داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

🎪داستان تک پارتی~آغشته به خون^--^🎪
این داستانِ آلوده شدن دست های من به خون استلاست.
استلا و لونا دوقلوهای سیرک عجیب الخلقه های واندالوست بودند. یادم می آید
تصویر جذابشان روی پوسترهای تبلیغاتی چطور توجه مردم را جلب می کرد: هر دو
پیراهنی درخشان از جنس حریر نازک و به رنگ سرمه ای آسمان نیمه شب به تن
داشتند، با دستکش های سیاه و سنجاق های طلایی لای موهایشان، به هم
تکیه داده بودند و نگاهشان رو به آسمان بود. توی عکس زیبا به نظر می رسیدند
اما در واقعیت زیباتر بودند؛ دلربا و ظریف اندام مثل رقصنده های بالرینی که داخل
جعبه های موسیقی می گذارند. هربار وقتی مشغول آماده شدن برای اجرا بودیم،
متوجه می شدم نگاهم به آنها دوخته شده.
اوه، من؟ اسمم لئون است. مثل همۀ عجیب الخلقه های واندالوست، نام خانوادگی
ندارم. من فیل گردان نمایش هستم. یعنی به بارب، فیل بزرگ و دوازده ساله مان،
غذا می دهم و هر شب واگنش را تمیز می کنم. رئیس سیرک شلاقی بهم داد
تا بتوانم تربیتش کنم، ولی بارب زیادی بانمک و مهربان است و دلم نمی آید
مجبورش کنم کاری را که دوست ندارد انجام دهد. فقط زمانی شیطنت می کند
و گرد و خاک روی صورتم می پاشد که دلش نخواهد برای پنجمین بار در آن روز
نمایش با توپ را تمرین کند. در چنین مواقعی، عطسه می کنم و می خندم و
دستم را روی خرطومش می گذارم. بعد او اجازه می دهد یکبار دیگر واژه های
نمایش را فریاد بزنم. وقتی کارمان تمام می شود، او را به داخل واگنش برمی گردانم،
واگنی قفس مانند با میله های چوبی که اگر بخواهد می تواند به سادگی آن را
درهم بشکند. اما این کار را نمی کند چون خیلی مهربان است.
فیل گردان بودن یعنی همیشه سیاه و سراپا غرق خاکم. همیشه، تا شب نمایش
که رئیس سیرک بهم می گوید خودم را تمیز کنم و آماده باشم. آن وقت کت و شلوار
سرخم را تن می کنم که آستین های پف دارش باعث می شود بازوهایم کمتر لاغر
و استخوانی به نظر برسند، و در چادر رئیس سیرک منتظر می مانم تا با نوک ناخن
انگشتانش آرایشم کند. هر وقت زیرلب آوازی زمزمه کند، لبخندی تحویلم بدهد و بگوید
آماده ام، می روم تا بارب را، که درست مثل من قرمز و طلایی پوشیده، بیاورم.
زیر سیلاب چراغ های روشن صحنه، طوری به نظر می رسد که انگار هیچ یک از
تماشاچیان چهره ندارند. همه درست مثل دفعه های پیش دست می زنند و تشویق
می کنند، ولی فکر نکنم هیچ کدامشان متوجه باشند که چه حس تنهایی دردناکی
این بالا به آدم دست می دهد. اینجاست که می فهمم از دار دنیا چیزی ندارم جز بارب،
فیل قشنگم که نمایش توپ را به بهترین حالت ممکن اجرا می کند، و بچه های سیرک.
بِنی، که آتش را می بلعد و به شکل مه غلیظ و سبزرنگ بیرون می دهد. اَستِر،
که نوک تیغۀ خنجرهای غول آسا و فولادین راه می رود، بدون اینکه قطره ای خون بریزد.
فِیبل، که خیلی آرام و به تدریج زانوهایش را به عقب خم می کند و دست هایش را
به هم گره می زند؛ فشرده و فشرده تر تا حدی که درون جعبه ای شیشه ای به اندازۀ
کلۀ من جا بگیرد.
دلقک ها هم هستند، به گمانم. اما زیاد مهم نیستند. چند روز پیش استر دست
یکی شان را برید، چیزی جز پشمک و تکه پارچه های رنگارنگ بیرون نریخت. این تجربه،
شک ما را به یقین تبدیل کرد: دلقک های سیرک انسان نبودند.
اجرای موردعلاقه ام، البته، نمایش تلپاتی دوقلوها بود. رئیس سیرک اینطور
معرفی شان می کرد: و اجرای بعدی، دوقلوهای سحرآمیز و اسرارآمیزی که نوعی
رابطۀ خاص تلپاتی بینشون برقراره. بچه هایی که توسط الهۀ شب به ما هدیه
داده شدن، استلا و لونا! بعد تماشاچیان دست می زدند و دوقلوها با لباس های آبی
پرزرق و برقشان به دو طرف مقابل صحنه قدم می گذاشتند. لونا محتاطانه چشم بندی
دور سرش می بست؛ رئیس سیرک دسته ای کارت را بر می زد و یکی از آدم های
بی چهرۀ جمعیت را برمی گزید تا یک کارت انتخاب کند. کارت انتخاب شده را به استلا
نشان می دادند، سپس او چشم هایش را می بست و دست هایش را محکم
پشت سرش گره می کرد.
به اینجای کار که می رسید مجبور بودم نگاهم را بدزدم، چون بعضی وقت ها لونا
می لرزید یا صداهای ریز خفه شده ای درمی آورد که تقریبا باعث می شد تماشاچیان
فکر کنند دارد درد می کشد. شانه هایش منقبض می شد، لبش را گاز می گرفت
و بعد از یکی دو دقیقه، بالاخره آرام می گرفت.
آن وقت بلند می گفت: «آبی.» یا هر رنگ دیگری که داوطلب تماشاچی انتخاب
کرده بود. و پس از مکثی کوتاه، توصیف بی نقصی از ظاهر داوطلب ارائه می داد؛
از طرح سنجاق یقه اش گرفته تا این حقیقت که امروز موهایش را شانه نزده و ژولیده
به نظر می رسد. طوری دقیق توصیف می کرد که انگار با چشم های بسته همه چیز را
به وضوح می بیند.
تماشاچیان هر دفعه به وجد می آمدند. رئیس سیرک همیشه سر به سرشان
می گذاشت، می پرسید آیا دلشان می خواهد از حقۀ پشت این کار سر در بیاورند؟
البته، هیچ وقت قرار نبود بویی ببرند.
نمایش که به پایان می رسید، معمولا پرسه زنان دنبال استلا و لونا می گشتم.
بنی گفت: «دیدم که رفتن سمت چادر خواب.»
استر سر تکان داد. «باید خیلی خسته شده باشن. ولی مگه تو نباید به بارب
غذا بدی؟»
پاسخ دادم: «بعدا.» سر تا پایش را از نظر گذراندم. «حالت خوبه؟»
«به گمونم. حس بدی ندارم. شاید بالاخره...»
لبخند استر لرزید. دندان هایش را به هم فشرد و روی زانوهایش افتاد. کف پاهایش
که رو به بالا برگشته بود چاک چاک شد و خون به تدریج روی پوست تیره رنگش
جوانه زد. استر ناله ای کرد و خودش را بی حرکت نگه داشت.
بنی گفت: «این اصلا خبر خوبی نیست. بازم داره اتفاق می افته.»
سمت نزدیک ترین دلقک قدم زدم، همانی که نزدیک خروجی چادر سیرک به
تماشایمان ایستاده بود. نیشخند زد.
«سلام، لئون. امروز پسر خوبی بودی؟»
ناخن هایم را زیر پیراهن خال خالی اش فرو کردم و محکم کشیدم. پوست سرد و
بی جانش به سادگی پاره شد و درحالیکه من تکه های پارچه و پنبه را از شکمش
بیرون می آوردم، نگاه دلخوری بهم انداخت.
زیرلب گفت: «ادب هم خوب چیزیه.» صاف تر ایستاد و افزود: «اگه به این کار ادامه
بدی، مجبور می شم رئیس سیرک رو در جریان بذارم.»
بنی چشم هایش را در حدقه چرخاند. «اوه، خواهش می کنم خفه شو.» زبانش را
بیرون آورد و شعله های سبز روی دندان هایش جان گرفتند. دلقک اخم کرد و
ساکت شد.
بنی پاهای لرزان استر را ثابت نگه داشت تا پارچۀ زرد و قرمز را محکم دورشان بپیچم.
در آخر موفق شدیم از گسترش چالۀ خون جلوگیری کنیم.
استر با خجالت گفت: «ممنونم. چیز خاصی نیست... حالم خوب میشه. برو پیش
استلا و لونا.»
سر تکان دادم و از چادر بیرون رفتم. تمام مدت سنگینی نگاه دلقک تعقیبم می کرد.
نمایش آن شب برای شهر کوچکی احاطه شده با مزرعه های ذرت به پا شده بود،
بنابراین سبزه های سرد و نوک تیز کف محوطۀ سیرک را می پوشاند. سمت
چادر خواب قدم زدم و توی راه فیبل را دیدم. بدنش هنوز به شکل یک جعبه مچاله
مانده بود و سعی داشت روی نوک انگشتان دست و پاهایش جلو برود.
از لا به لای ماهیچه های درهم پیچیده ای که دور صورتش حلقه شده بود بهم
لبخند زد. «گیر کردم.»
«کمک می خوای؟»
«بله لطفا.»
دستم را بین آرنج ها و زانوهای گره خورده اش بردم و با احتیاط بازوی ازجادررفته اش را
کشیدم. مجموعه ای از ترق تروق های خیس به گوشم خورد و بدن فیبل به شکل
کپه ای استخوان جداشده روی زمین ریخت.
گفت: «ممنون.»
«خواهش می کنم.»
مدتی آنجا ایستادم، اما فیبل همینطور به آسمان شب زل زد و ریز خندید. وقتی
مشخص شد قصد ندارد حالاحالاها خودش را از نو بسازد، به سوی مقصد قبلی ام
راه افتادم.
همانطور که بنی گفته بود، استلا و لونا داخل چادر بودند. استلا روی زمین
نشسته بود و دست هایش را از نظر می گذراند. لونا لباس های نمایشش را
درآورده بود و دنبال پتو می گشت تا در مقابل سرمای شب دور خودش بپیچد.
گفتم: «بانداژ و چسب زخم آورده م.»
نگاه هر دو دختر به من دوخته شد. چشم هایشان، که گاهی توی رؤیاهایم به ملاقاتم
می آمدند، همچون گوهرهای سیاه رنگ می درخشید. سمت استلا رفتم، و
چهره اش کمی جان گرفت.
«بانداژ؟ داریم؟»
«آره. می خوای؟»
استلا دست چپش را بالا گرفت. ده ها سوراخ ریز، هر یک حامل قطره ای خون،
کف دستش نشسته بود. تکه ای پارچۀ زرد و قرمز را دور دستش پیچیدم. سپس
رو به لونا برگشتم.
«لونا؟ حالت خوبه؟»
سر تکان داد. ناخودآگاه انگشت شستش را کف دست چپش می کشید، عقب جلو،
عقب جلو.
«زیاد که درد نداشت؟»
سرش را به نشانۀ نفی تکان داد.
استلا زیرلب گفت: «سعی کردم زیاد فشار ندم.»
دستم را روی شانۀ لونا گذاشتم، امیدوار بودم دردش به سرعت از بین برود. لونا
لبخند کمرنگی تحویلم داد.
برخلاف چیزی که رئیس سیرک به همه می گفت، استلا و لونا در واقع با هم
ارتباط تلپاتی نداشتند. البته، آن ها همچنان عجیب الخلقه محسوب می شدند،
مثل بنی و استر و فیبل. استلا هیچ دردی احساس نمی کرد، و لونا بار دردهای
او را هم به دوش می کشید.
رئیس سیرک به استلا یاد داد چطور با استفاده از نقطه ها و سیگنال های کوتاه
و بلند جمله بنویسد، و سوزن خیاطی کوچکی به او داد تا هنگام نمایش بین
انگشتانش مخفی نگه دارد. روی صحنه، استلا سوزن را داخل دستش فرو می کرد،
و لونا درد آن را روی دست خودش احساس می کرد، به این ترتیب واژه ها و
جمله هایی را که باید می گفت می فهمید.
رئیس سیرک اسم چنین توانایی ها را موهبت می گذارد، ولی فکر کنم همه از
ته دل می دانند چیزی جز نفرین نیست. از آنجایی که استلا نمی توانست دردی را
حس کند، حواس پرت بود. حتی وقتی موقع راه رفتن پایش به چیزی می خورد
نمی فهمید و معمولا به اشتباه به خودش آسیب می زد. و هر وقت چنین اتفاقی
می افتاد، لونا مجبور بود دردش را تحمل کند.
گفتم: «ای کاش من جادویی داشتم که می تونست حالتون رو بهتر کنه.»
استلا خندۀ خشکی سر داد. «هر جادوی شیرینی بهایی داره که اون رو تبدیل
به یه نفرین تلخ می کنه، لئون. برو خدا رو شکر کن که یه عجیب الخلقه نیستی.»
«اگر می تونستم کاری کنم اوضاع برای همه تون خوب بشه با نفرینش کنار می اومدم.»
استلا نجواکنان چیزی گفت که قابل فهم نبود. لونا لبخند غمگینی بهم زد.
«ممنون، لئون.»
از چادر بیرون آمدم و همانطور که سمت واگن/قفس بارب قدم می زدم، به حرف استلا
فکر کردم. نمی دانستم چرا وقتی من مثل بقیه خاص نیستم رئیس سیرک مرا
به سیرک واندالوست آورد، اما به خودم زحمت ندادم بیش از حد درباره اش فکر کنم.
خیال پردازی راجع به رئیس سیرک در هر صورت راه خوبی برای گذراندن وقت نبود.
بارب مرا دید که طرفش می آیم و به نرمی با خرطومش برایم شیپور زد. دستم را
بین میله ها بردم و سرش را نوازش کردم.
سفر با سیرک واندالوست تا حدود زیادی برایم عادی شده بود. در حقیقت، دیگر
زمانی را به یاد نداشتم که مشغول کار در سیرک نبوده باشم. بقیه هم یادشان نمی آمد.
همگی داخل چادر خواب می خوابیدیم، و گاهی اوقات به نظر می رسید روزها
گذشته و همچنان بیدار نشده ایم. وقتی بیدار می شدیم، همیشه خودمان را در
مکانی متفاوت می یافتیم. بعضی وقت ها از چادر بیرون می آمدیم و پا به کوچه
پس کوچه های شهری بارانی می گذاشتیم، جایی که چادر بزرگ سیرک از
سقف استادیومش بیرون زده بود. بعضی وقت ها سر از دشتی طلایی رنگ
درمی آوردیم، با نسیم های تند و مردمی که هیاهوکنان سمت محوطۀ سیرک
می آمدند.
یکبار، همه چیز بیرون چادر سیاه و سرشار از هیچ چیز بود. دلقک ها در سیاهی
معلق بودند و بهمان گفتند اگر نمی خواهیم زنده زنده بلعیده شویم، بهتر است
همین الان برگردیم و بخوابیم. آن موقع بود که تازه شک کردیم دلقک ها واقعا
آدمیزاد نیستند.
خلاصه، این چیزها برایم عادی شده بود. بعد از هر نمایش زخم های استلا را
می بستم، دست های لونا را می فشردم و آرزو می کردم زودتر حالشان خوب شود.
کف دست استلا به تدریج کبود می شد و مجبور بود سراغ پشت دست، انگشت ها
و مچش برود. گاهی اشک درد در چشم های لونا حلقه می زد، اما فکر نکنم جمعیت
هیچ وقت متوجه شده باشد. وقتی از صحنه پایین می آمدند، باعجله اشک های
لونا را پاک می کردم، که باعث نشود رنگ آبی و طلایی از چشم هایش پایین بچکد.
می دانستم تقصیر استلا نیست که لونا باید به جای او زجر بکشد. تقصیر هیچ کس
نبود. ولی شاید در پس زمینۀ ذهنم، تا حدودی او را مقصر می شمردم. هربار
دستش را تکان می داد، لونا از جا می پرید. دیدن درد توی چشم هایش قلبم را
می شکست.
یک شب وقتی استلا دستش را دراز کرد تا بانداژها را از من بگیرد، به او محل نگذاشتم.
نگاه سرخورده اش که مرا خیانتکار می شمرد طی خواب طولانی بعدی مان
رؤیاهایم را تسخیر کرد، و وقتی بیدار شدیم دیگر حاضر نبود به من لبخند بزند.
به گمانم نزدیک مرزهای مِری لند یا جایی شبیه به آن بودیم. اسکله ای با فضای باز
به اندازه ای که بتوان چادر سیرک را در آن جا داد. دوقلوها که روی صحنه رفتند،
استلا کمی بیش از حد سوزن را به دستش فشرد و وسط نمایش نالۀ خفه شده ای
از دهان لونا در رفت. طبق معمول نمی توانستم چهرۀ تماشاچیان را ببینم ولی
شنیدم که همه نفسی کشیدند و حس کردم پردۀ وهم و خیالی که روی صحنه
سایه انداخته بود لحظه ای کنار رفت چون مردم متوجه شده بودند که لونا دارد
درد می کشد. خواستم از پشت پرده بیرون بپرم و لونا را آرام کنم، اما بنی مرا
عقب نگه داشت. سرش را سمت رئیس سیرک تکان داد، که لب هایش را به هم
فشرده بود و داشت به استلا نگاه می کرد.
بعد از نمایش، همه از چادر بیرون آمدند به جز استلا.
لونا آرام گفت: «رئیس سیرک اون رو با خودش برد.»
«تو خوبی؟»
دستش را گرفتم و به آن چشم دوختم، البته همانطور که انتظار می رفت، هیچ زخمی
نبود که بتوانم ببینم. کار دیگری به ذهنم نمی رسید، پس او را در آغوش کشیدم.
لحظه ای درجا منجمد شد، بعد دست هایش را دورم حلقه کرد. لباس هایش
بوی پاپ کورن و گرد و خاک روی صحنه را می داد.
فقط وقتی همدیگر را رها کردیم که صدای فین فین را شنیدیم. سرم را چرخاندم.
استلا جلوی چادر ایستاده بود و داشت گریه می کرد. به نظر نمی رسید آسیبی
به او رسیده باشد، اما کمی فرق کرده بود. پوستش رنگ پریده تر از همیشه به
نظر می رسید یا شاید موهایش کمی نخ نما و ژولیده شده بود. چشم هایش
مثل همیشه درخشان نبودند. تقریبا مثل دو جواهر گران قیمت که آن ها را زمین
انداخته و شکسته باشند.
لونا گفت: «استلا، حالت خوبه؟ رئیس سیرک چه بلایی سرت آورد؟»
لبم را گاز گرفتم. رئیس سیرک به هیچ وجه با نقص در نمایش کنار نمی آمد.
یکبار دست و پاهای بنی را به هم بست و او را توی آب انداخت چون نتوانسته
بود اجرایش را تمام کند. وقتی استر تلاش کرد به کمکش برود، رئیس سیرک
آستین هایش را به دیوار میخ کرد و زیر پاهایش خنجر گذاشت تا مجبور باشد کل شب
روی آنها بایستد.
استلا سرش را بین دست هایش فشرد و اشک ها سریع تر از صورتش جاری شدند.
زانوهایش می لرزید.
لونا محتاطانه جلو رفت و او را بغل کرد. استلا واکنشی نشان نداد.
======
داشتم برای بارب غذا می ریختم که صدای جیغ هوا را شکافت.
در ابتدا فقط ناله ای آرام بود، و بعد بلند و بلندتر شد تا جایی که فریادی گوش کر کن
در محوطۀ سیرک طنین انداخت. سطل را زمین انداختم و سمت چادر خواب، جایی که
ظاهرا منبع صدا بود، دویدم. به محض اینکه اولین قدم را داخل چادر گذاشتم،
حالت تهوع بهم دست داد.
لونا داشت جیغ می کشید. از اول هم می دانستم صدای اوست. داشت به صورتش،
دستش هایش و گردنش چنگ می انداخت، تا چیزهای نامرئی را که هیچ کس
نمی توانست ببیند از پوستش جدا کند. و استلا...
استلا بی احساس به او خیره مانده بود و در همین حال سوزنی را داخل پوست نرم
گردنش فرو می برد. صدها زخم خون آلود و نقطه ای صورت و گردن و دست هایش را
می پوشاند. ده بیست سنجاق هم تا اعماق پوستش فرو کرده بود.
با صدای گرفته ای نجوا کرد: «همه همیشه فقط به تو اهمیت می دن. لونای بیچاره،
مجبوره بار نفرین دوقلوها رو به دوش بکشه. وقتی هم مشکلی پیش میاد، همه ش
تقصیر منه.»
سنجاق دیگری از جعبۀ جواهرنشانش بیرون کشید و سوزنش را زیر چانه اش فرو
برد. خون فوران کرد و از گردنش پایین چکید، ولی استلا حتی پلک هم نزد.
با صدای لرزان ادامه داد: «حتی لئون هم از من متنفره. من دختر بدجنسی ام که
به لونا آسیب می زنه.»
سنجاقی را بین انگشتانش گرفت و آرام آرام نوک سوزنش را سمت چشمش برد.
«مطمئنم تو هم از من متنفری. من هم از تو متنفرم.»
جلو پریدم، دست استلا را گرفتم و از صورتش دور کردم. در همین حال، دستم به
سنجاق های زیر پوستش خورد و لونا از شدت درد و جیغ به سرفه افتاد.
استلا فریاد زد: «درد تو موهبت توئه! من برای هیچ کس مهم نیستم چون فکر
می کنن هیچی حس نمی کنم. می دونی چقدر از درون درد داره؟»
جعبۀ پر از سوزن را از دست هایش قاپیدم و آن سوی چادر انداختم. استلا تقلا کرد
تا دست هایش را آزاد کند و بدنش را به من کوباند تا سوزن سنجاق ها بی رحمانه
به اعماق پوستش راه یابند. خون غلیظ و تیره رنگ روی دست هایم داشت حالم را
به هم می زد ولی نه به اندازۀ فریادهای زجرآور لونا که داشت شکنجه می شد.
«استلا، خواهش می کنم...»
«چرا تو فقط درد ظاهری رو می بینی، لئون؟ چرا؟»
در آن موقعیت آشوبناک، وقتی پشیمانی پذیرفت در مهمانی ذهنم با وحشت برقصد،
متوجه برق سوزنی نشدم که استلا از دستش بیرون کشید و سمت صورتم نشانه
رفت. سوزن گونه ام را شکافت، با فاصله کم از چشمم. همه جا لحظه ای قرمز شد،
دست استلا را ول کردم و تلوتلوخوران عقب رفتم.
سوزن زیر پوست و در مسیر جریان خونم داغ به نظر می رسید. به خودم لرزیدم.
سوزش گرما تا سرم بالا رفت و از گلویم پایین افتاد، حسی که مانند آن را هرگز
تجربه نکرده بودم. سرم از جیغ لونا پر بود. استلا همزمان می خندید و گریه می کرد.
به خیالم صدای بنگ بلندی چادر را لرزاند، اما شاید فقط توی ذهنم بوده باشد.
از جایی داخل محوطۀ سیرک، شکسته شدن و پاره شدن چیزهای سنگینی به
گوشم رسید. سعی کردم نفس هایم را منظم نگه دارم، و سرم را سمت صدا
چرخاندم. قدم های غول آسا و سنگین زمین لرزه ای به جان اسکله انداخت و در
عرض چند ثانیه، بارب خودش را به ورودی چادر رساند. طوری با خرطومش سقف را
از هم درید که انگار کاغذ بوده است. بعد مستقیم طرف استلا هجوم برد.
معمولا وقتی بارب می خواست جایی برود که من نمی خواستم، جلویش می پریدم
و دست هایم را از هم باز می کردم، آن وقت می فهمید که باید بایستد.
اما این بار کاری به کارش نداشتم.
خرطومش را به استلا کوبید و او را زمین انداخت. سپس کلۀ عظیم الجثه اش را
پایین آورد و پیشانی ضخیم و چرمی اش را به دختر کوچولو فشرد، قفسۀ سینه اش
درهم شکست و محتویات شکمش روی زمین ریخت. بارب داشت آرام آرام لهش
می کرد.
اگر هم صدایی از دهان استلا بیرون آمد، توسط جیغ های لونا خفه شد.
از شوک بیرون آمدم و نجوا کردم: «اوه، بارب. لطفا سریع تمومش کن.»
چشم های بلورین بارب انگار درخشیدند. محکم فشار داد، و با یک کرررچ حال به
هم زن، استلا با زمین یکی شد.
نفس کشیدم.
بارب هم داشت نفس می کشید. دستم را بالا بردم، پهلویش را نوازش کردم و
همان گرمای جاری در رگ هایم را زیر پوست کلفتش احساس کردم. مدتی همانطور
ایستادیم، تا اینکه یادم افتاد توی چادر تنها نیستیم.
لونا روی زمین، با چشم های بسته توی خودش جمع شده بود. لحظه ای ترس
وجودم را فرا گرفت، ولی بعد دیدم قفسۀ سینه اش بالا و پایین می رود.
«لونا...»
چشم هایش را به اندازۀ یک شکاف باز کرد. به من نگاهی انداخت، و بعد به بارب،
و در نهایت به مخلوط لهیدۀ روی زمین.
نفسی کشید؛ و وقتی به حرف آمد، صدایش آنقدر گرفته بود که فقط می توانست
پچ پچ کند.
«ممنونم.»
بارب صدای غرش مانندی سر داد. قدم های چند جفت پا سمت چادر آمد. بنی،
استر و فیبل، که وقتی باقی ماندۀ استلا را دید قهقهه زد.
ضربان قلبم تند شد.
«من...»
بنی گفت: «تو فیل گردانی.» گلویش را صاف کرد. در تلاش بود به زمین نگاه نکند.
«لئون، اگر رئیس سیرک بویی ببره...»
صدای جدیدی ادامه داد: «خیلی ناراحت میشه.» همه از جا پریدیم و سرهایمان را
بالا آوردیم.
از حفرۀ بزرگ پدیدآمده روی سقف، دلقک لباس پاره درحال تماشا بود و بهمان
نیشخند زد.
«در واقع همین الانش هم خیلی دل شکسته ست. لازم نیست کسی بهش
بگه چه اتفاقی افتاده، خودش می تونه حس کنه. یکی از عجیب الخلقه های
ارزشمندش به دست فیل گردان ناشایستی مثل لئون کشته شده. هیچ می دونین
دوقلوهای افسانه ای برای نمایشمون چه ستاره های درخشانی بودن؟»
احتمالا قصد داشت بیشتر حرف بزند، اما در همان لحظه، بنی زبانش را بیرون آورد
و شعله های داغ و سفید آتش را توی صورت دلقک فوت کرد. دهان همه باز ماند.
پوست پارچه ای و موهای مرده اش همچون کاه آتش گرفت. دلقک سرش را
سیصد و شصت درجه چرخاند و درحالیکه آتش درون چشم هایش جلز ولز می کرد،
گفت: «امروز دخترها و پسرهای خیلی خوبی نبودین، مگه نه؟»
دلقک از سقف آویزان شد و بالای سرمان تاب خورد. آتش روی چادر پرید و بوی
دود بلند شد. به بارب نگاه کردم. بلند شیپور زد، مرا با خرطومش از روی زمین
برداشت و پشتش نشاند. بعد لونا را بالا آورد و او را در آغوشم گذاشت.
گفتم: «بارب،» ضربان های تند قلبش را همزمان با مال خودم حس می کردم.
«ما رو از اینجا ببر.»
تجربه ثابت کرده دلقک ها در مقابل یک فیل خشمگین ضعیف و رسما بدردنخور
به حساب می آیند. بارب خرطومش را تکان داد و آنها را مثل مور و ملخ در هوا به پرواز
درآورد. با پاهایش آن هایی را که سد راهمان می شدند له کرد و انفجاری از پنبه
و کرباس به جا گذاشت. دلقک های بیشتری مانند پروانۀ دل دادۀ آتش، به چادر
هجوم آوردند، اما برای بارب حکم عروسک های کوکی را داشتند.
چادر خواب روی پایه هایش لرزید و پشت سرمان سقوط کرد. شعله ها آسمان
شب را روشن نگه می داشت. فیبل قهقهه زنان دنبال بارب می آمد. استر در
نسیم خنک اسکله می لرزید و بنی به جمعیت اندکی که ایستاده و به ما زل زده
بودند چشم غره می رفت. برای اولین بار، می توانستیم چهره هایشان را ببینیم.
بنی زیرلب گفت: «نمایش تمومه.»
بعد فریاد زد: «نمایش تمومه!»
آتش سبز از دهانش بیرون جهید و مردم تلوتلوخوران عقب رفتند.
«نمایش تمومه، برای همیشه. برین به یه چیز دیگه بخندین و تشویقش کنین!»
یکی پس از دیگری، چراغ های اسکله خاموش شدند. بادی سرد و منجمدکننده
لا به لای خیابان های تاریک دمید. آب تیره رنگ کف کرد و محتویات عجیب و درخشانی
درونش حل شد.
فیبل ذوق زده گفت: «رئیس سیرک داره میاد سراغمون.»
بارب فیبل را پشتش گذاشت، و بعد استر، و در نهایت بنی. نگران بودم همه با هم
زیادی برایش سنگین باشیم، ولی بارب استوار ایستاد و این بار، آنقدر بلند
شیپورش را به صدا درآورد که گوش هایم سوت کشید.
درحالیکه ستاره ها بین هزاران کلاغی که به سوی آسمان شب پر کشیدند گم
می شدند، ما، عجیب الخلقه های سیرک واندالوست، یورتمه کنان محوطۀ
سیرک را ترک کردیم و به سوی شهر درخشان قدم برداشتیم.