهاد پژوهشی بهت بدم.»
«پژوهش؟»
«مربوط به آزمایشگاهیه که خارج مدرسه توش کار می کنم. هرازچندگاهی از
دبیرستان ها نیرو می گیریم. جوون هایی که ذهن بازی دارن بدردمون می خورن.»
«استاد، من تا حالا از شما نمرۀ B هم نگرفته ام.»
«می دونم.»
«و نمرۀ درس های دیگه م هم چندان درخشان نیست.»
«می دونم.»
«و امروز توی کلاستون خوابم برد.»
آقای تروور دسته ای کلید از جیبش درآورد و یکی از درهای براق و آینه ای راهرو را
گشود. پلاک روی در می گفت: آزمایشگاه آناتومی و بازیافت ذهنی. پشت در
اتاقی سراسر سفید بود، پر از قفسه های کتابخانه و کابینت های دیواری. وارد
شدیم و تروور پشت میز نشست.
«بله، می دونم، یی لینگ. اما تکالیف و نمره های مدرسه تنها معیار سنجش
استعدادهات نیستن. من احساس می کنم به عنوان یکی از اعضای تیم ما می تونی
خیلی مفید واقع بشی.»
«تا حالا هیچ جور پژوهشی انجام نداده م. حتی نمی دونم... بازیافت ذهنی
یعنی چی.» به درِ اتاق اشاره کردم.
تروور پوشه ای کاغذی از کشوی میزش بیرون کشید و محتویاتش را زیر و رو کرد.
توضیح داد: «این آزمایشگاه روی تکنولوژی جدیدی با عنوان بازیافت ذهنی کار
می کنه. یه رشتۀ ترکیبی از زیست مهندسی و علوم اعصابه.»
«هیچ کدوم از این رشته ها چیزی نیست که من توش سررشته ای داشته باشم.»
«بله، در جریانم. اجازه بده روشنت کنم. فرآیند ذخیرۀ اطلاعات توی حافظۀ بلندمدت
یه جورایی پر پیچ و خم و کم بازدهه. همونطور که خودت شاید تجربه کرده باشی،
مغز عادت داره اطلاعاتی رو که قبلا ذخیره کرده، برای مثال درس های سال های
گذشته رو، از حافظه ت پاک کنه.»
سر تکان دادم.
«حالا،» آقای تروور پوشه را بالا گرفت و افزود: «تصور کن می تونستی بدون روند
تکرار و تمرین اطلاعات رو توی مغزت ضبط کنی. تصور کن می تونستی اطلاعات رو
از کسی که قبلا توی حافظۀ بلندمدتش ذخیره شون کرده بگیری و به مغز خودت
انتقال بدی.»
«یه چیزی تو مایه های دانلود دانش از ذهن یه آدم دیگه؟ شبیه فیلم های علمی تخیلی؟»
«دقیقا. و با سرعت بالا. حالا، به این فکر کن. اگر می تونستیم خاطراتی رو که
یک نفر در تمام طول زندگی ش کسب کرده از گنجینۀ ذهنش خارج کنیم و به
انسان دیگه ای منتقل کنیم...»
در همان لحظه، دنیا دوباره چشمک زد. موجی تار روی دیدم سایه انداخت، چراغ های
روی سقف خاموش و روشن شدند.
قفسۀ کتابخانۀ پشت سر آقای تروور خالی تر به نظر می رسید. پوشه ها مثل
قبل پر نبودند.
عقب زبانم مزۀ فلفل تند چیلی را حس می کردم.
سپس چراغ ها دومرتبه چشمک زدند. کتابخانه به حالت عادی بازگشته بود.
«... اینجوری ذهن گذشتگان زنده می مونه، حتی بعد از اینکه خودشون مرده باشن.»
نگاهی به اطراف اتاق و بعد به آقای تروور انداختم. به نظر نمی آمد متوجه
اتفاقات اخیر شده باشد.
«دربارۀ اشاره ای که به فیلم های علمی تخیلی کردی باید بگم،» طوری به صحبت
ادامه می داد که انگار روحش هم خبر ندارد من چه دیده ام. «بازیافت مغزی چیزی
فراتر از تخیل و فرضیه ست. آزمایش و تأیید شده. و همین باعث میشه بخوام تو رو
به آزمایشگاهم اضافه کنم. از وقتی پدر و مادرت باهام تماس گرفتن...»
اخم کردم. «پدر و مادرم؟»
«بله. اوایل امسال. مادرت اولین نفری بود که این تکنولوژی رو مورد آزمایش و
بررسی قرار داد.»
«مامان من توی آزمایشگاه شیمی کار می کنه و صابون مایع می سازه.»
«اوه.» تروور خندید. «پس هنوز نمی دونی. قابل درکه. معلمت، خانم لی...»
«از کجا راجع به لی می دونین؟»
«شش سال پیش دانش آموزم بود، و یکی از اولین افرادی که برای بازیافت ذهنی
مورد مطالعه قرار گرفت. مادرت احتمالا نخواسته تو چیزی بدونی. در واقع، بهش
می گیم بازیافت به خاطر اینکه بخش ذخیره کنندۀ اطلاعات توی مغز از یه جور
مادۀ آبکی تشکیل میشه و...»
«چی...» تته پته کنان وسط حرفش پریدم. «یعنی چی؟»
«تأسف بار بود، یی لینگ. ولی پدر و مادرت فقط خیرخواه تو هستن.»
«و-ولی...»
تروور گفت: «اونا اعتقاد داشتن تو می تونی باهوش تر از لی باشی. برای همین
مغزش رو به خوردت دادن.»
سوزشی که بعد از پردازش واژه هایش حس می کنم سرد است. سرد، و بعد سردتر،
همچون سِرُم تزریق شده با سوزن، از نقطه ای پشت گردنم شروع می شود و
جریان خونم را منجمد می کند. این سرما با گرمای تابستانی درون معده ام
ترکیب بیمارگونه ای می سازد و تکه های لی درون مغزم می لولند.
«امروز هم بهم زنگ زدن.» تروور هنوز داشت حرف می زد. وقتی آدم هایی که
نفهمیده بودم پشت سرم ایستاده اند بدنم را از روی صندلی بلند می کردند،
صدایش رفته رفته آرام شد. «فکر می کنن ذهن دوگانۀ تو می تونه توی بدن یه
نوزاد نابغۀ جدید غوغا به پا کنه.»
سر از جهانی سرد و سیمانی درآوردم. می توانستم وزن چند تن سنگ را روی
سرم حس کنم و بوی ناگرفتۀ هوای حبس شده را بچشم. در اعماق زمین دفن
شده بودم.
مفصل هایم خشک بود، طوری که انگار مدت هاست آنجا افتاده ام.
سعی کردم قدمی بردارم، روی زانوهایم سقوط کردم و بالا آوردم. چراغ چشمک زن
آبی-سفید درون چالاب چندش آور محتویات معده ام منعکس می شد. مایع
نسبتا سرخ رنگ روی سیمان گسترش می یافت.
صدای مردی بلند شد: «مراقب باش.» به سرفه افتاده بودم و سرم طوری درد
می کرد که انگار داشتند جمجمه ام را از وسط می شکافتند. «ذهنت باز شده.
حرکات ناگهانی ادراک حسی ت رو گیج می کنن.»
سرم را به عقب چرخاندم، دنیا وحشیانه دورم به چرخش درآمد. در میان آن
تلاطم خاکستری، نگاهم به تصویر محوی از آقای تروور افتاد.
«چی کار می کنید؟» به گلویم چنگ زدم. «من کجام؟»
«نگران نباش،» دکمه های روپوش آزمایشگاهی اش را بست. «اینجا به خونه
نزدیک تری. دولت آمریکا به شدت روی پژوهش های علمی حساسه، برای همین
منابع تحقیقاتی مون توی چین هم شعبه دارن.»
«ش-شما...»
صدایم ده ها بار در جمجمه ام منعکس شد. کوچک ترین صدا یا حرکت به گیج
رفتن سرم می انجامید.
قدم ها به من نزدیک شدند. نمی توانستم بفهمم چند نفر هستند. ممکن بود از
یک تا صد نفر متغیر باشد.
صدای جدیدی پرسید: «آماده ست؟»
نفس نفس زدم. کف دست هایم خیس عرق بود.
سرم را خیلی آرام بالا آوردم. فکر کردم برای بدترین صحنۀ ممکن آماده ام، اما نبودم.
قلبم به درد آمد.
«یی لینگ.» پدرم بود. «باید خونسردی ت رو حفظ کنی و آروم تکون بخوری.»
مادرم سر تکان داد. نور اتاق به قدری کم بود که نمی توانست ببینم چشم هایش
پر از اشک هستند یا نه.
«چه خبر شده؟»
«فکر کردم آقای تروور جزئیات رو بهت گفته.»
«شما...» آب دهانم را قورت دادم، سخت بود اجازه ندهم با مزۀ شیرین زبانم
خفه شوم. کلمات پیشین آقای تروور به ذهنم هجوم آورد.
«شما با لی چی کار کردین؟»
مادرم گفت: «دانش اون بدردت می خورد، یی لینگ. امتحان ورودی داشتی.»
«شما گفتین توی تصادف مرده.»
«اون موقع بچه بودی. نمی تونستم بهت بگم.»
«شما اون رو کشتین.»
چیزی از اعماق تاریکی کلیک صدا داد و نور تیرۀ آبی رنگ آزمایشگاه زیرزمینی را
پر کرد. وقتی دیدم واضح شد، به اتاقکی شیشه ای زل زده بودم، مکعب شکل با
رأس های فلزی و دکمه های چشمک زن روی سطح خارجی اش. داخلش یک
صندلی قرار داشت.
دنیا از نظرم محو می شد و بازمی گشت. حالا داشتم به اتاقک شیشه ای با
چراغ ها و مانیتورهای کمتری نگاه می کردم. تصویر صورت لی درون شیشه نقش
بسته بود، با چشم های خیس و چهره ای که وحشت از آن می بارید. پشت سرش،
پدر و مادرم و آقای تروور. جیغ سطح شیشه را لرزاند و دیوارهای سیمانی صدای
نازک و ملتمسانۀ لی را خفه کرد.
سپس جهان بار دیگر سر و ته شد و درحالیکه به عواطف و خاطرات تکه تکۀ
زندگی ای ربوده شده چنگ می زدم به بدن یی لینگ بازگشتم.
دست هایم را روی سطح شیشه نشاندم تا خودم را از جایم بلند کنم و به پدر و
مادرم خیره شدم. اشک های داغ از گونه هایم پایین می چکید.
«این کار رو به خاطر این می کنین که حاضر نشدم برم هاروارد یا ییل؟»
مادرم جواب داد: «نه. فقط چون ما بهترین ها رو برات می خوایم.»
نجوا کردم. «من می خوام زنده بمونم.»
«چیزی که می خوای و چیزی که بهش نیاز داری معمولا با هم فرق دارن، یی لینگ.
آدم بزرگ هایی که چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده ن این رو درک می کنن.»
روی زمین بی رحم و سخت نشستم و زارزار گریه کردم. کار دیگری از دستم برنمی آمد.
آقای تروور از کنارم رد شد، در اتاقک شیشه ای را گشود و به داخل قدم گذاشت.
نجواکنان پرسیدم: «برادرم، خاطرات من رو می گیره؟»
پدرم گفت: «همۀ اطلاعات تو، و لی.»
«من همۀ اطلاعات لی رو ندارم.»
«اون موقع فرآیند انتقال بی نقص نبود.» تروور رأس های فلزی مکعب را از داخل لمس
و وارسی کرد. «یه سری مشکل فنی و گلیچ داشتیم. بعضی ناخالصی ها مثل
عواطف و احساساتی که ممکن بود برای روند مشکل ایجاد کنن حذف شدن. اما الان
پروسه کامله و برادرت بابت اینکه تو رو به عنوان خواهر داشته خوشحال میشه.»
زیرلب گفتم: «ولی اون که نمی دونه. می فهمه؟»
مادرم پاسخ داد: «شاید وقتی بزرگ شد بفهمه.»
تروور به پدر و مادرم اشاره کرد که به او ملحق شوند. سه تایی گوشۀ مکعب
ایستادند و من به آنها خیره ماندم.
«یکمش اکسید شده.» تروور به فلز اشاره کرد. «فکر می کنید توی مسیر انتقال
هورمونی اختلال ایجاد کنه؟»
«نه،» مادرم سرش را به نشانۀ نفی تکان داد. «اونقدری نیست که بتونه تأثیری بذاره.»
دنیا از نظر محو شد و دومرتبه لی بودم. تروور درست پشتم ایستاده بود. مرا
کشان کشان درون اتاقک شیشه ای می برد و من در همان حال لگد می زدم و
جیغ می کشیدم. مرا به زور روی صندلی نشاند و دست و پاهایم را با بندهای
چرمی ضخیم بست. نواری پلاستیکی دور گردنم پیچید و لوله ای پلاستیکی
درون حفره های بینی ام فرو برد.
گفت: «حالا بی حرکت بمون. فقط یه لحظه درد داره.»
از لای اشک های بی صدا تماشا کردم که تروور از اتاقک خارج شد و در را بست.
«آماده ایم.» صدایش از آن طرف شیشه خفه تر به نظر می رسید.
پدر و مادرم سر تکان دادند و نگاهی نثارم کردند.
پدرم به حرف آمد: «این به خاطر دخترمونه. ازت ممنونیم.»
مادرم سمت دستگاهی مستطیل شکل با دکمه های درخشان قدم برداشت و
مجموعه ای از دکمه ها را فشرد.
اتاقک شیشه ای با وزوز دلهره آوری به لرزه درآمد. صدا بلند و بلندتر شد تا جایی
که دیگر قابل تحمل نبود. به خودم پیچیدم و با تمام وجود جیغ زدم، تا حدی که
صدایم با صدای ماشین آلات برابری می کرد. استخوان هایم زیر پوستم مرتعش شدند
و حس می کردم چشم هایم هر لحظه ممکن است در حدقه هایشان بترکند.
همانطور که مغزم در جمجمه ام به خودش می پیچید، خودم را درحالی یافتم که
با آخرین توانی که در بدنم دارم به دو خاطرۀ می چسبم، مثل دو همدم قدیمی
در پس زمینۀ ذهنم.
قبلا هم گفتم، لی از جمله افراد انگشت شمار دنیا بود که می توانست همزمان
مهربان و باهوش باشد.
اولین خاطره، خاطرۀ من و او با هم بود که داشتیم موقع چای و کلوچه خوردن به
تکالیف دانش آموزی که روزهای شنبه به او تعلیم می داد می خندیدیم.
دومی مجموعه ای چهاررقمی از اعداد بود. اگر کی بورد زیر دست هایم مادرم
مثل هر کی بورد عادی دیگری شماره گذاری شده باشد و دکمۀ آخر را به منظور
تأیید استفاده کنند، کدی که مادرم تایپ کرد این بود: 7-1-6-0.
0-6-1-7 برای هفدهم ماه جون، تولد دختر عزیزتر از جانش.
جهان چشمک زد. دوباره یی لینگ بودم، که توی خودش جمع شده و کنار اتاقک
شیشه ای رها شده بود. پدر و مادرم و آقای تروور هنوز درون مکعب حرف می زدند.
خودم را بلند کردم و درحالیکه با سرگیجه ام می جنگیدم، بدنم را روی در انداختم
و با صدای بلندی بستمش. انگشت هایم روی کی بورد لرزیدند. دکمه های
پلاستیکی ابتدا مثل ژله نرم و سپس همچون نوک سوزن تیز به نظر می رسید.
حتی اگر اتفاق دیگری داشت داخل اتاقک می افتاد، دیگر نمی توانستم چیزی بشنوم.
دیدم تار شد تا جایی که تمرکزم تنها روی دکمه ها ماند.
0-6-1-7. تأیید.
وزوز خفیفی در هوا پیچید. زمین خوردم، عق زدم و منتظر ماندم تا دست های جدیدی
شانه هایم را بچسبند و مرا درون اتاقک بیندازند تا جیغ هایم را خفه کنند.
هیچ کس نیامد.
وقتی دیدم واضح شد، آرام سرم را بلند کردم تا به مکعب خیره شوم. کف زمین
سیمانی و سرد، با دست های درازشده و دهان های باز، سه آدم خشک شده
افتاده بودند. گودال عمیق و لجن مانندی زیر بدن هایشان پدید آمد.
ساعت ها به تماشا نشستم. کم کم هوش و حواسم تا جایی برگشت که بتوانم
ببینم پوستشان درحال پایین ریختن است. چاک های بی رحم روی گونه ها و زیر
چشم هایشان دهان باز کرده بود.
محتویات گودال بیشتر از حفره های بینی شان بیرون می ریخت. تکه های جامد
درون مادۀ آبکی نسبتا سرخ رنگ موجب می شد فکر کنم چیزی بیشتر از خون است.
در ابتدا صورتی و خاکستری بود، در نهایت قرمز و چسبناک.
با ترس و لرز برخاستم و کد را مجدد وارد کردم.
صفحه ای که تا به حال حتی متوجهش نشده بودم روشن شد.
اتمام؟
تأیید را فشار دادم.
صداها قطع شد.
در آخر، حق با پدر و مادرم بود. آدم بزرگ هایی که چندتا پیرهن بیشتر پاره کرده اند
بیشتر از بچه های نابالغ سرشان می شود.
وقتی خوب به موضوع فکر کردم، متوجه شدم که خانواده بیش از هر چیز دیگری
اهمیت دارد؛ و یکی از مهم ترین وظیفه های مادر و پدر این است که مطمئن شوند
فرزندشان بهترین زندگی ممکن را تجربه خواهد کرد. در این مسیر، همیشه باید
آمادۀ فداکاری بود. لازم است از چیزهایی بگذری که غیرقابل تصورند.
با این حال عشق به فرزند هرگز از بین نمی رود.
حال همۀ این ها را می دانم، چرا که آگاهی سه آدم بزرگ ماهر و نابغه به ذهنم
اضافه شده است.
خوردمشان. مادرم کار خوبی می کرد که طعم قطعات مغز لی را با ادویه جات تند
و فلفل چیلی می پوشاند، چون وقتی آنها را از روی زمین برمی داری و می خوری
اشتهایت کور می شود. در هر صورت، شروع به خوردن که کردم دیگر نتوانستم
جلوی خودم را بگیرم. می توانستم حس کنم که هر ذره اش چگونه مغزم را
تغذیه می کند و مثل هلیوم درون بادکنک، داخل سرم ذخیره می شود.
حتی با اطلاعات سه، چهار نفر، هنوز هم عقلم نمی رسد سردربیاورم چرا این
کار را کردم. شاید تأثیر ماده ای که همکاران آقای تروور به من تزریق کرده بودند
هنوز از بین نرفته بود، یا شاید ترس و وحشت توانایی مغزم برای تصمیم گیری
عاقلانه را از کار انداخته بود، همانطور که تندی سس مالا حسگرهای زبان را از
کار می اندازد.
قابل باورترین فرضیه برای من، اما، این است که فقط کنجکاو بودم. می دانید،
کنجکاوی در تاریخچۀ دستاوردهای بشر نقش بسزایی داشته. تنها زمانی می توانید
به کشف برسید که به قدر کافی شجاع باشید، سؤال بپرسید و خطر کنید.
کنجکاوی کوک آدم هاست، چیزی است که باعث می شود احساس زنده بودن کنیم
و همچنین چیزی است که هرازچندگاهی ما را به کشتن می دهد، برای مثال
پدر و مادرم و آقای تروور را در نظر بگیرید. آنها نماد ماجراجویی عظیم انسان برای
کشف و درک دانش اند. قدم های کوچکشان می توانست ما را در این کهکشان وسیع
ذره ای پیش ببرد بلکه امکانات بی نهایت آن را بهتر بشناسیم.
اگر اجازه می دادم تقلاهای تمام عمرشان بر باد برود و بی دلیل مرده باشند،
به بزرگتر از خودم بی احترامی کرده بودم. قصد دارم راهشان را ادامه دهم.

🦎🐕داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🐕🦎
خواهر بزرگم آلیسون عاشق انواع و اقسام حیوانات بود. طبق گفتۀ پدر و مادرم،
پنج سال بیشتر نداشت که در حال تلاش برای نجات دادن بچه گربه ای بالای
درخت زمین خورد و ستون فقراتش آسیب شدیدی دید. خانواده ام نتوانست از
پس هزینه های عمل جراحی اش بر بیاید، پس تا آخر عمر محکوم به نشستن
روی ویلچر شد و من که چند ماه بعد از حادثه به دنیا آمدم، هرگز ندیدم روی
پاهایش بایستد.
مادرم مرتبا او را به فروشگاه حیوانات انتهای خیابان می برد و من هم وقتی
بزرگتر شدم آلیسون را تا آنجا هل می دادم تا بتوانیم همسترهای پشت ویترین را
تماشا کنیم. بعضی اوقات کنار رودخانه می نشستیم و ساعت ها به اردک ها
غذا می دادیم. هر وقت آلیسون پرنده هایی را که پشت پنجره هایمان لانه می کردند
می دید گل از گلش می شکفت؛ و اگر آهوی کوهی سر از حیاط همسایه در می آورد،
با نفس حبس شده تا وقتی چهارنعل بدود و در تاریکی شب ناپدید شود تماشایش
می کرد. کلاس پنجم که بود اعلام کرد می خواهد در آینده نگهبان باغ وحش شود.
سال بعد که وارد مدرسۀ اش بورن شد، به طرز عجیبی فاز کوسه دوستی برش
داشت و گفت در عوض می خواهد زیست شناس موجودات دریایی شود. کلاس هفتم
دوباره نظرش تغییر کرد و به دامپزشکی روی آورد. به هر حال هر آینده ای که قرار بود
داشته باشد، می خواست زندگی اش را احاطه شده با موجودات دوست داشتنی،
خارق العادۀ و غیرانسان بگذراند.
اگر فقط به یک چیز بیشتر از حیوانات واقعی عشق می ورزید، آن چیز جانوران
افسانه ای و داستان هایشان بود؛ موجوداتی مثل اژدها و شیردال و مارهای بالدار،
یا سگ سه سری که از دروازه های دنیای زیرزمینی حفاظت می کرد. ولی با
اینکه بی وقفه از بابانوئل و ستاره های دنباله دار می خواست رؤیای داشتن یک
اسطبل تک شاخش را به حقیقت تبدیل کنند، آن حیوانات محدود به صفحات
کتاب هایمان بودند و فقط می توانست رؤیای ملاقاتشان را در سر بپروراند. من
که به شخصه بابت واقعی نبودن کلپی های وحشتناک خدا را شکر می کردم.
در خواب هم نمی دیدم روزی چیز بدتری در دنیای اطرافم وجود داشته باشد.
==========
هنوز اولین روز راهنمایی ام را به خاطر دارم. آلیسون کلاس یازدهم بود، من
کلاس ششم، و برای اولین و آخرین بار با هم توی یک مدرسه بودیم. مدرسۀ
راهنمایی-دبیرستان اش بورن، ساختمانی عظیم و پرشکوه، در منطقۀ پایین شهر
قدعلم کرده بود. دسته های ویلچر خواهرم را مضطربانه می فشردم و آمادۀ
رویارویی با یک دنیا دانش آموز جورواجور با رفتاری شاید نه چندان دوستانه بودم.
لمس دستی را روی بازویم حس کردم.
آلیسون از گوشۀ چشم بهم خیره شد. «چرا وایسادی؟»
سرم را تکان دادم تا از شر افکار عجیب غریبم خلاص شوم. فکر اخبار مرگ و میر
مدرسه از سرم بیرون نمی رفت. آلیسون چندبار دربارۀ ناپدید شدن هم کلاسی هایش
حرف زده بود، اما نگران به نظر نمی رسید.
همه ش شایعه ست. ویلچر را به جلو راندم. «چیزی نیست.»
کلاس های اولین روز مدرسه، که شامل معرفی مختصر دانش آموز جدید و یکی
دو درس ابتدایی هستند، نسبتا سریع تمام می شد. تا به خودم آمدم دیدم زنگ
سوم است و هنر داریم. نمی دانم تصورم بود یا نه، ولی چشم های بعضی از
هم کلاسی هایم به طرز عجیبی می درخشید.
از جمله دختری که تصمیم گرفت روی نیمکت دونفره، کنار من بنشیند.
موهای قهوه ای روشن داشت با نگاهی ماجراجو و سرشار از شیطنت. رنگ جیغ
ژاکت بنفش و برق چشم بندی که به چشم زده بود خبر از جسارت می داد.
مختصر گفت: «سلام. تینا ریس.»
«آه... سلام. ادنا فاوکس.»
«می دونم. به نظرت چی بکشیم؟»
«هاه؟»
به صفحۀ سفید کاغذم اشاره کرد. «تو می خوای چی بکشی؟»
پلک زدم. «من... مطمئن نیستم.» شانه بالا انداختم. «شاید یه اژدها.»
ابروهایش بالا پرید.
زندگی شبانه روزی با کشته مردۀ حیوانات افسانه ای عوارض خودش را دارد.
تازه فهمیدم نظرم ممکن است تا چه حد احمقانه به نظر برسد. دهانم را باز کردم
تا به نحوی از خودم دفاع کنم، ولی نیازی نبود؛ چون چشم های تینا برق زد و
مشغول ترسیم خطوط ظریفی روی کاغذ شد.
بعد از چند دقیقه خیره نگاه کردنش، من هم مدادم را برداشتم.
دقیقه ها گذشت. درحالیکه فلس های سرخ و جثۀ باشکوه هیولا رفته رفته تمام
صفحه ام را پر می کرد، نوک مداد رنگی هایم کوتاه و کوتاه تر می شد. زنگ ناهار
که خورد، کارم تقریبا تمام شده بود. به جرئت می توانستم بگویم از نتیجه اش
راضی هستم.
چشم های طلایی رنگ اژدها انگار به من خیره مانده بود.
دختر مو بلوند نیمکت بغلی مان به نقاشی ام اشاره کرد. «قشنگه!»
لبخند کوچکی روی لب هایم نقش بست.
صورت تینا بالاخره از کاغذش جدا شد و توانستم کارش را ببینم.
فوق العاده، مسحورکننده و ... عجیب بود.
نظر دختر موبلند زود جلب شد. «این دیگه چجور موجودیه؟»
نگاه تینا بین کاغذهایمان چرخید و اخمی بین ابروهایش چین انداخت. «اژدها.»
سرش را بالا آورد و با گره خوردن نگاه هایمان نیشخند زد. «اژدهای واقعی.»
جزئیات طراحی اش حرف نداشت. تک تک قطرات آبی که از پولک های بی شمار
و بی نهایت ریز جاندار پایین می چکید طوری رنگ آمیزی شده بود که انگار پرتوی
نور را بازتاب می داد، چشم ها کوچک اما هشیار به نظر می رسید. رنگ سرمه ای
فلس در انتهای پنجه ها و دم پیچ خوردۀ جانور به سیاهی می زد.
یک مسئلۀ عجیب بال هایش بود. بال هایی خفاش مانند، سیاه و بسیار کوچک.
مسئلۀ دوم، اندازۀ کلی جانور بود. شاید تینا می خواست کاغذ کمتری مصرف کند،
شاید هم در بروز دادن اندازۀ یک هیولای افسانه ای روی کاغذ تبحر نداشت.
هرچند بعید می دانستم اینطور باشد، نقاشی طوری واقعی و زنده به نظر می آمد
که تقریبا انتظار داشتم مارمولک داخلش هر لحظه بیرون بپرد.
مارمولک. چیزی که تینا کشیده بود از همه لحاظ شبیه یک مارمولک بود. شاید
یک مارمولک بالدار جادویی، ولی باز هم فقط یک مارمولک.
آن اتفاق عجیب به خوبی در خاطرم ماند، و با اینکه دوست داشتم بیشتر راجع به
تینا ریس بدانم، از آن روز به بعد هیچ وقت کنارم ننشست.
==========
از آنجایی که آلیسون نمی توانست در بسیاری از خوشگذرانی های دوستانش
شرکت کند، پدر و مادرمان کتاب های زیادی برایش خریدند، و شاید همۀ آن کتاب
خواندن ها بود که او را به باهوش ترین عضو خانواده تبدیل کرد. درحالیکه من در
کلوپ ریاضی مدرسه به خودم می پیچیدم، آلیسون به سرعت بزرگ و یک سال
زودتر از دبیرستان فارغ التحصیل شد؛ مدتی بعد بورسیۀ دست و دل بازانۀ کالجی
در میشیگان را نیز به دست آورد. گفت می خواهد جانورشناسی بخواند، وسایلش را
جمع کرد و با همان هیجان کودکانه ای که هنگام زل زدن به ویترین فروشگاه حیوانات
در چشم هایش دیده بودم، رفت.
هزاران کیلومتر بینمان فاصله افتاد اما همیشه سعی می کرد با من در ارتباط باشد.
کریسمس هر سال برایش عکس و کادو می فرستادم، و او هم هر هفته به خانه
زنگ می زد تا حال پدر و مادرمان را بپرسد و ببیند با زندگی ام چه می کنم. سال
سومی که بود به کمک هم اتاقی اش ایسا توله سگی را به فرزندخواندگی گرفت
- او را با نهایت غرور سربروس نامید - و هفته ها، سیل عکس های یک لابرادودل
ریزه میزه و چشم درشت پیام هایی را که بینمان رد و بدل می شد در خودش
غرق کرد.
آخرین هفتۀ دوران دانشگاهش، آلیسون برایم بلیط هواپیمایی فرستاد تا بتوانم
بروم و او را ببینم. حتی با ویلچر داخل فرودگاه به پیشوازم آمد و مرا به آپارتمانش برد.
هم اتاقی اش مدتی پیش رفته بود، پس اتاق خواب خالی اش مال من شد.
چمدان ها را توی اتاق گذاشتم و آلیسون اطراف را نشانم داد.
پرسیدم: «سربروس کجاست؟» متوجه غیاب عشق زندگی خواهرم شدم.
«ایسا اون رو با خودش برده؟»
«در واقع، نه. الان دیگه توی آزمایشگاهم زندگی می کنه.»
«تو توی یه آزمایشگاهی؟»
آلیسون مفتخرانه سر تکان داد. «یه آزمایشگاه بزرگ زیست شناسیه. ترم پیش
دعوتم کردن که عضو بشم. فکر کنم می خوان ضامن آموزش عالی م بشن.»
نیشخند زدم. «اینکه عالیه!»
«آره، همه چیز محشره. همه شون آدم های خوبی ان، و کلی چیز ازشون یاد
گرفته م.»
چشم هایش درخشید.
«هی، اگه فردا وقت داشته باشیم، دوست داری بیای آزمایشگاه رو ببینی؟
ساختمونش خیلی قشنگه، و واقعا دلم می خواد بعضی چیزهایی رو که دارم
روشون کار می کنم نشونت بدم.»
«پایه م.» سر تکان دادم. «من رو تحت تأثیر قرار بده.»
هوای بهاری میشیگان کمی خنک تر از حد انتظارم بود، پس به ناچار شلوار پارچه
ضخیمی از آلیسون قرض گرفتم. خوشبختانه، هیچ وقت عادت نداشت لباس هایی
را که برایش کوچک بود دور بریزد. صبح زود، صبحانۀ جمع و جوری در کافۀ رو به روی
آپارتمانش خوردیم، بعد آلیسون ما را از محوطۀ دانشگاه بیرون برد و وارد بزرگراه کرد.
گفتم: «انتظار داشتم آزمایشگاه به دانشگاهت نزدیک تر باشه.»
«با ماشین تقریبا بیست دقیقه طول می کشه برسیم. آزمایشگاه در حقیقت
بخشی از دانشگاه نیست. فقط یه مؤسسۀ خصوصی ثروتمنده.»
زیرلب گفتم: «باید خیلی پول داشته باشه. مخصوصا اگه می تونن هزینۀ
تحصیلاتت رو بپردازن.»
در انتهای بزرگراه، به جاده های متقاطعی رسیدیم که با انبوه تر شدن پوشش
گیاهی اطراف، باریک تر و پراکنده تر می شد. در نهایت درخت ها کنار رفتند و
محوطۀ عظیمی از ساختمان های سفید و براق احاطه شده با باغچه های پرگل
پدید آمد.
«خوشگله، نه؟»
آلیسون ماشین را پارک کرد و جسمی را که شبیه کارت شناسایی هویت بود به
شیشۀ جلو چسباند. کمک کردم از جایگاه راننده پایین بیاید و روی ویلچر بنشیند.
از گلخانه ها، باغچه ها، و مکانی که مثل شکوفه زاری کوچک بود گذشتیم تا به
ساختمان محل کار آلیسون برسیم. همانطور که قدم می زدم، متوجه شدم
بیشتر گیاهان اطرافمان با همۀ چیزهایی که تا به حال دیده ام فرق دارند.
درختی را دیدم که هم هلو و هم آلبالو از شاخه هایش آویزان بود. چمن صورتی رنگ
و شکوفه های لالۀ کوهی لا به لای بوته های توت فرنگی. ساقۀ نیرومند و مزین
به بلوبری درخت مو دور گذرگاه طاقدار ورودی می پیچید و در بالاترین نقطۀ آن،
شکوفه و انگور می داد.
حیرت زده پرسیدم: «اینا چی ان؟»
آلیسون گفت: «محصولات تیم گیاه شناسی مون. اون ها روی همه چی تحقیق
می کنن، از قلمه زدن مناسب درخت میوه گرفته تا تکنیک های آزمایشی. ترکیب
ژن، کیمریزم، و هزار و یک چیز دیگه.»
آرام سر تکان دادم. «آهان.»
آلیسون خندید.
«به عبارت ساده تر، سعی دارن کاری کنن که از یه گیاه محصولات مختلفی به
دست بیاد. تکنولوژی خیلی کارآمدیه، می دونی.»
«من حتی نمی دونستم چنین چیزی ممکنه.»
«اوه، صد البته که هست. و جزو فعالیت هاییه که ما اینجا گسترشش می دیم.
تا حالا چیزی راجع به کارهای ولادیمیر دمیخوف نشنیدی؟»
«راستش نه.»
«نشونت می دم. چیزهایی اینجا پیدا می شه که آدم توی خواب هم نمی بینه.»
آن سوی باغچه های عجیب، به ساختمان سر به فلک کشیده ای رسیدیم که
روی پلاکش نوشته شده بود: جانورشناسی.
آلیسون گفت: «من اینجا کار می کنم.» نشانی از محفظۀ کوچک کنار ویلچرش
بیرون کشید و آن را جلوی کارت خوان درهای شیشه ای گرفت. درها با صدای
کلیک آرامی کنار رفتند، و بعد از اینکه هر دویمان به سرسرای مرمر و شیشه ای
پا گذاشتیم، آلیسون تخته شاسی ای را از روی سه پایۀ کنار در برداشت.
«این یه NDAئه.» آن را طرفم گرفت. «پیمان عدم افشای اطلاعات، که از تحقیقاتمون
حفاظت کنه. در واقع می گه اجازه نداری دربارۀ هیچ یک از تکنولوژی های جدیدی که
داریم اینجا پرورش می دیم حرفی بزنی، کارکردهای داخلی آزمایشگاه رو اطلاع بدی،
از چیزی عکس بگیری، و از این قبیل.»
«فکر نکنم حتی اگر بخوام هم بتونم اطلاعات رو فاش کنم. من هیچی از زیست شناسی
نمی دونم.»
الیسون شانه بالا انداخت. «بیشتر رسمیاته. اگه بدون امضا کردنش این اطراف
قدم بزنی من توی دردسر می افتم.»
وقتی داشتم برگه را امضا می کردم، زنگ آسانسور انتهای سرسرا به صدا درآمد
و درهایش باز شد. مرد جوانی که روپوش آزمایشگاهی به تن داشت همراه سگ
کوچکی طرفمان آمد.
«هی، آلیسون!» صدایش خیلی آشنا بود.
خواهرم گفت: «اون کِوه. (Kev) بیا، معرفی ت می کنم.»
درحالیکه قدم زنان جلو می رفتیم، سعی کردم به کو لبخند بزنم. حتی سعی کردم
حداقل به او نگاه کنم و بفهمم چرا قیافه اش انقدر آشناست. ولی نتوانستم.
چون چشم هایم روی سگی که داشت سمتمان می دوید قفل شده بود.
سگی با سه سر.
آلیسون گفت: «کو، این خواهرم ادناست. ادنا، کو دستیارم توی آزمایشگاهه. اوه،
و البته، این سربروسه!»
سگ سه سر را در آغوشش بلند کرد و سگ دست و پا زد.
«سربروس، سلام کن!»
سگ نالید و به آلیسون چنگ انداخت تا او را زمین بگذارد. بدنش مثل لابرادودلی
بود که خواهرم عکس های بی شمارش را برایم می فرستاد. یکی از سرهایش
هم همینطور. اما از دو طرف گردنش سر طلایی رنگ یک سگ شکاری و یک
سگ کالی بیرون می زد. هر سه سر زنده بودند؛ جای شکی باقی نمی ماند.
چشم های ریز و درشتشان از سه فاصلۀ مختلف رو به من پلک می زد. سر کالی
با ذوق روی زمین غلت خورد و زبانش را بیرون آورد.
به سربروس خیره شدم، یک آن خشکم زده بود.
آلیسون پرسید: «شبیه هیچ چیزی که تا به حال دیدی نیست، هاه؟»
آب دهانم را قورت دادم. «آلی...»
گفت: «ما توی این شیوۀ پزشکی تحول آور پیش قدم شدیم. به کمک تحقیقات
جناب دمیخوف در سال 1950. اون یه سگ دوسر ساخت، و ما به تازگی فکر کردیم
می تونیم سه تایی ش رو بسازیم!»
سربروس دورمان راه می رفت، گردنش کج بود و قدم هایش به خاطر وزن متفاوت
سرها تعادل نداشت.
«آلی، تو مطمئنی اون... مطمئنی اونا حالشون خوبه؟»
کو خندید. «معلومه که خوب ان. اون سالمه و کاملا با سه تا مغز بدنش جور شده.
شگفت انگیزه.»
با ضعف گفتم: «آره. شگفت انگیزه.»
کو با ما خداحافظی کرد، و آلیسون من و سربروس را طرف آسانسور برد.
«خیلی چیزها هست که می خوام نشونت بدم.» نشانش را کنار کارت خوان داخل
آسانسور نگه داشت. «بیا.»
انتقال به طبقۀ منفی دو بیش از حد طول کشید. تمام مدت، نمی توانستم
نگاهم را از سربروس بردارم. سر سگ شکاری اش را به ویلچر آلیسون مالید و
در دایره های کج و معوج دور پاهایم چرخید.
پس از یک دینگ آرام، درها کنار رفت تا راهروی یکنواختی را که با لامپ مهتابی
روشن شده بود نمایان کند. صدای قدم های من و قیژقیژ چرخ های ویلچر آلیسون
اکو می شد. از اتاق هایی با پنجره های شیشه ای گذشتیم که شبیه اتاق عمل
بیمارستان ها بودند، و اتاق هایی پر از شیشۀ حاوی اسکلت حیوانات و توده های
عجیب و نیمه شفافی که در مایعی زردرنگ معلق بود. روی یک درب فلزی نوشته
شده بود: سردخانه: فقط ورود کارکنان مجاز است. حین عبور، سربروس وحشیانه
به در چنگ زد و اطرافش را بو کشید.
پرسیدم: «کسی اینجا نیست؟»
«صبح روز شنبه ست، انتظار دیگه ای نمیشه داشت.»
آلیسون دری را نزدیک به انتهای راهرو گشود و وارد محیط آزمایشگاهی تاریکی شدیم.
بلافاصله متوجه بو شدم. بوی سوزش آور مواد شیمیایی و ضدعفونی کننده
همراه بوی لوازم و غذای حیوانات که مرا یاد قفس های همستر توی فروشگاه
حیوانات نزدیک خانه مان می انداخت. بعد صداها را شنیدم: خراشیده شدن
چوب زیر پنجه های نوک تیز، و هرازچندگاهی جیرجیر یا نغمه ای آرام.
آلیسون گفت: «این شما، و این آزمایشگاه من.»
کلید برق را فشرد، و ده ها محفظۀ شیشه ای چسبیده به دیوار را روشن کرد.
بعضی ها خالی بود، ولی درون بیشترشان موجودات زنده به چشم می خورد.
حیواناتی که به عمرم ندیده بودم، و هرگز هم دلم نمی خواست دوباره ببینمشان.
داخل نزدیک ترین شیشه، مار خال خال سیاه و قهوه ای چنبره زده بود. با یک
نگاه دقیق تر فهمیدم در هر دو انتهایش سر دارد، یکی مثل باقی بدنش خال خالی
بود و دیگری خاکستری رنگ با رگه های قرمز. داخل یکی دیگر از محفظه ها،
گربه ای دیدم که یک جفت پای اضافه به شکمش دوخته شده بود. بعد سنجابی
مبتلا به جرب که پنج دم پرپشت داشت، پرندۀ سیاه و سفیدی با دو جفت بال، و
موجودی شبیه سمور دریایی با ستون فقراتی فلس مانند که روی پوستش
کشیده می شد.
آلیسون گفت: «اینجا رو ببین.» با انگشت به محفظه ای پر از شن ضربه زد. «اینا
اژدهاهای ما هستن.»
به داخل محفظه سرک کشیدم و نفسم بند آمد. داخلش چهار مارمولک ریزه میزه
نشسته بود، هر یک تقریبا اندازۀ کف دستم، با بال های پردار.
آلیسون توضیح داد: «سعی کردیم فرآیند رو با بال خفاش تکمیل کنیم. می دونی،
برای حفظ ظاهر کلاسیک اژدهایی. ولی به نظر می رسه پستانداری مثل خفاش
بیش از حد با راستای این رفیق کوچولوها فرق داره و بافت ماهیچه ای شون با هم
جور درنمیاد، حداقل فعلا نه.»
یکی از اژدهایان سرش را داخل شن فرو برد. بال هایش با حالت تشنجی منقبض
و با زاویه ای غیر عادی خم شد.
سربروس بینی اش را به زانویم مالید، آب دهان سر سومش روی کفشم ریخت.
«آلی،» درنگ کردم. «تو مطمئنی این... این کارها مشکلی نداره؟»
«مشکل؟»
«اونا دارن درد می کشن. منظورم اینه که... فکر می کنی اخلاقی باشه؟»
خواهرم گفت: «اوه، نگران نباش. یکی از بزرگترین اهداف ما توی هر پروژه ای
حداقل آسیب به حیواناته. قبل از هر عمل جراحی آزمایشات خیلی دقیقی انجام
میشه، و هیچ وقت بدون داشتن اطلاعات ارزشمند راجع به پیوند، روی حیوانات
کار نمی کنیم.»
«اندام های اضافی چی؟ اون بال ها از کجا اومدن؟ پاها و دم های اضافی چطور؟»
«اون حیوانات بیمارن.» چهرۀ آلیسون غمناک شد. «من... من واقعا دوست ندارم
توی اون قسمت فعالیت کنم. اما تیم مطمئن میشه آنی و بی درد باشه.»
از دهانم در رفت: «وحشتناکه.»
آلیسون آه کشید. «به خاطر علمه، ادنا. به لطف فداکاری اون حیوانات، ما در
زمینۀ زیست پزشکی به کشفیات بی مانندی دست پیدا کردیم.»
«مثلا؟ اینکه چطور مارمولک های بالدار بسازین؟»
«اینا فقط نمونه هایی ان که ازشون نتیجه گیری میشه. این آزمایشگاه روی خیلی
چیزها کارها می کنه، می دونی. مثلا اینکه چطور اندام های درحال مرگ انسان رو
با اندام های چهارپایان جایگزین کنیم و جونشون رو نجات بدیم. یا اینکه چطور بین
دستگاه عصبی بیمار و اهداکننده ارتباط برقرار کنیم. چنین دانشی... می تونست
باعث بشه من دوباره بتونم راه برم، خیلی وقت پیش.»
لبم را گاز گرفتم. در سکوتی که حاکم شد، کسی در آزمایشگاه را گشود. چرخیدیم
و کو دستیار آزمایشگاه را دیدیم که سرش را داخل آورد.
«آلیسون. دکتر مندوزا می خواد سریعا ببیندت.»
«برای چی؟ من حتی نمی دونستم امروز قراره بیان.»
«دربارۀ پروژۀ سیلنوسه.»
«بسیار خوب.»
به من رو کرد. «میشه اینجا بمونی و حواست به سربروس باشه؟ زود بر می گردم.»
خشک سر تکان دادم.
«لطفا به چیزی دست نزن.»
وقتی ویلچرش را چرخاند، به سرعت خم شدم و، با تظاهر به اینکه دارم سربروس را
بغل می کنم، دستم را داخل محفظۀ ویلچرش فرو بردم و نشان هویتش را بیرون کشیدم.
قبل از اینکه آلیسون یا کو بتوانند چیزی را که در دست داشتم ببینند، سربروس را
در آغوش گرفتم. بعد صاف ایستادم و به اژدهای مقابلم خیره ماندم تا اینکه بالاخره
از آزمایشگاه بیرون رفتند و صداهایشان در انتهای راهرو محو شد.
سه جفت چشم به من زل زد. سه دهان به نفس نفس افتاده بود.
زیرلب گفتم: «شما خوشحال نیستین، مگه نه؟»
سگ کالی سرش را پایین انداخت. زبان رنگ پریده اش بی حال لای دندان هایش
آویزان شد و با هر نفس کوچکی که می کشید تکان می خورد. سر لابرادودل
زوزۀ کوچکی سر داد.
«این کار نمی تونه درست باشه.»
گوشی تلفنم را بیرون کشیدم، باعجله اطراف آزمایشگاه راه رفتم و از قفسۀ
حیوانات عکس انداختم. گوش هایم را تیز کردم تا صدای قدم های توی راهرو را
بشنوم و مطمئن شوم کسی قرار نیست مچم را بگیرد. با خودم سر اینکه می توانم
با مرکز نجات حیوانات یا چنین سازمانی تماس بگیرم یا نه کلنجار رفتم؛ ولی اینجا،
دو طبقه زیر زمین، حتی آنتن هم نداشتم.
وقتی تمام مدارک داخل اتاق را ضبط کردم، سربروس را برداشتم، نشان خواهرم را
بین انگشت هایم فشردم و به راهرو پا گذاشتم.
به درب فلزی که نشان سردخانه رویش درج شده بود برگشتم. سربروس دوباره
هشیار شد، هوا را بو کشید و تلاش کرد نزدیک تر شود. بخشی از وجودم می خواست
پیش از اینکه با یک اشتباه خودم را توی دردسر بیندازم به آزمایشگاه آلیسون
بازگردم. از طرف دیگر، حسی منجمدکننده بهم می گفت بدون شک پشت این در
چیز دهشتناکی خواهم یافت، چیزی که فعالیت های آزمایشگاه را غیرموجه می کند.
نشان آلیسون را به کارت خوان روی دیوار چسباندم و صدای باز شدن چفت قفل
از آن طرف در به گوشم رسید. وقتی بازش کردم، بخاری از هوای سرد دور پاهایم
رقصید. سربروس مضطربانه در آغوشم وول خورد.
گوشی تلفن را آماده نگه داشتم و از دروازه ای که به صحنۀ کابوس هایم راه داشت
عبور کردم.
اتاق نوعی قصابی بزرگ و پرگوشت بود. بخشی از وجودم، در کمال واماندگی،
انتظار دیدنش را داشت. اما بدن ها و اندام هایی که روی قفسه ها ردیف شده
بود باعث می شد به سختی بتوانم جلوی بالا آمدن صبحانۀ امروزم را بگیرم.
ناخودآگاه چشم های سربروس را پوشاندم، طوری که انگار ممکن بود به نحوی
بفهمد ماجرا از چه قرار است.
اول از همه، دو سگ آنجا بود. دو سگ بدون سر، که پیش از قرار گرفتن روی
قفسۀ فولادین تمیز، خونشان پاک شده بود و در کیسه های پلاستیکی پیچیده
شده بودند. سینی ای حاوی ده ها گنجشک بدون بال، و کنارش، ظرفی حاوی
انواع جوندگان، با موهای کامل کنده شده و بخیه های جراحی روی شکم هایشان.
گربۀ کوچک و خاکستری رنگی با سه چشم بی جان به من خیره شد.
وسط اتاق، چیزی روی ارابۀ بزرگی جا داشت و رویش را با برزنتی پلاستیکی
سیاه پوشانده بودند. دست لرزانم را تا جای ممکن دراز کردم و محتاطانه برزنتی را
عقب زدم.
«خدای من...»
نصف یک بز ماده به من زل زد. پاهای عقبی و نیمۀ پشتی بدنش کنده شده بود،
انگار که با اره نصفش کرده باشند. بلافاصله نگاهم را دزدیدم و برزنتی را رویش
برگرداندم.
بوی گوشت که به مشام سربروس رسیده بود باعث شد پارس کند، بی خبر از
اینکه بخش های قبلی بدنش روی قفسه ها هستند. دست هایم انقدر می لرزید
که همۀ عکس ها لرزان و تا حدودی تار می شد. نفس های تندم به شکل بخار
بیرون می آمد و مثل مه روی صفحه نمایش تلفن می نشست.
به محض اینکه عکس ها به قدر کافی قانع کننده شدند، از اتاق بیرون دویدم و
در را پشت سرم بستم.
به آزمایشگاه آلیسون برگشتم و نشان دزدیده شده اش را نزدیک در روی زمین
گذاشتم تا به نظر برسد در حال حرکت از ویلچرش پایین افتاده. بعد خشک کنار
محفظۀ اژدهاها ایستادم و بهشان خیره ماندم تا اینکه قژقژ چرخ ها در راهرو
طنین انداخت.
«فکر کردم گمش کردم.» آلیسون آهی کشید. «باید بندازمش دور گردنم.»
نشان را برداشت و کنارم آمد.
«بریم؟»
آب دهانم را قورت دادم. انگشت هایم، درون جیب شلوار، دور گوشی تلفنم قفل شد.
«بریم.»
==========
هنوز داشتم داخل سالن انتظار ادارۀ پلیس این طرف و آن طرف می رفتم که
صدای پارس مرا از جا پراند.
افسر یونیفورم پوشی داخل آمد، قفس حامل توله سگی در دست داشت که یک
سربروس ژولیده و آشفته حال درونش پارس می کرد.
بی درنگ پرسیدم: «آلی کجاست؟ حالش خوبه؟»
«شما ادنا فاوکس هستید؟»
«بله.»
سربروس پارس کرد. افسر با ترکیبی از انزجار و پریشان حالی به سگ سه سر
چشم دوخت، سپس دوباره به من نگاه کرد.
«دربارۀ خواهرتون و آزمایشگاه چندتا سؤال داریم، خانم فاوکس.»
دوباره پرسیدم: «حال آلی خوبه؟» با همۀ اتفاقاتی که افتاده بود، عذاب وجدان
داشتم. آلیسون امروز به آزمایشگاه رفت تا به کارهایش برسد و من از این فرصت
برای نشان دادن عکس هایم به پلیس استفاده کردم.
مدتی طول کشید تا بتوانند موقعیت آزمایشگاه را شناسایی کنند چون، طبق
نقشه هایشان، قرار نبود ساختمانی در آن ناحیه بنا شده باشد. لازم به ذکر نیست
که بیشتر تحقیقات بدون مجوز انجام می شد و به طور برجسته خلاف آیین نامۀ
آزمایشات جانورشناسی بود.
افسر توضیح داد: «آلیسون در صحت کامل بازداشت شده. همراه چهار نفر از
همکارانش، از جمله آقای تروور که دستیار آزمایشگاهی ش بودن و داره ازشون
بازجویی میشه. خواهرتون هنگام تجسس محوطه، پای پیاده فرار کرد؛ ولی
امروز بعدازظهر با گزارش گروه های تجسس پیدا شد.»
دردی در قفسۀ سینه ام حس کردم. بعد متوجه شدم...
«پای پیاده فرار کرد؟ آلیسون اونیه که روی ویلچره، قربان.»
افسر پلیس مکث کرد.
«این چیزیه که می خواستیم درباره ش سؤال کنیم.» چهره اش درهم رفت.
«خانم فاوکس، شما راجع به پاها می دونستید؟»
«پاها؟»
«وقتی گروه تجسس پیداش کرد، از ویلچر پایین اومد و دوید. یکی از کفش هاش
افتاد، و...»
حرفش را خورد و طوری که انگار سردرد دارد پیشانی اش را مالید. قطرات عرق
روی گردنش نشسته بود. همانطور که به او خیره نگاه می کردم، دل و روده ام
به هم پیچید.
بالاخره گفت: «پاهای بز. پاهای بز از زیر کمر به بدنش متصله.»

🩸🔪داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🔪🩸
بچه های مدرسۀ راهنمایی اش بورن به دو دسته تقسیم می شدند: کسانی که
دربارۀ کلوپ قتل می دانستند و آنهایی که روحشان هم خبر نداشت.
برادر کوچک ترم الیوت نمی دانست. بچۀ شیرینی بود، یک کلاس ششمی معصوم،
از آن دانش آموزهایی که حتی از پیشنهادات معلم هم یادداشت بر می دارند
و زنگ ورزش همیشه سوژۀ تمسخر و آبروریزی اند. روز پنج شنبه، وقتی
هم کلاسی هایش بیرون فوتبال بازی می کردند، داخل سالن غذاخوری پشت
میز خالی نشسته بود و کتاب می خواند. کنارش نشستم و سینی ام را روی
میز گذاشتم.
«چی می خونی؟»
عینکش را روی بینی اش بالاتر آورد و لبخند زد.
«سیزده معما. توی لیست کتاب های پاییز بود.»
«حوصله سربر به نظر می رسه.»
«اتفاقا، فکر کنم ازش خوشت بیاد. مجموعه ای از قتل های رمزآلوده. سیزده
معمای آدمکشی.»
تکه ای پیتزا برداشتم و گفتم: «من از معماها فارغ التحصیل شده م.»
«واقعا؟ پس الان رشته ت چیه؟»
همچون موجودی وحشی و تشنه به خون، گاز بزرگی به پیتزایم زدم و با دندان های
آغشته به گوجه فرنگی نیشخندی تحویل الیوت دادم.
«قتل واقعی.»
الیوت خندید. من هم همراهش خندیدم.
==========
از ساعت دو و ربع تا سۀ روزهای سه شنبه و پنج شنبه وقت فعالیت انجمن بود.
معمولا می رفتم تا با تیم فوتبال تمرین کنم، ولی آن روز فکر متفاوتی در سر
داشتم. لحظه ای کنار قفسه ام درنگ کردم، بعد تکه ای کاغذ از دفتر ریاضی ام
کندم و خودکاری درآوردم.
می خوام عضو کلوپ بشم.
- اثن تریس (Ethan Trace)
به اطراف سرک کشیدم، مراقب بودم انتظامات دانش آموزی که راهروها را زیر نظر
داشت مچم را نگیرد. وقتی مطمئن شدم تنها هستم، از راه پله پایین رفتم تا به
طبقۀ زیرزمینی برسم و مقابل کمد جاروها ایستادم، جایی که شایعه شده بود
جلسات کلوپ قتل مدرسه برگزار می شود. یادداشتم را تا کردم و لای شکاف زیر
درب کمد گذاشتم.
چند ثانیه بعد، کسی از داخل کمد یادداشت را برداشت. تماشا کردم که کاغذ
چطور سر خورد و ناپدید شد.
درحالیکه از پله ها بالا می رفتم تا به تمرین فوتبال برسم، حس کردم قلبم تندتر
می زند.
==========
از تمرین که برگشتم، یادداشتی را چسبیده به سطح داخلی در قفسه ام یافتم.
تای کاغذ را باز کردم و با نوشته ای کوتاه به دست خطی ناآشنا مواجه شدم.
تنها راه عضو شدن کشتن یکی از ماست.
به چشم یه آزمون ورودی بهش نگاه کن.
تنها فکر گرفتن جان یک نفر کافی بود تا دل و روده ام به هم بپیچد، هیجان تهوع آوری
که به طرز ترسناکی انتظارش را می کشیدم. انگشت هایم را دور یادداشت مشت
کردم و آن را در اعماق جیبم فرو بردم.
زیرلب گفتم: «بازی شروع شد.»
==========
وقتی جزو دستۀ کسانی می شدی که دربارۀ کلوپ قتل می دانستند، تشخیص
اعضای این انجمن محرمانه کار نسبتا راحتی بود، چون هر سه شنبه و پنج شنبه،
سر ساعت فعالیت های انجمن به طرز مرموزی غیبشان می زد و هیچ معلمی
هم نمی توانست پیدایشان کند.
کسی که در نهایت تصمیم گرفتم آسان ترین گزینۀ روی میز است، اندی بیل بود،
پسر همیشه ساکت کلاس ششمی. اندی میز ناهارش را با باقی عجیب غریب های
دمدمی مزاج اش بورن شریک می شد، یا به ناکجا خیره می ماند و می خندید
یا با دسته ای کارت بازی ور می رفت. گاهی اوقات کارت ها را به شکل بادبزن
مرتب می کرد و طوری جلوی دانش آموز کناری اش می گرفت که انگار می خواست
حقۀ شعبده بازی انجام دهد. این موضوع باعث می شد دیگران فکر کنند عضو
کلوپ جادوست، اما من پرس و جو کردم و فهمیدم اسمش را هرگز داخل لیست
انجمن ننوشته.
دوشنبه با یک پاکت مرگ موش داخل کوله پشتی ام به مدرسه آمدم.
منظورم آن قرص های بی بخار مرگ موش نیست، بلکه پودر سفید و خالصی را
می گویم که حتی استشمام کردنش هم خطر مرگ دارد. زنگ ناهار کل محتویات
پاکت را داخل لیوان آبم ریختم و وقتی اندی حواسش جای دیگری بود، لیوانش را
با لیوان خودم عوض کردم.
در ذهنم گفتم: نادون از همه جا بی خبر. طوری بی خیال رفتار می کرد که انگار
نمی دانست ممکن است سراغش بیایم.
باقی ساعت ناهار، از شدت انتظار تهوع آورم نتوانستم چیزی بخورم. نگاهم مدام
سمت میز اندی می چرخید و منتظر لحظه ای بود که لیوانش را بردارد.
الیوت هاج و واج بهم زل زد و پرسید: «به چی نگاه می کنی؟»
به سرعت گفتم: «هیچی.» حالا که نگاهم روی او متمرکز بود، متوجه کبودی
روی گونه اش شدم. «اون چیه؟»
زیرلب جواب داد: «دیلان گرین گفت به کیت مایکلز بد نگاه کرده م.»
دست هایم خود به خود مشت شد. «الیوت، نباید بذاری اذیتت کنن.»
آه کشید. «می گی چی کار کنم؟»
لبم را گزیدم. از قلدرهایی که زورشان به برادرم می رسید متنفر بودم. یک روز
عینکش را می شکستند، یک روز بینی اش، حتی بعضی وقت ها دخترهای
تشویق کنندۀ تیم بسکتبال نقشه می کشیدند تا با دوز و کلک قلبش را بشکنند.
هربار سعی می کردم کمکش کنم بیشتر سر به سرش می گذاشتند، بچۀ
خرخوان، لاغر و استخوانی ای که برادر بزرگترش باید از دردسر نجاتش می داد.
الیوت همچنان باتوقع نگاهم می کرد و عینکش روی بینی کج جوش خورده اش
کج ایستاده بود. جواب قابل قبولی نداشتم که به برادرم بدهم، ولی در ذهنم
به او گفتم صبر کند. فقط تا وقتی عضو کلوپ قتل بشوم، صبر کند.
خوشبختانه، قبل از اینکه سکوت بینمان بیش از حد کش بیاید، نظم هیاهوی
سالن غذاخوری با صدای خفگی، تلق تلوقی بلند و فریادهایی هشداردهنده
شکسته شد.
آرام سرم را چرخاندم. الیوت نفس باصدایی کشید. تا وقتی چشم هایم به میز
اندی برسد، واکنش مصنوعی حاکی از تعجب روی صورتم نشانده بودم.
اما جسد روی زمین اندی بیل نبود. دانش آموزی بود که همیشه کنارش می نشست،
به گمانم ژنویو نام داشت، و حالا موهای طلایی بلندش روی زمین، رفته رفته
به استفراغی قرمزرنگ آغشته می شد.
اندی از جایش جنب نخورد. نگاهش مستقیم به من بود و سعی نداشت نیشخندش
را پنهان کند.
آب دهانم را قورت دادم.
حتما می دانست چیزی داخل لیوانش ریخته ام و آن را با مال ژنویو عوض کرده بود.
خودم را بابت دست کم گرفتنش سرزنش کردم. البته که آمادۀ حرکتم بود.
ولی بعد، اندی طوری که انگار فکرم را خوانده لیوانش را، که هنوز لبالب پر بود،
بالا آورد. به سینی ژنویو نگاهی انداختم، لیوان آب نداشت، فقط یک پاکت شیر.
ژنویو روی زمین به خودش می پیچید و شیر آلوده به خون بالا می آورد.
اندی لیوان آبش را در یک حرکت فرو بلعید. سپس نگاهش را روی من برگرداند،
لبخند زد، و مثل شعبده بازی که نمایش موفقی داشته، تعظیم بلندبالایی کرد.
آژیرها بیرون پنجره جیغ کشیدند و سالن غذاخوری پر از پزشک و بهیار شد. اما
من می دانستم چقدر سم مصرف کرده ام. ژنویو مرده بود.
==========
مدرسه را پس از حادثۀ پیش آمده بستند، و الیوت به پدر و مادرمان گفت شاید
وقتش رسیده باشد مدرسه مان را تغییر بدهیم. قبلا هم چندبار این موضوع را
مطرح کرده بود، مثلا وقتی که چند ماه پیش سینتیا نائوک را بی جان و معلق در
اعماق استخر پیدا کردند، یا تابستان سال گذشته که لیام آدیسون داخل ورزشگاه
زمین خورد و دیگر از جایش بلند نشد، و همینطور وقتی ریکی بلیک حین
سخنرانی اش در نمایشگاه علوم به سرفه افتاد و خفه شد. من هم وقتی کوچکتر
بودم و راحت تر می ترسیدم، می خواستم مدرسه ام را عوض کنند. هیچ وقت
به حرفم گوش ندادند. پدر و مادرمان همیشه سرشان را تکان می دادند و با
همان لحن عجیب و یکنواخت بهمان می گفتند اش بورن بهترین مدرسۀ منطقه
است، طوری که انگار به قتل رسیدن ماهانۀ دانش آموزان مسئلۀ نگران کننده ای
نیست.
تا جایی که من می دانستم، والدین باقی دانش آموزها هم همین وضع را
داشتند. هیچ کس هیچ وقت اش بورن را ترک نمی کرد. نه دانش آموزها، و نه
حتی معلم ها. بعضی ها معتقد بودند یک نفرین است.
هنگامی که مدرسه دوباره باز شد، هر کسی که زنده مانده بود، برگشت.
کسانی که چیزی دربارۀ کلوپ قتل نمی دانستند سعی کردند چهرۀ رنگ پریده
و چشم های قرمز ژنویو را از یاد ببرند، کسانی که می دانستند حین عبور از
راهروها، محتاطانه اعضای کلوپ را می پاییدند. همه شان به این توافق ناگفته
رسیده بودند که کلوپ قتل ژنویو را کشته است، درست مثل هر قتل مرموز دیگری
که در اش بورن اتفاق می افتاد.
و من؟ در قفسه ام را باز کردم تا یادداشت جدیدی را داخلش ببینم.
از خدماتتون متشکریم.
لطفا دوباره امتحان کنید.
==========
جاسمین مک کارتنی، کلاس هفتم، اغلب با لقب سادۀ دختر باغبان شناخته
می شد. اگر هم در طول زندگی اش دوستی پیدا کرده بود، زنگ های ناهار
محض رضای باغچۀ پشتی مدرسه رهایشان می کرد. بعضی ها به شوخی می گفتند
رابطه اش با مرغ ها بهتر و قوی تر از ارتباطش با آدم هاست، ولی آن افراد نمی دانستند
هر وقت مرغ های دربند قفس پیر می شدند، جاسمین بود که سر از تنشان جدا
می کرد و برای کلوپ باغبانی سوپ می پخت. مطمئنم تیم باغبانی مدرسه
بارها و بارها دعوتش کرده بود که عضو انجمنشان شود، اما هرگز سر و کله اش
آن طرف ها پیدا نمی شد، مگر برای تحویل دادن سوپ.
دوشنبۀ هفتۀ بعد، داخل آلونک قایم شدم و با دست های خیس عرقی که
دسته های قیچی باغبانی بزرگی را می فشرد، منتظر ماندم. طولی نکشید
که صدای قدم های کسی را روی مسیر سنگ فرش شده شنیدم. خودم را به
دیوار چسباندم و سعی کردم نفس هایم را آرام کنم.
در جیرجیرکنان باز شد. به محض اینکه مغزم موهای قهوه ای و کک و مک صورت
جاسمین را تشخیص داد، با تمام توانم حمله کردم، و درست وقتی با تعجب
طرفم چرخید، تیغه های قیچی را حدود پانزده سانتی متر درون شکمش فرو بردم.
جاسمین سرفه کرد، تلوتلوخوران عقب رفت و من هم دنبالش کردم. تیغه ها
بیشتر و بیشتر داخل بدنش فرو می رفت و من سعی داشتم صدای چندش آورش
را نشنیده بگیرم. جاسمین به قفسۀ ابزار باغبانی خورد و روی زمین نشست.
زمین گردآلود آلونک به خون حباب زن آلوده شد. چشم های جاسمین روی صورتم
قفلی زدند.
از لای دندان هایم گفتم: «متأسفم. ولی باید انتظارش رو می داشتی.»
لب های رنگ پریدۀ جاسمین تکان خوردند. لحظه ای خیال کردم شکلی شبیه لبخند
به خودشان گرفته اند.
نفس نفس زنان پرسید: «چرا می خوای عضو کلوپ باشی؟» آرامش شوکه کننده ای
درون صدای بریده بریده اش بود.
جواب دادم: «برای الیوت.»
قیچی را بیرون کشیدم، و با یک سرفۀ آخر، جاسمین بی جان روی زمین آرام گرفت.
آلونک از بوی ترشیدۀ خون پر شد. تیغه های قیچی را با کهنه ای که مخصوص
خشک کردن ابزار باغبانی بود تمیز کردم و بیلی برداشتم تا هم جنازه و هم کهنۀ
خونی را دفن کنم. وقتی در را گشودم تا از آلونک خارج شوم، فهمیدم کسی
بیرون منتظر ایستاده است و از جا پریدم.
«انگیزۀ باشکوهیه.» جاسمین مک کارتنی لبخند زد. «الیوت رو می گم. روح
ضعیفی داره، و آدم های زیادی هستن که عاشق آسیب رسوندن بهش ان.»
با دهان باز به او زل زدم، به شکمش که هیچ لک خونی رویش دیده نمی شد، و
در آخر به زمین آلونک پشت سرم.
جسد کوین فیشر، یکی از اعضای تیم هاکی، روی زمین افتاده بود و خون و دل
و روده اش از شکمش بیرون می ریخت. چشم های وحشت زده و گشادشده اش،
به من خیره ماند.
آب دهانم را به سختی قورت دادم و سرم را چرخاندم تا به جاسمین نگاه کنم.
لبخند به لب و با لحنی پر شور و نشاط گفت: «از خدماتتون متشکریم. لطفا
دوباره امتحان کنید.»
==========
یک هفته گذشت تا مدرسه دومرتبه باز شود.
باید همان موقع مسخره بازی هایم را کنار می گذاشتم. اعضای کلوپ قتل به طرز
عجیب و غیر قابل توضیحی با مرگ می رقصیدند و دو فرد بی گناه را جای خودشان
کشتند، من باید احساس خطر می کردم. وقتی مأمورها قیچی خونینی داخل آلونک
پیدا کردند که به جای من، اثر انگشت پاول ترنتون را رویش داشت، واقعا باید
می فهمیدم کلوپ می خواست با استفاده از این حقه های کثیف، مرا به عنوان
اسباب سرگرمی مورد علاقه اش نگه دارد.
اما نمی توانستم دست نگه دارم. دیگر نه. به خودم می گفتم همه اش به خاطر
الیوت است و به عنوان یکی از اعضای کلوپ قتل می توانم برادرم را از شر قلدرها
خلاص کنم تا بالاخره بتواند آزاد باشد. یک هدف قهرمانانه.
ولی حالا بیش از هر چیز، فقط می خواستم نیشخند ازخودراضی را روی صورت
اندی بیل و جاسمین مک کارتنی بخشکانم. نه فقط این؛ می خواستم طوری
نمایشی تمامش کنم که در تاریخ بنویسند.
اتفاقا آخر هفته نمایش مدرسه برگزار می شد، سه پردۀ اول نمایش ژولیوس سزار.
نقشه کشیدم تا سومین و آخرین عضو کلوپ را آنجا به قتل برسانم.
نیکو هاروی از آن بچه تئاتری ها بود، هرچند فقط در تمرین های بعد از مدرسه
شرکت می کرد و هیچ وقت در کلوپ تئاتر مدرسه حاضر نمی شد. توی کلاس
تاریخ پشت سرم می نشست و بعضی وقت ها تقریبا می توانستم حس کنم
که دارد تماشایم می کند. نیکو مثل یک جنایتکار روانی می خندید و در مواقع
غیر قابل پیشبینی ریتم آهنگ های چایکوفسکی را زیرلب زمزمه می کرد، از
جمله عادت های ترسناک ترش هم نگاه خیره و سوراخ کننده اش بود که تحت هیچ
شرایطی ارتباط چشمی را نمی شکست. برخلاف خلق و خوی نگران کننده اش،
داخل تئاتر بر صحنه حکم فرمایی می کرد، انگار هزاران شخصیت متفاوت داشت
و تا زمانی که داخل نمایشنامه نوشته شده بودند، می توانست تک تکشان را به
کار بگیرد.
نیکو قرار بود نقش ژولیوس سزار را بازی کند، فرماندۀ پرجلال رومی که با به اوج
رسیدن نمایش، توسط بیست و سه سناتور تا حد مرگ چاقو می خورد.
این بار حرکتم را خیلی دقیق تر برنامه ریزی کردم، تا مطمئن شوم زمان و
چگونگی حمله ام لو نمی رود. چند روز قبل از نمایش، بدون جلب توجه گروه صحنه،
یواشکی پشت صحنه رفتم و وسایلشان را بررسی کردم. چاقوهایی که سناتورها
قرار بود برای کشتن سزار به کار بگیرند، مثل اسباب بازی های پلاستیکی
طراحی شده بودند، با تیغه های مصنوعی و آلومینیومی که وقتی آن را داخل بدن
کسی "فرو می کردی"، داخل دستۀ چاقو فرو می رفت. به کمک چند قطره
چسب با قدرت چسبندگی و سرعت خشک شدن زیاد و کمی تیز کردن، چاقوها
خیلی راحت تبدیل به سلاح های خطرناکی می شدند که می توانست پوست را
بشکافد.
روز نمایش، صبح زود، محتاطانه بیست و سه چاقو را آماده کردم و بی سر و صدا
توی غلافشان سر دادم. با دست هایی که از شدت هیجان می لرزیدند، قبل از
سر رسیدن بازیگرها، روی میز پشت صحنه گذاشتمشان.
نمایش دوساعته انتظار رنج آوری بود. مدام به الیوت نگاه می کردم، که کنار
هم کلاسی های کلاس ششمی اش نزدیک ردیف اول نشسته بود. وقتی به
این فکر کردم که برادر کوچکترم مجبور است شاهد مرگ دردناکی باشد که برای
نیکو هاروی برنامه ریزی کرده ام، بخشی از وجدان خودخواهم از مرخصی
یخبندانش بازگشت. قلبم تند و تندتر تپید و حالت تهوع به جانم افتاد.
ولی تا به خودم بیایم و با بدبختی آرزو کنم کسی مانع عملی شدن نقشه ام
شود، دیگر دیر شده بود. نیکو هاروی خوش تیپ و شاهانه، با شنل سرخ و تاج
گل لورل برای آخرین صحنۀ نمایش روی صحنه آمد و بین تخته های چوبی سنای
روم ایستاد. سناتورهای منتظر چاقوهایشان را از غلاف بیرون کشیدند و، یکی یکی،
تیغه شان را در سینۀ نیکو فرو بردند.
فکر کردم با دیدن اولین قطرۀ خون دست از نمایش بر می دارند، اما وقتی تیغه ها
ردای سفید کتانی را شکافت و گوشت گرم و زنده را سوراخ کرد، بازیگرها حتی
خم به ابرو نیاوردند. به کارشان ادامه دادند و یکی پس از دیگری سمت نیکو
هجوم بردند، بی توجه به خونی که به تدریج لباسش را کثیف می کرد و از پاهایش
پایین می چکید. صدای تماشاچیان هم درنیامد. نه حتی وقتی بوی خون سراسر
تالار پیچید، نه حتی وقتی نیکو به عقب تلوتلو خورد و با صدای شلپ شلوپی
نقش زمین شد. اطراف را از نظر گذراندم، همه جز من با چشم های پراشک
به صحنه خیره مانده بودند که تقریبا غیرزنده به نظر می رسید.
نیکو در سکوت روی تخته های چوبی خون آلود صحنه جان داد. بیست و سه
سناتور در سکوت تماشایش کردند تا بدنش سرانجام بی حرکت شد.
تراویس همینگتون، دانش آموزی که نقش بروتوس خیانتکار را داشت، به آرامی
جلوی صحنه آمد و با صدایی عاری از احساس آخرین دیالوگش را خواند.
«مردم و سناتورها، نهراسید.
نجنبید. بی حرکت بمانید. که بهای جاه طلبی پرداخته شد!»
پرده ها بی صدا جلوی صحنه افتاد، و چراغ ها رفته رفته کم سو شد.
صدای تشویق جمعیت برخاست و مرا از جا پراند.
برق دوباره زبانه کشید و چهرۀ مردم را روشن کرد؛ برخی تحت تأثیر قرار گرفته
بودند، برخی هیجان زده به نظر می آمدند و برخی فقط از اینکه نمایش حوصله سربر
شکسپیر تمام شده خوشحال بودند. پرده ها کنار رفت، بازیگرها روی صحنۀ کاملا
تمیز نمایش قدم گذاشتند و هر یک تعظیم کردند.
آخرین بازیگری که روی صحنه ظاهر شد نیکو هاروی بود، ستارۀ نمایش، به تمیزی
صحنه و سالم تر از همیشه. سر جایش کنار تراویس همینگتون ایستاد و، درست
پیش از اینکه به جماعت در حال تشویق تعظیم کند، مستقیم به من خیره شد
و نیشخند زد.
حس کردم خون درون رگ هایم آرام آرام منجمد می شود.
اصلا نفهمیدم باقی روز چطور گذشت. الیوت موقع بازگشت به خانه توی اتوبوس
پرت و پلا می گفت و از نمایش و بازیگرهای کاربلدش تعریف می کرد. هیچ اشاره ای
به خون و چاقوها نکرد، انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده بود. پرسید چه م شده و
چرا انقدر ساکت هستم، اما نتوانستم حقیقت را بهش بگویم.
وقتی رسیدیم خانه، دست رد به ساندویچ کره و مربایی که والدینمان برایمان
آماده کرده بودند، زدم و به اتاقم پناه بردم. لباس هایم را درآوردم و کمد را باز کردم
تا یک دست لباس جدید بپوشم، و وقتی چیزی را که داخل کمدم بود دیدم
به سختی جیغم را فروبلعیدم.
تراویس همینگتون، درحالیکه هنوز لباس بروتوس خیانتکار را به تن داشت، بی جان
کف کمدم افتاده بود. سینه و پهلوهایش با زخم های دهشتناک پاره پاره شده
بود، انگار چاقویی را دوباره و دوباره داخل بدنش فرو کرده باشند. پشت سرش
روی دیوار پیامی با خون نوشته شده بود.
از خدماتتون متشکریم. لطفا دوباره امتحان کنید.
در کمد را محکم بستم. نفس هایم تند بود و نمی توانستم آرامشان کنم.
کلوپ قتل داشت تماشایم می کرد. ناگهان از این بابت مطمئن بودم. فکر اینکه
حتی یک لحظه از من چشم بر می دارند حماقت محض بود؛ شک نداشتم حتی
همین الان داشتند تماشایم می کردند. تلوتلوخوران در اتاقم پرسه زدم، زیر تخت
و قفل پنجره ها را بررسی کردم، هرچند نمی توانستم چالۀ مایع سرخگونی را
که داشت زیر در کمد ایجاد می شد نادیده بگیرم. خودم را داخل اتاقم حبس
کردم و به نحوی وقت گذراندم تا غروب شد و آخرین تلاش های آفتاب برای
خشک کردن لکه های خون روی فرش بی نتیجه ماند. قطرات خون بیشتری از
کمد پایین چکید، ولی حاضر نشدم درش را باز کنم.
پدر و مادرم و الیوت حتما متوجه رنگ پریدگی ام سر میز شام شدند. نگاه های
نگران تحویلم دادند، اما نمی توانستم بهشان چیزی بگویم. سیب زمینی له شده
و نخودفرنگی ها را توی دهانم چپاندم و برگشتم طبقۀ بالا، جایی که وحشیانه
مشغول پاک کردن لکۀ خون روی فرش شدم.
چند ساعت گذشت و در نهایت خوابم برد. حتی یادم نمی آمد کی و چطور روی
تختم دراز کشیده ام، ولی وقتی بیدار شدم زیر پتو بودم.
هوا هنوز تاریک بود، شاید 3 یا 4 صبح. و داشتم صداهایی می شنیدم.
کسی نجوا کرد: «از خدماتتون متشکریم. لطفا دوباره امتحان کنید.»
سیخ روی تخت نشستم، سرتاپا می لرزیدم.
«کی اونجاست؟»
صدا نخودی خندید.
«دوباره امتحان کن، اثن تریس. لطفا دوباره امتحان کن.»
حس کردم خون از تمام اندام هایم رخت می بندد. سه شخص انتهای تختم
ایستاده بودند و بهم نیشخند می زدند، با سه دسته دندان صاف و سفید که
زیر نور ماه می درخشید.
اندی بیل، جاسمین مک کارتنی، و نیکو هاروی دورم حلقه زدند، مثل شاهین هایی
که دور شکارشان می چرخند. بازوان جاسمین گهوارۀ فرد چهارم شده بود،
پیکری کوچک و لاغر. الیوت.
نفسم بند آمد.
«چ... چه بلایی سرش آوردین؟»
«هیچی.» جاسمین ریز خندید. «فعلا، هیچی.»
«از جونم چی می خواین؟»
نیکو پوزخند زد.
«خب، تو هنوزم می خوای عضو کلوپ بشی، مگه نه؟ شما بهش چی می گین؟
کلوپ قتل؟»
«نه. نه، لطفا... فقط تنهام بذارین.»
«حیف شد،» نیکو نیشخند سردی تحویلم داد. «من اصلا دوست ندارم بلایی سر
داداش کوچولوت بیاد.»
الیوت نالید و توی خواب غلت زد. اندی دستش را دراز کرد و باملایمت موهایش را
از جلوی چشم هایش کنار زد.
فریاد زدم: «بهش دست نزن.»
گل از گل جاسمین شکفت. «پس دوباره امتحان می کنی؟»
«دوباره امتحان کنم؟»
«آره. بازی کردن با تو خیلی کیف می ده. دوست نداریم تسلیم بشی.»
نیکو اضافه کرد: «به علاوه، ممکنه یه روز بالاخره یکی مون رو گیر بندازی. ممکنه
یکی مون رو بکشی، یه بار برای همیشه. و وقتی این اتفاق بیفته... کی می دونه؟»
با لب های بسته خندید، صدایی که استخوان هایم را منجمد کرد.
«شاید اون موقع بالاخره بتونی از رازهای واقعی کلوپ ما سر دربیاری.»
==========
بچه های مدرسۀ راهنمایی اش بورن به سه دسته تقسیم می شدند: کسانی
که دربارۀ کلوپ قتل می دانستند، آنهایی که روحشان هم خبر نداشت، و من.
صبح روز بعد، اثری از جسد تراویس همینگتون نبود. حتی لکۀ خون روی فرش
به کل ناپدید شد. الیوت در راه مدرسه راجع به کابوس هایی که دیشب دیده بود
غر می زد.
گفت: «فکر کنم جاسمین مک کارتنی رو دیدم. اون تنها بخش خوبش بود.
لای موهاش گل داشت و یکی از مرغ های باغچه رو بغل کرده بود.»
با حواس پرتی سر تکان دادم.
«خیلی خوشگل بود.» الیوت آه کشید. «فکر می کنی اگه بهش سلام کنم
باهام حرف می زنه؟»
از خدماتتون متشکریم. لطفا دوباره امتحان کنید.
از خدماتتون متشکریم. لطفا دوباره امتحان کنید.
لطفا دوباره امتحان کنید.
لطفا دوباره امتحان کنید.
لطفا دوباره امتحان کنید.
قهقهه هایشان توی سرم طنین انداخت، لبخندهای تمسخرآمیزشان جلوی
چشم هایم به تصویر درآمد.
دستم را داخل جیبم فرو بردم، انگشت هایم دور دستۀ چاقویی ضامن دار که از
کشوی اتاق پدرم برداشته بودم، قفل شد.
باانزجار گفتم: «آره، یه حسی بهم می گه همین الانش هم ازت خوشش میاد.»

🦂🐛داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🐛🦂
کرم ها زنده بودند و بله، او هم همینطور.
روزی که برای اولین بار با هم حرف زدیم، هوا ابری و آسمان خاکستری بود.
داشتم سطلی حاوی خاک کمپوست را از حیاط مدرسه تا جایی که باغچه قرار
داشت حمل می کردم، آن عقب عقب ها. شن، خرده سنگ و بوته های خارداری
که مسیر باغچه را می پوشاند باعث می شد بیشتر هم کلاسی هایم از آن ناحیه
دور بمانند. مسلما باغچه به منظور زینت بخشی ایجاد شده بود، ولی دانش آموزان
راهنمایی، زمین فوتبال نقلی و تاب های آن طرف حیاط را بیشتر می پسندیدند.
هرچه پیش تر می رفتم، جیغ و داد و خنده های زنگ ناهار پشت سرم محوتر
می شد.
مسیر قفس مرغ ها را در پیش گرفتم و خواستم وارد باغچه شوم که به زک
برخوردم. چیز زیادی راجع بهش نمی دانستم جز اینکه بچۀ ساکتی است، عقب کلاس
می نشیند و رکس، قلدر کلاس هفتمی، توی راهروها القاب بد به او نسبت می دهد.
حدس زدم رکس دوباره اذیتش کرده، چون گوشۀ باغچه زیر سایۀ قفس مرغ ها
نشسته بود و بااحتیاط کبودی گوشۀ صورتش را می مالید.
اگر نگاهم را یک ثانیه زودتر می دزدیدم، متوجه کرم ها نمی شدم. فکر کردم
دارد گریه می کند، ولی اشک ها روی گونه هایش بالا و پایین می رفتند.
وقتی متوجه حضورم شد، زانوهایش را محکم در آغوش گرفت و بی حرکت، مثل
مجسمه بهم خیره ماند؛ انگار انتظار نداشت کسی اینجا پیدایش کند. درست
مقابل چشمانم، لاروهای کوچک و سفیدی دور گونه اش حلقه زدند. چهار، پنج تا.
از او چشم برنداشتم، و در همان لحظه یکی دیگر از گوشۀ چشم راستش بیرون
خزید، از داخل درز باریکی که بین کرۀ چشم و بخش نرم پلکش بود.
آب دهانش را قورت داد و برآمدگی لحظه ای گلویش را دیدم. نوک کتانی هایش
با بی قراری روی زمین تکان خورد.
پرسیدم: «چی شده؟»
زک پلک زد. کرم ها از چشمش پایین افتادند. دستش را بالا برد تا آنها را کنار بزند،
شاید فکر کرده بود نابینا هستم یا به نحوی هنوز متوجهشان نشده ام.
شانس آورد که آن روز من پیدایش کردم. بعدها در زندگی ام فهمیدم بیشتر پسرها
تا دوران راهنمایی، شیفتگی شان را نسبت به جک و جانورها از دست می دهند.
خوشبختانه، من شبیه بیشتر پسرها نبودم.
سریع خم شدم و قبل از اینکه بتواند به موجودات روی صورتش ضربه بزند،
دستش را گرفتم. «این کار رو نکن. لهشون می کنی.»
نفسش در سینه حبس شد، نفس من هم همینطور، ناخودآگاه. پوست دستش
به طرز عجیبی نرم و سرد بود. بلافاصله رهایش کردم.
«کرم ها... و حشرات... او... اونا هم جون دارن.» به تته پته افتادم و گلویم را
صاف کردم. «هر زندگی ای ارزشمنده. پدرم همیشه اینطور می گه.»
زک به من زل زد. بعد، در کمال ناباوری، لبخند کوچکی روی لب هایش نقش بست.
«تو پسر کشیشی، درسته؟» صدایش مثل برگ خشکی در باد می لرزید. تا به
حال ندیده بودم با کسی صحبت کند. یا شاید هم به خودم زحمت ندادم که بشنوم.
«آره. من رو می شناسی؟»
«فکر کنم با اون دیدمت، خیلی وقت پیش.»
کرم ها به تدریج تا چانه و گردنش پایین خزیدند. به نظر نمی رسید زک از حضورشان
ناراحت یا کلافه باشد. اگر دم های فسقلی و لزج غلغلکش می داد، به روی خودش
نیاورد. بهت زده تماشا کردم که حشرات سفید چطور زیر یقۀ لباسش ناپدید شدند.
سپس ایستادم و سطل خاک را برداشتم.
«داری کجا می ری؟»
«می رم به کرم های خاکی غذا بدم.» با انگشت شست به باغچه اشاره کردم.
«می خوای بیای ببینی؟»
لبخند زد، این بار کمی پررنگ تر. به گمانم وقتی از جایش بلند می شد، چندین
جانور ریز و سیاه دیدم که دوان دوان از زیر پاهایش بیرون آمدند.
وارد باغچه شدیم، درب چوبی مزرعۀ کرم ها را باز کردیم و خاک را داخلش ریختیم.
از من بپرسید، پرورش کرم های خاکی جزو بهترین تصمیماتی بود که مدرسۀ
اش بورن می توانست بگیرد. کرم ها سر از خاک مرطوب و اسفنجی درآوردند و
روی باقی ماندۀ سالاد و دانۀ های سیب خزیدند. سطل خالی را پایین گذاشتم
و با ترکیبی از رضایت و افتخار تماشایشان کردم.
زک با صدایی آرام گفت: «تو هم ازشون خوشت میاد.»
«آره.» خم شدم تا در خانۀ کوچکشان را ببندم. «موجودات جالبی ان. حشرات
هم همینطور. توی خونه مون یه مزرعۀ عظیم مورچه دارم، و چندتا سوسک که
دور از چشم پدرم نگهشون داشته م.»
به اینجای حرفم که رسیدم، زک طرفم چرخید و دستش را دراز کرد. آستین بلند
و دکمه دارش تکان خورد و سوسکی سیاه-قرمز به اندازۀ انگشت شست تاتی
تاتی کنان تا کف دستش بالا آمد. با شگفتی به قاب پوش درخشان بال ها و پرز
ظریف روی پاهایش خیره شدم. با هر حرکت، تکه های پوست سختش در تعادل
کامل روی هم سر می خورد.
زمزمه کنان گفتم: «قشنگه. از کجا پیداش کردی؟»
زک خیلی ساده جواب داد: «من با حشرات دوستم.» دستش را کج کرد و سوسک
روی انگشت اشاره اش نشست، بال های زرد و شفافش را به هم زد و پروازکنان
دور شد.
منتظر ماندم تا بیشتر برایم بگوید، اما روی پاشنۀ پایش چرخید و گفت و گویمان را
به پایان رساند.
==========
زک در سکوت رازهایش را فاش می کرد، یکی پس از دیگری.
زنگ ناهار بود و دوتایی در خاک و خل پشت قفس مرغ ها نشسته بودیم، دور از
چشم بقیه، تا بتوانم جادوی زک را ببینم. راست می گفت؛ هر چیز غلتان و
خزنده ای که لا به لای علف زرد و زیر خاک زندگی می کرد دوستش بود.
سوسک های سرگین غلتان از گل کم عمق بیرون می آمدند و درون آستین هایش
ناپدید می شدند. عنکبوت های پادراز از یقه اش آویزان بودند. یکبار صدپای بزرگی
که ظاهرا خیلی هم کنجکاو بود از بین دکمه های پیراهنش به بیرون سرک کشید.
فریادی سر دادم و زک زد زیر خنده. خنده اش مثل صدایش می لرزید، و باعث
شد یک جفت پروانۀ سفید-قهوه ای از دهانش بیرون بپرد.
وقتی متوجه زک شدم، دیگر نتوانستم توجهم را از او بگیرم. به طرز مرموزی از
زیر نگاه دیگران طفره می رفت؛ ساکت عقب کلاس می نشست و معلم تا
حدودی او را نادیده می گرفت، انگار اصلا داخل کلاس نبود. تودۀ دانش آموزان
وسط راهرو به طور خودکار برایش راه باز می کرد، ولی هیچ کس هم صحبتش
نمی شد. طولی نکشید که فهمیدم زک هیچ دوستی ندارد.
رکس، قلدر کلاس هفتمی، مدام سر به سرش می گذاشت. گاهی اوقات بقیه
تماشا می کردند. زک بدون به زبان آوردن حتی یک کلمه کشیدن ها و هل دادن ها
و ضربۀ هر از چندگاهی به سینه و صورتش را می پذیرفت و سکوتش رکس را
خشمگین تر می کرد. همانطور که آنجا ایستاده بود، بخش هایی از لباس هایش را
با ملایمت نگه می داشت، و من می دانستم به خاطر محافظت از جانوران ریزی
است که داخل جیب هایش لانه دارند.
من و زک هر روز با هم تا خانه قدم می زدیم، هرچند خانۀ من نزدیک تر بود و
هیچ وقت نتوانستم بفهمم زک کجا زندگی می کند. یکبار وقتی پدرم خانه نبود
زک را به داخل خانه دعوت کردم و سوسک هایم را نشانش دادم.
نگاهی به درون بطری های پلاستیکی انداخت و گفت: «خوشحال به نظر می رسن.»
«اینطور فکر می کنی؟»
زک سر تکان داد. «حشرات ساده ن. اگه بهشون غذا و یه جای خواب راحت بدی،
خوشحال ان. اگه بهشون اهمیت بدی باهات دوست می شن.»
هزارپایی که روی فرق سرش جا خوش کرده بود خم شد و دور گوشش پیچید.
برایم سؤال بود چطور می توانست تشخیص بدهد سوسک هایم خوشحال اند.
حتی وقتی هزارپا طوری به آرامی داخل گوشش خزید که انگار دارد زمین را
سوراخ می کند، واقعا تنها سؤالی که دربارۀ زک داشتم همین بود.
یک روز بعد از مدرسه، دستم را گرفت و در سکوت مرا به قبرستان قدیمی شهر
برد. روی سبزه های خشکیده پا گذاشتم و دنبالش رفتم تا اینکه مقابل سنگ قبر
کوچکی ایستادیم. جلوتر آمدم و نوشتۀ ریز و سفیدرنگ را خواندم.
زکری ویلسون
08/17/2010 - 05/03/1999
قلبی از جنس طلا و صدای یک فرشته
به زک نگاهی انداختم. لبخندش لرزان بود. نگران به نظر می رسید. منتظر ماندم
تا چیزی بگوید، اما سکوتش همینطور کش آمد.
محتاطانه پرسیدم: «این تویی؟» نتوانستم توضیح بهتری برایش پیدا کنم.
یکبار سر تکان داد.
دستم را دراز و شانه اش را لمس کردم، فقط چون می خواستم مطمئن شوم
ممکن است. چین و چروک لباسش، پوست سردی که زیرش بود. وقتی صد در صد
مطمئن شدم واقعا آنجاست، آرام خندیدم.
«واسه چی انقدر نگرانی؟»
چشم های زک از آسودگی خیال سرشار شد.
«نمی دونم.» لبخند دوباره روی لب هایش نشست، لبخند واقعی اش. «نمی دونم.»
باقی بعدازظهرمان را در قبرستان گذراندیم، نشستیم و با بندپایان چاق و چله ای
که از قبر زک بالا می رفتند بازی کردیم. وقتی خورشید پایین رفت و سایه هایمان
بزرگ تر شدند، زک نفس عمیقی کشید و شروع کرد به آواز خواندن.
وقتی آهنگ را شناختم، سرمای خفیفی از سرتاپایم گذشت. یکی از سرودهایی
بود که گروه سرایندگان کلیسای پدرم معمولا می خواندند.
Amazing grace, how sweet the sound that saved a wretch like me. I once was lost but now am found; was blind, but now I see
(برای شنیدن کلیک کنید.)
اگر کسی بهم می گفت این صدای یک فرشته است، حرفش را باور می کردم.
آن روز که برگشتم خانه، جلوی دفتر کار پدرم، زیرزمین، منتظرش ماندم و از او
پرسیدم وقتی پسربچه ها می میرند کجا می روند. خطوط لبخند تلخ و شیرین دور
چشم هایش چین انداخت و بهم گفت پسربچه های خوب به بهشت می روند تا
با خدا ملاقات کنند.
پرسیدم ممکن است خدا روزی بهشان اجازه بدهد برگردند خانه، و در جواب گفت
بهشت خانۀ آنهاست.
دوشنبۀ هفتۀ بعد وسط راهروی مدرسه، رکس قلدر یقه ام را چسبید چون ظاهرا
به کیت مایکلز بد نگاه کرده بودم. وقتی کف کثیف کفشش به طرز دردناکی روی
سینه ام فرود آمد، از گوشۀ چشم زک را دیدم که بین جمعیت ایستاده. اول بهم
خیره ماند و بعد قدمی عقب رفت، طوری که انگار پیشبینی کرده بود چه اتفاقی
قرار است بیفتد.
لحظه ای بعد، صدها سوسک از سوراخ های در و دیوار و زیر قفسه های دانش آموزها
بیرون ریختند و از پاهای رکس بالا رفتند. رنگ پسر پرید و جیغش درآمد؛ و همۀ
بچه هایی که داخل راهرو تماشایمان می کردند هم فریاد کشیدند. رکس وحشیانه
پاهایش را تکان داد، به خودش لرزید و گریه کنان زد به چاک. سیل سوسک ها
به دنبالش جاری شد.
زک سرش را از پشت قفسه ها بیرون آورد و لبخند زد. چشم هایش با شیطنت
می درخشید.
آن روز عصر، حین صرف شام پدرم پرسید چطور لکه ای به شکل ردپای گلی روی
لباسم شکل گرفته. ماجرای قلدربازی رکس را برایش تعریف کردم، و پرسیدم
بابت این کار به جهنم می رود یا نه. پدرم گفت بهتر است طلب بخشش کند.
«باید ببخشمش؟»
پدرم پاسخ داد: «بخشش شجاعتت رو نشون می ده. با این کار یه فرصت دوباره
به رکس می دی که آدم بهتری بشه.»
پس از شام، پدرم برایم آب پرتقال گرفت و همانطور که بعضی وقت ها توی حس
و حال خودش گم می شد، به عکس قدیمی مادرم روی دیوار زل زد.
به خاطر خستگی زیادم، آن شب زودتر خوابیدم.
صبح سه شنبه، رکس به مدرسه نیامد.
به شوخی گفتم: «احتمالا هنوز مشغول فرار از دست سوسک هاست.»
زک خندید و قبل از اینکه کیت مایکلز بتواند پروانۀ نوک زبانش را ببیند، باعجله
دهانش را پوشاند.
سر و کلۀ رکس چهارشنبه هم پیدا نشد، پنجشنبه هم همینطور.
و بعد روز جمعه اول وقت، تصویر صورتش با عنوان کودک گم شده توی روزنامه
چاپ شد.
فکر کردم شاید زک چیزی در این باره بداند، ولی بهم گفت رکس را از حادثۀ
سوسک به بعد جایی ندیده است. وقتی شنید رکس گم شده ناراحت به نظر
می رسید.
زیرلب گفتم: «امیدوارم یکی پیداش کنه.»
زک لبخند کوچکی تحویلم داد. «حتی بعد از کاری که باهات کرد؟»
«پدرم می گه بخشش بهش فرصتی می ده که به آدم بهتری تبدیل بشه.
بخشیدن کار شجاعانه ایه.»
زک سر تکان داد.
زمستان گذشته تعدادی از بچه ها گم شده بودند و انواع و اقسام شایعات از
کودک رباها تا شیرهای کوهستان سر زبان ها افتاده بود. همین اتفاق را چند
سال پیش هم تجربه کردیم. تا الان پدر و مادرها خیلی راحت تر می ترسیدند.
پس شنبه که در پیاده رو قدم می زدیم، همه جا کمی خلوت تر به نظر می آمد.
پدرم گفت: «مطمئنم پلیس داره دنبال رکس می گرده. بیا دعا کنیم زود پیداش کنن.»
بعدازظهر مشغول بازی چکرز پشت میز آشپزخانه شدیم. سر بازی سوم یا
چهارمان بودیم که کسی زنگ در خانه مان را به صدا درآورد. رفتم در را باز کنم
و زک را دیدم که آنجا ایستاده.
«زک،» تعجب کردم. «اینجا چی کار می کنی؟»
با صدایی آرام پرسید: «کشیش نیک خونه ست؟»
«پدرم؟ چرا؟»
«باید ببینمش.»
برگشتم تا به پدرم نگاهی بیاندازم، و زک از فرصت استفاده کرد تا خودش را
به زور از کنارم رد کند.
«کشیش نیک.»
پدرم نگاهش را از تختۀ چکرز برداشت. و سپس، در کسری از ثانیه، چشم هایش
گرد شد و صورتش به سفیدی گچ.
لب هایش لرزید، اما واژه ای بیرون نیامد.
زک به نرمی گفت: «خوبه که دوباره می بینمت.»
پدرم از جا پرید و صندلی اش را نقش زمین کرد.
تته پته کنان گفت: «ت... تو... چطور...»
زک سرش را کج کرد. «مگه خودت کسی نبودی که همیشه به ما می گفت
زندگی پس از مرگ وجود داره؟»
در تمام طول عمرم، ندیده بودم پدرم از چیزی بترسد، نه حتی روز شکرگزاری
پارسال که یادمان رفت بوقلمون را از فر دربیاوریم و شعله های آتش کل آشپزخانه
را بلعید. با این همه، وقتی زک قدم به قدم به او نزدیک تر می شد، ترسیده بود.
«چرا من به بهشت نرسیدم، جناب کشیش؟»
پدرم به میز آشپزخانه چسبید و چیزی را زمزمه کرد که در اعماق گلویش دفن شد.
زک درحالیکه به آهستگی دکمه های آستینش را باز می کرد، نگاه خونسردی
تحویلش داد. «شاید خدا دیگه نمی تونست من رو بشناسه. نه بعد از کاری که
تو باهام کردی.»
آستین هایش را بالا زد و نفسم در سینه حبس شد. جای زخم هایی عمیق
مچ و ساعدش را می پوشاند، بریدگی های سفیدی که ازشان خون فرسودۀ
بنفش بیرون می ریخت، انگار کسی دست هایش را تکه تکه کرده بود و بعد با
بی حوصلگی به هم چسبانده بودشان. پوستش دور جای زخم ها خاکستری بود
و حفره های سرخی رویش به چشم می خورد. مقابل چشم های وحشت زده ام،
کرم ها و سوسک ها از حفره ها بیرون خزیدند و روی محل شکاف های پوستش
نشستند.
همه شان دوست هایش بودند، و من این را می دانستم.
در همان حال که من در جا خشکم زده بود و پدرم سعی داشت نفس بکشد،
زک دستش را تا دهانش بالا برد و صدایی بین سرفه و خفگی ایجاد کرد. دیدم
که پوست نرم گلویش لرزید، و بعد عقرب قهوه ای عظیم الجثه ای از دهانش
بیرون آمد و کف دستش نشست.
زک زیرلب گفت: «بگو ببینم،» عقرب دمش را بالا آورد، انتهای دمش نیش سیاه و
خطرناکی داشت که تقریبا اندازۀ انگشت شستم بود. «رکس الان اونجاست، نه؟»
پدرم به گریه افتاد و ملتمسانه استرحام کرد. من حتی نمی توانستم از جایم
جنب بخورم.
زک گفت: «اون سزاوار بخششه. همونطور که تو به پسرت گفتی. اما تو،
کشیش نیک، تو یه آدم دورو و رقت انگیزی.»
دستش را بالا برد و عقرب روی پدرم پرید. پدرم جیغ زد و به لباسش چنگ انداخت،
ولی برای عقرب تنها یک حرکت سریع کافی بود، درخششی از نیش زهرآلودش.
عقرب روی زمین غلتید و زانوهای پدرم سست شد.
زک بلافاصله زانو زد و عقرب را با جفت دست برداشت. پدرم درحالیکه به خودش
می پیچید محکم زمین خورد.
دوستم با غصه به لاک درهم شکستۀ عقرب و پاهای جنبنده اش خیره شد.
نجوا کرد: «متأسفم. تو خیلی شجاع بودی.»
باملایمت جانور در حال مرگ را در آغوش گرفت و سرش را بالا آورد تا به من نگاه کند.
«رکس توی زیرزمینه.» لبخند غم انگیزی درون چشم هایش بود. «وقتی پیداش
کردی، میشه بهش بگی من هم می بخشمش؟»
به پدرم زل زدم، چشم هایش در حدقه برگشته بود و همچنان روی زمین می لرزید،
داشت خفه می شد و هر نفس برایش جنگ و جدال بود. به زک خیره شدم، که
آرام به میز آشپزخانه تکیه داد و چشم هایش را بست.
«زک...»
نجواکنان گفت: «خوب بود. دوباره دوست داشتن، خوش گذشت.»
عقرب نیمه جان لای انگشتانش وول خورد. زک لبخند زد. بالا و پایین رفتن قفسۀ
سینه اش کندتر شد و چهره اش رفته رفته به بنفشی زد. خون بنفش روی
دست هایش سیاه شد. بوی وحشتناک پوسیدگی و گندیدن جسد اتاق را پر
کرد، شبیه بویی که از مزرعۀ کرم ها بلند می شد.
وقتی عقرب بی حرکت روی زمین افتاد، آرام چرخیدم، وارد اتاق پذیرایی شدم،
تلفن را برداشتم و شمارۀ 911 را گرفتم.
هنگامی که کارم به اتمام رسید و برگشتم، زک رفته بود. گروه کوچکی از پروانه های
سفید و قهوه ای کنار پنجره بال بال می زدند. پنجره را گشودم و به اوج آسمان
پر کشیدند.
==========
پلیس رکس را نیمه بی هوش و با دست و پای بسته داخل زیرزمین پیدا کرد.
تکنیسین های اورژانس پدرم را زیر نظر گرفتند تا اینکه به هوش آمد، و بعد بی معطلی
دستگیرش کردند. گفتند به جرم شش قتل.
همۀ ماجرا را برای پلیس شرح دادم، و مسلما، کسی حرفم را باور نکرد. من را
به خانۀ خاله ام که در شهر دیگری بود فرستادند و وارد مدرسۀ جدیدی شدم.
هرگز نفهمیدم رکس به اش بورن بازگشت یا نه.
یک روز با اتوبوس تا کتابخانه ای پایین شهر آمدم و آرشیو روزنامه ها را کند و کاو
کردم تا در نهایت عکس زک را یافتم. مربوط به سال 2010، زیر بخش کودکان گم شده
بود. توی عکس لبخند به لب داشت، و لباس سفید-قهوه ای گروه سرود کلیسای
پدرم تنش بود.
از ذهنم گذشت که حتما کسی جسدش را پیدا کرده که مرده اعلام و برایش
مراسم خاکسپاری برگزار شده، ولی تصمیم گرفتم دنبال آن پرونده ها و مدارک نروم.
خاله و شوهرخاله ام بیش از هر چیز از حشرات بدشان می آمد، و موجوداتی
مثل مگس ها و پروانه ها بیشتر از یک دقیقه در خانه مان دوام نمی آوردند. اما
گاهی اوقات قبل از اینکه آنها حشرات را ببینند، پیدایشان می کنم، و اگر شانس
با من یار باشد، می توانم یواشکی داخل بطری سُرشان بدهم و بیرون از خانه
آزادشان کنم.
بعضی وقت ها آرزو می کنم زک بالاخره به بهشت رسیده باشد. شب های
تنهایی ام، وقتی بدون یادآوری پدرم مشغول راز و نیاز می شوم، برایش دعا می کنم.
بعضی وقت ها به منظرۀ بیرون پنجره چشم می دوزم و به دنبال صداهایی نرم در
باد، گوش فرا می دهم.
و بعضی وقت ها، مخفیانه آرزو می کنم زک هنوز آن بیرون باشد و خندان برای
جنبندگان ریزی که زیر خاک مخفی شده اند، آواز بخواند.

🪙داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🪙
تعداد عجیب الخلقه های مدرسۀ راهنمایی اش بورن به قدری زیاد بود
که به سختی می توانستی بچه های عادی را بینشان بیابی. منظورم از
عجیب بودن چیست؟ تینا ریس را در نظر بگیرید؛ هر روز چشم بند
می بندد و ادعا می کند همستر آقای تروور چشم راستش را از کاسه
در آورده و دولپی خورده است. یا مثلا اندی بیل، که همیشه لبخند به
لب کنارت می نشیند ولی حتی یک کلمه هم به زبان نمی آورد.
و مسلما، زک ویلسون. همیشه پسر بانمک و معصومی به نظر
می رسید ولی چند روز پیش کیمبرلی لی حاضر بود قسم
بخورد که دیده... «یه عقرب از جیبش در آورد![آه... در اینجا کلمه ای را
به کار برد که به دلایل واضحی سانسور شده...] داشت باهاش حرف
می زد!»
وقتی این جمله را داخل کلاس فریاد زد، نفس همه مان در سینه حبس
شد، البته ربطی به بخش "عقرب" نداشت، بیشتر به خاطر ناسزای
رکیکی بود که جلوی معلم ها به کار برد. از آن روز به بعد به چشم
قهرمانی بهش نگاه می کردیم که توانایی به زبان آوردن افکارمان را دارد.
خلاصه، تا دلتان بخواهد رفقای عجیب غریب دارم، ولی بهترین دوستم
هانا به هیچ وجه عجیب نبود. حداقل، من اینطور فکر می کردم، تا اینکه
یک روز بعد مدرسه با نگاهی سرشار از نگرانی و هیجان سراغم آمد.
«سیدنی، سیدنی!» دستم را گرفت. «حاضری کیتی رو برداری بیای
خونه مون؟ باید یه چیزی رو نشونت بدم.»
اخم کردم. «کیتی برای چی؟»
«چون قراره چیزی رو ببینی که خیلی فوق العاده تر از یه جفت کفش
نوئه. و بابتش سکه لازم داریم.»
«اون وقت این چیز چیه؟»
«خودت می بینی.»
دستم را داخل جیبم فرو بردم و کیتی، کیف پول گربه شکلم را لمس
کردم.
خیلی وقت بود دو سکه ای را که روزانه از پدرم پول توجیبی می گرفتم
داخلش جمع می کردم تا بتوانم چکمه های چرمی و پردار مورد علاقه ام
را از مغازۀ جلوی خانه مان بخرم.
زیرلب گفتم: «فوق العاده تر از چکمه ها، ها؟»
هانا مشتاقانه سر تکان داد.
«قبوله، ولی بهتره ارزشش رو داشته باشه.»
هانا پدر نداشت. این موضوع را دو سال پیش فهمیدم، وقتی در حالی
وارد کلاس شد که مثل ابر بهار اشک می ریخت. بهم گفت مادرش،
داد و بیدادکنان و وحشیانه، پدرش را از خانه بیرون انداخته. همینطور
می دانستم دل هانا برای پدرش تنگ شده، چون گاهی عکس های
خانوادگی شان را نشانمان می داد و داستان هایی راجع به اعمال
قهرمانانۀ او تعریف می کرد. می گفت پدرش برایش اسباب بازی
می ساخته، اسباب بازی هایی که لب های عروسکی شان
تکان می خورد و با او صحبت می کردند.
کیمبرلی چشم هایش را در حدقه چرخاند. «تابلو چاخان می کنی.»
«راست می گم.»
«اوه واقعا؟ پس بذار ببینمشون.»
«مامانم همه شون رو زیر پاش له کرد و همراه بابا انداخت بیرون.»
حس ناجوری به همه مان دست داد، مخصوصا وقتی هانا با به زبان
آوردن این جمله دوباره زد زیر گریه. کیمبرلی که زیرلب با خودش حرف
می زد سلانه سلانه از کلاس بیرون رفت.
«سیدنی؟»
به زمان حال بازگشتم. «بله؟»
«گوش کن. این قضیه باید یه راز بین خودمون بمونه، باشه؟»
«زودتر نشونم بده دیگه!»
«باید قول بدی.»
هانا در اتاق آبی-صورتی اش را باز کرد و سمت کمد انتهای اتاق رفت که
روی درش استیکرهای رنگ پریده و پوستر های پاره شده از گروه های
موسیقی پسرانه به چشم می خورد.
«قول می دی به هیچکس چیزی نگی؟»
غرغرکنان گفتم: «قول می دم.»
در کمد را باز کرد. داخلش یک جنازه نشسته بود.
جیغی که زدم بنفش ترین جیغ عمرم بود. شانس آوردیم مادر هانا خانه
نبود، وگرنه حتما صدایم را می شنید. شاید هم هانا می دانست قرار
است چنین واکنشی داشته باشم و به همین دلیل زمانی را انتخاب
کرده بود که مادرش خانه نباشد.
«هیسسس! ساکت! همۀ همسایه ها صدات رو شنیدن!»
«اون... اون چیز...»
«برادرمه. اسمش جکسه.»
«اون مرده!»
هانا خشک سر تکان داد. «از وقتی به دنیا اومد مریض بود. دو سال پیش
فوت کرد.»
«پس چرا...»
«بابا برش گردوند! ببین، شاید الان مرده به نظر برسه، ولی بابام توی
تعمیر کردن چیزها کارش حرف نداره. یه راهی برای تعمیر کردن جکس
پیدا کرده، و حالا هر وقت بخوام می تونم باهاش حرف بزنم.»
می خواستم به صورتش نگاه کنم و ببینم جدی می گوید یا نه، ولی
چشم هایم به جنازه دوخته شده بود. پسربچۀ رنگ پریده و استخوانی
کف زمین کمد نشسته بود و تقریبا یازده، دوازده ساله به نظر می رسید،
هرچند با پوست چروک شده و اندام های تحلیل رفته ای که داشت،
نمی توانستم به حدسم اعتماد کنم.
لباس سفید و ساده ای تنش بود، آماده برای مراسم تدفینی که هرگز
اتفاق نمی افتاد. چشم هایش بسته ماند و سر بی جانش به یک طرف
خم شد.
نفس هایم تند شده بود و می توانستم بوی ضعیف اما حال به هم زن
جسد را حس کنم.
«سکه، لطفا.»
به خودم آمدم. «هان؟»
«سکه ها. برای زنده کردنش پول لازم دارم.»
به هانا خیره شدم. چشم هایش را در حدقه چرخاند، دستش را توی
جیبم فرو برد و دو سکه از کیتی بیرون کشید. بعد کنار جسد برادرش زانو
زد.
«داری چی کار می کنی؟»
«بیا و ببین.»
کش و قوسی به بدن خشک شده ام دادم و کنارش خم شدم. هانا
دهان پسربچه را باز نگه داشت و انگشت هایش را درون حلقش فرو برد.
عق زدم. هانا زبان خاکستری مرده را بالا آورد.
گفت: «جای سکه داره. می بینی؟»
با اینکه حالم بدجوری به هم خورده بود، دیدمش. انگار بخشی از پوست
کف دهانش را شکافته بودند. هانا دو سکه را داخل سوراخ هل داد، بعد
عقب نشست و لبخند دندان نمایی زد.
جنازه را از نظر گذراندم. بخشی از وجودم می گفت امکان ندارد برادر
مردۀ هانا به همین سادگی زنده شود، و بخش دیگری هم بود که نجوا
می کرد: اگه بشه چی؟
هیچ اتفاقی نیفتاد. چیزی نمانده بود فکر کنم بهترین دوستم عقلش را از
دست داده.
ولی بعد دیدمش.
پوست پسر، انگار داشت باد می کرد. به تدریج صاف شد، استخوان های
دستش ترق و تروقی کرد و انگشت هایی که مثل چند تکه چوب خشک
بی حرکت مانده بود، تکان خورد. رنگ به رخش برگشت و گونه هایش
کمی گل انداخت. حتی موی بلند و به هم ریخته اش هم پررنگ تر به
نظر می رسید، قهوه ای روشنی مشابه موهای هانا.
با ناباوری تماشا کردم. صدای کلیک کلیک کوچک و خفه شده ای از
داخل قفسۀ سینه اش بلند شد. ریتم خاصی داشت، مثل تیک تاک
ساعت؛ ضربان قلب یک موجود مکانیکی. شاید هم صدای نفس های
خش دار پسر بود.
سرانجام، پسر چشم های عسلی اش را گشود. عسلی، درست مثل
هانا.
«هانا؟» صدایش آرام بود. «هنوز اینجایی؟»
هانا دست هایش را دور برادرش حلقه کرد. پسر پلکی زد و لبخند به لب
او را در آغوش کشید.
هانا گفت: «متاسفم که انقدر دیر شد. از کیف پول مامان سکه برداشتم
و منو دید... دیگه بهم پول نمی ده.»
«فکر کردم فراموشم کردی.» پسر سرش را به شانۀ هانا تکیه داد.
«انگار تا ابد طول کشید. این بار خیلی توی خاکستری موندم.»
«خیلی متاسفم. حالا اینجام.»
پسر لحظه ای او را محکم در آغوشش فشرد، و بعد چشمش به من
افتاد. «اون کیه؟»
هانا به سرعت عقب کشید و خودش را جمع و جور کرد. «اوه، درسته.
باید معرفی کنم. جکس، این بهترین دوستم سیدنیه. سیدنی، جکس.»
«سلام جکس.» آب دهانم را قورت دادم. «من، آم...» نمی دانستم چه
بگویم، پس سکوت کردم.
جکس لبخند خجالتی زد و رو به هانا برگشت. «فکر کردم منو یه راز نگه
داشتی.»
«خب، همینطوره. سیدنی بهترین دوستمه. میشه رازها رو با بهترین
دوست ها شریک شد.»
زیرلب غر زدم: «تو فقط پولم رو می خواستی.»
«بله، اونم هست. حالا، دوست دارین چی کار کنیم؟»
بعدازظهر آن روز را با هانا و برادر مرده اش گذراندم. سه نفره ماریو بازی
کردیم.
تقریبا دو ساعت گذشت، جکس دستۀ بازی اش را زمین انداخت و روی
فرش صورتی کف اتاق دراز کشید.
نجوا کرد: «دارم بر می گردم.»
هانا بازی را قطع کرد. گونه های برادرش رفته رفته سفید می شد.
«نمی خوام برم.»
هانا گفت: «سکه های بیشتری میارم. قول می دم.»
«کی؟»
هانا لبش را گزید و ملتمسانه بهم نگاه کرد.
کیتی را بین انگشت هایم فشردم. نفس کوتاهی کشیدم.
تصویر چکمه های پشت ویترین مغازه در سرم شکل گرفت.
بالاخره جواب دادم: «پنج شنبه. پنج شنبه برات سکه میارم.»
چهرۀ پرامید جکس لحظه ای جان گرفت. بعد چشم هایش بسته و
صدای کلیک کلیک قلبش آرام تر شد. بدنش بی حرکت روی زمین ماند.
در عرض چند ثانیه، دوباره جنازه ای رنگ پریده و استخوانی شده بود.
«تو بهترینی، سیدنی.» هانا لبخند بزرگی تحویلم داد. «قول می دم یه
روز برات جبران کنم.»
روزهای سه شنبه و پنج شنبه همراه کیتی به خانه شان می رفتم.
هربار، هانا دو سکه از دستم می گرفت و زیر زبان جکس سر می داد.
جکس با ته رنگی از آسودگی خاطر در نگاهش به زندگی باز می گشت،
انگار که از کابوسی دهشتناک بیدار شده، و کل بعدازظهر با هم
پلی استیشن بازی می کردیم و ساندویچ های مربا و کرۀ بادام زمینی را
که مادر هانا قبل از سر کار رفتن برایش درست کرده بود می خوردیم.
بعد از دو ساعت، مرگ سرد و خشن جکس را دوباره در آغوش
می کشید، هانا به نرمی جسد برادرش را بر می داشت
و داخل کمد مخفی می کرد.
یک روز، وقتی چیزی به پایان فرصت دو ساعته مان نمانده بود، چهار
سکۀ دیگر از کیفم بیرون آوردم.
«چکمه ها می تونن صبر کنن. جکس، می تونی اینا رو داشته باشی.»
چشم های جکس گرد شد، چشم های هانا هم همینطور. بلافاصله
انگشتانش را دور دستم پیچید و مشتم را بست. «نه سیدنی، نمی تونه
اونا رو داشته باشه.»
«چرا نه؟»
جکس به سرعت گفت: «توی اتاقت می مونم. از جام تکون نمی خورم،
قول می دم.»
«نه. الان باید برگردی به خاکستری، و سیدنی پنج شنبه بر می گرده.»
دوباره پرسیدم: «چرا نمی تونم سکه ها رو بهش بدم؟»
هانا مکث کرد، انگار می خواست تصمیم بگیرد حقیقت ماجرا را بگوید یا
نه. بالاخره، آهی کشید. «مامان به زودی بر می گرده. اون نمی دونه
جکس... اینجاست.»
«چی؟»
«از کار بابا خوشش نیومد. می گفت این کار نفرت انگیزه. و این یه
زامبیه. یه ربات که پوست پسرش رو پوشیده.»
چهرۀ جکس درهم رفت. می توانستم صدای تند شدن کلیک کلیک
قلبش را بشنوم.
هانا با عصبانیت ادامه داد: «برای همین بابا رو انداخت بیرون. جکس رو
انداخت توی سطل زباله. اگه بفهمه یواشکی آوردمش توی اتاقم، تیکه
تیکه ش می کنه، درست مثل کاری که با اسباب بازی های کوکیم کرد.»
هانا سکه ها را برداشت و آن ها را توی دهان کیتی چپاند.
«حقیقت نداره.» جکس بغض کرد. «مامان هیچ وقت...»
هانا با غصه گفت: «مامان اونجوری که قبلا بود نیست. بهت گفتم که.
نباید اونو ببینی، اونم نباید تو رو ببینه.»
جکس دهانش را باز کرد تا در جواب چیزی بگوید، ولی در همان لحظه
کلیک کلیک قلبش کند شد. چشم هایش را بست و روی زمین افتاد.
«به بابا زنگ می زنم. باید با کسی صحبت کنم که درک می کنه.» هانا
تلفن همراهش را آورد و با چشم های پر از اشک شماره گرفت.
«می تونی بری سیدنی.»
سه شنبه... اوضاع ناجور بود. جکس مثل همیشه از اینکه زنده شده
آسوده خاطر به نظر می رسید، ولی غم در چشم هایش موج می زد.
ماریو بازی کردیم، ولی به اندازۀ قبل بهمان خوش نگذشت.
کیتی داخل جیبم سنگینی می کرد. سعی کردم تصویر چکمه ها را در
خاطرم زنده کنم، ولی تنها یک مسئله در ذهنم می چرخید:
این سکه ها تا چند وقت می تونن جکس رو زنده نگه دارن؟
«به همین دوتا راضیه.» هانا خم شد تا برادرش را توی کمد بگذارد.
«حتی یه دقیقه هم براش نعمت محسوب میشه، سیدنی. نمی تونیم
جونش رو به خطر بندازیم.»
«می تونه همونطور که قول داد توی اتاقت بمونه. مادرت نمی بیندش.»
هانا سرش را تکان داد. «دلش برای مامان تنگ شده. دیر یا زود سعی
می کنه ببیندش، چون حاضر نیست باور کنه حرفم حقیقت داره.»
لحن قاطعانه اش باعث شد دیگر بحث را ادامه ندهم. برگشتم خانه،
و هفته های بعدی، نه من و نه جکس اشاره ای به سکه های اضافۀ
داخل کیف پولم نکردیم. همه چیز تقریبا عادی شده بود.
ولی بعد فهمیدیم جکس فراموش نکرده.
سه شنبه بود. من و هانا طبقۀ پایین داخل آشپزخانه بودیم. وقتی هانا
دستش را دراز می کرد تا ساندویچی دستم بدهد، متوجه موضوعی
شدم.
«سیدنی؟ چی شده؟»
به جیبم دست کشیدم. خبری از کیتی نبود.
دوان دوان از پله ها بالا رفتیم. جکس وسط اتاق ایستاده بود و سر تا پا
می لرزید، از دهانش خون می آمد، بیش از حد سکه داخل سوراخ
انداخته و پوست زیر زبانش را پاره کرده بود.
«تموم شد.» با ترکیبی از خشم و غصه به هانا نگاه کرد.
«حالا نمی تونی جلوم رو بگیری.»
کیتی آغشته به خون را روی زمین انداخت. هانا هراسان به کیف پول
چنگ زد.
خالی بود.
فریاد کشید: «جکس، تو چی کار کردی؟»
«سال ها توی این اتاق حبسم کردی.» صدای جکس می لرزید. «چه
بخوای چه نخوای قراره مامان رو ببینم. قراره برم بیرون و بابا رو پیدا کنم.
برش گردونم خونه.»
«نه، قرار نیست!»
«حالا دیگه نمی تونی بهم بگی چی کار کنم چی کار نکنم.»
هانا سمت میزش دوید. کشویی را گشود و با عجله محتویاتش را زیر و
رو کرد تا بالاخره جسم مورد نظرش را یافت، چیزی کوچک و درخشان را
بین انگشت هایش فشرد.
«چرا، می تونم.» اشک در چشم هایش حلقه زده بود. «چرا نمی تونی
خوشحال باشی و از همین لحظاتی که داریم لذت ببری؟ چرا حرفم رو
باور نمی کنی؟ دنیا تو رو تیکه تیکه می کنه!»
سمت برادرش دوید. جکس عقب رفت، ولی هانا یقه اش را محکم
گرفت و طوری چرخاندش که صورتش به دیوار بچسبد. کلیدی کوچک و
نقره ای در دست داشت که با جواهر ریز تزئین شده بود. تازه وقتی یقۀ
لباس جکس را پایین زد متوجه جاکلیدی پشت گردن جکس شدم.
جکس فریاد کشید: «ولم کن!» جاکلیدی روی گردنش را با دست هایش
پوشاند و با چنان قدرتی خودش را عقب کشید که بخشی از پارچۀ
لباسش پاره شد و کف دست هانا ماند. صندلی ای را جلوی هانا
انداخت، لبۀ پنجره ایستاد و بازش کرد.
قلبم ایستاد.
«جکس، نه!»
جکس فقط یک لحظه به عقب نگاه کرد. اشک از چشم ها و خون از
دهانش جاری بود. صدای کلیک کلیک کلیک قلبش به طرز خطرناکی بلند
شد.
بعد از پنجره پایین پرید، هانا اسمش را فریاد زد و من صدای گرومپ
برخوردش با زمین را شنیدم.
چند لحظه سکوت حاکم شد. سپس صدای قدم های پابرهنۀ شخصی
روی آسفالت...
سمت پنجره دویدیم، ولی خیلی دیر کردیم. اثری از جکس نبود.
اگر جکس انقدر دلش می خواست مادرش را ببیند، باید عصر همان روز
بر می گشت خانه.
هرگز برنگشت.
هانا تا نیمه های شب به انتظارش نشست، ولی فقط مادرش آمد. من
خیابان های اطراف را زیر و رو کردم و ساعت ها کوچه پس کوچه های
شهر را گشتم، ولی در نهایت مجبور بودم برگردم خانه که پدر و مادرم
نگران نشوند. روز بعد همین کار را کردیم. روز بعدش هم همینطور.
جکس برنگشت.
به مغزم فشار آوردم تا به خاطر بیاورم دقیقا چند سکه توی کیتی
داشتم.
سی، شاید چهل. هانا در سکوت غصه می خورد، نگران از اینکه برادرش
وسط خیابان از حال برود و چیزی جز جسدش باقی نماند. به او گفتم
خبر چنین اتفاقی حتما خیلی زود پخش می شود و به گوشمان
می رسد. هانا هم تصمیم گرفت حرفم را باور کند و هربار که
می دید تلویزیون اشاره ای به برادرش نمی کند
کمی آرام می شد. می گفت: «حتما یه راهی برای سکه جمع کردن
پیدا می کنه. حتما یه جوری انجامش می ده.»
هانا هر روز به پدرش زنگ می زند. گریه کنان خودش را مقصر می داند.
من فقط قسمت هایی از گفت و گویشان را شنیده ام ولی پدرش
مهربان به نظر می رسد.
اگر پسربچه ای را توی خیابان دیدید که ضربان قلبش صدای تیک تاک
ساعت می دهد، لطفا مرا در جریان بگذارید.
و اگر گذرتان به جنازۀ پسربچه ای با موهای قهوه ای افتاد که در روز
روشن جایی دراز کشیده و هیچ نشانی از اینکه چطور ممکن است مرده
باشد قابل مشاهده نیست، لطفا در مکانی امن پنهانش کنید و نگاهی
به زیر زبان بی جانش بیاندازید. ممکن است سخت محتاج چند سکۀ
ناقابل باشد تا بتواند پیش خانواده اش برگردد.