داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

👀دو داستان تک پارتی~چالش Rainbow World👀
وقتی بیدار شدم، تنها چیزی که یادم می آمد چشم ها بود.
مثل دو برلیان الماس. مسحورکننده. به طرز دلنشینی پرمهر و قابل اعتماد. دلم
می خواست هر روز و هر دقیقه ببینمشان. کمی طول کشید تا باقی جزئیات رؤیایم
را به خاطر بیاورم. سفیدی می دیدم. انگار دو چشم خاص و براق قهوه ای رنگ با
انبوه قاصدک احاطه شده بود. طیف های رنگی کرمی گرم و نارنجی را هم به یاد
می آوردم.
هر چه بیشتر فکر می کردم، جزئیات دقیق تر ولی تصویر کلی دست نیافتنی تر
می شد. خیلی دلم می خواست اسمی روی موجود بگذارم، اما حافظه ام یاری
نمی کرد.
نرم و کرک دار. هر چیزی می توانست باشد! مثلا... یک بالشت رنگارنگ چشم دار؟
پتو؟ فرش؟
بهترین گزینه هایم برای توصیف آن همه لطافت قاصدک یا پشمک بود.
انقدر روی تخت نشستم و دنبال واژه گشتم که مغزم درد گرفت. مطمئن بودم
اسم خوبی برایش دارم. نوک زبانم بود ولی بیرون نمی آمد. حس عجیبی بهم
می گفت تنها به زبان آوردن آن اسم می تواند او را صدا بزند و از رؤیاهایم بیرون
بکشد.
چه بود، چه بود، اسمش چه بود؟
تقریبا می توانستم تجسمش کنم، به موهایش دست بکشم و در کارامل آن
چشم های بی نظیر غرق شوم.
اسمش چه بود؟
چشم هایم را بستم و با تمام وجود تخیل نیمه بیدارم را کار انداختم.
قاصدک، پشمک، فرشته، عشق، شیرین، شکلات.
تق.
یکدفعه چشم هایم را باز کردم. قلبم تند می زد.
سرم را بالا آوردم تا خرگوش بازیگوشی را ببینم که نگهدارندۀ درب اتاقم را برداشته
و به این طرف و آن طرف پرت می کند.
حالا می توانستم موجودی را که چشم ها روی صورتش قرار داشتند به خاطر بیاورم.
لبخند روی لب هایم نشست. «کیوپید!»
گوش های خرگوش تیز شد و سرش را کمی خم کرد.
وقتی متوجه شد بیدار هستم، جست و خیزکنان روی تخت پرید، خودش را زیر پتو
چپاند و گوش هایش را به سرش چسباند تا نوازشش کنم.
سرش را بوسیدم و کنارش دراز کشیدم.
چشم های شکلاتی و پرشورش را با هیچ چیز عوض نمی کردم.
~~~~~~
وقتی بیدار شدم، تنها چیزی که یادم می آمد چشم ها بود.
مثل گوی های مرمرین گرد و براق بودند. هشیار. به طرز دلهره آوری زیرک.
نمی توانستم موجودی را که چشم ها روی صورتش قرار داشتند به خاطر بیاورم
ولی نگاهش به خوبی در ذهنم ثبت شد، پس تصویری که در پی آفتاب صبحگاهی
از لای پرده های اتاق به صورتم تابید.
خواب آلود پلک زدم، غلت خوردم و گوشی تلفنم را از روی میز کنار تخت برداشتم
تا ببینم چرا ساعتم هنوز زنگ نخورده است. وقتی آن را جلوی صورتم آوردم،
صفحۀ نمایش یک جفت چشم سیاه و براق داشت.
صفحۀ نمایش یک جفت چشم سیاه و براق داشت.
از جا پریدم و گوشی را زمین انداختم.
از روی تخت بلند شدم، گوشی را برداشتم و چشم هایم را رو به انعکاسم درون
صفحه نمایش سیاهش ریز کردم. خبری از چشم ها نبود. با فکر اینکه فقط حاصل
تخیل نیمه بیدارم بوده اند، عینکم را به چشم زدم و مشغول بافتن موهایم شدم.
چشم ها روی فرش بود. قسمتی از پشم مصنوعی فرش که گوشی ام رویش
فرود آمد پیچ و تاب خورده و پلک های لوزی شکل و خاکستری رنگ ایجاد کرده بود.
چشم های سیاه روی من ماندند و پلک زدند. عقب عقب رفتم و تقریبا روی تخت
افتادم. وقتی توانستم تعادلم را حفظ کنم و صاف ایستادم، چشم ها رفته بودند.
نه، نرفته بودند. حرکت کردند. به نظر می رسید دارند قایم می شوند، یا حداقل
سعی می کنند. هر دو پلک خاکستری بسته ماند اما رنگشان از رنگ یاسی فرش
قابل تشخیص بود. یکی دو متر از من فاصله گرفتند.
صدای تقی شنیدم و سرم را بالا آوردم تا کیوپید را ببینم که نگهدارندۀ درب اتاقم را
برداشته و بازیگوشانه به این طرف و آن طرف پرت می کند. نگاهم را روی فرش
برگرداندم و چشم ها دوباره حرکت کرده بود. چند متر نزدیک تر به در. روی زانوهایم
خم شدم ولی قبل از اینکه بتوانم نگاه دقیق تری بیندازم، کیوپید نفسش را با صدا
بیرون داد، روی فرش جهید و به چشم ها چنگ زد.
«کیو، صبر کن...»
خرگوشم خودش را روی زمین خم کرد و طوری به فرش چنگ انداخت که انگار
خاک بود و می خواست چشم ها را زیرش دفن کند. بعد ناگهان خشکش زد.
پشم قاصدکی پشت گردنش تکان خورد، و یک جفت چشم سیاه باز شد.
«هی!» خواستم کیوپید را بگیرم، اما مثل جت دوید و از اتاق بیرون رفت.
چشم ها دیگر روی فرش نبودند.
کاری جز تعقیب خرگوش تا آشپزخانه از دستم برنمی آمد. جک، هم خانه ای
همیشه سحرخیزم، داخل آشپزخانه ایستاده بود و داشت گوجه فرنگی پوست
می کَند. کیوپید دوید و پشت پاهایش پنهان شد.
«صبح بخیر Doom.» چهره ام را دید و اخم کرد. «چیزی شده؟»
ابر بالای سرش اظهار نظر کرد: «احتمالا کیوپید چنگش گرفته...»
به کیوپید زل زدم، که داشت بینی اش را به مچ پای جک می مالید.
«می دونم احمقانه به نظر می رسه،» لبم را گاز گرفتم. «ولی یه نگاه بهش بنداز
و بهم بگو یه جفت چشم اضافه پشت گردنش می بینی یا نه.»
چشم های جک گرد شد. اما نگاهی به کیوپید انداخت، با پایش او را چرخاند تا
بتواند پشت گردنش را ببیند. حتی بلندش کرد تا نشانم بدهد خبری از چشم های
اضافه نیست. با آسودگی خیال آه کشیدم. ولی وقتی نگاهم را بالا آوردم ابر سیاه
بود و جک یک جفت چشم سیاه روی پیشانی اش داشت.
فریاد زدم: «شوخیت گرفته؟!» جک از جا پرید.
«چی، چی شده؟»
با اعصاب خرد گفتم: «چشم ها. حالا روی تو ان!»
«چشم ها؟»
«اونا!» به پیشانی اش اشاره کردم.
جک جور عجیبی نگاهم کرد و دستش را تا ابرویش بالا برد. چشم ها بسته شد
و پلک ها زیر پوست انسانی قرض گرفته شده شان پناه گرفتند. انگشت های جک
ازشان عبور کرد، اما فقط اخم کوچکی روی صورتش نشست.
«آم، Doom، تو... سر به سرم که نمی ذاری؟»
شقیقه هایم را ماساژ دادم. «حسشون نمی کنی؟ چشم ها اونجان...» مطمئن
نبودم چطور باید از پوست کاراکترم جدایشان کنم.
«کدوم چشم ها؟ چشم های روی صورتم؟»
«بله! نه!» نفسم را با صدا بیرون دادم. چیزی نمانده بود سراغ چاقویم بروم.
«چشم های اضافی روی پیشونی ت، جک. تقریبا با پوستت یکی شده ن.»
جک ابرویش را بالا برد -چشم سیاه و براق هم روی صورتش بالا رفت- و ملاقۀ
سوپی از قفسۀ قاشق چنگال ها برداشت. فولاد بی لک را چلوی صورتش گرفت
و من به انعکاسش خیره ماندم.
چشم ها هنوز آنجا بودند. انگار نگاهشان همیشه روی من بود. اگر می توانستند
لبخند بزنند مطمئنم در آن لحظه لبخند به لب داشتند. اما اخم جک فقط شدت گرفت.
«من چیزی نمی بینم...» لحظه ای گیج پلک زد و بالاخره پرسید: «می تونی
تمومش کنی، باشه؟ صبحونه چی می خوری؟»
همین که سعی داشت موضوع را عوض کند عجیب بود. باید می دانست
حالاحالاها اجازۀ این کار را به او نمی دهم. «واقعا نمی بینی شون؟»
سر تکان داد و مشغول خرد کردن گوجه ها شد. «یا با ابر دست به یکی کردی
که دستم بندازی یا پیر شده م و چشم هام دیگه سو نداره.»
«نه، واقعیه. من دیشب یه خواب دیدم و این چشم ها...»
دست دراز کردم تا لمسشان کنم. پلک ها درست پیش از برخورد با انگشتانم
بسته شدند، و چیزی جز پوست نرم و کمی برآمده حس نکردم. کمی هم خیس بود.
جک دستم را پایین آورد. «گفتم بسه. لطفا.»
با ناباوری پرسیدم: «به نظرت من چنین شوخی هایی می کنم؟ هیچ حس عجیبی
نداری؟ ابر چرا حرف نمی زنه؟»
آهی کشید. «حس عجیبی ندارم. ابر هم یا با تو همدسته یا می خواد از این
موقعیت واسه بیچاره کردنم سوء استفاده کنه. اگه دست از سرم برداری برات
املت مخصوص درست می کنم.»
«می گم دیشب خوابشون رو دیدم و وقتی بیدار شدم اینجا بودن. این... این
چشم های عجیب. روی گوشی م نشستن، بعد روی فرش، و بعد هم کیوپید...»
در کمال حیرتم، جک تشر زد: «بسه! فقط چون هنوز کامل از خواب بیدار نشدی
و خواب یه جفت چشم سیاه عجیب غریب رو دیدی دلیل نمیشه...» جک بعد
از هر کلمه چاقو را محکم پایین می آورد و به نوعی روی واژه ها تأکید داشت.
مطمئن نیستم دلیل منجمد شدنم واکنش غیرمنتظره اش بود، یا صدای برخورد
چاقو با تخته. شاید هم فقط سوتی حرفش دستگیرم شد.
چشم هایم را ریز کردم. «من بهت نگفتم چشم ها سیاه ان.»
نوبت جک بود که منجمد شود، چهره اش بی تفاوت شد.
چشم هایش مستقیم به جلو خیره ماند، ولی چشم های سیاه، چشم هایی
که از خوابم بیرون آمده بودند، متورم شدند و چرخیدند تا به من نگاه کنند.
وقتی به حرف آمدند، صدای جک را به کار بردند.
«اوپس.»
جک چاقوی آشپزخانه را در دستش چرخاند. آن را بالا آورد و درست به موقع عقب
رفتم تا تیغه اش گونه ام را نخراشد.
وقت فکر کردن نبود. از آنجایی که دوست نداشتم کاراکترم را بکشم، از آشپزخانه
بیرون دویدم.
جک دنبالم دوید. به سرعت راهرو را پشت سر گذاشتم، دری را که به راه پله باز
می شد گشودم، و از پله ها بالا رفتم. درخشش تیغۀ چاقو را از گوشۀ چشم
می دیدم و حرکتش را نزدیک مچ پاهایم حس می کردم.
درحالیکه سه تا یکی از پله ها بالا می پریدم، امیدوار بودم زمین نخورم، جک
تصمیم نگیرد چاقو را طرفم پرتاب کند و موجودی که دوستم را تسخیر کرده بود
نتواند سرعت فراانسانی به جک بدهد. در کل، تعقیب و گریز پرخطری بود که در
هر شرایط دیگری فکرش را هم نمی کردم.
خوشبختانه، توان فیزیکی جک تغییری نکرد و همانطور که پیشبینی کرده بودم
رفته رفته نفس کم آورد و عقب ماند. بی وقفه به راهم ادامه دادم تا بالاخره به
پشت بام رسیدم، و بدون اینکه خطر به عقب نگاه کردن را به جان بخرم، از سکو
پایین پریدم و درب تقریبا مخفی مسیر فرار از آتش سوزی را باز کردم، نردبانی که
داخل یکی از ستون های ساختمان تعبیه شده بود و تا طبقۀ همکف پایین می رفت.
نصف راه را پایین رفتم و نصف دیگر را محض سرعت بیشتر پایین افتادم. فقط
وقتی از حیاط خارج شدم و به خیابان پا گذاشتم نگاهی به عقب انداختم.
جک را ندیدم. حتی مطمئن نبودم کی گمش کرده ام.
نفس هایم تندتر شده بود و قلبم به قفسۀ سینه ام مشت می زد. تند و چابک
از کنار رهگذرانی که از دیدن دختر آشفته ای با لباس خواب تعجب می کردند گذشتم.
انتهای کوچۀ خلوتی ایستادم و گوشی ام را درآوردم. هنگ کرده بود -صفحه نمایشش
چشمک زنان خاموش می شد و وقتی روشنش کردم جوش آورد- ولی در نهایت
موفق شدم چند کلمه تایپ کنم.
وقتی به آپارتمان برگشتم، جک آنجا نبود. کیوپید که وحشت کرده بود دوان دوان
طرفم آمد و بغلم پرید.
گوشی تلفنم از آن حادثه به بعد داغان شد و کیوپید هم گاهی صداهایی در می آورد
که تا به حال از او نشنیده بودم. خوشبختانه به نظر نمی رسید درد داشته باشد
و انگار فقط کمی سردرگم شده بود.
یک روز کامل گذشته و هنوز نتوانسته اند چشم ها را از پیشانی جک جدا کنند.
دوبار گمش کردند ولی به لطف قدرت نویسندگی پیدا شد. فکر می کنم اریک بتواند
چشم ها را از بین ببرد، ولی فعلا جواب تماس هایم را نمی دهد و داخل قلعه اش
هم نیست.
حس ناجوری دارم؛ و نه فقط به خاطر وضعیت جک...
دیشب دوباره خواب دیدم.
وقتی بیدار شدم، تنها چیزی که یادم می آمد انگشت ها بود.
کشیده، پیچ و تاب دار با ناخن های ترک خورده، طرفم می آمدند و به چیزی نامرئی
در هوا چنگ می زدند. و وقتی صبح شد و روی تخت نشستم، حاضر بودم قسم
بخورم چیزی که به وضوح خرگوشم نبود داشت زیر پتو وول می خورد.
~~~~~~