.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

قبل از اینکه من رو به فرزندخوندگی بگیرید، یه چیزی هست که باید بهتون بگم.

💌داستان تک پارتی~با چاشنی دلهره^0^💌

خانم جونز عزیز،

قبل از اینکه فرایند لازم را برای به فرزندخواندگی قبول کردن من به اتمام برسانید،

باید از برادرم برایتان بگویم.

مطمئن نیستم کشیش نیک و راهبه ها چقدر راجع به اتفاقات عجیب این شهر با شما

حرف زده اند، یا از مرگ کشیش روم در تابستان سال 2009 چقدر اطلاع دارید.

شاید شنیده باشید که خانواده ام مرا رها کرده اند و اطلاعاتی از پدر و مادر خونی ام

در دسترس نیست. اشتباه می کنند. باید قبل از اینکه مرا به خانه تان راه دهید

حقیقت را بدانید.

وقتی من هفت ساله بودم و ویکتور پنج سال داشت، حین بازی داخل حیاط

موش صحرایی کوچکی پیدا کردیم. روی پاهای کوچکش می جنبید و از لای علف ها

طرفمان می آمد. من بلافاصله مجذوب آن جوندۀ ریز شدم و با امیدی کمرنگ به اینکه

بتوانم موهای نرم و قهوه ای اش را نوازش کنم، دست هایم را دراز کردم. ویکتور

به موش خیره ماند و تماشا کرد که چطور نزدیک و نزدیک تر شد و در نهایت روی

انگشت هایم قدم گذاشت.

«ببین!» هیجان کودکانه ام باعث می شد بریده بریده نفس بکشم. «فکر کنم این

آقا کوچولو می خواد باهام دوست بشه!»

ویکتور گفت: «ماده ست.»

برادرم در همان پنج سالگی به طرز عجیبی باهوش بود و با لحن و کلمات آدم بزرگ ها

صحبت می کرد. در زمینه هایی مثل زیست، علوم اعصاب و انسان شناسی کتاب

می خواند، چیزهایی که من حتی نمی توانستم درباره شان فکر کنم. هر از گاهی

طیف متنوعی از واقعیت ها و نظرات دانشمندان را برایم شرح می داد، چون حتی

با اینکه برای من مفهومی نداشتند سرگرمش می کردند. پدر و مادرمان اوایل

همان سال او را بردند به دبیرستان اش بورن که برنامه ای برای ثبت نام کودکان

با استعدادهای خاص راه انداخته بود. اما دو روز بیشتر طول نکشید که اخراج شود،

چون ظاهرا سعی کرده بود چشم یکی از هم کلاسی هایش را با چنگال دربیاورد.

موش صحرایی را با جفت دست نگه داشتم و چرخیدم تا ویکتور بتواند این اعجوبۀ

طبیعت را از نزدیک ببیند. چشم های تیره اش از نوک سبیل ها تا انتهای دمش را

از نظر گذراند. موش به طرز غیرقابل باوری بی حرکت مانده بود؛ فقط ضربان قلب

گرمش را کف دستم حس می کردم.

ویکتور دستش را آرام بالا آورد و انگشت شست و اشاره اش را دور گردن موش فشرد،

بعد با دست دیگرش دم بلند و کرک دار موش را گرفت و کشید.

تکانی ناگهانی لای انگشت هایم حس کردم. آنگاه، ضربان قلب متوقف شد.

به ویکتور زل زدم. موش صحرایی مرده را که گردنش با زاویۀ عجیبی خم شده بود

از دمش بلند کرد.

زیرلب گفت: «نه، اشتباه کردم. نره.»

دست هایم می لرزید. کف دست هایم که تا چند لحظه پیش جسمی زنده را نگه

داشته بود و نفس هایش پوستم را گرم نگه می داشت، الان تنها نسیم خنک

بعدازظهر پاییزی را حس می کرد.

«ویکتور، چرا...»

بغض گلویم را فشرد و اشک در چشم هایم جمع شد.

برادرم در کمال خونسردی توضیح داد: «می خوام ببینمش توش چه شکلیه.»

دستی داخل جیبش فرو برد و قیچی ایمن و کوچکی را که برای خمیربازی بچه ها

به کار می رفت بیرون آورد.

زمزمه کنان غر زد: «این بدرد نمی خوره. حیف شد. امیدوار بودم کافی باشه.»

دیگر داشتم به وضوح گریه می کردم. برادرم نگاه غیرعادی تحویلم داد. در طی زمان

متوجه شدم حسی که آن لحظه نتوانستم در چشم هایش بخوانم ترحم بود،

نزدیک ترین چیز به همدردی که در وجودش یافت می شد.

«می خوام چاقویی رو که مامان برای ماهی پوست کندن استفاده می کنه برام بدزدی.»

دستی روی شانه ام گذاشت. «اگه صندلی میز ناهارخوری رو بکشی زیر قفسه

و روش وایسی، قدت به کشوها می رسه.»

طوری که انگار خودش نمی دانست، گریه کنان به او گفتم: «تو اون رو کشتی.»

ویکتور لبخند زد. با چشم ها و دندان هایش. و ترسی عمیق در جانم انداخت.

وحشتی که تا سال ها بعد از بین نرفت.

ویکتور پلید بود. هیچ شکی در این باره وجود نداشت. شش ساله که شد،

گنجشکی را داخل جعبه ای گیر انداخت و بال هایش را کند. وقتی هفت ساله بود،

توله سگ همسایه را دزدید، هنگامی که پدر و مادرمان خانه نبودند توی فریزر چپاند و

مرا مجبور کرد کمکش کنم بدن منجمدشده اش را تکه تکه کرده و قطعاتش را دفن

کند. روز تولد هشت سالگی اش، جسد دیو تامسون، پسربچۀ تپلی و دوسالۀ

آن طرف خیابان، با لب های آبی و پوست کبود داخل حیاط پشتی خانه شان کشف

شد. خانوادۀ تامسون دوربین ها را چک کردند و ویدیوی ضبط شدۀ روز را دیدند

که در آن آقای ابورت، صاحب پمپ بنزین شهر، دیو را به داخل آب سرد استخر

هل می دهد. آقای ابورت حکم اعدام گرفت و مأمورهای پلیس او را درحالیکه جیغ

می کشید و دست و پا می زد با خود بردند.

من می دانستم او بی گناه است.

ویکتور که کنار تختم ایستاده بود نجوا کرد: «چه هیجانی.» به خودم لرزیدم چون

مطمئن بودم در را پشت سرم قفل کرده ام.

سرم را به بالشتم فشردم و گفتم: «از اتاقم برو بیرون.»

«بوی کلر و رز چینی.» پچ پچ هایش را درست دم گوشم می شنیدم. «خانوادۀ

تامسون دیگه هرگز مثل قبل نمیشه. می دونستی این دوتا تأثیرگذارترین بوها

برای یادآوری واضح خاطرات ان؟»

«مشکلت چیه؟»

«هیچی. همه چیز یه زمانی می میره. فقط آدم هان که یه جورایی هنوز باهاش

کنار نیومده ن.»

پتوپیچ شده غلت زدم تا با چشم های اشک آلود به او چشم غره بروم. چشم هایش

دو گوی کاملا سیاه بود که انگار اگر زیاد بهشان خیره می شدی، به طرز دلهره آوری

هیپنوتیزمت می کرد. دندان هایش بین لب های نازکش می درخشید. این چهرۀ واقعی

برادرم بود، چهره ای که فقط به من نشان می داد چون می دانست برای اینکه

به پدر و مادرمان بگویم زیادی ترسو هستم.

تماشا کردم که پوست پیشانی و گونه هایش چگونه تکان می خورد. کک و مک

قهوه ای رنگ روی بینی و چانه اش درشت و سرآویخته بودند.

«اون موش رو یادت میاد؟» صدایش تقلید بی نقصی از صدای آقای ابورت بود.

«موش ها از جمله جانورهایی هستن که بیشتر نوزادهاشون حتی قبل از اینکه

به بلوغ برسن می میرن. یه مکانیزم مربوط به سیر تکامله. دیو تامسون با ستون فقرات

کج به دنیا اومد. من به جهان آدم ها خدمت کردم.»

غرولند کردم. «خفه شو.»

«وقتی توی یه کندو همزمان سر و کلۀ دوتا زنبور ملکه پیدا بشه، به طور غریزی

تا سر حد مرگ با هم می جنگن تا معلوم بشه کدومشون قوی تره و برای رهبری کندو

مناسبه. کارگرها مرگ ملکۀ ضعیف تر رو تماشا می کنن و به خدمت رهبر جدیدشون

درمیان. توی طبیعت هیچ ضعفی نیست، هیچ احساسی وجود نداره.»

«خواهش می کنم.» التماسش کردم. «خواهش می کنم، فقط تنهام بذار.»

ویکتور لبخند زد. چهره اش به صورت همان پسربچۀ هشت ساله تبدیل شد.

«یه روز...» از جایش برخاست تا برود. چراغ ها چشمک زدند و خاموش شدند.

تاریکی محض بر اتاقم سایه انداخت. «یه روز، تو هم می فهمی. شب بخیر، آبجی.

دوستت دارم.»

آن واژه ها باعث شد به خودم بلرزم.

نه سالش بود که مامان را به قتل رساند.

مادرمان کم و بیش زن سر به هوایی بود. هربار از مدرسه برمی گشتیم، برایمان

ساندویچ کره و مربا درست می کرد و با یک لیوان قهوه توی دستش پشت میز پذیرایی

می نشست. یک هفته پیش از آنکه بمیرد، ویکتور تصمیم گرفت خودش را به غذا خوردن

داخل اتاق پذیرایی عادت دهد و روی صندلی کنار مادرمان نشست. ویکتور صبر می کرد

تا مامان نصف قهوه اش را بخورد، بعد می ایستاد و چیزی دم گوشش زمزمه می کرد.

مادرمان هرگز واکنشی نشان نمی داد، طوری که انگار حتی متوجه حرکت عجیب

پسرش نبود، و ویکتور با چهره ای خرسند سر جایش می نشست.

مامان داخل حمام یک شیشه پر از قرص آرام بخش خورده بود. نامۀ خودکشی اش

کاملا ناخوانا و با خونی نوشته شده بود که از انگشت کوچک و قطع شدۀ دست

راستش می چکید.

پس از آن پدرمان هم عوض شد. شب ها دیر به خانه برمی گشت و درحالیکه

ویکتور لبخندزنان تماشا می کرد مرا کتک می زد. سایۀ برادرم روی دیوار انگار

داشت می رقصید.

وقتی نیمه شب با بدن رنجور و کبودی هایی که سزاوارشان نبودم توی اتاقم گریه

می کردم، ویکتور از شکاف لای در به داخل خزید و کنار تختم نجوا کرد: «مطمئنم

پدر بهت افتخار می کنه.»

با چهره ای بهت زده به او خیره ماندم. لذتی شوم در چشم های برادرم جرقه زد.

«هنوز یادت نمیاد، مگه نه؟ پدر واقعی مون رو می گم.»

«راجع به چی حرف می زنی؟»

گفت: «ذهنت ضعیفه. شاید بهتر باشه تو رو هم بکشم، همونطوری که بچۀ

تامسون ها رو کشتم.»

از دیدن ناراحتی و عذابم کیف می کرد. منتظر ماندم تا توضیحی برای حرفش

ارائه بدهد، ولی نداد.

«شب بخیر. فردا صبح می بینمت.»

مطمئن نیستم درست از چه زمانی این جرئت را در خودم یافتم که درخواست کمک

کنم. شاید دیگر طاقت این را نداشتم که ببینم برادرم به آدم های بی گناه آسیب

می زند. شاید هم به خاطر این بود که برای اولین بار، من هم داشتم آسیب می دیدم.

پدرمان روز به روز عصبانی تر می شد، و ضربه هایش بی رحمانه تر. عادت کرده بودم

به دلایل مختلف روی بدنم خون ببینم.

از فوت مادرم به بعد دیگر به کلیسا نمی رفتیم، و من از همان اول هم دل خوشی

از کلیساها نداشتم. اما ایدۀ بهتری به ذهنم نرسید. تقریبا دو هفته درد دل - و

گریه و التماس - به خرج دادم تا کشیش روم حاضر شود عصر روز شنبه به خانه مان

بیاید و حتی آن موقع هم مطمئن بودم تنها دلیل آمدنش این است که می خواهد

دست از سر کچلش بردارم.

بله، کشیش روم درحال حاضر در قید حیات نیست. اگر از کشیش نیک بپرسید

می گوید طی یک حادثه از دنیا رفته. دروغ می گوید.

درحالیکه او را به سوی اتاق پذیرایی آغشته به بوی الکل راهنمایی می کردم،

کشیش روم پرسید: «مادرت کجاست؟»

گفتم: «مرده. برادرم اون رو کشت.»

به نظر نمی رسید از جوابم خوشش آمده باشد.

«و پدرت؟»

«تا نیمه شب بیرونه و فقط وقتی میاد خونه که هوس کنه من رو بزنه.»

دیگر چیزی نگفت و اجازه داد او را از پله های فرش شده، تا اتاق برادرم بالا ببرم.

وقتی در را گشودم، ویکتور را درحالی یافتم که پشت میزش نشسته بود و همزمان

با خواندن کتابی راجع به آناتومی انسان، با یک چاقوی پروانه ای بازی می کرد.

سرش را بالا آورد تا ابتدا به من و سپس به کشیش روم نگاه کند. چشم هایش

ریز شد.

«این دیگه چیه؟»

امیدوار بودم مجبور نباشم بیشتر از این به کشیش روم توضیح بدهم. خوشبختانه،

لازم نبود. بعد از چند ثانیه سکوت، برادرم از پشت میز بلند شد، سایه ها دورش

به چرخش درآمدند. گوشۀ لب هایش بالا کشیده شد و نیشخندی زد که به طرز

غیرممکنی گشاد بود. دندان هایش مثل تیغۀ چاقو برق می زد.

زیرلب گفت: «چه رقت انگیز.» صدایش طوری منعکس می شد که انگار از

کیلومترها آن طرف تر به گوش می رسد. «خواهر خودم، سعی داره بهم خیانت کنه.»

دستش را بالا برد، و در یک چشم برهم زدن، تاریکی خفه کننده ای اتاق را در خود

بلعید. حس خلأ، سرما و چیز دیگری داشت. همانطور که خشک آنجا ایستاده بودم،

نگاه میلیون ها جفت چشم را روی خودم حس کردم که از اعماق سیاهی مرا

می دیدند و قهقهه می زدند.

سرد بود، ولی نه تا حدی که مرا اذیت کند.

چرا با من می جنگی؟ صدای برادرم درون ذهنم نجوایی بیش نبود. بیدار شو، خواهر.

من و تو یکی هستیم.

در آغوش منجمدکنندۀ تاریکی، یک جفت دست گرم را احساس کردم که شانه هایم را

گرفت و مرا عقب کشید. صدای کشیش روم را شنیدم که عاجزانه دعا می خواند،

اول به انگلیسی و بعد به لاتین؛ و سپس واژه هایش ناگهان متوقف شد و گلویش را

چسبید. ویکتور در سرهای جفتمان خندید.

تشر زد: احمق. قدمت من برمی گرده به قبل از افکار انسانی و چیزهایی که شما

می پرستین.

کشیش روم داشت می مرد. می توانستم صدای ضربان های منقطعش را بشنوم

و تقریبا ببینم که دست های ویکتور چگونه دور گلویش قفل می شود.

با آخرین نفسی که داشت، کشیش روم زنجیره ای از کلمات را به زبانی باستانی

و ازیادرفته نجوا کرد.

تاریکی اطرافم چرخید و به همان سرعتی که پدید آمده بود محو شد. ویکتور مثل حیوانی

زخمی نعره کشید. دیدم برگشت و بدن برادرم را روی زمین، جلوی پاهایم دیدم که

به خودش می پیچید. دست و پاهایش تغییر شکل داد و وحشیانه به طرفمان

هجوم آورد.

کشیش روم قدمی عقب رفت و مرا همراه خودش کشید. چهرۀ مهربانش از شدت

حیرت شل و بی حس شده بود. یقۀ لباس و صلیب دور گردنش را کنار زده بود،

و در عوض نشان یشمی باستانی را در دست می فشرد.

درحالیکه بدنش می لرزید، به سخن گفتن در آن زبان دیرینه ای که من نمی شناختم

ادامه داد. ویکتور دوباره جیغ زد. از چهرۀ درهم رفته اش دود بلند شد. چشم های

بزرگ و سراسر سیاهش را به من دوخته بود.

تخته های چوبی زمین زیر بدنش از هم باز شدند، ولی گودال به وجود آمده به طبقۀ

اول خانه مان راه نداشت. پنجه های ریز و مشکی رنگ از اعماق پوچی بیرون خزیدند

و ویکتور را گرفتند. برادرم تقلا کرد بجنگد، ولی به تعداد پنجه ها افزوده شد و به تدریج

او را به داخل سوراخ روی زمین پایین بردند.

کوهی از دود غلیظ، جوری از گودال بلند می شد که انگار نفس می کشد. رایحه ای

کهنه و سرد اتاق را پر کرد.

در همان لحظه، حس کردم سراسر بدنم به گزگز افتاده است. از سرم گرفته تا

نوک انگشت های دست و پاهایم.

می دونستی این دوتا تأثیرگذارترین بوها برای یادآوری واضح خاطرات ان؟

بوی گودال را به خاطر آوردم. خانه بود.

چهرۀ برادرم را به یاد آوردم که همزمان با هم از محیط تاریک زیر جهان انسان ها

برمی خاستیم. واژه های پدرم در سرم تداعی شد. پدر واقعی مان.

«برید، فرزندان من.»

خلأ منجمدکننده ای را که وقتی سطح را می شکافتم و از شکم مادر آدمیزادم

بیرون می خزیدم به خاطر آوردم. انسانیت او مرا در آغوش گرفت، و شروع کردم

به نفس کشیدن.

همۀ این ها در یک لحظه به ذهنم هجوم آورد.

ویکتور دست پیچ و تاب خورده اش را از شکاف روی زمین بیرون آورد و التماسم کرد

که کمکش کنم. دوباره، و دوباره، و دوباره. من از جایم جنب نخوردم.

آنگاه پنجه های کوچک به صورتش چنگ انداختند و او به داخل سیاهی سقوط کرد.

شکاف روی زمین لرزید و طوری بسته شد که انگار هرگز آنجا نبوده است.

کشیش روم رو به من چرخید، وحشت و ناباوری از نگاهش می ریخت. طولی

نمی کشید که عقل و منطقش سر جایش برمی گشت و به من مشکوک می شد.

چاقوی پروانه ای برادرم را که از دستش افتاده بود برداشتم. دسته اش به سردی

یخ بود و حس خوبی به انگشت هایم می داد. برای اولین بار، ویکتور را درک کردم.

مطمئن نیستم چرا حتی وقتی حقیقت را دیدم حاضر نشدم به برادرم کمک کنم.

شاید چون حرفش را دربارۀ دو زنبور ملکه ای که همزمان سر و کله شان پیدا می شود

خوب یادم بود. فقط یکی از ما می توانست کندو را رهبری کند.

اگر این مسئله حقیقت داشت، ویکتور خودش یک احمق به تمام عیار بود چون در برابر

من چیزی به نام ترحم می شناخت.

آن شب، مردی را که تمام عمرم بابا صدا زده بودم به جرم قتل کشیش روم به زندان

انداختند. آنقدر نوشیدنی خورده بود که نتواند به درستی از خودش دفاع کند. روز بعد،

تصویر من و ویکتور به عنوان کودکان گم شده در روزنامه ها چاپ شد. خانه مان

ماه ها متروکه ماند و پوسید تا اینکه عاقبت فروخته شد.

مدت ها طول کشید تا یاد بگیرم چطور مانند ویکتور قیافه ام را تغییر بدهم، ولی

موفق شدم تا آن موقع خودم را از چشم همسایه ها پنهان کنم. بعد در جلد یک

دختربچۀ بیچاره و بی سرپناه به کلیسا رفتم و خودم را زیر بال و پر کشیش نیک

جا دادم.

خانم جونز عزیز،

خوشحالم که پدرم شما را فرستاده است. حتما شکست برادرم را دیده و متوجه شده

که او کمکی نیست که من در این دنیا لازم داشته باشم. همچنین خوشحالم که

به این سرعت اینجا آمده اید. چون همسر کشیش نیک دارد بچه دار می شود و

بیزارم از اینکه در خانه ای کنار راهبه ها زندگی کنم که در آن یک برادر کوچک تر دیگر

به من تحمیل شود.

برادرم دوست داشت از واقعیت ها و نظرات اندیشمندان بگوید و از وقتی که او را بردند،

تصمیم گرفتم تحقیقاتی انجام دهم تا دانشی را که باقی گذاشته هدر ندهم.

برای مثال، متوجه شدم که جونز یکی از معروف ترین فامیلی های انگلستان

است و پنجمین نام خانوادگی رایج در ایالات متحده. مناطقی وجود دارد که از هر

صد نفر، فامیلی پنج نفرشان جونز است.

در این زمینه، انتخاب نام خانوادگی انسانی تان را تحسین می کنم، هرچند به طرز

دردناکی دور از یک ذهن خلاق است. وقتی مرا به فرزندی گرفتید و نقاب چهره های

جدیدی را به صورت زدیم، به گمانم بد نباشد نام خانوادگی جونز را حفظ کنیم.

وقتی دست مرا گرفتید و از کلیسا بیرون بردید، لطفا این نامه را روی میز کشیش

نیک بگذارید. دست خطم را می شناسد و خودش خواهد فهمید که این نامه را

من نوشته ام. بعد منطقه را به دنبال خانم جونز و دختر کوچکی جست و جو می کنند

تا از ما سؤال بپرسند. شاید حتی با پلیس تماس بگیرند. خوش می گذرد.

تا وقتی بزرگ شوم و دنیا را در دست هایم بگیرم، شما را مامان صدا می زنم.

بی صبرانه منتظرم تا به خانه تان بیایم.

برچسب‌ها: داستان تک پارتی
💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۲ - 22:38
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها