داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

🩸🚪Suicide Mentioned🚪🩸
وقتی آن روز زمستانی به اتاق انتظار قدم گذاشتم، ساعت 2:57 به وقت کالیفرنیا بود.
با ورودم سرمای گنگ و لمس نشدنی پشت شیشه ها به درون اتاق عایق بندی شده
دمید. اتاق سراسر طیف های خاموش بود، با گل های فنجانی ریز روی کاغذدیواری هایش
و چراغی زردرنگ کنار قفسۀ مجله ها. سه مبل کوچک دورتادور اتاق چیده بودند، دوتا
خاکستری و یکی قهوه ای، اما میزی نبود چون می دانستند هیچ کس در این اتاق قرار
نیست هم صحبت هایی داشته باشد که دور میز با هم گرم بگیرند. یک در سفید و تنها
به راهرویی راه داشت که چند اتاق کار از آن مشتق می شدند.
همیشه روی مبل خاکستری می نشستم که نسبت به بقیه بیشتر به عمق اتاق فرو
رفته بود، جایی که هر کس وارد اتاق می شد نمی توانست بلافاصله من را ببیند. امروز
هم همان جا نشستم. به ساعت مچی ام نگاهی انداختم و هنوز 2:57 بود.
روی دیوار پشت مبل قهوه ای پنج پلاک برنجی از بالا به پایین نصب کرده بودند. کنار هر
پلاک کلیدی قرار داشت که وقتی فشارش می دادی روکش پلاستیکی ارزان قیمتش با نور
سرخ روشن می شد. هر جمعۀ زمستانی کالیفرنیایی درست رأس ساعت 3:00 سومین
کلید را فشار می دادم تا به متیاس اوکونل، فوق تخصص تراپی خبر بدهم که این جا هستم.
مجله ای از قفسه برداشتم، تکیه دادم و ورق زدم.
تازه شعر نسبتا زیبایی دربارۀ تنهایی زمستان از دیدگاه یک زن بیوه پیدا کرده بودم و داشتم
می خواندمش که درب ورودی روی لولایش جیرجیر کرد و به آرامی باز شد. مرد جوان
ناآشنایی با ژاکت بافتنی و گشادش داخل آمد. کوله پشتی راه راهی داشت که نشان
می داد یا دانشجو است یا بی خانمان؛ شاید هر دو. وقتی بالاترین دکمۀ روی دیوار را
می فشرد نگاهم را دزدیدم. روی یکی از دو مبل اشغال نشده نشست، مبلی که از
دکمه ها دور تر بود، خاکستری رنگ.
بیت آخر شعر پیام تلخی را به همراه آورد که دردی بی حس کننده در وجودم باقی گذاشت.
مرد جوان کوله پشتی اش را روی پاهایش نشاند و عینکش را با یک انگشت روی صورتش
بالا برد، از همان عینک های قاب شاخی که ریکی تایلر قبل از این که او را به قتل برسانم
به صورتش می زد.
شانه هایش کمی پایین افتاد. مدتی در سکوت نشستیم.
متیاس اوکونل هر هفته می گفت تقصیر من نیست که ریکی تایلر مرده، می گفت کاری
از دست من ساخته نبوده و در نهایت او خودش به تنهایی این انتخاب را کرده است. و این
که او نیمه شب وسط آپارتمان کوچکش در بیجینگ، میلیون ها کیلومتر دور از این جا،
خودش را دار زده به این معنی نیست که من او را کشته ام. مدام سعی می کردم این
جمله را با صدای بلند تکرار کنم اما هربار زبانم می گرفت.
مجله را ورق زدم تا به دست هایم کاری جز لرزیدن داده باشم. در صفحۀ بعد کاریکاتورهایی
از شخصیت های سیاسی رسم شده بود که عنوانی زیرکانه و خنده دار داشت.
مرد جوان ژاکت پوش سرفه کرد.
نمی فهمیدم، اگر ریکی تایلر را به قتل نرسانده ام، چرا هر از چند گاهی به من سر می زد
و با چهرۀ اندوهگینش مقابلم، زیر آفتاب بعدازظهر می نشست. جوان و قدبلند و جذاب بود،
درست مثل همیشه. بعضی وقت ها تصور می کردم با هم حرف می زنیم، هرچند در
واقعیت هیچ گاه واژه ای به زبان نمی آوردم چون از جوابی که ممکن بود بدهد هراس
داشتم. بیشتر وقت ها، فقط باور می کردم آن جاست، اما می دانستم نیست. یا شاید
هم می دانستم هست ولی باور می کردم نیست.
در هر صورت، او آن جا بود. و می توانستم جای طناب را دور گردنش ببینم.
پیش خودم فکر کردم مرد جوان ژاکت پوش چه مشکلی دارد. تصمیم گرفتم او را برنارد
صدا بزنم. لحظه ای فکر کردم برنارد چه مشکلی دارد. همۀ ما مشکلاتی داریم و برای
همین این جا هستیم. بی تفاوتی سردی که به قتل انجامید، کابوس هایی که داخلشان
حیوانات کوچک را خفه می کنی، صداهایی که در سرت می پیچند، و از این جور چیزها.
همه یک جایی توی مغزمان، به اصطلاح، یک تخته مان کم بود.
متیاس اوکونل، فوق تخصص تراپی بهم گفته بود دلیل روآوردن آدم ها به تراپی این نیست.
به قدری در تلاش برای متقاعد کردنم خوب عمل می کرد که گاهی آرزو می کردم واژه هایش
راست باشند.
یعنی برنارد هیچ وقت با خودش فکر کرده بود شاید بد نباشد یک قرص آرام بخش بیشتر از
چیزی که برای سلامت روان تجویز می شود بخورد؟
دودل بودم که با برنارد حرف بزنم یا نه. شاید اسمش را بپرسم... چه جذاب می شد اگر
واقعا برنارد باشد.
عنوان زیرکانۀ کارتون سیاسی درد داشت. این روزها همه چیز درد داشت. فکر کردن
درد داشت. قورت دادن چای درون یک ماگ غول آسا و تظاهر به این که نوشیدنی الکلی
بود درد داشت. تلاش برای نشستن روی مبل قهوه ای که نزدیک دکمه های دیوار بود
به جای مبل خاکستری همیشگی خودم درد داشت، حتی اگر هر هفته تلاش می کردم
آنجا بنشینم.
تابستان سال بعد از فارغ التحصیل شدنمان، ریکی تایلر مرا به سینما دعوت کرد. قرار نبود.
فیلم به شدت ناعاشقانه ای دیدیم، دربارۀ رابطۀ پردست انداز زنی بیش از حد مهربان و
مردی که بیماری مرگباری داشت. هر دو از آن فیلم متنفر شدیم و درحالیکه از سالن بیرون
می آمدیم از نارضایتی مان سر مرگ مرد در انتهای داستان غر زدیم. سر از رستورانی
درآوردیم و برای صرفه جویی در مصرف پول، یک پیش غذای فرانسوی را با هم تقسیم
کردیم. کارکنان رستوران تمام مدت به ما چشم غره می رفتند. این آخرین باری بود که
ریکی تایلر را دیدم، بعد رفت به بیجینگ تا بمیرد.
گاهی از خودم می پرسیدم برنارد احساس تنهایی می کرده؟ در ذهنم او را می دیدم
که داخل خانه اش روی صندلی ولو شده، زیر وزن بی حوصلگی خالص، یا گوشۀ کافه ای
نشسته و با روان نویسی که جوهر از آن می چکد صفحۀ خاکستری ژورنالش را سیاه
می کند. او را پشت ویترین مغازه ای می دیدم که آرام آرام به قطعه ای شیرینی با خامۀ
بیش از حد شیرین گاز می زند که هم معده اش آرام شود هم مغزش بی حس.
دید که به او خیره شده ام و لبخند کجی بهم زد. سریع نگاهم را دزدیدم و سرم را حتی
سریع تر در مجله ام فرو بردم.
ریکی تایلر بیماری مرگبارش را خوب مخفی نگه می داشت، همانی که رفته رفته
قلبش را بلعید. نزدیک ترین چیز به حقیقت که بهم می گفت زمان هایی بود که بعد از
نیمه شب بهم زنگ می زد، از یک جای پر سر و صدا. واژه هایش را در هم و جویده جوید
می گفت و منتظر جواب نمی ماند. خودش را ترسویی خطاب می کرد که نمی تواند به
هیچ کس کمک کند، می گفت هیچ کس سزاوار شناختن او و هیولای تاریک در حال رشد
درونش نیست. هر بار می خندیدم و می پرسیدم کجاست و چه می نوشد.
سراپا شیرین بود، شیرینی که مرکزی ژله ای داشت. صبح روز بعد دوباره لبخند به لب داشت.
ضربان قلبم تند شد. دوباره نگاهی به برنارد انداختم، به سرعت. داشت پایش را روی زمین
می کوبید. ناگهان مطمئن نبودم او چه قدر دیگر زنده خواهد ماند. آن تختۀ گم شده از سرش
ممکن بود کار دستش بدهد، درست مثل ریکی تایلر، و بعد چه؟ یک خطای بزرگ ماشینی
بود، دسترنج آنتروپی، یک جرقۀ کوتاه، و او دیگر وجود نداشت. و بعد بهترین دوستش
سرش را به دیوار می کوبید و پیچ و مهره های سر خودش را هم بیرون می ریخت، همین طور
باقی دوستانش و دوست های آن ها. آنگاه متیاس اوکونل، فوق تخصص تراپی بیش از آنچه
انگشتانش بتوانند بشمرند بیمار پیدا می کرد و من یک گوشه ای برای خودم می گریستم
و بدن برنارد لحظه به لحظه روی تابوتی از گل های تازه سردتر می شد و سرانجام درحالیکه
ریکی تایلر دست هایش را می فشرد تا ابد چشم از جهان فرو می بست.
در این لحظه چه باید می گفتم تا جانش را نجات دهم؟ سلام، حالت چه طور است؟
خوب هستی؟ مطمئنی؟ لطفا، باید با من روراست باشی، کاملا و حتما مطمئنی؟ فردا
برای من زنده باش، باشد؟ قول می دهی؟ منظورت چیست که من دیوانه ام؟ مگر تو هم
برای اینجا بودن دلیلی نداری؟
زبانم پشت دهان بسته تکان می خورد، واژه ها به لب هایم فشار می آوردند.
درست همان لحظه، نگاهم به ساعت مچی ام افتاد و می گفت 3:01 است. دیر کردم.
چیزی در پس زمینۀ ذهنم مچاله و دور ریخته شد.
مجله را به کناری انداختم، ایستادم، به طرف دیوار تلوتلو خوردم و وقتی دکمۀ سوم از بالا را
فشار می دادم زیرلب دعایی خواندم. لطفا مرا ببخش. برنارد تماشا کرد که سر جایم برگشتم
و نشستم. درست همان جایی که همیشه می نشست، روی مبل قهوه ای، ریکی تایلر
لبخند غمناکی تحویلم داد.
با همان صدای گرفته ای که دلم خیلی، خیلی برایش تنگ شده بود گفت: «امیدوارم در حال
بهتر شدن باشی.»
بعد در یکی از اتاق ها با جیرجیر خفیفی باز شد و اوکونل سرش را بیرون آورد تا نشان بدهد
آمادۀ دیدنم است.
برنارد و ریکی تایلر با چشم هایشان مرا دنبال کردند. از راهروی سراسر سفید گذشتم.
تراپیست در را پشت سرم بست.
من روی مبل نرم سفید نشستم و دکتر اوکونل روی صندلی چرخ دارش، و رأس 3:02
جلسه مان را شروع کردیم. ولی من آن قدر از واژه ها تهی بودم که حتی یک کلمه هم
نتوانستم بگویم.