داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

برای شنیدن آهنگ کلیک کنید👆 صداش ضعیفه :-: با هدفون گوش کنید بهتره 🎧
متن آهنگ و ترجمه:

They call me Puppeteer
عروسک گردان صدام می زنن.
Dry your tears
اشک هات رو خشک کن.
Golden strings and
نخ های طلایی و
Fragile dreams
رویاهای شکننده.
Oh Puppeteer
اوه عروسک گردان!
Dry your tears
اشک هات رو خشک کن.
Broken hearts your nimble fingers steer
انگست های ظریف و چابک تو قلب های شکسته رو هدایت می کنن.
It's always like this
همیشه همینطوره.
Standing alone here
تنها اینجا ایستادم؛
All on my own here
اینجا فقط خودمم و خودم.
?Is it selfish
این خودخواهیه؟
The pain was mounting
درد داشت بیشتر و بیشتر می شد...
Can't let them in here
نمی تونم بذارم بیان اینجا.
I'm holding up here
دارم طاقت می آرم!
?Why's the dark so crushing
چرا تاریکی انقدر سخت و ناامیدکننده ست؟
And then a figure came reflecting golden light
و بعد یه نفر اومد که نور طلایی از خودش ساطع می کرد.
And then the air grew still, I knew it wasn't right
و بعد همه چیز ساکت و بی حرکت موند، می دونستم [یه چیزی]
درست نیست.
The fear that sprang up in my heart told me to run
ترسی که ناگهان به قلبم افتاد بهم گفت فرار کنم.
But when he sang so softly I knew that my fight was gone
ولی وقتی اون شخص با لحنی نرم و صدایی آروم آواز خوند فهمیدم
[توان] مقاومت کردنم از دست رفته.
Puppeteer
عروسک گردان،
Calm your fears
ترس هات رو آروم کن.
To be alone
تنها بودن...
This pain I've known
این درد رو می شناسم.
Puppeteer
عروسک گردان،
Calm your fears
ترس هات رو آروم کن.
Just let go embrace the warm glow
فقط خودت رو رها کن و نور گرم رو در آغوش بکش. (با آغوش باز بپذیر.)
Puppeteer
عروسک گردان،
Dry your tears
اشک هات رو خشک کن.
Golden strings and
نخ های طلایی و
Fragile dreams
رویاهای شکننده.
Oh Puppeteer
اوه عروسک گردان!
Dry your tears
اشک هات رو خشک کن.
Broken hearts your nimble fingers steer
انگشت های ظریف و چابک تو قلب های شکسته رو هدایت می کنه.
He's always been here
اون همیشه اینجا بوده.
Watching me cry there
گریه کردن هام رو اونجا تماشا می کرد.
He's standing by there
همونجا ایستاده،
Going nowhere
جایی نمی ره.

He called her evil
اون زن رو شیطانی صدا زد.
Watched what she did there
کاری رو که اونجا انجام می داد تماشا کرد؛
Saw the abuse there
ظلم و ستم اونجا رو دید.
His gaze became wrathful
نگاهش خشمگین شد.
And then her screaming broke the silence of the dark
و بعد صدای جیغ های زن سکوت تاریکی رو شکست.
For years the trauma I saw left its scarring mark
سالیان سال لحظۀ دهشتناکی که دیدم زخم خودش رو باقی گذاشت.
The veil that had consumed her fell upon me too
پردۀ [تاریکی] که اون زن رو بلعیده بود روی من هم افتاد.
He stood beside me singing that sweet song I almost knew
مرد کنارم ایستاد، همون آهنگ شیرینی رو می خوند که [حالا] تقریبا
می شناختمش.
Puppeteer
عروسک گردان،
Calm your fears
ترس هات رو آروم کن.
To be alone
تنها بودن...
This pain I've known
این درد رو می شناسم.
Puppeteer
عروسک گردان،
Calm your fears
ترس هات رو آروم کن.
Just let go embrace the warm glow
فقط خودت رو رها کن و نور گرم رو در آغوش بکش.
Puppeteer
عروسک گردان،
Dry your tears
اشک هات رو خشک کن.
Golden strings and
نخ های طلایی و
Fragile dreams
رویاهای شکننده.
Oh Puppeteer
اوه عروسک گردان!
Dry your tears
اشک هات رو خشک کن.
Broken hearts your nimble fingers
انگشت های ظریف و چابک تو قلب های شکسته رو هدایت می کنن.
Take all the broken stitch them up
همۀ درهم شکسته ها رو بردار و [قطعه های شکسته شون رو]
به هم بدوز.
with this golden token
و با این نشان طلایی ترمیمشون کن!
Relief they'll finally feel
اونا بالاخره به آسایش می رسن.
Even if it isn't real
حتی با اینکه واقعی نیست!
Puppeteer
عروسک گردان،
Calm your fears
ترس هات رو آروم کن.
To be alone
تنها بودن...
This pain I've known
این درد رو می شناسم.
Puppeteer
عروسک گردان،
Calm your fears
ترس هات رو آروم کن.
Just let go embrace the warm glow
فقط خودت رو رها کن و نور گرم رو در آغوش بکش.
Puppeteer
عروسک گردان،
Dry your tears
اشک هات رو خشک کن.
Golden strings and
نخ های طلایی و
Fragile dreams
رویاهای شکننده.
Oh Puppeteer
اوه عروسک گردان!
Dry your tears
اشک هات رو خشک کن.
Broken hearts your nimble fingers steer
انگشت های ظریف و چابک تو قلب های شکسته رو هدایت می کنن.

_nsn9.png)
مدت زیادی بود که آن عروسک را داشتم.
عروسک چینی و زیبایی بود. شکل و شمایلش هم... تفاوت زیادی
با دیگر عروسک های چینی نداشت. آخر می دانید... تقریبا همه شان
یک شکل هستند. موهای فر، بلند و طلایی رنگ. چشم های سیاه.
پیراهنی قشنگ و صورتی-قرمز که ربانی دور کمرش پیچیده می شد.
وقتی خیلی کوچک بودم عروسک را از مادرم هدیه گرفتم. آن وقت ها
فکر می کردم: «چه عروسک بی نظیری است! چقدر خوشگل است!
چه چهرۀ بی نقصی دارد!» مادربزرگم تقریبا پنجاه تا عروسک مانند آن
در خانه اش داشت. همه شان چینی، زیبا، بی نقص، اما شکننده.
وقتی به خانۀ مادربزرگ می رفتم، ساعت ها با عروسک هایش بازی
می کردم. ولی این عروسک به خصوص، با موهای طلایی و آن پیراهن
صورتی رنگش، همیشه در یاد و خاطرم خواهد ماند.
چون این همان عروسکی است که مرگ من را به ارمغان خواهد آورد.
خیلی وقت بود که تنها زندگی می کردم. تازه وارد دانشگاه شده بودم،
انگار یکدفعه همۀ برنامه های زندگی آینده ام جلوی رویم پهن شده بود
و تنها کاری که باید انجام می دادم این بود که دست دراز کنم و چیزی
را که می خواستم، بردارم. به همین سادگی. هدفم روان شناسی
بود، رشته ای که طی سه سال گذشته به آن علاقه مند شده بودم.
از آنجایی که مادرم پرستار بود و پدرم روان پزشک، دیگر جای سوالی
باقی نمی ماند. با این حال، معلوم شد دور شدن از خانواده و همۀ
دوستانم سخت تر از چیزی است که فکرش را می کردم.
بله. هم اتاقی ام آدم خوبی بود، ولی شاید نه به پرحرفی ای که
امیدوار بودم باشد. من آدمی نبودم که همینطور ساکت گوشۀ اتاقم
بنشینم و تا زمانی که صد در صد لازم است، حرفی نزنم. از بیرون
رفتن و هم صحبتی با دوستان لذت می بردم... ولی نه وقت انجام
چنین کارهایی را داشتم و نه کسی که بتوانم او را دوستم بخوانم.
هیچ کس با من حرف نمی زد، مگر وقتی که می خواست پیام خاصی
را منتقل کند. مثلا بگوید فلان معلم می خواهد تو را ببیند. یا مثل هم
اتاقی ام که یکبار یادش رفته بود شیر بخرد و برای اولین و آخرین بار با
من تماس گرفت. خیلی شیک و ساده بگویم: وضعم خراب بود.
تک و تنها بودم.
تکالیفی که بهمان می دادند تنها چیزی بود که می توانست حواسم را
از "تنهایی" پرت کند. باعث می شد فکر کنم وقتی ندارم که دنبال
دوست پیدا کردن باشم، نه این حقیقت دردناک که نمی توانم برای
خودم دوستی پیدا کنم. اصلا دوست چیز مسخره ای بود. نیازی به آن
نداشتم.
تنها یک چیز از خانه با خودم آورده بودم: همان عروسک. با چهرۀ
همیشه خندانش روی میز کنار تختم نشسته و هر گاه به هم صحبت
نیاز داشتم یا به کسی که در تاریکی حواسش بهم باشد، آنجا بود.
همیشۀ خدا من و آن عروسک بودیم.
آن عروسک نفرین شدۀ زشت.
با گذشت زمان، به تدریج از همۀ جمع ها و موجودات زنده کناره گیری
کردم. کناره گیری از هر نوع ارتباط انسانی. نزدیک بود زیر بار درس و
مشق ها له شوم و کم کم داشتم از آمدن به این دانشگاه پشیمان
می شدم. ولی نمی توانستم همه چیز را رها کنم و برگردم خانه. پدر
و مادرم از خورد و خوراکشان زده بودند تا بتوانند هزینۀ سفر و
تحصیلم را کامل پرداخت کنند. فقط باید می ماندم و از شرایط بهترین
بهره را می بردم.
واقعا خیلی سخت تلاش کردم. ولی نفرت دانشجوهای اطرافم روز به
روز بیشتر گریبان گیرم می شد و به ساعت ها تنهایی در کنج اتاق
تاریکم محتاج می شدم. روی تخت می نشستم، سرم را بین دست
هایم می فشردم و خودم را آرام می کردم. هر روز بیرون رفتن از اتاق
سخت تر می شد. هم اتاقی ام از من نفرت داشت. خوب می دانستم.
اما نمی شد او را مقصر دانست. تقصیر از من بود که مسئولیت کارهای
نظافتی و حیاتی خودم را به عهده نمی گرفتم. تمیز کردن اتاق،
شستن ظرف ها، بیرون بردن آشغال ها... ولی نمی توانستم
انجامشان بدهم. داشتم درون گودالی تاریک کشیده می شدم.
و تنهایی، با خودش سوء ظن هم آورده بود.
اوایل با تنها بودن کنار می آمدم. ولی کم کم به حدی رسید که متوجه
رفتار عجیب و غریب خودم شدم. همواره طرف دیگران دست دراز
می کردم و می خواستم به کسی بگویم حالم خوب نیست. اضطراب و
استرس به جانم افتادند و کسی هم وقت نداشت با یک دانشجوی
افسرده که احتمالا یک تخته اش هم کم است حرف بزند. اعصابم
به هم ریخته بود... همۀ این ها به خاطر نقل مکان بود... به محیط جدید
عادت نداشتم... حداقل امیدوار بودم اینطور باشد.
خودم را در اتاقم حبس کردم. دیگر هیچ جا نمی توانستم بروم. هر روز
باید برای استادهایم نامه می نوشتم و می گفتم که مریض شده ام،
نمی توانم سر کلاس حاضر شوم. اما بعد از مدتی این کار را هم
گذاشتم کنار. چه اهمیتی داشت؟ پولشان را که گرفته بودند؛ قرار نبود
کسی را سراغم بفرستند تا حالم را بپرسد و علت غیبت هایم را جویا
شود. پس همینطور به بی هدف چرخیدن در اتاقم ادامه دادم. هفته ها
می گذشت. این چرخۀ شومی بود که نمی توانستم خودم را از شرش
خلاص کنم.
بعد... اتفاق افتاد. اتاقم قفسم بود. چیزی نمی خوردم؛ نمی توانستم
که بخورم. حتی کارم به جایی کشید که هم اتاقی ام می آمد و روی
در اتاق می زد تا ببیند همه چیز مرتب است یا نه. ولی من هیچ وقت
در را باز نمی کردم. فقط فریاد می زدم که تنهایم بگذار! و او هم همین
کار را می کرد.
آنقدرها هم اهمیت نمی داد که برای بار دوم تلاش کند. دیگر هرگز روی
در اتاقم نزد. فقط من بودم. من. و آن عروسک. که شاهد هر نفس و هر
قطرۀ اشکم بود.
و در نهایت... آن شب سر رسید.
امشب، در واقع.
شبی بود که به گذراندنش عادت داشتم. تنها. حتی به خودم زحمت
نداده بودم چراغ ها را روشن کنم. از روی تخت بلند شدم، سوئی شرت
و کتانی هایم را با بندهای باز پوشیدم و پس از چندین روز، برای
اولین بار از اتاق بیرون رفتم. به هوای تازه نیاز داشتم و دستگیرۀ پنجرۀ
اتاقم مشکل داشت، باز نمی شد. نیمه شب بود؛ شاید هم صبح زود.
هوا هنوز تاریک بود پس با اینکه نمی دانستم ساعت چند است فکر
می کردم باید شب باشد. اصلا چه فرقی به حال من داشت؟
کوچکترین اهمیتی نمی دادم.
در هر صورت، فقط یکی دو دقیقه زمان می خواستم تا هوای تمیز
بهاری را استشمام کنم. و شاید هم در مسیر برگشت از سوپرمارکتی
داخل زمین دانشگاه بسته ای سیگار و یک بطری آب معدنی بخرم.
باورم نمی شد می خواهم این کار را بکنم. از سیگار بدم می آمد.
روزگاری دیدن دودی که از دهان کسی خارج می شد حالم را به هم
می زد. ولی حالا... فکرش آرام بخش بود. چیزی که شاید می توانست
بیدار نگهم دارد و بهم حس امنیت بدهد.
ولی در آن شب به خصوص، اتفاق عجیبی در شرف رخ دادن بود.
یک نفر درب ورودی دانشگاه را باز گذاشته بود. تا به حال سابقه
نداشت. نگهبانی همیشه حواسش بود که درها را بسته نگه دارد.
ظاهرا بعضی کارهایشان را به درستی انجام نمی دهند.
شانه ای بالا انداختم و به قدم زدن ادامه دادم. خوبی قدم زدن
در ساعت های کم رفت و آمد این است که کسی آن اطراف نیست
تا با صدای گوش خراشش آزارت بدهد. همه جا ساکت بود. هر از چند
گاهی یک اتومبیل با سرعت از کنار دروازه ها می گذشت. جز صدای
ویژمانند ماشین ها، صدای دیگری شنیده نمی شد. آرام بخش.
چند دقیقه بعد، وقتی خنکی نسیم بالاخره دمای پوست داغم را
متعادل کرد، تصمیم گرفتم به اتاقم برگردم. شاید کمی تلویزیون تماشا
کردم. فکر نکنم این وقت شب برنامۀ خوبی پخش کنند، ولی خواب
که به چشم هایم نمی آید، از هیچ چیز بهتر است.
به داخل ساختمان خوابگاه قدم گذاشتم و مشغول درآوردن سوئی
شرتم شدم. اما به محض اینکه به راه پله رسیدم، دستم روی آستینم
خشک شد. چیزی سر راهم بود. یا، کسی. یک نفر وسط پله ها
ایستاده بود؛ پشت به من، انگار که حین بالا رفتن از پله ها منجمد
شده باشد.
باید اعتراف کنم این صحنه تا حدودی مرا ترساند. ولی یک ثانیه بعد،
به حالت "چرا باید اهمیت بدهم؟" خودم برگشتم و سعی کردم بدون
تنه زدن به شخص از پله ها بالا بروم. اول فکر می کردم هم اتاقی ام
است. (شاید از سروصدای بیرون رفتنم بیدار شده بود.) ولی
به ظاهر زیادی... مردانه بود؛ خیلی بزرگتر از هم کلاسی ریزنقشم.
تلاش کردم از کنار غریبۀ عجیب عبور کنم و اشتباهی آرنجم به آرنجش
خورد. ولی نه حرفی زد و نه تکان خورد. همانطور آنجا ایستاده بود. کم
کم داشت مرا می ترساند. در کل شرایط ناجوری بود. ولی مسلما
دانشجوهایی در این ساختمان بودند که بخواهند با این کارها سر به
سر سال اولی ها بگذارند. من یکی که گولشان را نمی خوردم.
با این فکر، به راهم ادامه دادم تا اینکه صدایی شنیدم. از آن نوع
صداهایی بود که تمرکز آدم را به کل خرد و خاکشیر می کند. تقریبا...
حواس پرت کن بود. گوش خراش. موی تن سیخ کن. سر جایم خشکم
زد. سرم را چرخاندم تا به غریبه نگاه کنم.
اول صدای جیرجیرمانندی بلند شد، همان صدایی که مرا از جا پرانده
بود. بعد صدای گریه. گریه های یک مرد. ولی انسان نبود. چرا، شاید
تا حدودی بود. ولی صدایش به طرز غیرعادی ای تغییر می کرد. انگار که
از یک تلویزیون با صفحه نمایشی درب و داغان پخش می شود. فقط
با چند قدم فاصله از مردی درون سایه ها ایستاده بودم. می خواستم
به خودم تکانی بدهم، به نحوی ذهنم را از وضعیت منجمدشده اش
خارج کنم... ولی نمی توانستم. گیر کرده بودم، انگار که پاهایم
به پله ها میخ شده بود.
تقلا می کردم صدایم را از اعماق وجودم بیرون بکشم و پس از ماه ها
چیزی بگویم... ولی او قبل از من به حرف آمد. حالا که چشم هایم
به تاریکی عادت کرده بودند، راحت تر می توانستم ببینمش. یک جور
ژاکت تنش بود، سیاه. همه چیزش سیاه بود. یک کلاه بافتنی، با
رشته های از نخ که از سوراخی پشت سرش بیرون می زدند. آن هم
سیاه بود. موهای سیخ سیخی ولی بلند داشت، انگار مدت ها
از آخرین باری که کوتاهشان کرده بود می گذشت... یا از زمانی که
شسته بودشان.
ظاهرش داشت به سرعت در ذهنم ثبت می شد، ولی صدایش
مثل خنجری بود که در گوش هایم فرو می رفت. وقتی شروع به
صحبت کرد، صدای الکتریکی دیگری ایجاد شد، مثل رادیویی که
قطع و وصل می شود. ولی صداها کلمه بودند. داشت سعی می کرد
آرامم کند. ولی همین الانش هم ترسیده بودم. بیشتر از آنی که بتوانم
قلبم را مجبور کنم آرام تر بزند.
«تو اینجا تنهایی، مگه نه؟»
به سختی آب دهانم را قورت دادم. فکر اینکه شاید تمام مدت کسی
داشته جاسوسی ام را می کرده در سرم شکل گرفت. تمام وجودم
فریاد می زد چیزی در مورد این شخص درست نیست. صدایش
حال به هم زن بود. نمی توانستم چهره اش را ببینم، سرش را در
جهت مخالف خم کرده بود و سایه ها پنهانش می کردند.
فقط سرم را تکان دادم. جواب ندادم. نمی توانستم جوابی بهش بدهم.
شاید باید می دادم. احتمالا اگر داده بودم همه چیز به خوبی و خوشی
تمام می شد. یا حداقل بهتر پیش می رفت. شاید اگر گفته بودم نه،
حالا با قلبی تپنده و ترس از دست دادن جانم اینجا نبودم. ولی بودم.
تنها بودم. می دانستم. او هم می دانست.
ولی وقتی جوابی را که انتظارش را داشت به او ندادم، برگشت
و نگاهم کرد. و چهره اش یکی از وحشتناک ترین و با این حال
مجذوب کننده ترین صحنه هایی بود که به عمرم دیده ام.
هیچ نقص واضح یا زخمی روی صورتش نبود که باعث به وجود آمدن این
حس ناجور در درونم بشود.
ولی چشم هایش. و دهانش. نور عجیبی داشتند. نوری طلایی رنگ.
هر دو چشم و دهانش را کامل پر می کرد، دندان هایش با نوری زردرنگ
می درخشید. نوری که تا حدودی تاریکی را شکافت و دیوارهای
اطرافمان را روشن کرد. همینطور پله ها را... و من. و حالا می توانستم
نیشخند کج روی صورت خاکستری رنگش را ببینم. در آن لحظه بود
که به خودم آمدم.
این چیز انسان نبود. و باید از آن دور می شدم.
طناب های نامرئی را که سر جایم خشکم کرده بودند پاره کردم و
با سرعت از پله ها بالا رفتم. با تمام سرعت دویدم. بندهای باز کتانی
هایم آزادانه به زمین می خوردند و صدای گرومپ گرومپ قدم هایم
ساختمان به خواب رفته را پر کرد. خدا کند هم اتاقی که این همه وقت
وجودش را نادیده گرفته ام سروصدایم را بشنود و به پلیس زنگ بزند.
بی درنگ به اتاقم پناه بردم. در را بستم و قفلش کردم. تلوتلو خوردم
و با یک دست میز کنار تختم را چسبیدم تا خودم را سر پا نگه دارم.
میز زیر وزنم لرزید. عروسک چینی باارزشم سر خورد و روی زمین،
جلوی پایم شکست. نفسم در سینه حبس شد. تلاش کردم
نفس های عمیق بکشم، وحشت را از خودم دور کرده و افکارم را
جمع و جور کنم...
بعد از بسته شدن در، دیگر صدایی نشنیدم. هیچ هم اتاقی ای نیامد
ببیند چه خبر است. هیچ موجود نیمه انسان درخشانی نبود که در
راه پله ایستاده باشد. فقط من و عروسک چینی ام؛ شکسته روی
زمین. تلاش کردم جیغ بزنم یا گریه کنم، فریاد بزنم و کمک بخواهم.
ولی واقعی نبود. فقط من بودم که زیادی دیوانه شده بودم. روانی. بعد
از این همه ماه تنها وقت گذراندن، معلوم است چنین اتفاقی می افتد.
روی زمین دراز کشیدم، درهم شکسته و تکه تکه شده مثل عروسکم.
نمی دانستم باید این وضع را باور کنم یا نه.
خوابم نمی برد. روی زمین نشستم، خودم را گهواره وار تکان دادم.
تشنه بودم ولی نمی توانستم تا آشپزخانه بروم که برای خودم آب
بریزم. شاید غریبه هنوز آنجا بود. هنوز منتظر ایستاده بود تا بیرون بیایم.
ولی من از جایم جنب نمی خوردم. هرگز تکان نمی خوردم.
اما پس از گذشت یک ساعت در سکوت، در اتاق تاریک و آشنایم،
به تدریج آرام گرفتم و روی پاهایم ایستادم. هنوز هم حس عجیبی
داشتم، انگار که کسی دارد تماشایم می کند. ولی این حس را خوب
می شناختم، از سوء ظن و بدگمانی هایم سرچشمه می گرفت.
وقتی بالاخره یادم آمد که قطعه های عروسکم روی زمین پخش شده،
بلافاصله شروع به جمع کردن قطعاتش کردم. سعی کردم به هم
بدوزمشان. این همۀ چیزی بود که از دار دنیا داشتم. بهترین دوستم.
یک عروسک. توانستم نخ و سوزنی در کشوهای اتاقم بیابم و مقداری
هم چسب مایع تا شاید بتوانم عروسک را به شکوه و بی نقصی روز
اولش برگردانم. ولی کار راحتی نبود. هر چقدر هم که تلاش می کردم،
عروسک زمین می افتاد. تقلاهایم تبدیل به زنجیرۀ اعمالی بی فایده
شدند. دوباره و دوباره تلاش کردم. ولی باز هم تکه تکه می شد.
تنها دوستم.
از وحشت کردن خسته شدم. و از تلاش های بی حاصلم برای تعمیر
کردن عروسک. روی تخت از حال رفتم. پتو را روی سرم کشیدم. فقط
می خواستم بخوابم. بخوابم. بخوابم.
نمی دانستم او بر می گردد.
هرچند این بار فرق می کرد. این دفعه، مشکلی با حضورش نداشتم.
از فرار کردن خسته شده بودم و ترجیح می دادم وقتی خواب هستم
بمیرم تا اینکه یک روز دیگر تنها بودن را تحمل کنم. و حالا که تنها
دوستم از دست رفته بود... باید چه کار می کردم؟
خسته کننده بود. طوری که این دفعه سراغم آمد، خسته کننده بود.
انگار خواب بودم ولی هنوز هم می توانستم بدنم را کنترل کنم. مثل یک
رویای شفاف. جرات رو به رو شدن با فردا را نداشتم. امشب، تمام
می شد. درست همانطور که می ترسیدم تمام شود. ولی دیگر
اهمیت نمی دادم. به خودم زحمت اهمیت دادن ندادم. فقط
می خواستم یک خواب طولانی داشته باشم و اگر بشود هرگز از
آن بیدار نشوم. هرگز تنهایی را به چشم نبینم.
کنار تختم ایستاد. دست هایش آرام دور بدنم پیچیدند و مرا
به حالت نشسته درآوردند. همزمان ذهنش را دور ذهنم پیچید.
پلک زدم. می خواستم ببینم دارد چه کار می کند... ولی تنها چیزی
که می دیدم دست خاکستری رنگش بود، که دستم را محکم
می فشرد. ناگهان حس عجیبی بهم دست داد. حس بی وزنی.
حس می کردم دارم در هوا شناور می شوم.
و بعد... مچ هایم را همزمان برید. با چاقو این کار را نکرد. فقط حرکت
دستش در هوا بود... اصلا نمی شود گفت برید. بیشتر مثل این
می ماند که چیزی را درون بدن خودم بیدار کرده باشد. چیزی که
می خواست از بدنم بیرون بزند و حالا به دستور او داشت پوستم را
می شکافت. دنبال چیزی می گشت... ماهیچه هایم... چیزی که بتواند
بیرون بیاید و مثل طناب از انگشتش آویزان شود. و بدترین بخش ماجرا
اینجاست که... اجازه دادم این کار را بکند. تشویش های درونم بیشتر
از حد تحملم شده بود. حالا که ماهیچه هایم بیرون زده و از برش های
روی مچ هایم آویزان بودند، به نوبت کشیدشان. طوری می کشیدشان
که انگار می خواهد بازوان و بدنم را کنترل کند، ببیند دستگاه عصبی و
اسکلتم چطور به تماسش پاسخ می دهند. می دانست بدنم چطور
کار می کند.
با همۀ این ها، خبری از درد نبود. نه در قلبم و نه در بدنم. ذهنم در
آرامش بود. حس فوق العاده ای داشتم.
طوری بود که انگار هیچ چیز جز آن حس اهمیت ندارد.
و در حالیکه تکه تکه بدنم را برش می زد، شروع کرد به آواز خواندن.
«عروسک گردان صدایم می زنند.
انگشتانم باریک اند و دست هایم به اشک های خویش، آلوده.
عروسک ها را می گردانم...
با نخ ها و رویاهایم.»
حالا می توانستم واضح تر ببینمش. مردی که به محض دیدنش با تمام
وجود از او متنفر شدم، ولی حالا با آغوش باز می پذیرفتمش تا به
درد بی پایانم، پایان بدهد. شاید این افکار را خود او در سرم گذاشته
بود؟ شاید او مقصر اصلی تمام بلاهایی بود که سر خودم آوردم؟
همۀ این ها ساخته و پرداختۀ ذهنم بود؟ یا واقعیت؟
«عروسک گردان صدایم می زنند.
من هیچ دوستی نداشتم، مثل تو.
چراکه هیچ کس ارزش دوستی ام را نمی دید.
اما در نهایت همه شان دوستانم شدند.
با نخ ها و رویاهایم.»
حس لامسه ام به کل از بین رفته بود. دستگاه عصبی ام
زیر دست هایش از کار افتاد. دست های این مرد. این چیز، که داشت
تک تک استخوان هایم را می شکست. می توانستم حس کنم
که چطور دنده هایم را تکان می دهد و مفصل هایم را جا به جا
می کند. خیلی برایش راحت بود. اینکه مرا به چیزی که دوست داشت
تبدیل کند و نه چیزی که بودم: درهم شکسته. از دست رفته.
انگار طناب های بلند ماهیچه های پاره شده ام نخ بودند؛ بدنم را کنترل
می کردند و سرم همزمان با تکان خوردنشان به چپ و راست خم
می شد. نمی دانستم چطور این کار را می کند. تنها چیزی که
می دیدم لبخندش بود، پس من هم لبخند زدم.
«عروسک گردان صدایم می زنند.
بدنم سیاه است و چشم های گرسنه ام پر از طلا.
در چشم های من، کسی تنها نیست.
و با نخ ها و رویاهایم،
تو هم دوست من خواهی بود.»
آخرین چیزی که توانستم حس کنم... دستش بود که تا گردنم بالا آمد،
دورش چرخید و یکدفعه...
تق.
برای لحظه ای کوتاه ترس وجودم را فرا گرفت. ترس از اینکه مرگ اینطور
به سراغم بیاید. هیچ وقت به چنین مرگی فکر نکرده بودم. باید
می گفتم نه و ردش می کردم. اگر به انتخاب من بود...
ولی نگفتم.
گفتم بله.
با گردنی شکسته، مرگ فقط یک ثانیه با من فاصله داشت. بعدش
چیزی نبود جز یک لبخند طلایی و دست های گرم او. آن دست ها
در حالیکه بدنم سقوط می کرد، نخ ها را بالا نگه داشتند.
صبح زود روز بعد، هم اتاقی ام من را پیدا کرد. مُرده. خودکشی کرده
بودم، خودم را به کمک طنابی که از پنکۀ روی سقف آویزان بود دار زده
بودم. از روی تخت پایین پریده بودم...
ولی همۀ این ها دروغ بود. چطور کسی متوجه رنگ طلایی درخشان
و غیرعادی طناب نشد؟ شاید هم شد. ولی اهمیت نداد. چرا باید
اهمیت می داد؟
کنارم، روی زمین، عروسک چینی ام با موهای طلایی و پیراهن صورتی
رنگ نشسته بود. سالم تر از روز اول، با ربان زردی که موهایش را
می بست و لبخند زیبایش را نمایان می کرد.
شاید بپرسید پس چطور دارم این را برایتان می نویسم؟ یا چطور راهی
برای ارتباط برقرار کردن با شما پیدا کردم، بی آنکه ارباب عروسک
گردانم بفهمد؟
به سختی. ولی لازم دیدم قبل از رفتن داستانم را به جا بگذارم.
این، داستان من است. اولین و آخرین چیزی که از خودم به جا
می گذارم.
من نمی توانستم تنهایی را تحمل کنم. نمی توانستم به تنهایی
رو به رو شدن با مشکلات را تحمل کنم. خیلی طول کشید. خیلی.
پدر و مادر عزیزم،
لطفا مرا ببخشید.