.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

یکی از انجمن های دانش آموزی مدرسۀ من، کلوپ قتله.

🩸🔪داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🔪🩸

بچه های مدرسۀ راهنمایی اش بورن به دو دسته تقسیم می شدند: کسانی که

دربارۀ کلوپ قتل می دانستند و آنهایی که روحشان هم خبر نداشت.

برادر کوچک ترم الیوت نمی دانست. بچۀ شیرینی بود، یک کلاس ششمی معصوم،

از آن دانش آموزهایی که حتی از پیشنهادات معلم هم یادداشت بر می دارند

 و زنگ ورزش همیشه سوژۀ تمسخر و آبروریزی اند. روز پنج شنبه، وقتی 

هم کلاسی هایش بیرون فوتبال بازی می کردند، داخل سالن غذاخوری پشت

میز خالی نشسته بود و کتاب می خواند. کنارش نشستم و سینی ام را روی

میز گذاشتم.

«چی می خونی؟»

عینکش را روی بینی اش بالاتر آورد و لبخند زد.

«سیزده معما. توی لیست کتاب های پاییز بود.»

«حوصله سربر به نظر می رسه.»

«اتفاقا، فکر کنم ازش خوشت بیاد. مجموعه ای از قتل های رمزآلوده. سیزده

معمای آدمکشی.»

تکه ای پیتزا برداشتم و گفتم: «من از معماها فارغ التحصیل شده م.»

«واقعا؟ پس الان رشته ت چیه؟»

همچون موجودی وحشی و تشنه به خون، گاز بزرگی به پیتزایم زدم و با دندان های

آغشته به گوجه فرنگی نیشخندی تحویل الیوت دادم.

«قتل واقعی.»

الیوت خندید. من هم همراهش خندیدم.

==========

از ساعت دو و ربع تا سۀ روزهای سه شنبه و پنج شنبه وقت فعالیت انجمن بود.

معمولا می رفتم تا با تیم فوتبال تمرین کنم، ولی آن روز فکر متفاوتی در سر

داشتم. لحظه ای کنار قفسه ام درنگ کردم، بعد تکه ای کاغذ از دفتر ریاضی ام

کندم و خودکاری درآوردم.

می خوام عضو کلوپ بشم.

- اثن تریس (Ethan Trace)

به اطراف سرک کشیدم، مراقب بودم انتظامات دانش آموزی که راهروها را زیر نظر

داشت مچم را نگیرد. وقتی مطمئن شدم تنها هستم، از راه پله پایین رفتم تا به

طبقۀ زیرزمینی برسم و مقابل کمد جاروها ایستادم، جایی که شایعه شده بود

جلسات کلوپ قتل مدرسه برگزار می شود. یادداشتم را تا کردم و لای شکاف زیر

درب کمد گذاشتم.

چند ثانیه بعد، کسی از داخل کمد یادداشت را برداشت. تماشا کردم که کاغذ

چطور سر خورد و ناپدید شد.

درحالیکه از پله ها بالا می رفتم تا به تمرین فوتبال برسم، حس کردم قلبم تندتر

می زند.

==========

از تمرین که برگشتم، یادداشتی را چسبیده به سطح داخلی در قفسه ام یافتم.

تای کاغذ را باز کردم و با نوشته ای کوتاه به دست خطی ناآشنا مواجه شدم.

تنها راه عضو شدن کشتن یکی از ماست.

به چشم یه آزمون ورودی بهش نگاه کن.

تنها فکر گرفتن جان یک نفر کافی بود تا دل و روده ام به هم بپیچد، هیجان تهوع آوری

که به طرز ترسناکی انتظارش را می کشیدم. انگشت هایم را دور یادداشت مشت

کردم و آن را در اعماق جیبم فرو بردم.

زیرلب گفتم: «بازی شروع شد.»

==========

وقتی جزو دستۀ کسانی می شدی که دربارۀ کلوپ قتل می دانستند، تشخیص

اعضای این انجمن محرمانه کار نسبتا راحتی بود، چون هر سه شنبه و پنج شنبه،

 سر ساعت فعالیت های انجمن به طرز مرموزی غیبشان می زد و هیچ معلمی

هم نمی توانست پیدایشان کند.

کسی که در نهایت تصمیم گرفتم آسان ترین گزینۀ روی میز است، اندی بیل بود،

پسر همیشه ساکت کلاس ششمی. اندی میز ناهارش را با باقی عجیب غریب های

دمدمی مزاج اش بورن شریک می شد، یا به ناکجا خیره می ماند و می خندید

یا با دسته ای کارت بازی ور می رفت. گاهی اوقات کارت ها را به شکل بادبزن

مرتب می کرد و طوری جلوی دانش آموز کناری اش می گرفت که انگار می خواست

حقۀ شعبده بازی انجام دهد. این موضوع باعث می شد دیگران فکر کنند عضو

کلوپ جادوست، اما من پرس و جو کردم و فهمیدم اسمش را هرگز داخل لیست

انجمن ننوشته.

دوشنبه با یک پاکت مرگ موش داخل کوله پشتی ام به مدرسه آمدم.

منظورم آن قرص های بی بخار مرگ موش نیست، بلکه پودر سفید و خالصی را

می گویم که حتی استشمام کردنش هم خطر مرگ دارد. زنگ ناهار کل محتویات

پاکت را داخل لیوان آبم ریختم و وقتی اندی حواسش جای دیگری بود، لیوانش را

با لیوان خودم عوض کردم.

در ذهنم گفتم: نادون از همه جا بی خبر. طوری بی خیال رفتار می کرد که انگار

نمی دانست ممکن است سراغش بیایم.

باقی ساعت ناهار، از شدت انتظار تهوع آورم نتوانستم چیزی بخورم. نگاهم مدام

سمت میز اندی می چرخید و منتظر لحظه ای بود که لیوانش را بردارد.

الیوت هاج و واج بهم زل زد و پرسید: «به چی نگاه می کنی؟»

به سرعت گفتم: «هیچی.» حالا که نگاهم روی او متمرکز بود، متوجه کبودی

روی گونه اش شدم. «اون چیه؟»

زیرلب جواب داد: «دیلان گرین گفت به کیت مایکلز بد نگاه کرده م.»

دست هایم خود به خود مشت شد. «الیوت، نباید بذاری اذیتت کنن.»

آه کشید. «می گی چی کار کنم؟»

لبم را گزیدم. از قلدرهایی که زورشان به برادرم می رسید متنفر بودم. یک روز

عینکش را می شکستند، یک روز بینی اش، حتی بعضی وقت ها دخترهای

تشویق کنندۀ تیم بسکتبال نقشه می کشیدند تا با دوز و کلک قلبش را بشکنند.

هربار سعی می کردم کمکش کنم بیشتر سر به سرش می گذاشتند، بچۀ

خرخوان، لاغر و استخوانی ای که برادر بزرگترش باید از دردسر نجاتش می داد.

الیوت همچنان باتوقع نگاهم می کرد و عینکش روی بینی کج جوش خورده اش

کج ایستاده بود. جواب قابل قبولی نداشتم که به برادرم بدهم، ولی در ذهنم

به او گفتم صبر کند. فقط تا وقتی عضو کلوپ قتل بشوم، صبر کند.

خوشبختانه، قبل از اینکه سکوت بینمان بیش از حد کش بیاید، نظم هیاهوی

سالن غذاخوری با صدای خفگی، تلق تلوقی بلند و فریادهایی هشداردهنده

شکسته شد.

آرام سرم را چرخاندم. الیوت نفس باصدایی کشید. تا وقتی چشم هایم به میز

اندی برسد، واکنش مصنوعی حاکی از تعجب روی صورتم نشانده بودم.

اما جسد روی زمین اندی بیل نبود. دانش آموزی بود که همیشه کنارش می نشست،

 به گمانم ژنویو نام داشت، و حالا موهای طلایی بلندش روی زمین، رفته رفته 

به استفراغی قرمزرنگ آغشته می شد.

اندی از جایش جنب نخورد. نگاهش مستقیم به من بود و سعی نداشت نیشخندش

را پنهان کند.

آب دهانم را قورت دادم.

حتما می دانست چیزی داخل لیوانش ریخته ام و آن را با مال ژنویو عوض کرده بود.

خودم را بابت دست کم گرفتنش سرزنش کردم. البته که آمادۀ حرکتم بود.

ولی بعد، اندی طوری که انگار فکرم را خوانده لیوانش را، که هنوز لبالب پر بود،

بالا آورد. به سینی ژنویو نگاهی انداختم، لیوان آب نداشت، فقط یک پاکت شیر.

ژنویو روی زمین به خودش می پیچید و شیر آلوده به خون بالا می آورد.

اندی لیوان آبش را در یک حرکت فرو بلعید. سپس نگاهش را روی من برگرداند،

لبخند زد، و مثل شعبده بازی که نمایش موفقی داشته، تعظیم بلندبالایی کرد.

آژیرها بیرون پنجره جیغ کشیدند و سالن غذاخوری پر از پزشک و بهیار شد. اما

من می دانستم چقدر سم مصرف کرده ام. ژنویو مرده بود.

==========

مدرسه را پس از حادثۀ پیش آمده بستند، و الیوت به پدر و مادرمان گفت شاید

وقتش رسیده باشد مدرسه مان را تغییر بدهیم. قبلا هم چندبار این موضوع را

مطرح کرده بود، مثلا وقتی که چند ماه پیش سینتیا نائوک را بی جان و معلق در

اعماق استخر پیدا کردند، یا تابستان سال گذشته که لیام آدیسون داخل ورزشگاه

زمین خورد و دیگر از جایش بلند نشد، و همینطور وقتی ریکی بلیک حین

سخنرانی اش در نمایشگاه علوم به سرفه افتاد و خفه شد. من هم وقتی کوچکتر

بودم و راحت تر می ترسیدم، می خواستم مدرسه ام را عوض کنند. هیچ وقت

به حرفم گوش ندادند. پدر و مادرمان همیشه سرشان را تکان می دادند و با

همان لحن عجیب و یکنواخت بهمان می گفتند اش بورن بهترین مدرسۀ منطقه

است، طوری که انگار به قتل رسیدن ماهانۀ دانش آموزان مسئلۀ نگران کننده ای

نیست.

تا جایی که من می دانستم، والدین باقی دانش آموزها هم همین وضع را

داشتند. هیچ کس هیچ وقت اش بورن را ترک نمی کرد. نه دانش آموزها، و نه

حتی معلم ها. بعضی ها معتقد بودند یک نفرین است.

هنگامی که مدرسه دوباره باز شد، هر کسی که زنده مانده بود، برگشت.

کسانی که چیزی دربارۀ کلوپ قتل نمی دانستند سعی کردند چهرۀ رنگ پریده

و چشم های قرمز ژنویو را از یاد ببرند، کسانی که می دانستند حین عبور از

راهروها، محتاطانه اعضای کلوپ را می پاییدند. همه شان به این توافق ناگفته

رسیده بودند که کلوپ قتل ژنویو را کشته است، درست مثل هر قتل مرموز دیگری

که در اش بورن اتفاق می افتاد.

و من؟ در قفسه ام را باز کردم تا یادداشت جدیدی را داخلش ببینم.

از خدماتتون متشکریم.

لطفا دوباره امتحان کنید.

==========

جاسمین مک کارتنی، کلاس هفتم، اغلب با لقب سادۀ دختر باغبان شناخته

می شد. اگر هم در طول زندگی اش دوستی پیدا کرده بود، زنگ های ناهار

محض رضای باغچۀ پشتی مدرسه رهایشان می کرد. بعضی ها به شوخی می گفتند

رابطه اش با مرغ ها بهتر و قوی تر از ارتباطش با آدم هاست، ولی آن افراد نمی دانستند

هر وقت مرغ های دربند قفس پیر می شدند، جاسمین بود که سر از تنشان جدا

می کرد و برای کلوپ باغبانی سوپ می پخت. مطمئنم تیم باغبانی مدرسه

بارها و بارها دعوتش کرده بود که عضو انجمنشان شود، اما هرگز سر و کله اش

آن طرف ها پیدا نمی شد، مگر برای تحویل دادن سوپ.

دوشنبۀ هفتۀ بعد، داخل آلونک قایم شدم و با دست های خیس عرقی که

دسته های قیچی باغبانی بزرگی را می فشرد، منتظر ماندم. طولی نکشید

که صدای قدم های کسی را روی مسیر سنگ فرش شده شنیدم. خودم را به

دیوار چسباندم و سعی کردم نفس هایم را آرام کنم.

در جیرجیرکنان باز شد. به محض اینکه مغزم موهای قهوه ای و کک و مک صورت

جاسمین را تشخیص داد، با تمام توانم حمله کردم، و درست وقتی با تعجب

طرفم چرخید، تیغه های قیچی را حدود پانزده سانتی متر درون شکمش فرو بردم.

جاسمین سرفه کرد، تلوتلوخوران عقب رفت و من هم دنبالش کردم. تیغه ها

بیشتر و بیشتر داخل بدنش فرو می رفت و من سعی داشتم صدای چندش آورش

را نشنیده بگیرم. جاسمین به قفسۀ ابزار باغبانی خورد و روی زمین نشست.

زمین گردآلود آلونک به خون حباب زن آلوده شد. چشم های جاسمین روی صورتم

قفلی زدند.

از لای دندان هایم گفتم: «متأسفم. ولی باید انتظارش رو می داشتی.»

لب های رنگ پریدۀ جاسمین تکان خوردند. لحظه ای خیال کردم شکلی شبیه لبخند

به خودشان گرفته اند.

نفس نفس زنان پرسید: «چرا می خوای عضو کلوپ باشی؟» آرامش شوکه کننده ای

درون صدای بریده بریده اش بود.

جواب دادم: «برای الیوت.»

قیچی را بیرون کشیدم، و با یک سرفۀ آخر، جاسمین بی جان روی زمین آرام گرفت.

آلونک از بوی ترشیدۀ خون پر شد. تیغه های قیچی را با کهنه ای که مخصوص

خشک کردن ابزار باغبانی بود تمیز کردم و بیلی برداشتم تا هم جنازه و هم کهنۀ

خونی را دفن کنم. وقتی در را گشودم تا از آلونک خارج شوم، فهمیدم کسی

بیرون منتظر ایستاده است و از جا پریدم.

«انگیزۀ باشکوهیه.» جاسمین مک کارتنی لبخند زد. «الیوت رو می گم. روح

ضعیفی داره، و آدم های زیادی هستن که عاشق آسیب رسوندن بهش ان.»

با دهان باز به او زل زدم، به شکمش که هیچ لک خونی رویش دیده نمی شد، و

در آخر به زمین آلونک پشت سرم.

جسد کوین فیشر، یکی از اعضای تیم هاکی، روی زمین افتاده بود و خون و دل

و روده اش از شکمش بیرون می ریخت. چشم های وحشت زده و گشادشده اش،

به من خیره ماند.

آب دهانم را به سختی قورت دادم و سرم را چرخاندم تا به جاسمین نگاه کنم.

لبخند به لب و با لحنی پر شور و نشاط گفت: «از خدماتتون متشکریم. لطفا

دوباره امتحان کنید.»

==========

یک هفته گذشت تا مدرسه دومرتبه باز شود.

باید همان موقع مسخره بازی هایم را کنار می گذاشتم. اعضای کلوپ قتل به طرز

عجیب و غیر قابل توضیحی با مرگ می رقصیدند و دو فرد بی گناه را جای خودشان

کشتند، من باید احساس خطر می کردم. وقتی مأمورها قیچی خونینی داخل آلونک

پیدا کردند که به جای من، اثر انگشت پاول ترنتون را رویش داشت، واقعا باید

می فهمیدم کلوپ می خواست با استفاده از این حقه های کثیف، مرا به عنوان

اسباب سرگرمی مورد علاقه اش نگه دارد.

اما نمی توانستم دست نگه دارم. دیگر نه. به خودم می گفتم همه اش به خاطر

الیوت است و به عنوان یکی از اعضای کلوپ قتل می توانم برادرم را از شر قلدرها

خلاص کنم تا بالاخره بتواند آزاد باشد. یک هدف قهرمانانه.

ولی حالا بیش از هر چیز، فقط می خواستم نیشخند ازخودراضی را روی صورت

اندی بیل و جاسمین مک کارتنی بخشکانم. نه فقط این؛ می خواستم طوری

نمایشی تمامش کنم که در تاریخ بنویسند.

اتفاقا آخر هفته نمایش مدرسه برگزار می شد، سه پردۀ اول نمایش ژولیوس سزار.

نقشه کشیدم تا سومین و آخرین عضو کلوپ را آنجا به قتل برسانم.

نیکو هاروی از آن بچه تئاتری ها بود، هرچند فقط در تمرین های بعد از مدرسه

شرکت می کرد و هیچ وقت در کلوپ تئاتر مدرسه حاضر نمی شد. توی کلاس

تاریخ پشت سرم می نشست و بعضی وقت ها تقریبا می توانستم حس کنم

که دارد تماشایم می کند. نیکو مثل یک جنایتکار روانی می خندید و در مواقع

غیر قابل پیشبینی ریتم آهنگ های چایکوفسکی را زیرلب زمزمه می کرد، از

جمله عادت های ترسناک ترش هم نگاه خیره و سوراخ کننده اش بود که تحت هیچ

شرایطی ارتباط چشمی را نمی شکست. برخلاف خلق و خوی نگران کننده اش،

داخل تئاتر بر صحنه حکم فرمایی می کرد، انگار هزاران شخصیت متفاوت داشت

و تا زمانی که داخل نمایشنامه نوشته شده بودند، می توانست تک تکشان را به

کار بگیرد.

نیکو قرار بود نقش ژولیوس سزار را بازی کند، فرماندۀ پرجلال رومی که با به اوج

رسیدن نمایش، توسط بیست و سه سناتور تا حد مرگ چاقو می خورد.

این بار حرکتم را خیلی دقیق تر برنامه ریزی کردم، تا مطمئن شوم زمان و

چگونگی حمله ام لو نمی رود. چند روز قبل از نمایش، بدون جلب توجه گروه صحنه،

یواشکی پشت صحنه رفتم و وسایلشان را بررسی کردم. چاقوهایی که سناتورها

قرار بود برای کشتن سزار به کار بگیرند، مثل اسباب بازی های پلاستیکی

طراحی شده بودند، با تیغه های مصنوعی و آلومینیومی که وقتی آن را داخل بدن

کسی "فرو می کردی"، داخل دستۀ چاقو فرو می رفت. به کمک چند قطره

چسب با قدرت چسبندگی و سرعت خشک شدن زیاد و کمی تیز کردن، چاقوها

خیلی راحت تبدیل به سلاح های خطرناکی می شدند که می توانست پوست را

بشکافد.

روز نمایش، صبح زود، محتاطانه بیست و سه چاقو را آماده کردم و بی سر و صدا

توی غلافشان سر دادم. با دست هایی که از شدت هیجان می لرزیدند، قبل از

سر رسیدن بازیگرها، روی میز پشت صحنه گذاشتمشان.

نمایش دوساعته انتظار رنج آوری بود. مدام به الیوت نگاه می کردم، که کنار 

هم کلاسی های کلاس ششمی اش نزدیک ردیف اول نشسته بود. وقتی به

این فکر کردم که برادر کوچکترم مجبور است شاهد مرگ دردناکی باشد که برای

نیکو هاروی برنامه ریزی کرده ام، بخشی از وجدان خودخواهم از مرخصی

یخبندانش بازگشت. قلبم تند و تندتر تپید و حالت تهوع به جانم افتاد.

ولی تا به خودم بیایم و با بدبختی آرزو کنم کسی مانع عملی شدن نقشه ام

شود، دیگر دیر شده بود. نیکو هاروی خوش تیپ و شاهانه، با شنل سرخ و تاج

گل لورل برای آخرین صحنۀ نمایش روی صحنه آمد و بین تخته های چوبی سنای

روم ایستاد. سناتورهای منتظر چاقوهایشان را از غلاف بیرون کشیدند و، یکی یکی،

تیغه شان را در سینۀ نیکو فرو بردند.

فکر کردم با دیدن اولین قطرۀ خون دست از نمایش بر می دارند، اما وقتی تیغه ها

ردای سفید کتانی را شکافت و گوشت گرم و زنده را سوراخ کرد، بازیگرها حتی

خم به ابرو نیاوردند. به کارشان ادامه دادند و یکی پس از دیگری سمت نیکو

هجوم بردند، بی توجه به خونی که به تدریج لباسش را کثیف می کرد و از پاهایش

پایین می چکید. صدای تماشاچیان هم درنیامد. نه حتی وقتی بوی خون سراسر

تالار پیچید، نه حتی وقتی نیکو به عقب تلوتلو خورد و با صدای شلپ شلوپی

نقش زمین شد. اطراف را از نظر گذراندم، همه جز من با چشم های پراشک

به صحنه خیره مانده بودند که تقریبا غیرزنده به نظر می رسید.

نیکو در سکوت روی تخته های چوبی خون آلود صحنه جان داد. بیست و سه

سناتور در سکوت تماشایش کردند تا بدنش سرانجام بی حرکت شد.

تراویس همینگتون، دانش آموزی که نقش بروتوس خیانتکار را داشت، به آرامی

جلوی صحنه آمد و با صدایی عاری از احساس آخرین دیالوگش را خواند.

«مردم و سناتورها، نهراسید.

نجنبید. بی حرکت بمانید. که بهای جاه طلبی پرداخته شد!»

پرده ها بی صدا جلوی صحنه افتاد، و چراغ ها رفته رفته کم سو شد.

صدای تشویق جمعیت برخاست و مرا از جا پراند.

برق دوباره زبانه کشید و چهرۀ مردم را روشن کرد؛ برخی تحت تأثیر قرار گرفته

بودند، برخی هیجان زده به نظر می آمدند و برخی فقط از اینکه نمایش حوصله سربر

شکسپیر تمام شده خوشحال بودند. پرده ها کنار رفت، بازیگرها روی صحنۀ کاملا

تمیز نمایش قدم گذاشتند و هر یک تعظیم کردند.

آخرین بازیگری که روی صحنه ظاهر شد نیکو هاروی بود، ستارۀ نمایش، به تمیزی

صحنه و سالم تر از همیشه. سر جایش کنار تراویس همینگتون ایستاد و، درست

پیش از اینکه به جماعت در حال تشویق تعظیم کند، مستقیم به من خیره شد

و نیشخند زد.

حس کردم خون درون رگ هایم آرام آرام منجمد می شود.

اصلا نفهمیدم باقی روز چطور گذشت. الیوت موقع بازگشت به خانه توی اتوبوس

پرت و پلا می گفت و از نمایش و بازیگرهای کاربلدش تعریف می کرد. هیچ اشاره ای

به خون و چاقوها نکرد، انگار هیچ اتفاق عجیبی نیفتاده بود. پرسید چه م شده و

چرا انقدر ساکت هستم، اما نتوانستم حقیقت را بهش بگویم.

وقتی رسیدیم خانه، دست رد به ساندویچ کره و مربایی که والدینمان برایمان

آماده کرده بودند، زدم و به اتاقم پناه بردم. لباس هایم را درآوردم و کمد را باز کردم

تا یک دست لباس جدید بپوشم، و وقتی چیزی را که داخل کمدم بود دیدم

به سختی جیغم را فروبلعیدم.

تراویس همینگتون، درحالیکه هنوز لباس بروتوس خیانتکار را به تن داشت، بی جان

کف کمدم افتاده بود. سینه و پهلوهایش با زخم های دهشتناک پاره پاره شده

بود، انگار چاقویی را دوباره و دوباره داخل بدنش فرو کرده باشند. پشت سرش

روی دیوار پیامی با خون نوشته شده بود.

از خدماتتون متشکریم. لطفا دوباره امتحان کنید.

در کمد را محکم بستم. نفس هایم تند بود و نمی توانستم آرامشان کنم.

کلوپ قتل داشت تماشایم می کرد. ناگهان از این بابت مطمئن بودم. فکر اینکه

حتی یک لحظه از من چشم بر می دارند حماقت محض بود؛ شک نداشتم حتی

همین الان داشتند تماشایم می کردند. تلوتلوخوران در اتاقم پرسه زدم، زیر تخت

و قفل پنجره ها را بررسی کردم، هرچند نمی توانستم چالۀ مایع سرخگونی را

که داشت زیر در کمد ایجاد می شد نادیده بگیرم. خودم را داخل اتاقم حبس

کردم و به نحوی وقت گذراندم تا غروب شد و آخرین تلاش های آفتاب برای

خشک کردن لکه های خون روی فرش بی نتیجه ماند. قطرات خون بیشتری از

کمد پایین چکید، ولی حاضر نشدم درش را باز کنم.

پدر و مادرم و الیوت حتما متوجه رنگ پریدگی ام سر میز شام شدند. نگاه های

نگران تحویلم دادند، اما نمی توانستم بهشان چیزی بگویم. سیب زمینی له شده

و نخودفرنگی ها را توی دهانم چپاندم و برگشتم طبقۀ بالا، جایی که وحشیانه

مشغول پاک کردن لکۀ خون روی فرش شدم.

چند ساعت گذشت و در نهایت خوابم برد. حتی یادم نمی آمد کی و چطور روی

تختم دراز کشیده ام، ولی وقتی بیدار شدم زیر پتو بودم.

هوا هنوز تاریک بود، شاید 3 یا 4 صبح. و داشتم صداهایی می شنیدم.

کسی نجوا کرد: «از خدماتتون متشکریم. لطفا دوباره امتحان کنید.»

سیخ روی تخت نشستم، سرتاپا می لرزیدم.

«کی اونجاست؟»

صدا نخودی خندید.

«دوباره امتحان کن، اثن تریس. لطفا دوباره امتحان کن.»

حس کردم خون از تمام اندام هایم رخت می بندد. سه شخص انتهای تختم

ایستاده بودند و بهم نیشخند می زدند، با سه دسته دندان صاف و سفید که

زیر نور ماه می درخشید.

اندی بیل، جاسمین مک کارتنی، و نیکو هاروی دورم حلقه زدند، مثل شاهین هایی

که دور شکارشان می چرخند. بازوان جاسمین گهوارۀ فرد چهارم شده بود،

پیکری کوچک و لاغر. الیوت.

نفسم بند آمد.

«چ... چه بلایی سرش آوردین؟»

«هیچی.» جاسمین ریز خندید. «فعلا، هیچی.»

«از جونم چی می خواین؟»

نیکو پوزخند زد.

«خب، تو هنوزم می خوای عضو کلوپ بشی، مگه نه؟ شما بهش چی می گین؟

کلوپ قتل؟»

«نه. نه، لطفا... فقط تنهام بذارین.»

«حیف شد،» نیکو نیشخند سردی تحویلم داد. «من اصلا دوست ندارم بلایی سر

داداش کوچولوت بیاد.»

الیوت نالید و توی خواب غلت زد. اندی دستش را دراز کرد و باملایمت موهایش را

از جلوی چشم هایش کنار زد.

فریاد زدم: «بهش دست نزن.»

گل از گل جاسمین شکفت. «پس دوباره امتحان می کنی؟»

«دوباره امتحان کنم؟»

«آره. بازی کردن با تو خیلی کیف می ده. دوست نداریم تسلیم بشی.»

نیکو اضافه کرد: «به علاوه، ممکنه یه روز بالاخره یکی مون رو گیر بندازی. ممکنه

یکی مون رو بکشی، یه بار برای همیشه. و وقتی این اتفاق بیفته... کی می دونه؟»

با لب های بسته خندید، صدایی که استخوان هایم را منجمد کرد.

«شاید اون موقع بالاخره بتونی از رازهای واقعی کلوپ ما سر دربیاری.»

==========

بچه های مدرسۀ راهنمایی اش بورن به سه دسته تقسیم می شدند: کسانی

که دربارۀ کلوپ قتل می دانستند، آنهایی که روحشان هم خبر نداشت، و من.

صبح روز بعد، اثری از جسد تراویس همینگتون نبود. حتی لکۀ خون روی فرش

به کل ناپدید شد. الیوت در راه مدرسه راجع به کابوس هایی که دیشب دیده بود

غر می زد.

گفت: «فکر کنم جاسمین مک کارتنی رو دیدم. اون تنها بخش خوبش بود.

لای موهاش گل داشت و یکی از مرغ های باغچه رو بغل کرده بود.»

با حواس پرتی سر تکان دادم.

«خیلی خوشگل بود.» الیوت آه کشید. «فکر می کنی اگه بهش سلام کنم

باهام حرف می زنه؟»

از خدماتتون متشکریم. لطفا دوباره امتحان کنید.

از خدماتتون متشکریم. لطفا دوباره امتحان کنید.

لطفا دوباره امتحان کنید.

لطفا دوباره امتحان کنید.

لطفا دوباره امتحان کنید.

قهقهه هایشان توی سرم طنین انداخت، لبخندهای تمسخرآمیزشان جلوی

چشم هایم به تصویر درآمد.

دستم را داخل جیبم فرو بردم، انگشت هایم دور دستۀ چاقویی ضامن دار که از

کشوی اتاق پدرم برداشته بودم، قفل شد.

باانزجار گفتم: «آره، یه حسی بهم می گه همین الانش هم ازت خوشش میاد.»

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 چهارشنبه یکم تیر ۱۴۰۱ - 17:18
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها