.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

برخلاف چیزی که بهتون می گن، من قلب دارم.

💘داستان تک پارتی~به مناسبت ولنتاین💘

مثل بادکنکی تصورش می کنم که به نخی نازک از سرخرگ ها و سیاهرگ ها

زنجیر شده و از حفرۀ توخالی که دکترها درون قفسۀ سینه ام یافتند بیرون می زند.

نامرئی و غیرقابل لمس است اما می توانم ضربانش را حس کنم؛ مرا زنده نگه

می دارد.

وقتی بچه بودم آزمایش های فراوانی رویم انجام دادند؛ فعالیت و موقعیت قلبم

تمام قوانین پزشکی و آناتومی بدن را زیر سؤال می برد. هیچ کس نمی توانست

با تاباندن پرتوهای X یا گرفتن MRI قلبم را ببیند و توضیحی برای پدر و مادر

وحشت زده ام نداشتند که دلیل زنده بودن و نبض مچ هایم را توجیه کند. مدام

فرضیه می بافتند که من قلب ندارم و دیوارۀ رگ هایم با سلول های بافت قلب

یکی شده اند، اما من بهشان می گفتم قلبم را می بینم. درست همینجا. به فضای

خالی سمت راست صورتم، جایی که هالۀ معلق و روح وار قلبم را می دیدم

اشاره می کردم. در نسیمی که از دریچه های هوا به داخل می دمید تکان می خورد

و با ریتمی منظم می تپید. وقتی انگشتم از آن می گذشت انعکاس انفجاری از

گرما را در قفسۀ سینه ام حس می کردم. همینجاست. شناوره، مثل بادکنک.

با پرتوی X از هوا عکس انداختند و باز هم چیزی هویدا نشد.

پسربچۀ رنگ پریده و رنجوری بودم، شکننده و مریض احوال، جوری که اجازه

نداشتم آنطور که دلم می خواست حرکت کنم. هر چه قلبم از بدنم دورتر می شد،

سرمای بیشتری به وجودم رخنه می کرد. اگر زیاد تند می دویدم قلبم پشت سرم

جا می ماند و نخش به طرز دردناکی کشیده می شد، نفسم را می برید. اگر

ماشینی که داخلش نشسته بودم خیلی تند می رفت، تا لب مرز خفگی می رفتم

و ممکن بود از هوش بروم. اولین روزی که مرا به مهدکودک بردند، معلمم دستم را

گرفت و سعی کرد مرا به داخل ساختمان بکشد. پدر و مادرم برایم دست تکان

می دادند و قلبم جوری به مادرم چسبیده بود که چند قدم بیشتر دوام نیاوردم، از

شدت درد زمین خوردم و در خوابی عمیق مشابه مرگ فرو رفتم. صدای جیغ و

آژیر آمبولانس تنها چیزی است که از ادامۀ اتفاقات آن روز به خاطر می آورم.

با همۀ نگرانی های پدر و مادرم و پزشک خانوادگی مان، یاد گرفتم با قلب عجیب

و بادکنکی ام زندگی کنم و تا حد امکان عادی باشم. بعضی از معلم های دبستانم

خیال می کردند زیادی ادای آدم بزرگ ها را درمی آورم، ولی مسئله این بود که نیاز

داشتم مستقل بار بیایم. وقتی با اعتماد به نفس قدم برمی داشتم و با بدن خودم

راحت می بودم قلبم گوش به فرمان دنبالم می آمد و روزم با حادثه هایی مثل

روز اول مهدکودک سرم خراب نمی شد.

البته نه این که بگویم بچۀ گوشه گیری بودم. بخشی از اعتماد به نفسم برمی گشت

به این حقیقت که آدم های اطرافم چیزی بیش از چهرۀ گچ رنگ و پیکر استخوانی ام

می دیدند. دوست هایی داشتم که نسبت به وضعیت قلب نامرئی ام نصف کنجکاو

و نصف در شگفت بودند. شاید به معصومیت کودکانه ای برمی گشت که باعث

می شد دوستشان را که بیماری عجیبی دارد خاص و محترم بشمرند و سعی کنند

با او مهربان باشند. زنگ های تفریح کنارم قدم می زدند چون می دانستند نمی توانم

تند بدوم و وقتی رکس، قلدر کلاس پنجمی، مرا توی راهرو هل می داد و پسرۀ

خون آشام صدایم می زد، به سرعت مداخله می کردند و به نزدیک ترین معلم

خبر می دادند.

خلاصه بگویم، از شانس خوبم با مردمی آشنا شدم که مرا پذیرفتند. یاد گرفتم

هر روز بدون این که به خودم آسیب بزنم ورزش کنم و برای جبران لرزش همیشگی

نوک انگشتانم، زندگی سالمی را پیش بگیرم. رانندگی یاد گرفتم، بعد فهمیدم

وقتی با سرعتی آرام تر از حد معمول می رانم، چطور باید بوق های عصبانی

پشت سرم را نادیده بگیرم.

تابستان سال گذشته از دبیرستان فارغ التحصیل شدم و با اینکه قلبم زیاد از این بابت

خوشحال نبود، از دوستان و خانواده ام خداحافظی کرده، به کالجی در آن سوی

کشور پناه آوردم. پدر و مادرم در ابتدا نگران بودند ولی می دانستند بلدم از خودم

محافظت کنم.

بهار سال بعد، عاشق شدم.

سر کلاس شیمی، دو صندلی آن طرف تر می نشست. اگر من سرد و مریض بودم،

او مثل خورشید می ماند، گرم و درخشان و سرشار از آثار زندگی. موهای قرمز

آتشینش به شکل فرهای عروسکی روی شانه هایش پایین می افتاد و لبخند

شیطنت آمیزش مزین بود به کک و مک های کمرنگ و طلایی روی پوستش.

اولین باری که او را دیدم، قلبم از جا پرید و ضربانش سرعت گرفت.

با اتمام کلاس، از جا برخاستم و فهمیدم نمی توانم از او دور شوم. قلبم اجازه

نمی داد. بی صبرانه در هوا بال بال می زد و سعی داشت تا جای ممکن به او

نزدیک شود. آن قدر مرا آنجا نگه داشت که دختر از کنارم گذشت و از سالن خارج

شد. آنگاه قلبم به پرواز درآمد و مرا دنبالش کشاند. سرم بدجوری گیج رفت و

تلوتلوخوران دنبالش کردم.

می خواست طرف آن دختر برود. نیاز داشت به او برسد.

قدم زنان پیش می رفتم و قلبم مرا، مثل سگی که آن را به نوعی قلاده بسته اند،

با عجله دنبالش می کشید. ناگزیر به تعقیب دختر پرداختم و امیدوار بودم قلبم با

دیدن او که دارد از ساختمان بیرون می رود و پا به خیابان شلوغ می گذارد از دنبال

کردنش منصرف شود. این اتفاق نیفتاد. سعی کردم تا جای ممکن همرنگ جماعت

شوم اما شک نداشتم مردم دور و برم می توانستند تشخیص بدهند که دارم

کسی را بدون اطلاع خودش تعقیب می کنم.

سه خیابان آن طرف تر، با کم شدن جمعیت، از ترس این که دختر را تا خانه اش

دنبال کنیم و متوجه حضورم شود به تیر چراغ برق چنگ زدم.

فلز رنگی شوک سردی به انگشت های خیس عرقم وارد کرد و لحظه ای بعد، با

کشش ریسمان رگ های معلق، درد شدیدی در قفسۀ سینه ام پیچید. دیدم تار

شد و به سرفه افتادم. دنیا دور سرم می چرخید.

دختر به راه رفتن ادامه داد، قلبم هم به کشیدن من، طوری که انگار می خواست

بگوید باید بین دنبال کردنش و مردن خودم یکی را انتخاب کنم. نقاط سیاه و زرد

هربار پلک می زدم مقابل صورتم بالا و پایین می رفتند.

«لطفا،» با آخرین نفسم سرفه کردم. «لطفا بس کن.»

معجزه رخ داد و دختر موقرمز ایستاد. به اطراف نگاهی انداخت و مرا دید. اخم کرد،

طوری که انگار مطمئن نبود روی صحبتم با اوست یا نه.

کک و مک هایش زیر نور خیابان درخشید و در همان لحظه زانوهایم سست شد.

روی زمین افتادم و چیزی جز تاریکی محض به استقبالم نیامد.

========

وقتی به هوش آمدم، کنار تخت بیمارستان نشسته بود. نگرانی در چشم های

آبی روشنش موج می زد. دید که تکان می خورم، آه کوچکی کشید و روی

صندلی به جلو خم شد.

با اشتیاقی بیش از آنچه انتظار داشتم، گفت: «خدا رو شکر. داشتی من رو

می ترسوندی.»

بعد نگاه دقیقی به صورتم انداخت. «دکترها می گن قلب نداری. چطور ممکنه؟»

تته پته کنان جواب دادم: «م-من قلب دارم...» از رک بودنش حیرت کرده بودم.

«اون درست...»

دست دراز کردم تا نشانش بدهم، بعد متوجه شدم او فکر می کند دارم به خودش

اشاره می کنم. چون همانجا، درون قفسۀ سینۀ دختر، کمی متمایل به چپ،

روح قلب من کنار قلبش جا خوش کرده بود، مثل بچه گربه ای که منبع گرما را یافته.

حس می کردم بدنم دارد گرم می شود. دستم را پایین آوردم.

«داستانش طولانیه.»

پرستاری داخل آمد و گواهی پزشک خانوادگی مان را به او دادم، نامه ای که

تمام اطلاعات مربوط به وضعیت ناشناخته ام را توضیح می داد. پرستار مدتی بعد

برگشت، چند سؤال از من پرسید، نبض و فشار خونم را اندازه گرفت. در آخر،

دختر موقرمز بلند شد که برود.

«دیگه باید برم. مراقب خودت باش، باشه؟»

قلبم به معنی واقعی کلمه پایین افتاد و وقتی قدمی از من فاصله گرفت نزدیک

بود فریاد بزنم که نرود. ولی قبل از آن که بتوانم به حرف بیایم رو به من چرخید و

لبخند زد.

«فردا بعدازظهر، بعد کلاس ها، میام بهت سر می زنم.»

این واژه ها درمان معجزه آسایم بودند. قلبم آرام گرفت و بالاخره کنارم معلق ماند.

========

اسم دختر لارا بود و او نیمۀ زندگی ام شد.

بعد از این که بیمارستان مرا ترخیص کرد، کنارم ماند و کمک کرد راه بروم. سر راه

رفت و برگشت به کالج همدیگر را می دیدیم، همینطور سر کلاس شیمی، عصرها

توی کافه و در اتاق مطالعۀ خوابگاه. قلبم از چسبیدن به قلب او لذت می برد و

شدت خوشحالی که از کنار او بودن بهم دست می داد غیرقابل توصیف بود. حس

زنده بودن داشت. شاید فقط تصور من بود، اما هر روز به هم نزدیک تر می شدیم

و گونه هایم رنگ بیشتری به خودشان می گرفتند. به جایی رسید که روزها

طلوع خورشید را روی پشت بام تماشا می کردیم و شب ها زیر مهتاب می رقصیدیم.

بعدازظهرها روی چمن های پارک دراز می کشیدیم و زیر باران تابستانی دست های

یکدیگر را می فشردیم.

هربار که می خواست برود پیشنهاد می دادم دوباره همدیگر را ببینیم. سر تکان

دادن و لبخند گرمش کافی بود تا قلبم را به من برگرداند.

شنبۀ هفتۀ گذشته روز ولنتاین بود و می خواستم برایش گل ببرم.

گل رز و نامه به دست در پیاده رو قدم می زدم و کلمات را در ذهنم مرور می کردم.

وقتی سر و صدا و آژیر پلیس به گوشم رسید، زیاد توجهی نشان ندادم، ولی بعد

مردم از جلویم کنار رفتند و خرده های شیشۀ پخش شده روی آسفالت و ماشین

آمبولانس به چشمم خورد.

ضربانم تند شد. انگار قلبم زودتر از خودم می دانست چه اتفاقی افتاده. قبل از

این که بتوانم نگاه دقیق تری بیندازم، متوجه خون روی زمین شوم یا چشمم به

موهای قرمز بیرون زده از تخت درون آمبولانس بیفتد، دلم هری ریخت، از پاهای

جمعیت گذشت و مرا دنبالش کشاند. از درد به خودم پیچیدم و ردی از گلبرگ های

رز پشت سرم به جا گذاشتم.

یه حادثه بود. کسی داشت گریه می کرد. حواسم نبود، اصلا ندیدمش. اوه خدای

من...

آژیر همچنان جیغ می زد و مردم خیره نگاه می کردند. لارا پیش از رسیدن به

بیمارستان جان داد.

========

عدۀ کمی به تشییع جنازۀ لارا دعوت شده بودند. فقط خانواده و ده دوازده نفر از

دوستانش. احتمالا راجع به من به خانواده اش گفته بود چون مرا می شناختند.

دور قبر جمع شدیم و تماشا کردیم که تابوت برها چطور تابوت کوچک و چوبی اش را

زیر زمین گذاشتند. رزهای باقی مانده را پرپر کردم و گلبرگ هایشان را روی

قبرش ریختم.

بعد از مراسم، مادر لارا از من دعوت کرد برای صرف ناهار بهشان بپیوندم. پیش از

آن که بتوانم پاسخی دهم، قلبم با ملایمت مرا سمت قبر لارا کشید.

گفتم: «فکر کنم یکم دیگه اینجا بمونم. می خوام... می خوام باهاش حرف بزنم.»

سر تکان داد و طولی نکشید که در قبرستان کوچک تنها شدم. به محض این که

آخرین ماشین دور زد و رفت، قلبم از جایگاه همیشگی اش بیرون جهید و مرا

مقابل قبر، روی زانوهایم انداخت. نفس کوتاهی کشیدم و به سینه ام چنگ زدم.

نجوا کردم: «می دونم.» اشک ها روی گونه هایم پایین غلتیدند. «می دونم، منم

دارم درد می کشم.»

تقریبا می توانستم صدای گریه کردنش را بشنوم. لرزش قدیمی دست هایم

برگشت و بدنم به سردی و سنگینی سنگ شد.

همان جا نشستیم و تا شب عزاداری کردیم.

بعد، در کمال حیرتم، قلبم دوباره مرا کشید.

به جای این که طبق معمول مجبورم کند راه بروم، مستقیم درون زمین فرو رفت،

خاک مرطوب و سردی که استخوان هایم را منجمد کرد و باعث شد به خودم

بلرزم. طولی نکشید که مجبور شدم سینه خیز روی زمین بخوابم، با این حال

قلبم دست از کشیدن برنداشت.

می خواست به او برسد.

آرام گفتم: «بس کن.»

محکم تر کشید. فشار خفیف قفسۀ سینه ام به دردی سوراخ کنند تبدیل شد و

عرق سرد پشت گردنم نشست.

ناله کردم. «بس کن. می گم بس کن، اون رفته.»

دست از کشیدن برنداشت. سرم از شدت درد گیج می رفت و نفسم به سختی

بالا می آمد.

«لطفا تمومش کن، داری من رو می کُشی...»

قلبم گوش نداد. به نظر نمی رسید برایش مهم باشد. به خاک چنگ زدم و

انگشت هایم به راحتی داخل گل نرم فرو رفت. قلبم مرا پایین کشید.

می خواست لارا را ببیند. باید لارا را می دید. او نیمۀ جانم بود. گرما و نورم. دفن شده

زیر زمین.

دست های لرزانم خاک را مشت مشت بلند کرد و کنار ریخت. سریع و سریع و

سریع تر، تا اینکه افکارم محو شد، زمان معنی خودش را از دست داد و تنها ته رنگ

اراده به زنده ماندن بود که مرا پیش می برد. خرده سنگ های ریز و تودۀ گل زیر

ناخن هایم زخمی ام کرد ولی در برابر درد قفسۀ سینه ام هیچ بود. قلبم با بی رحمی

تمام تهدید می کرد که اگر از او اطاعت نکنم مرا به کشتن می دهد.

قسم می خورم فقط می خواستم زنده بمانم.

قسم می خورم.

می دانم باور کردن این که من یک آدم روانی نیستم سخت است، مخصوصا اگر مرا

در حالی بیابید که جسد لارا کینلی را از قبرش بیرون می کشم و توی پیراهنش

گریه می کنم. می دانم خانواده اش از چنین صحنۀ مشمئزکننده ای حالشان به

هم می خورد و دوستانش به خاطر تجاوز به بدن بی روحی که در پی آرامش

بوده از من متنفر خواهند شد.

می دانم که، هر کس این نوشته ها را بخواند رو به آسمان کرده و دعا می کند

من به معنی واقعی کلمه قلبی نداشتم و از اول مرده به دنیا می آمدم.

اما من قلب دارم. خواهش می کنم باور کنید. در سلول این زندان نمی توانم زیاد

تکان بخورم ولی قلبم حتی اینجا و الان هم سعی دارد مرا طرف عشقش بکشد.

دیروز یکی از نگهبان ها با لحنی تمسخرآمیز بهم گفت خانوادۀ لارا تصمیم گرفته اند

جسدش را بسوزانند و خاکسترش را در هوا پخش کنند تا دست آدم هایی مثل

من دیگر به او نرسد. از آن موقع تا به حال نتوانسته ام از کنار در جنب بخورم.

قلبم سعی دارد مرا از سلول بیرون بکشد اما اینجا دیگر خبری از گل نرم قبرستان

نیست. بدنم ضعیف و پوست دست هایم پاره پاره است، امکان ندارد بتوانم

دست خالی از زندان بگریزم.

نمی دانم اصلا قرار است آزادم کنند یا نه. صادقانه بگویم نمی دانم از کدام بیشتر

می ترسم: انقدر اینجا بمانم و به نگهبان ها التماس کنم صداقتم را باور کنند تا

جایی که قلبم بالاخره خودش را از بدنم بکَند و چیزی جز جسد بی جانم روی

زمین باقی نگذارد، یا این که آزاد شوم و سر از دنیایی در بیاورم که لارا فقط به شکل

توده ای خاکستر سوار بر باد در آن وجود دارد. بادی که احتمالا ذرات ریز لارا را در

شش رهگذران فرو می برد.

قلبم قصد دارد دانه دانۀ خاکسترهایش را بیابد و او را به آغوشم بازگرداند.

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۲ - 19:1
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها