.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

چالش یک ماهه-روز چهاردهم🌊🐟⭐

چالش یک ماهه روز چهاردم:

⭐🐟🌊در اعماق دریا🌊🐟⭐

تیشرتم را می پوشم. از خانواده ام خداحافظی می کنم و راهی دریا می شوم.

روستای نزدیک دریا آدم های زیادی ندارد. حدود ۱۲۰ نفر در کل اینجا سکونت می کنند.

تمام این ۱۲۰ نفر هر ۷ روز هفته را به خوردن ماهی های مختلف می گذرانند. پس انتظار نداشته باشید که چیزی از پیتزا یا ناگت بدانیم.

شاید روزی شانس با ما یار باشد و بتوانیم یک کاسه برنج به همراه ماهی بخوریم.

در اینجا بیشتر ساکنین موبایل یا اینترنت ندارد. شاید از نظرتون زندگی دهشتناکی باشد. ولی هیچکس با این موضوع مشکلی ندارد.

از افکارم بیرون می آیم و به سمت قایق قدیمی و کوچکم می روم. قلاب و نان و بقیه چیز ها را توی قایق می اندازم. سوار قایق می شوم و شروع به پارو زدن می کنم. طی این سال ها پارو زدن، دست هایم حسابی ورزیده شده اند.

به مکان مناسب اول می رسم. جایی که ماهی های کوچک را برای طعمه شدن می گیرم. این کار، ۳ ساعت از وقتم را می برد. یک سیب از جیبم بیرون می آورم و شروع به گاز زدن می کنم.

اکنون کیسه ام پر از ماهی های کوچک شده. ماهی های کوچک خیلی سخت گیر می آیند. دهان آنها کوچک است و طعمه را سریع می خورند. اما من ماهیگیر حرفه ای هستم و خیلی زود گیرشان می اندازم.

پارو ها را در آب می اندازم و شروع به پارو زدن می کنم. حالا در عمق زیاد هستم. جایی که ماهی های درشت برای خودشان شنا می کنند. یکی از ماهی ها ی کوچک را به دقت طعمه می کنم و در آب می اندازم. او به خیال آزاد شدن شروع به شنا کردن می کند.

معمولا قزل آلا گیرم می آید. ولی اگر خوش شانس باشم ماهی سالمون هم می توانم بگیرم. مثل خیلی از مردم من ماهی فروشم. اما زیاد ماهی نمی‌فروشم. نه به اندازه کشتی ها که کلی ماهی می گیرند.

بقیه هم شغل های مختلفی دارند. اما یک چیز مشترک ما این است که همه ماهیگیری بلدیم. چون شاید روز به کارمان بیاید.

~~~~~~~~~~~

سریع قلاب را می کشم بالا. یک قزل آلای دیگر. با این یکی می شود ۱۲ تا. یکی اش را برای خودم و خانواده ام بر می دارم و بقیه اش را می فروشم. الان نزدیک ظهر است.

وسایلم را جمع می کنم که چیزی در آب از گوشه چشمم عبور می کند. نگاهش می کنم، یک موجود سیاه. اندازه اش، اندازه ماهی نیست. نه ماهی های این اطراف.

در آب به نظر سیاه می آید اما فکر نمی کنم رنگ اصلی اش سیاه باشد. خیلی سریع بود و با سرعت ازم دور شد. تا چند دقیقه به آخرین جایی که بود زل زدم. سرم را محکم تکان دادم و با خودم تکرار کردم فقط یک ماهی بود. (نویسنده:آره جون خودت) وسایلم را جمع کردم و خیلی سریع به ساحل و بعد به خانه بازگشتم.

~~~~~~~~~~~

حدود یک ماه از این قضیه می گذرد و دیگر مغزم را درگیر خودش نمی کند. اما امروز دوباره دیدمش. این دفعه نزدیک سطح آب بود و اندازه اش بزرگتر. نفسم بند آمد.

پوستش سیاه نبود. بلکه آبی آسمانی که ته رنگ طلایی داشت رنگ پوستش را درست می کرد. چون سریع بود نمی توانستم تصویر دقیقی از صورت و بدنش داشته باشم. او زیر قایقم ناپدید شد.

بعد از چند لحظه صدای ضربه زدن را زیر قایق شنیدم.

تلق!

قایق سوراخ شد. به خودم لعنت فرستادم که چرا این قایق قدیمی را نفروخته. موجود سرش را از توی سوراخ بیرون آورد. مغزم ایستاد. او... من بود؟

با حیرت نگاهش کردم. دقیقا کپی من بود. اما رنگ پوستش با من فرق داشت. می توانستم آبشش ها را زیر گردنش ببینم. همان چشم های سبز. همان دست های قوی و همان زخم روی سینه.

تلپی افتادم زمین. به نظر می آمد که خود موجود هم از شباهتمان تعجب کرده. این حس را در چشمانش می دیدم. اما حس دیگری که دیدم، گرسنگی بود.

سرش را از سوراخ در آورد و در آب ناپدید شد. چندی بعد روی لبه قایق آمد و آن را چپه کرد. زورش خیلی زیاد بود و قایق برعکس شد. تا به خودم بیایم دستانش پاهایم را گرفت و من را در اعماق دریا فرو برد.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 پنجشنبه سی ام تیر ۱۴۰۱ - 23:15

چالش یک ماهه-روز سیزدهم👶🥀⭐

چالش یک ماهه روز سیزدهم:

⭐🥀👶معجزه ای که دیگر معجزه نبود👶🥀⭐

وقتی که چشمم را به جهان گشودم به من یک معجزه رسید.

تغییر شکل!

وقتی که پنج ساله بودم، خیلی دلم خواست که یکی از اسطوره های زندگیم، یعنی آگا کریستی باشم و اینقدر دلم می خواست که بهش تبدیل شدم!

متوجه قد زیادم نسبت به زمین شدم و به سمت آیینه رفتم.

به خودم نگاه کردم و من آگا کریستی شده بودم. کنار آمدن باهاش سخت بود. ولی عادت کردم. زیادی هم عادت کردم.

توی مدرسه اگر یکی از همکلاسی ها غایب بود خودم را شبیه اش می کردم و در آن روز کلی بهم خوش می گذشت. حتی یک روز شبیه قلدر مدرسه شدم و کلی کتک کاری کردم.

اون لحظات که خودم نبودم خیلی جذاب بود. اینکه شخص دیگری باشم.

اما یک روز که به خانه مادرم رفتم، من را نشناخت. تهدیدم کرد که اگر بیایم تو به پلیس زنگ می زند.

مبهوت به خانه ام بازگشتم. به سمت آیینه رفتم و کسی دیدم که خودم نبود. یک کس دیگر بود. اینقدر شبیه دیگران شده بودم که خود قبلی ام را فراموش کردم.

به عکس خودم نگاهی کردم و سعی کردم شبیه اش شوم. ولی نتوانستم

به طرز عجیبی می توانستم هويت دیگران را تقلید کنم. ولی هیچوقت نتوانستم خودم شوم.

اینکه خودت را گم کنی حس بدی است. دیگر شخصیتی برایت باقی نمانده و شبیه دیگران می شوی. تظاهر می کنی شخص دیگری هستی.

الان من، شبیه هیچکس نیستم. من یک صورت بدون اعضای بدنش هستم.

من دیگر من نیستم.

پس به من بگید

من کی هستم؟

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 چهارشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۱ - 23:50

چالش یک ماه روز دوازدهم🦧🌏⭐

چالش یک ماهه روز دوازدهم:

⭐🌏🦧روز روزگاری🦧🌏⭐

سلام به تمام انسان های زمین.

می خوام مطلبی رو در اینجا منتشر کنم. درباره یک داستان. خب...

من و اجدادم داستانی را دست به دست هم تعریف کردیم و الان هم به من رسیده.

داستانی که تمام جد من و خود من، می دونیم که واقعیت داره. حیف که شما باورش نمی کنید.

روزی روزگاری ما فرشتگان در سیاره زیبای خودمون زندگی می کردیم.

سیاره قشنگی بود. گل و گیاه داشت. هیچوقت سیل نمی آمد. هیچوقت بی آبی نمی آمد. یک هوای معتدل و زیبا

غروب هایش بهترین غروب های جهان بود. تمام سیاره ها غروب ما را تحسین می کردند. چشمه هایش زلال تر از هر آبی و آسمانش آبی تر از هر آسمانی

توی سیاره ما کینه وجود نداشت، انتقام وجود نداشت. فقط خوشی و خوشی. ما هرچیزی که مورد نیازمان بود را داشتیم.

تا اینکه یکی از فرشتگان دلش بیشتر خواست. او شروع کرد به دزدی کردن. تنبلی کرد و خودش رو بزرگ می دونست. بقیه هم کم کم مثل او شدند. حتی بدتر!

طبیعت خیلی ناراحت شد. فرشتگان دیگر هیچ اهمیتی نسبت به طبیعت قائل نمی شدند.

پس طبیعت تصمیم گرفت که دیگر زیاد بخشنده نباشد.

کم کم، بال هایمان را از دست دایم. دیگر آسمان آبی نبود. غروب هایش عادی بود. سیاره های دیگر ارتباطشان را با ما قعط کردند.

بعد از چندوقت، فراموش کردیم کی هستیم. شروع به ساختن مزرعه کردیم. قعط کردن درختان. طمعکار شدیم. کسانی شدیم که نبودیم.

حالا فرشتگان فقط یک چیز خیالی هستند. الان انسان ها بر زمین هستند.

نیاز نیست غصه گذشته رو بخورید. چون گذشتگان شما اشتباه کردند، شما اینگونه شدید. سعی کنید شما هم اشتباه جدتان را نکنید. از راه درست گمرا نشوید. طمعکار نشوید. به همین چیزی که دارید قانع شوید.

کاری نکنید که طبیعت با ما بیرحم تر شود. کاری نکنید که از این هم خوارتر شویم.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 سه شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۱ - 18:42

چالش یک ماهه-روز یازدهم😱🩸⭐

چالش یک ماهه روز یازدهم:

⭐🩸😱آخرای زندگی😱🩸⭐

خون همه جا در حال پاشیدن است. از درد جیغ می زنم. یعنی چقدر دیگر می توانم زنده بمونم؟

اگر بیشتر از این خونریزی کنم، کل فرش اتاقم قرمز می شود. به خواهر کوچکم نگاه می کنم. تازه دو ساله شده و دارد این صحنه را نگاه می کند.

اشک در چشمانم جمع می شود: خواهر کوچولو، نگاه نکن. برات بده. نمی خوام وقتی دارم میمیرم نگام کنی.

خواهرم با کنجکاوی به صورتم نگاه می کند. اصلا متوجه نیست که دارم میمیرم. نفسم بند آمده. دیگر به زور می توانم نفس بکشم.

فضای سنگین و دردناک اتاق را حس می کند، اشکانش در می آید.

دستانم به خون آغشته شده اند. دوست ندارم با دست خونی بغلش کنم. سعی می کنم با حرف زدن آرومش کنم اما فس فسی بیشتر ازم در نمی آید.

درد را در تمام سلول های بدنم حس می کنم.

اگر یک سلول دردش بگیرد، مثل بیماری واگیردار در همه جا پخش می شود.

نه، خواهرم نباید این چیز هار ا ببیند. اونم وقتی دوساله است. همینجور به گریه کردن ادامه می دهد و صدای گریه اش تا اعماق وجودم رخنه می کند.

اصلا چگونه اینطوری شد؟ همه چیز که تا الان عادی بود.

مثل هر روز از مدرسه برگشتم و دستانم را شستم. با خواهرم غذا خوردم و باهاش بازی کردم. تلوزیون تماشا کردیم و بعدش نوبت مشق هایم بود.

چند باری اینجوری شده بود. اما تا این حد نزدیک مرگ نشده بودم. دفعات قبلی شانس آوردم، اما ایندفعه دیگه خودم و خودم.

خاطرات به سرعت از ذهنم می گذرند. کاشکی الان با دوستم آشتی می کردم. کاشکی یک شانس دیگر برای جبران اشتباهاتم داشتم.

وقتی پدر و مادرم بفهمند که مردم چی؟

حسابی گریه می کنند؟ هانا باید بدون خواهر بزرگ شود؟ پدر و مادرم این همه خرجم را دادند. هیچی؟ آخه چرا. چرا الان؟ حداقل باید بزرگ بشوم بعد.

من هنوز بچم. خدااااا. چرا این کار رو با من کردی چرا؟ هانا رو چی می گی؟ می خوای منو فراموش کنه؟ می خوای دیگه یادش نیاد خواهری به اسم جولیا داشته؟

به خواهر کوچکم نگاه کردم. آرام بخش ترین لبخندم را زدم و گفتم : آروم باش هانا. چیزی نیست. اگر من مردم قوی باش. باشه؟ کاشکی وقت بیشتری رو باهات داشتم تا بگذرونم. اما سرنوشت خواسته که من بمیرم. حتی اگر هم زنده بمونم شاید دیگر اون آدم قبلی نباشم. لطفا گریه نکن. قوی باش. تا آخر عمرت به شیرینی زندگی کن. لطفا، لطفا هیچوقت اشتباه منو تکرار نکن.

هانا فقط به گریه کردن ادامه می دهد.

صدای پا می آید. مادرم را می بینم که از در وارد می شود. به من و هانا نگاه می کند.

_ جولیا، باز چی کار کردی؟ چرا اینقدر سر و صدا راه انداختید. نمی ذارید داستانم رو بخونم.

به دستم نگاه می کند.

_ باز که دستت رو با کاغذ بردی. برای همین این همه الم شنگه راه انداختی؟ آخه یک بچه کلاس سومی چند بار این کار رو می کنه؟

_ مامان، خیلی درد داره. خون زیادی از من رفته.

_ همون یک قطره رو می گی؟ چیزی نیست که. بیا بریم پماد بزنم.

پایان!

◇◇◇◇◇◇◇

سخن خود:

انتظارش رو نداشتین. مگه نه؟🤣🤣🤣🤣🤣

کودکان همیشه پیاز داغش رو زیاد می کنند. 😱

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 دوشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۱ - 20:54

چالش یک ماهه-روز دهم😢⚔⭐

چالش یک ماهه روز دهم:

⭐⚔😢زندگی که فراموش شده😢⚔⭐

به خانه قدم می گذارم. دیگر اونقدرا هم زیبا نیست. انگار همه جا خاکستری شده.

دیگر دیوار ها رنگی به خودشان ندارند. حداقل از نظر من. کیفم را یک گوشه پرت می کنم. دیگر کی به مرتب بودن اهمیت می ده؟

برادرم هم پشتم می آید. او سعی می کند خودش را خوشحال جلوه بدهد. یا واقعا توی این وضعیت خوشحال است؟

امروز روز آرومی است. زیادی آروم.

آرامش قبل از طوفان

به سمت یخچال می روم. ناگت های توی فریزر را در می آورم. دیگر چیزی ازش باقی نمانده. دلم برای غذا های مامان تنگ شده. این روز ها یا یکجا در حال گریه کردن است یا دراز کشیده. اصلا چیزی هم می خوره؟

دینگ دینگ

به سمت برادرم می روم. در اتاقش است. وقتی صدایش می کنم حواب نمی دهد. بعد از ثانیه ای سکوت که برای هردویمان سال ها گذشت، گفت: فکر کنم همش تقصیر منه. باید پسر خوبی می بودم.

کودکان ۶ تا ۱۲ سال فکر می کنند که تقصیر خودشان است.

_ اصلا اینطوری نیست. تقصیر هردوتاشونه. تو نباید بخاطرشون شکسته بشی. نه تو این سن.

آیا خودم به حرف خود عمل می کنم؟

در سکوت غذا می خوریم. به سمت مبل می روم و رویش دراز می کشم....

_ الان همه چیز تقصیر منه؟

_ چرا بهم نگفتی؟

_ کار من به تو ربط داره؟

حرف زدن ها به فریاد زدن و توهین کردن شدت می گیرد. وقتی حرف های زشتشان را که از ته دل نیست می شنوم، قلبم واقعا درد می گیرد.

خودم و برادرم را به اتاق می برم. یواشکی تماشا می کنیم.

با اینکه به خودم قول دادم قوی باشم باز هم گریم گرفت. باید راهی برای تمام شدن اینها بشه. اما چه راهی؟

نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال دنبال راه حلی برای رفع دعوا هستند.

برادرم با گریه می گوید: تقصیر منه. باید پسر خوبی می بودم.

کودکان ۶ تا ۹ سال فکر می کنند که تقصیر خودشان است.

او را بغل می کنم: تقصیر من و تو نیست.

در ذهن خودم دنبال بیرون رفتن از این جا هستم. دلم می خواهد همین الان بیرون بروم و دیگر برنگردم.

نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال خود را مقصر نمی دانند. آنها به فرار یا دور شدن از مکان دعوا فکر می کنند.

پدر و مادر اگر جلوی کودکان خود دعوا کنند، وجهه خودشان را نابود می کنند.

اشکانم سرازیر می شوند. این چند روزه خیلی گریه کردم. انگار اشکانم تمامی ندارند.

بعد از دعوا، مادرم شب را پیش ما می خوابد. نفس های برادرم، رفته رفته آروم می شود.

اونجور که مامان گفته کسی نباید خبردار بشه زندگی ما چگونه است. آنها هیچ کمکی نمی توانند به ما بکنند و فقط غصه ما را می خورند. پس من و برادرم به هیچکس چیزی نمی گیم. انگار که دو رو هستیم.

پیشنهاد من مشاور خانواده است، ولی کسی به حرف هایم گوش نمی دهد.

وقتی می خواهم طرف یکی شان را بگیرم، می فهمم که هردو طرف، دلایل خود را دارند. وقتی هم ازشان می پرسم تقصیر کی هست، دیگری را مقصر جلوه می دهند. انگار دوتا بچه دارند دعوا می کنند. پس طرف هیچکس را نمی گیرم.

توی دعوا هایشان چیز هایی را می گویند که نمی خواهند. اما دیگر نمی توانند حرف هایشان را پس بگیرند.

متاسفانه چون پدر و مادرم هستند نمی توانم ازشان متنفر باشم. اما سعی می کنم اصلا باهاشون صحبت نکنم.

تقصیر ها را گردن دیگران می اندازند، اما مقصر خودشان هستند.

سعی می کنم بفهمم که کار و راه درست چیه. سعی می کنم بفهمم چگونه واکنش درست نشان دهم. اما گیج شدم. درست و غلط را نمی توانم تشخیص دهم. نمی فهمم باید چی کار کنم.

اگر کار به طلاق بکشد، من تشویقشان هم می کنم. با این وضعیت طلاق فکر خیلی بهتری است.

دیگر زندگی معنا ندارد. توی این سه ماه، فراموش کردم که چگونه زندگی کنم. دردناک نیست؟

شخصی که زندگی اش را فراموش کرده.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 یکشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۱ - 22:28

چالش یک ماهه-روز نهم🎉🛏️⭐

چالش یک ماهه روز نهم:

⭐🎉🛏️پتوی مجانی🛏️🎉⭐

به سمت مغازه پتو فروشی می روم. باید با پولی که مادرم برای تولدم داده پتو بخرم. پتوی قبلی دیگر چیزی ازش باقی نمانده و با یک فشار پودر می شه.

به سمت فروشنده مغازه می روم. چشمانش کمی قرمز است، لباس هایش کمی شل و ول و معلوم است که ریشش را ماه هاست اصلاح نکرده. تردید در ذهنم پدیدار می شود.

کی از این مرد خرید می کند؟ با این وضع حق می دهم که از ماهه پیش هیچی نفروخته. به این نتیجه می رسم که باید یکجای دیگر بروم که فروشنده چشمش به من می افتاد و با لبخند ساختگی رو به من می گوید:

_سلام آقا. روزتون بخیر. چه کمکی از من برمیاد؟

زیرلب به خودم و این مرد دشنام می دهم. زیر ماسک لبخندم معلوم نیست ولی باز هم خودم را خوشحال نشان می دهم.

_ سلام، اومده بودم پتو بخرم، ولی.... اوممم... در اینجا پتوی مورد نظرم رو پیدا نکردم. پس...

_ بیاید تا اینجا رو بهتون نشون بدم، شاید چیزی که مد نظرتون هست رو پیدا کنید.

چشمانش برق امیدی به خود داشت. تا اینجا اومده بودم و این مرد هم که هیچی نمی فروخت. حداقل کاری که می توانم انجام بدم همراهی کردنش است.

_ آم.. خیلی خوب ولی زیاد طول نکشه. چون کار دارم.

امیدواری در تمام بدنش پخش می شود.

بیشتر پتو ها که قیمتش بالا است را نشان می دهد. از یک جایی به بعد دیگر به حرف هایش گوش نمی دهم. تااینکه کلمه مجانی را می‌شنوم.

_ ببخشید، چی گفتین؟

_ گفتم این پتو قیمتش مجانیه. اما نمی توانید دیگر پسش بدهید.

گوش های من روی دو کلمه، اسمم و مجانی حساس هستند. البته بخاطر اینکه پول زیادی ندارم هر چیز مجانی غنیمت است.

_ پس میشه همین رو بدین؟

_ باشه. براتون توی کیسه بندازم؟

_ بله

با خوشحالی به سمت خانه می روم. می توانم جای بهتری پول تولدم را خرج کنم.

پتو را از کیسه در می آورم. اینقدر به مجانی فکر کردم که وقت نشد نگاه بهش بیاندازم. پتو جنس خوبی داشت. رنگش سیاه بود پس کثیفی درش معلوم نبود و در این زمستان من را گرم می کرد.

سایزش کمی بزرگتر بود تا بتوانم جای بیشتری داشته باشم. واقعا چرا این پتو رو مجانی فروخت؟

🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞

به سمت رخت خواب می روم. من حتی تخت هم ندارم.

به پتو جدیدم لبخند می زنم. دراز میکشم و پتو را دور خودم می پیچم. چقدر گرم و نرم. اوه، این دفعه زود احساس خواب آلودگی می کنم

🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞

برای شب دوم و سوم و چهارم هم همینگونه می گذرد.

شب پنجم به سمت رخت خواب می روم و پتو را روی خودم می اندازم. دیگر بهش عادت کردم.... اوه، خیلی گرم است. دارم شرشر عرق می ریزم! پتو را می زنم کنار، اما تکان نمی خورد. چی؟ دوباره تلاش می کنم، این دفعه محکم تر. بازم نشد.

بعد از مدتی تمام بدنم شروع به داغ شدن می کند. دیگر برایم مهم نیست پتو پاره می شود یا نه. به اینور و اونور غلت می زنم. هم با پا و هم با دستانم سعی در جدا کردن پتو دارم، اما انگار مثل چسب بهم چسبیده. هردفعه که تلاش می کنم دردم می آید. انگار دارم پوستم را از خودم جدا می کنم.

وحشت سراسر وجودم را فرا می گیرد. مغزم اتفاقی را که دارد رخ می دهد نمی تواند پردازش کند. بعد از مدتی پتو سفت تر می شود. رگ هایم برجسته. شروع به فریاد زدن می کنم، کمک! کمکککک

بعد از چند وقت همسایه ها به سمت اتاق کوچکم می آیند. مرا که در این حالت می بینند زیرزیرکی می خندند. با عصبانیت نگاهشان می کنم: اصلا خنده دار نیست. منو از اینجا در بیارید.... لطفا

همسایه ها یکی یکی تلاش می کنند مرا در بیاورند، اما نمی توانند. آنها هم کمی وحشت می کنند. یکی از آنها چاقویی را می آورد و سعی می کند پتو را ببرد. ولی انگار چاقو را در الماس فرو می کند.

همه همسایه ها دست پاچه می شوند و پتو سفت تر و سفت تر. تا اینکه، ترق! همه همسایه ها به پتو نگاه می کنند.

رنگ خون درش معلوم می شود. از درد جیغ می زنم. بعضی ها هم جیغ می زنند. حسابدار ساختمون به پلیس زنگ می زند.

اما تا وقتی که آنها بیایند، من همه جایم شکسته. یکی از پاهایم معلوم نیست کجاست. من دارم جذب پتو می شوم!

تمام خاطراتم جلو چشمانم می آیند.

کتک های پدرم، بدبختی ها. دوستان خوبم، بچگی های سخت و اون مرد پتو فروش.

حالا می فهمم که چرا پتو را مجانی داد.

لعنت بهش

یک ربع بعد که پلیس می رسد. من دیگر در پتو نیستم. من درون پتو هستم، به همراه صد ها نفر دیگر.

من را مرده حساب می کنند. اما کاری به پتو ندارند. کی یک پتو را مقصر می داند؟

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 شنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۱ - 17:15

چالش یک ماهه-روز هشتم👓🌃⭐

چالش یک ماهه روز هشتم:

⭐🌃👓جهان از دید من👓🌃⭐

از خواب پا میشم. چشمانم را باز می کنم. جهانی که رنگ هایش در هم آمیخته شده را می بینم. لبخندی می زنم. به دنبال عینکم می گردم، اما... نیست! لبخندم سر جایش خشک می شود.

ترس برم می دارد. زمزمه کنان می گویم وای نه نه نه

با این تاری دید یک ساعت هم دوام نمی آورم. همه جارا دنبال یک رنگ مشکی می گردم اما اینجا کلی وسیله مشکی رنگ است. پیش مادرم می روم. چیزی که از او میبینم رنگ سفید که پایینش نارنجی و بالاش کرمی است

_ مامان، عینک منو ندیدی؟

_ یه صبح بخیر؟

_ صبح بخیر

_ روی میزت نبود؟

_ نه.

باهم برمیگردیم به اتاقم. مامان روی میز را نگاه می کند و آهی می کشد.

_ روی میزه. یعنی ندیدیش؟

_ وقتی عینک روی چشمام نیست چشمات رو فقط یک نقطه سیاه میبینم، چه انتظاری داری؟

عینک را از دستش میگیرم و روی چشمانم می گذارم. حالا من هم مثل دیگران این جهان را می بینم. به چشمان مادر نگاه می کنم، قهوه‌ای که ته رنگ صورتی دارد. چه زیبا، الان حتی می تونم تار موها را از هم تشخیص دهم. البته باید سپاسگزاری کرد که عینک وجود دارد.

در قدیم، عینکی وجود نداشت. این یعنی وقتی چشمانت ضعیف می شد و متوجه نمی شدی، کل عمرت رو به همین می گذراندی.

توی مدرسه به دلیل ضعیف بودن چشمت، هیچی از درس نمی فهمیدی و همه مسخره ات می کردند.امروزه، جور دیگه ای مسخره می کنند. مثل چهار چشمی یا عجیب.

انگار خودشان عجیب نیستند

واقعیت اینه که همه عجیب هستند. رفتار عجیب یا ظاهر غیر عادی. هیچکس عادی نیست. شاید در ظاهر، دیگران عادی باشند. اما اگر در زندگی شان باشید می فهمید که آنها هم چیز های غیر عادی دارد. با خودتون فکر کنید، چه اتفاقی عجیبی بریتان رخ داده؟ یا چه چیزی تان عجیب است؟

اما آیا ما واقعا باید بگیم عجیب یا غیر عادی؟ کلمه ویژگی برایش بهتری نیست؟ این ویژگی بعضی ها را مورد تمسخر و بعضی ها را هم مورد ستایش قرار میگیرند.

وقتی دیگران مسخره ام می کنند نیش من تا بناگوش باز است. چون آنها چیزی را که من میبینم را نمی‌بینند و بخاطر همین لبخند می زنم.

من این جهان را یک اثر هنری می بینم!

بدون عینک رنگ ها کمی در هم مخلوط شده اند و زیبایی وصف ناپذیر را به کمک هم شکل می دهند. مخصوصا شب ها که در شهر، همه جا نورانی است.

انگار یک نقاش رنگ سیاه را ریخته باشد و بعد، نقطه نقطه، رنگ های متفاوت کشیده باشد. یک اثر خارق‌العاده.

این چیزیست که من از این جهان می بینم. شما چطور؟

ظاهر این جهان از نظر شما چه شکلی است؟

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 جمعه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۱ - 9:34

چالش یک ماهه-روز هفتم🤔👩‍🦰⭐

چالش یک ماهه روز هفتم:

⭐👩‍🦰🤔افکار یک مادر🤔👩‍🦰⭐

تازه جارو کشیدن را تمام می کنم. خداروشکر که انسان ها جاروبرقی را اختراع کردند. مگرنه جونم در می آمد.

عرق های در حال چکیدن را کنار و آهی از ته دل می کشم. به اطرافم نگاه می کنم. کسی نیست. بچه هایم رفتند مدرسه و شوهرم هم که سرکار است. دیگر به این وضعیت عادت کردم.

به سمت پنجره ها می رم تا تمیزش کنم... تق تق

به سمت در می روم و بازش می کنم. سی بل و سولینا را می بینم.

لبخندی می زنم. بهم سلام می کنند. سی بل کوچک تر از سولینا است، برای همین هنوز هم وقتی می آید بغلم می کند.

لباس مدرسه را در می آورند و لباس خانه را می پوشند.

با کمک هم ناهار را پهن می کنیم.

بعد از ناهار سی بل می آید پیشم. بغلم می کنید.در گوشم نجوا کنان می گوید: مامان، من تو و سولینا به همراه سفید برفی رو خیلی دوست دارم.

_سفید برفی؟

_آره، اسم خرگوشم.

لبخند می زنم.

_ منم هر سه شما را قد این دنیا دوست دارم.

_ دنیا چند متره؟

_ بی نهایت. سی بل، دوست داری بریم پارک؟

سی بل با هیجان سرش را تکان می دهد.

_ پس برو خواهرت رو هم صدا بزن.

در راه پارک سی بل و سولینا را میبینم که دست همدیگر را گرفتند و با خوشحالی حرف می زنند. اشکی از سر شوق و غم میریزم. دخترانی دارم که همدیگر را خیلی دوست دارند. قبل از اینکه اشکانم را ببینند پاکشان می کنم.

وقتی به پارک میرسیم با خوشحالی به سمت جای موردعلاقه شان یعنی یک قسمت از درخت های پارک می روند. اون قسمت یک خانواده گربه دارد. سفید برفی ازشان می ترسد، برای همین همیشه روی دست من ورجه وورجه می کند.

سی بل و سولینا اگر ناهار یا شام گوشت داشته باشیم، همیشه پس مونده اش را برای این گربه ها نگه می دارند. البته این ایده سی بل بود. چون او عاشق کمک به دیگران است.

در راه برگشت ازشان می پرسم: بچه ها، دوست دارید امروز چه کارهایی انجام دهید؟

سی بل کمی فکر می کند و می گوید: غذای جدید برای سفید برفی بخریم.

_ یعنی بریم میوه فروشی؟

_ آره.

_ ولی من دوست دارم که بستنی بخریم

_ باشه سولینا، پس هردوتاشو انجام می دیم.

_ هوراااا

_ هوراااا

🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱

برمیگردیم خانه. دیگر تقریبا شب شده. تعجب نمی کنم که مایک هنوز از سرکار برنگشته. او همیشه تا صبح سرکاره.

_ بچه ها، وقت خوابه بدویید برین مسواک بزنین.

_ نمیشه یکم بیشتر

_ نه!

به اجبار من، به سمت رخت خواب می روند. تا دقیقه ها به نفس هایشان گوش می دهم. تااینکه اول سی بل و بعد سولینا نفس هایشان ریتم آرومی می گیرد. این یعنی به خواب رفتند. یک ربع بیشتر صبر می کنم و بعد دست به کار می شم. پایم را در اتاق سی بل می گذارم. اول سی بل بعد سولینا.

به سمت سی بل میروم و پیشانی اش را بوسه ای می زنم.

زمزمه می کنم: سی بل، من دوست دارم. تو، در آرامش و خواب میمیری!

چاقویم را که تمام شب در جیبم بود را در آوردم. به صدای تپش قلبش گوش دادم و نشانه اش گرفتم. کمی پایین تر از صدای قلب. با تمام توان فرو می کنم. سیلی از خون جاری میشود.

خون همه جای من پاشیده می شود. حتی در مردمک چشمم. با یک چشم قرمز سی بل را میبینم که چشم هایش باز می شود. معلوم است از درد به خودش میپیچد اما صدایی ازش در نمی آید. قلبش هم دیگر صدای نمی دهد. با سردرگمی به من که چاقو دستم است نگاه می کند بعد به شکمش. آخرین کلماتی که ازش می شنوم چرا مادر؟ است. همانطور که چشم هایش باز هستند میمیرد.

نفس عمیقی می کشم. به سمت در میروم تا سولینا را هم بکشم. پیش تخت او میروم و دوباره بوسه ای به سرش می کنم. قبل از اینکه چیزی بگویم چشمانش را باز می کند. به من نگاه می کند و سریع از تخت و من دور می شود.

فریاد می زند: دیدم چی کار کردی. چرا؟ مامان؟ تمامش را دیدم. از بوس کردنش گرفته تا کشتنش.

لرزان لرزان از اتاق بیرون میرود. وقتی من هم بیرون می آیم او درحال باز کردن در است. لبخند میزنم، در قفل است و کلیدش هم پیش من.

به سمت در میروم، نجوا می کنم: سولینا، این بخاطر هر سه مون هست.

با صدای ترسیده می گوید: من... پلیس را خبر کردم. اونا.... اونا حسابت رو میرسند.

_ چی؟ تو چی کار کردی؟

برقی از عصبانیت در چشمانم پدیدار می شود، او را جوری تکان تکان می‌دهم که از درد جیغ می زند.

صدای آژیر پلیس می آید، دیگر چیزی یادم نیست. فکر کنم از هوش رفتم.

اما مطمعنم قبل از اینکه بیهوش شوم گفتم:

این بخاطر همه است.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 پنجشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۱ - 18:21

چالش یک ماهه-روز ششم🍞💎⭐

چالش یک ماهه روز ششم:

⭐🍞💎ما کلاغ ها💎🍞⭐

غذایم را تمام می کنم.این انسان خوب تصمیم گرفت که با من نان خود را شریک بشود.کاری برای تشکر از دستم بر نمی آید.
پرواز کنان روی یک شاخه می نشینم.

موجودات ریزی را در پر هایم حس می کنم،برای همین با نوک خود،پر هایم را تا حد امکان تمیز می کنم.

با اینکه سیاه هستند و کثیفی درش معلوم نیست،اما ما کلاغ ها به تمیزی اهمیت می دهیم.دقیقا همانقدر که به چیزهای براق علاقه داریم.
وسایل براق،برق می زنند.این باعث می شود که خاص به نظر بیایند.برای همین ما کلاغ ها می دزدیمشان تا خودمان را خاص جلوه کنیم.
برعکس بقیه پرندگان،ما کلاغ ها زیبا نیستیم.اما همین خصلت باعث می شه در بند زندان نباشیم.
باهوش هستیم و گول تله های دیگران را نمی خوریم.اگر کسی دوستانمان را آزار دهد اینقدر به سرش نوک می زنیم تا بمیرد.توی اینکار حسابی حرفه ای هستیم.برای کلاغ هایی که مردند سوگواری می کنیم و همیشه از بچه هایمان مراقبت می کنیم.
فصل جفت گیری من نزدیکه،اما ماده خاصی را در نظر ندارم.برای اینکه نسل ما ادامه پیدا کند باید بچه‌دار شویم.شاید یکی از کلاغ های ماده که نوکش کمی زرد در خودش دارد را جذب کنم.
این روز ها،مردم حتی ما رو هم شکار می کنند.فقط برای تفریح،آخر مگر گوشت کلاغ را میشود خورد؟البته این اتفاق در پارک نمی افتد،در جاهای دورتر که صدای تیر بقیه رو نمیترساند اتفاق می افتد.مرگ دردناکی است.خیلی خیلی دردناک.اما اگر در گروهی از کلاغ ها باشی،انتقامت گرفته می شود.

کلاغ ها وقتی می بینند دوستشان به دست کسی کشته می شود،بقیه را خبر می کنند،بعد دسته جمعی دور قاتل حلقه می زنیم.سر و صدا راه می اندازیم و آروم آروم نزدیک می شویم.نوکمان را در بدن قاتل فرو می بریم.اینقدر که تمام اعضای بدنش که درون شکمش است نمایان شود.گر قاتل یک دقیقه زودتر فرار نکند حداقل ده جایش فورانی از خون می کند.خودم تجربه اش را نکردم،ولی از دیگر کلاغ که آن ها هم از دیگران شنیدند،شنیدم.
چیزی از گوشه چشمم برق می زند.از افکارم در می آیم و به طرف راستم نگاه می کنم.آه،فقط سطل آشغال بود.چون از فلز درست شده برق زد.کی با خودش سطل آشغال می بره تو لونه؟
قبلا فقط برای خاص بودن از این خرت و پرت ها جمع می کردیم.ولی الان شده غریزمون.
موقعی که از تخم بیرون آمدم را یادم نیست!بخاطر اینکه اصلا از تخم بیرون نیامدم!

متاسفانه من یک انسان به دنیا آمدم.اما از اینکه انسان باشم بیزار بودم.انسان ها هر لحظه باید نگران چیز های مختلف باشند.درس،شغل، پول،مریضی...نگرانی و نگرانی.

رویم فشار آمده بود.نمی خواهم بهونه کارم را بیاورم،اما تمام خانواده به من فشار می آورد که در درس هایم بهتر شوم.پدر و مادر ها درک نمی کنند که وقتی بچه هایشان را سرزنش می کنند، هرقدر هم که برای بچه ها خوب باشه.قلبشان را خورد می کنند.نمی گم همه پدر مادر ها اینجوری اند،اما از نظر من،پدر مادر من همین بودند.

پس تصمیم گرفتم فرار کنم.از مشکلات و نگرانی هایم فرار کنم.از خانواده و سرزنش هایشان فرار کنم.

حالا من یک کلاغم.حتی نگران غذا هم نیستم.توی پارک،مردم به گربه ها و کلاغ ها غذا می دهند.همان غذا،کل روز من رو سیر می کنه.حتی ممکنه تا صد سال مثل انسان ها زنده بمونم.
بعضی وقت ها،فکر می کنم چه میشد اگر فرار نمی کردم؟میماندم و جلوی نگرانی ها می‌ایستادم.

شاید،خانوادم دیگر نگران نمی شدند که من کجام.وقتی کلاغ شدم،فقط یکبار به دیدنشان رفتم.مادرم صورتش پر از اشک بود.قلبم به درد آمد،برای همین پرواز کنان دور شدم و دیگر به دیدمش نرفتم.تحمل اشک هایش را ندارم.می دانم که چه کاره وحشتناکی کردم.اما واقعا میترسم که دوباره صورت مادرم را ببینم.

از تصمیمی که گرفتم ناراضی ام.

ولی،دیگر راهی وجود ندارد.من تصمیمم را گرفتم.می دانم که چه تصمیمی گرفتم،فرار کردن از واقعیت.اما شما این کار را نکنید.

نکنید و با مشکلات بزرگتان روبرو بشوید.هرچقدر بزرگ باشه،تو از پسش بر می آی.چون تو،تویی!

اشتباه منو نکن و مقابله کن.اگر بخاطر خودت نه،بخاطر من.حداقل تلاشت را بکن.برعکس من.

ما کلاغ ها پشیمانی در وجودمان نیست.اما در ما انسان ها وجود دارد.

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 چهارشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۱ - 18:59

چالش یک ماهه-روز پنجم🩸💫⭐

چالش یک ماهه روز پنجم:

⭐🩸💫کمی نور امید💫🩸⭐

اسلحه ها را آماده می کنیم.سرجوخه دستش را به حالت آماده باش می گذارد.گروهبان شماره ۲ هم مشغول رهبری بقیه سربازان است.آرزو می کنم ای کاش که منم سطح بالا بودم.اینحوری شانس مرگم پایین می آمد.گلوله را در خشاب می گذارم.سرجوخه دستش را پایین می آورد و همگی شروع به شلیک می کنیم.سرجوخه هم شروع به شلیک می کند.اوایل،صدای گلوله گوشم را خیلی اذیت می کرد.اما حالا صدای بلندش عادی شده.زجه هایی از جلو می آید.از این جنگ متنفرم،اما چه می شه کرد؟وقتی افراد قدرتمند دلشون جنگ می خواد ما ضعیف ها نمیتوانیم کاری بکنیم.گرد و خاک توی گلویم می روند ولی چیزی بروز نمی دهم.اینجا اگر خودت را ضعیف نشان دهی یک بدبخت ترسو هستی.مخصوصا ما زن ها که ابدا نباید ضعیف باشیم.از جنگ بدم می آيد.فقط مرگ و میر است.گرسنگی کشیدن.بی گناهانی که کشته می شوند.کسانی که عزیزانشان را از دست می دهند. والدینی که نگران پسران و دختر هایشان در جبهه جنگ هستند.از این مکان متنفرم،اما کاری جز مقاومت کردن نمی شود انجام داد.بعد از سه بار خشاب عوض کردن گروهبان دوم فریاد می زند:استراحت!
کسی چیزی نمی گوید.توی جنگ،همه باهم سرد هستند.خودم را از شر خاک ها خلاص می کنم و روی زمین ولو می شم.این دفعه دشمن خیلی نزدیک شده بود.سربازانی را میبینم که دیگر سربازانی که زخمی شدند را به امدادگر ها می رسانند.به سمت گروهبان دوم می روم.در حال جیره بندی کردن غذا برای ماست.شکمم وقتی کنسرو لوبیا را میبیند شروع به قار و قور کردن می کند.مثل همیشه بهش اعتنایی نمی کنم.گروهبان به من نگاه می کند و لبخندی در چشمانش نمایان می شود.می گوید:به به،سرباز ویژه ما اینجاست
با خستگی تمام می گویم :من ویژه نیستم
_چرا هستی،چون آموزش دیدی که چطور بدون غذا دوام بیاری
_این باعث نمیشه خاص باشم،من هم مثل بقیه شانس تیر خوردن دارم.
_درسته،می تونی بقیه رو خبر کنی تا سهم غذاشون رو بدیم؟
ابروهایم بالا می روند
_به این زودی غذا رسید؟
شانه بالا می اندازد
_غذای مفتی سوال داره؟
زیرلب می گویم زیادم مفتی نیست.
_باشه گروهبان
_نمی خواد رسمی باشی.من تورو کامِلا صدا می زنم و تو منو جورج
_ترجیح می دم گروهبان جورج صدا بزنم
_هرجور مایلی
به سمت کپه ای از سربازان می روم.
_هی بچه ها،می گن غذای جدید آوردن،برید سهم خودتون رو بگیرید تا بقیه نگرفتن.

همگی سر تکان دادند.ما با هم دیگر بی رحم نیستیم،اما مثل دوست های صمیمی باهم برخورد نمی کنیم.بیشتر مثل همرزم.

به سمت یکی از کسانی که دارد غذا پخش می کند می روم و می پرسم:این غذا برای چند روزه؟

جواب می دهد:برای سه روز

_یه کاسه لوبیا برای سه روز؟!می خوای چجوری دووم بیاریم؟

_اینو بدون منم سهمم یک کاسه برای سه روزه.اینجا میدون جنگه،نه کافه تریا

_آره،پس اونقدرا هم عجیب نبود که اینقدر زود غذا اومد

_چی؟

_هیچی،لوبیا رو بده.

به سمت یکی از جاهایی می روم که دوستم سوفیا هست.

وقتی همدیگر را می بینیم،ازم می پرسد:می خوای چقدر لوبیا رو برای امروز بخوری؟

_دو قاشق

_همش؟

_این لوبیا برای سه روزه

_ای بابا

به جلویمان که چیزی جز خاک نیست نگاه می کنیم.می گویم:
_هیچ امیدی به زنده موندن ندارم.
سوفیا لبخند می زند.
_وقتی این کار رو قبول کردی باید می دونستی که به معنای واقعی خودکشی هست.
_می دونستم.اما خوشحالم با تو میمیرم.
_نفوذ بد نزن.خیلی ها تو جنگ زنده می مونند.
آهی می کشم.
_من فقط دنبال کمی نور امیدم

🌈s w e e t d a y🌻

Rainbow World🌈 سه شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۱ - 18:12
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
برچسب‌ها
نویسندگان
پیوندها