.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

برادرم مرده، اما هنوز بهم پیام می‌ده.

برادرم سم سه سال پیش فوت کرد. طی یک حادثه. راننده خوابش برد و ماشین از مسیر منحرف شد. سم حتی فکرش را هم نمی‌کرد آن روز آخرین روز زندگی‌اش باشد. یک لحظه داشت از دانشگاه برمی‌گشت خانه، و لحظه‌ی بعد... رفته بود.

صبح پنجشنبه دفنش کردیم. محبوس در تابوتش. تصادف چهره‌اش را نابود کرده بود. روزها بعد از خاک‌سپاری‌اش، خواب به چشمم نمی‌آمد. به گوشی موبایلم خیره می‌ماندم، پیام‌های قدیمی‌مان را بالا و پایین می‌کردم و جوک‌های مسخره و گیف‌های بی‌مزه‌ای را که بینمان رد و بدل می‌شد دوباره و دوباره می‌دیدم.

دو هفته پس از خاک‌سپاری، پیامی از طرف شماره‌ی سم دریافت کردم.

«این‌جا خیلی سرده. پتویی چیزی؟»

گوشی از دستم افتاد.

با خودم گفتم حتما کسی خطش را خریده. پیش می‌آید، نه؟ جواب ندادم. اما پیام‌ها قطع نشد. هر چند وقت یکبار، خیلی رندوم. بی‌هدف.

«داداش شارژرم رو خونه‌ی تو جا گذاشته‌م؟»

«هنوز اون بازی زامبیه رو داری؟»

«از پنجشنبه‌ها متنفرم.»

بعضی‌هایشان بیش از حد دقیق بودند. حرف‌هایی که زیادی سم بود. حتی رفتم و حضوری با اپراتوری که سیم‌کارتش را فروخته بود حرف زدم. بهم گفتند بعد از مرگش، سیم‌کارتش را غیرفعال کرده‌اند. پیام‌ها را به مسئول بخش فروش نشان دادم. رنگ از رخش پرید و پرسید که آیا شوخی می‌کنم؟ نمی‌کردم.

سرانجام تصمیم گرفتم گوشی‌ام را عوض کنم. شماره‌ی جدید. سیم‌کارت جدید. متوقف شد.

تا همین هفته‌ی پیش؛ که دوباره پیامی گرفتم.

همان شماره. همان پیام‌ها. فقط حالا، دیگر رندوم نه، بلکه با... آگاهی ترسناکی فرستاده می‌شد.

«مدل موی جدید بهت میاد.»

«اون دختره توی کافی‌شاپ بهت لبخند زد. چرا دعوتش نمی‌کنی برید بیرون؟»

«فردا نرو سر کار.»

آخری بدتر از بقیه تکانم داد. ساعت ۲:۱۳ صبح به دستم رسید و تا طلوع آفتاب بر ذهنم حکومت کرد. به خودم گفتم بی‌معنی است، و رفتم سر کار.

ساعت ۸:۴۶، یکی از کاشی‌های بزرگ سقف از جا درآمد و فقط با دو وجب فاصله از جمجمه‌ام پایین افتاد. اگر روی سرم فرود آمده بود می‌توانست به راحتی ضربه‌مغزی‌ام کند.

شروع کردم به جواب دادن.

من: «تو کی هستی؟»

«منم.»

من: «تو سم نیستی.»

«زیرشیروونی رو چک کن.»

زیرشیروانی خانه‌ام به قدری کوچک بود که حتی نمی‌توانستی داخلش بایستی. آن شب، چراغ‌قوه به دست سری بهش زدم. پر از گرد و خاک و تارعنکبوت‌بسته بود. نور را به اطراف تاباندم تا جعبه کفش ناآشنایی گوشه‌ی اتاق پیدا کردم. طرف خودم کشیدمش.

داخلش تعدادی عکس بود. از من. حین خوابیدن. موقع کار کردن توی شرکت. داخل ماشینم. برخی از زوایایی گرفته شده بود که نشان می‌داد عکاس درست همان‌جا بوده. در حال تماشای من.

و یک چیز دیگر. تلفن همراه قدیمی سم. صفحه‌ی نمایشش ترک برداشته بود اما هنوز روشن می‌شد. شارژ نداشت. با خودم پایین آوردمش.

به پدر و مادرم چیزی نگفتم.

گوشی را به شارژ زدم و روشنش کردم.

پیام جدیدی رویش نبود، فقط قدیمی‌ها – مربوط به زمانی پیش از مرگش.

ولی توی تلگرامش، یک پیام به صورت draft ذخیره شده بود. پیامی که هرگز فرستاده نشد.

«داره برمی‌گرده. بهش اعتماد—» همین‌جا ناتمام می‌ماند.

صفحه‌ی گوشی‌ام با نوتیفیکیشن پیام جدیدی روشن شد.

«قرار نبود اون رو پیدا کنی.»

نخوابیدم.

دیشب داشتم تلویزیون تماشا می‌کردم که پیام جدیدی گرفتم.

«بیا بیرون.»

از جایم جنب نخوردم.

بعد، پیامی دیگر.

«یا من میام داخل.»

چوب بیس‌بال به دست، در خانه را گشودم. کسی نبود.

دینگ.

«بالا رو نگاه کن.»

به پشت‌ بام چشم دوختم. کسی نبود.

عکسی برایم ارسال شد.

من بودم. توی چهارچوب در خانه‌ام. از بالا.

از پشت بام.

در را محکم بستم و به پلیس زنگ زدم. گفتم کسی هر جا می‌روم تعقیبم می‌کند. اطراف خانه را گشتند. چیزی نیافتند.

امروز، گوشی قدیمی برادرم را خرد کردم و توی رودخانه انداختم. دوباره شماره‌ام را عوض کردم.

ولی همین الان، پیام جدیدی برایم فرستاد.

فقط این که: «سعی‌ نکن شر هم‌خونت رو از سرت باز کنی.»

و زیرش، عکسی از من در حال نوشتن این متن بود.

برچسب‌ها: داستان کوتاه
💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴ - 15:57
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها