.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

تینا ریس می دانست اژدهایان واقعی چه شکلی اند، حالا من هم می دانم.

🦎🐕داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🐕🦎

خواهر بزرگم آلیسون عاشق انواع و اقسام حیوانات بود. طبق گفتۀ پدر و مادرم،

پنج سال بیشتر نداشت که در حال تلاش برای نجات دادن بچه گربه ای بالای

درخت زمین خورد و ستون فقراتش آسیب شدیدی دید. خانواده ام نتوانست از

پس هزینه های عمل جراحی اش بر بیاید، پس تا آخر عمر محکوم به نشستن

روی ویلچر شد و من که چند ماه بعد از حادثه به دنیا آمدم، هرگز ندیدم روی

پاهایش بایستد.

مادرم مرتبا او را به فروشگاه حیوانات انتهای خیابان می برد و من هم وقتی

بزرگتر شدم آلیسون را تا آنجا هل می دادم تا بتوانیم همسترهای پشت ویترین را

تماشا کنیم. بعضی اوقات کنار رودخانه می نشستیم و ساعت ها به اردک ها

غذا می دادیم. هر وقت آلیسون پرنده هایی را که پشت پنجره هایمان لانه می کردند

می دید گل از گلش می شکفت؛ و اگر آهوی کوهی سر از حیاط همسایه در می آورد،

با نفس حبس شده تا وقتی چهارنعل بدود و در تاریکی شب ناپدید شود تماشایش

می کرد. کلاس پنجم که بود اعلام کرد می خواهد در آینده نگهبان باغ وحش شود.

سال بعد که وارد مدرسۀ اش بورن شد، به طرز عجیبی فاز کوسه دوستی برش

داشت و گفت در عوض می خواهد زیست شناس موجودات دریایی شود. کلاس هفتم

دوباره نظرش تغییر کرد و به دامپزشکی روی آورد. به هر حال هر آینده ای که قرار بود

داشته باشد، می خواست زندگی اش را احاطه شده با موجودات دوست داشتنی،

خارق العادۀ و غیرانسان بگذراند.

اگر فقط به یک چیز بیشتر از حیوانات واقعی عشق می ورزید، آن چیز جانوران

افسانه ای و داستان هایشان بود؛ موجوداتی مثل اژدها و شیردال و مارهای بالدار،

یا سگ سه سری که از دروازه های دنیای زیرزمینی حفاظت می کرد. ولی با

اینکه بی وقفه از بابانوئل و ستاره های دنباله دار می خواست رؤیای داشتن یک

اسطبل تک شاخش را به حقیقت تبدیل کنند، آن حیوانات محدود به صفحات

کتاب هایمان بودند و فقط می توانست رؤیای ملاقاتشان را در سر بپروراند. من

که به شخصه بابت واقعی نبودن کلپی های وحشتناک خدا را شکر می کردم.

در خواب هم نمی دیدم روزی چیز بدتری در دنیای اطرافم وجود داشته باشد.

==========

هنوز اولین روز راهنمایی ام را به خاطر دارم. آلیسون کلاس یازدهم بود، من

کلاس ششم، و برای اولین و آخرین بار با هم توی یک مدرسه بودیم. مدرسۀ

راهنمایی-دبیرستان اش بورن، ساختمانی عظیم و پرشکوه، در منطقۀ پایین شهر

قدعلم کرده بود. دسته های ویلچر خواهرم را مضطربانه می فشردم و آمادۀ

رویارویی با یک دنیا دانش آموز جورواجور با رفتاری شاید نه چندان دوستانه بودم.

لمس دستی را روی بازویم حس کردم.

آلیسون از گوشۀ چشم بهم خیره شد. «چرا وایسادی؟»

سرم را تکان دادم تا از شر افکار عجیب غریبم خلاص شوم. فکر اخبار مرگ و میر

مدرسه از سرم بیرون نمی رفت. آلیسون چندبار دربارۀ ناپدید شدن هم کلاسی هایش

حرف زده بود، اما نگران به نظر نمی رسید.

همه ش شایعه ست. ویلچر را به جلو راندم. «چیزی نیست.»

کلاس های اولین روز مدرسه، که شامل معرفی مختصر دانش آموز جدید و یکی

دو درس ابتدایی هستند، نسبتا سریع تمام می شد. تا به خودم آمدم دیدم زنگ

سوم است و هنر داریم. نمی دانم تصورم بود یا نه، ولی چشم های بعضی از

هم کلاسی هایم به طرز عجیبی می درخشید.

از جمله دختری که تصمیم گرفت روی نیمکت دونفره، کنار من بنشیند.

موهای قهوه ای روشن داشت با نگاهی ماجراجو و سرشار از شیطنت. رنگ جیغ

ژاکت بنفش و برق چشم بندی که به چشم زده بود خبر از جسارت می داد.

مختصر گفت: «سلام. تینا ریس.»

«آه... سلام. ادنا فاوکس.»

«می دونم. به نظرت چی بکشیم؟»

«هاه؟»

به صفحۀ سفید کاغذم اشاره کرد. «تو می خوای چی بکشی؟»

پلک زدم. «من... مطمئن نیستم.» شانه بالا انداختم. «شاید یه اژدها.»

ابروهایش بالا پرید.

زندگی شبانه روزی با کشته مردۀ حیوانات افسانه ای عوارض خودش را دارد.

تازه فهمیدم نظرم ممکن است تا چه حد احمقانه به نظر برسد. دهانم را باز کردم

تا به نحوی از خودم دفاع کنم، ولی نیازی نبود؛ چون چشم های تینا برق زد و

مشغول ترسیم خطوط ظریفی روی کاغذ شد.

بعد از چند دقیقه خیره نگاه کردنش، من هم مدادم را برداشتم.

دقیقه ها گذشت. درحالیکه فلس های سرخ و جثۀ باشکوه هیولا رفته رفته تمام

صفحه ام را پر می کرد، نوک مداد رنگی هایم کوتاه و کوتاه تر می شد. زنگ ناهار

که خورد، کارم تقریبا تمام شده بود. به جرئت می توانستم بگویم از نتیجه اش

راضی هستم.

چشم های طلایی رنگ اژدها انگار به من خیره مانده بود.

دختر مو بلوند نیمکت بغلی مان به نقاشی ام اشاره کرد. «قشنگه!»

لبخند کوچکی روی لب هایم نقش بست.

صورت تینا بالاخره از کاغذش جدا شد و توانستم کارش را ببینم.

فوق العاده، مسحورکننده و ... عجیب بود.

نظر دختر موبلند زود جلب شد. «این دیگه چجور موجودیه؟»

نگاه تینا بین کاغذهایمان چرخید و اخمی بین ابروهایش چین انداخت. «اژدها.»

سرش را بالا آورد و با گره خوردن نگاه هایمان نیشخند زد. «اژدهای واقعی.»

جزئیات طراحی اش حرف نداشت. تک تک قطرات آبی که از پولک های بی شمار

و بی نهایت ریز جاندار پایین می چکید طوری رنگ آمیزی شده بود که انگار پرتوی

نور را بازتاب می داد، چشم ها کوچک اما هشیار به نظر می رسید. رنگ سرمه ای

فلس در انتهای پنجه ها و دم پیچ خوردۀ جانور به سیاهی می زد.

یک مسئلۀ عجیب بال هایش بود. بال هایی خفاش مانند، سیاه و بسیار کوچک.

مسئلۀ دوم، اندازۀ کلی جانور بود. شاید تینا می خواست کاغذ کمتری مصرف کند،

شاید هم در بروز دادن اندازۀ یک هیولای افسانه ای روی کاغذ تبحر نداشت.

هرچند بعید می دانستم اینطور باشد، نقاشی طوری واقعی و زنده به نظر می آمد

که تقریبا انتظار داشتم مارمولک داخلش هر لحظه بیرون بپرد.

مارمولک. چیزی که تینا کشیده بود از همه لحاظ شبیه یک مارمولک بود. شاید

یک مارمولک بالدار جادویی، ولی باز هم فقط یک مارمولک.

آن اتفاق عجیب به خوبی در خاطرم ماند، و با اینکه دوست داشتم بیشتر راجع به

تینا ریس بدانم، از آن روز به بعد هیچ وقت کنارم ننشست.

==========

از آنجایی که آلیسون نمی توانست در بسیاری از خوشگذرانی های دوستانش

شرکت کند، پدر و مادرمان کتاب های زیادی برایش خریدند، و شاید همۀ آن کتاب

خواندن ها بود که او را به باهوش ترین عضو خانواده تبدیل کرد. درحالیکه من در

کلوپ ریاضی مدرسه به خودم می پیچیدم، آلیسون به سرعت بزرگ و یک سال

زودتر از دبیرستان فارغ التحصیل شد؛ مدتی بعد بورسیۀ دست و دل بازانۀ کالجی

در میشیگان را نیز به دست آورد. گفت می خواهد جانورشناسی بخواند، وسایلش را

جمع کرد و با همان هیجان کودکانه ای که هنگام زل زدن به ویترین فروشگاه حیوانات

در چشم هایش دیده بودم، رفت.

هزاران کیلومتر بینمان فاصله افتاد اما همیشه سعی می کرد با من در ارتباط باشد.

کریسمس هر سال برایش عکس و کادو می فرستادم، و او هم هر هفته به خانه

زنگ می زد تا حال پدر و مادرمان را بپرسد و ببیند با زندگی ام چه می کنم. سال

سومی که بود به کمک هم اتاقی اش ایسا توله سگی را به فرزندخواندگی گرفت

- او را با نهایت غرور سربروس نامید - و هفته ها، سیل عکس های یک لابرادودل

ریزه میزه و چشم درشت پیام هایی را که بینمان رد و بدل می شد در خودش

غرق کرد.

آخرین هفتۀ دوران دانشگاهش، آلیسون برایم بلیط هواپیمایی فرستاد تا بتوانم

بروم و او را ببینم. حتی با ویلچر داخل فرودگاه به پیشوازم آمد و مرا به آپارتمانش برد.

هم اتاقی اش مدتی پیش رفته بود، پس اتاق خواب خالی اش مال من شد.

چمدان ها را توی اتاق گذاشتم و آلیسون اطراف را نشانم داد.

پرسیدم: «سربروس کجاست؟» متوجه غیاب عشق زندگی خواهرم شدم.

«ایسا اون رو با خودش برده؟»

«در واقع، نه. الان دیگه توی آزمایشگاهم زندگی می کنه.»

«تو توی یه آزمایشگاهی؟»

آلیسون مفتخرانه سر تکان داد. «یه آزمایشگاه بزرگ زیست شناسیه. ترم پیش

دعوتم کردن که عضو بشم. فکر کنم می خوان ضامن آموزش عالی م بشن.»

نیشخند زدم. «اینکه عالیه!»

«آره، همه چیز محشره. همه شون آدم های خوبی ان، و کلی چیز ازشون یاد

گرفته م.»

چشم هایش درخشید.

«هی، اگه فردا وقت داشته باشیم، دوست داری بیای آزمایشگاه رو ببینی؟

ساختمونش خیلی قشنگه، و واقعا دلم می خواد بعضی چیزهایی رو که دارم

روشون کار می کنم نشونت بدم.»

«پایه م.» سر تکان دادم. «من رو تحت تأثیر قرار بده.»

هوای بهاری میشیگان کمی خنک تر از حد انتظارم بود، پس به ناچار شلوار پارچه

ضخیمی از آلیسون قرض گرفتم. خوشبختانه، هیچ وقت عادت نداشت لباس هایی

را که برایش کوچک بود دور بریزد. صبح زود، صبحانۀ جمع و جوری در کافۀ رو به روی

آپارتمانش خوردیم، بعد آلیسون ما را از محوطۀ دانشگاه بیرون برد و وارد بزرگراه کرد.

گفتم: «انتظار داشتم آزمایشگاه به دانشگاهت نزدیک تر باشه.»

«با ماشین تقریبا بیست دقیقه طول می کشه برسیم. آزمایشگاه در حقیقت

بخشی از دانشگاه نیست. فقط یه مؤسسۀ خصوصی ثروتمنده.»

زیرلب گفتم: «باید خیلی پول داشته باشه. مخصوصا اگه می تونن هزینۀ

تحصیلاتت رو بپردازن.»

در انتهای بزرگراه، به جاده های متقاطعی رسیدیم که با انبوه تر شدن پوشش

گیاهی اطراف، باریک تر و پراکنده تر می شد. در نهایت درخت ها کنار رفتند و

محوطۀ عظیمی از ساختمان های سفید و براق احاطه شده با باغچه های پرگل

پدید آمد.

«خوشگله، نه؟»

آلیسون ماشین را پارک کرد و جسمی را که شبیه کارت شناسایی هویت بود به

شیشۀ جلو چسباند. کمک کردم از جایگاه راننده پایین بیاید و روی ویلچر بنشیند.

از گلخانه ها، باغچه ها، و مکانی که مثل شکوفه زاری کوچک بود گذشتیم تا به

ساختمان محل کار آلیسون برسیم. همانطور که قدم می زدم، متوجه شدم

بیشتر گیاهان اطرافمان با همۀ چیزهایی که تا به حال دیده ام فرق دارند.

درختی را دیدم که هم هلو و هم آلبالو از شاخه هایش آویزان بود. چمن صورتی رنگ

و شکوفه های لالۀ کوهی لا به لای بوته های توت فرنگی. ساقۀ نیرومند و مزین

به بلوبری درخت مو دور گذرگاه طاقدار ورودی می پیچید و در بالاترین نقطۀ آن،

شکوفه و انگور می داد.

حیرت زده پرسیدم: «اینا چی ان؟»

آلیسون گفت: «محصولات تیم گیاه شناسی مون. اون ها روی همه چی تحقیق

می کنن، از قلمه زدن مناسب درخت میوه گرفته تا تکنیک های آزمایشی. ترکیب

ژن، کیمریزم، و هزار و یک چیز دیگه.»

آرام سر تکان دادم. «آهان.»

آلیسون خندید.

«به عبارت ساده تر، سعی دارن کاری کنن که از یه گیاه محصولات مختلفی به

دست بیاد. تکنولوژی خیلی کارآمدیه، می دونی.»

«من حتی نمی دونستم چنین چیزی ممکنه.»

«اوه، صد البته که هست. و جزو فعالیت هاییه که ما اینجا گسترشش می دیم.

تا حالا چیزی راجع به کارهای ولادیمیر دمیخوف نشنیدی؟»

«راستش نه.»

«نشونت می دم. چیزهایی اینجا پیدا می شه که آدم توی خواب هم نمی بینه.»

آن سوی باغچه های عجیب، به ساختمان سر به فلک کشیده ای رسیدیم که

روی پلاکش نوشته شده بود: جانورشناسی.

آلیسون گفت: «من اینجا کار می کنم.» نشانی از محفظۀ کوچک کنار ویلچرش

بیرون کشید و آن را جلوی کارت خوان درهای شیشه ای گرفت. درها با صدای

کلیک آرامی کنار رفتند، و بعد از اینکه هر دویمان به سرسرای مرمر و شیشه ای

پا گذاشتیم، آلیسون تخته شاسی ای را از روی سه پایۀ کنار در برداشت.

«این یه NDAئه.» آن را طرفم گرفت. «پیمان عدم افشای اطلاعات، که از تحقیقاتمون

حفاظت کنه. در واقع می گه اجازه نداری دربارۀ هیچ یک از تکنولوژی های جدیدی که

داریم اینجا پرورش می دیم حرفی بزنی، کارکردهای داخلی آزمایشگاه رو اطلاع بدی،

از چیزی عکس بگیری، و از این قبیل.»

«فکر نکنم حتی اگر بخوام هم بتونم اطلاعات رو فاش کنم. من هیچی از زیست شناسی

نمی دونم.»

الیسون شانه بالا انداخت. «بیشتر رسمیاته. اگه بدون امضا کردنش این اطراف

قدم بزنی من توی دردسر می افتم.»

وقتی داشتم برگه را امضا می کردم، زنگ آسانسور انتهای سرسرا به صدا درآمد

و درهایش باز شد. مرد جوانی که روپوش آزمایشگاهی به تن داشت همراه سگ

کوچکی طرفمان آمد.

«هی، آلیسون!» صدایش خیلی آشنا بود.

خواهرم گفت: «اون کِوه. (Kev) بیا، معرفی ت می کنم.»

درحالیکه قدم زنان جلو می رفتیم، سعی کردم به کو لبخند بزنم. حتی سعی کردم

حداقل به او نگاه کنم و بفهمم چرا قیافه اش انقدر آشناست. ولی نتوانستم.

چون چشم هایم روی سگی که داشت سمتمان می دوید قفل شده بود.

سگی با سه سر.

آلیسون گفت: «کو، این خواهرم ادناست. ادنا، کو دستیارم توی آزمایشگاهه. اوه،

و البته، این سربروسه!»

سگ سه سر را در آغوشش بلند کرد و سگ دست و پا زد.

«سربروس، سلام کن!»

سگ نالید و به آلیسون چنگ انداخت تا او را زمین بگذارد. بدنش مثل لابرادودلی

بود که خواهرم عکس های بی شمارش را برایم می فرستاد. یکی از سرهایش

هم همینطور. اما از دو طرف گردنش سر طلایی رنگ یک سگ شکاری و یک

سگ کالی بیرون می زد. هر سه سر زنده بودند؛ جای شکی باقی نمی ماند.

چشم های ریز و درشتشان از سه فاصلۀ مختلف رو به من پلک می زد. سر کالی

با ذوق روی زمین غلت خورد و زبانش را بیرون آورد.

به سربروس خیره شدم، یک آن خشکم زده بود.

آلیسون پرسید: «شبیه هیچ چیزی که تا به حال دیدی نیست، هاه؟»

آب دهانم را قورت دادم. «آلی...»

گفت: «ما توی این شیوۀ پزشکی تحول آور پیش قدم شدیم. به کمک تحقیقات

جناب دمیخوف در سال 1950. اون یه سگ دوسر ساخت، و ما به تازگی فکر کردیم

می تونیم سه تایی ش رو بسازیم!»

سربروس دورمان راه می رفت، گردنش کج بود و قدم هایش به خاطر وزن متفاوت

سرها تعادل نداشت.

«آلی، تو مطمئنی اون... مطمئنی اونا حالشون خوبه؟»

کو خندید. «معلومه که خوب ان. اون سالمه و کاملا با سه تا مغز بدنش جور شده.

شگفت انگیزه.»

با ضعف گفتم: «آره. شگفت انگیزه.»

کو با ما خداحافظی کرد، و آلیسون من و سربروس را طرف آسانسور برد.

«خیلی چیزها هست که می خوام نشونت بدم.» نشانش را کنار کارت خوان داخل

آسانسور نگه داشت. «بیا.»

انتقال به طبقۀ منفی دو بیش از حد طول کشید. تمام مدت، نمی توانستم

نگاهم را از سربروس بردارم. سر سگ شکاری اش را به ویلچر آلیسون مالید و

در دایره های کج و معوج دور پاهایم چرخید.

پس از یک دینگ آرام، درها کنار رفت تا راهروی یکنواختی را که با لامپ مهتابی

روشن شده بود نمایان کند. صدای قدم های من و قیژقیژ چرخ های ویلچر آلیسون

اکو می شد. از اتاق هایی با پنجره های شیشه ای گذشتیم که شبیه اتاق عمل

بیمارستان ها بودند، و اتاق هایی پر از شیشۀ حاوی اسکلت حیوانات و توده های

عجیب و نیمه شفافی که در مایعی زردرنگ معلق بود. روی یک درب فلزی نوشته

شده بود: سردخانه: فقط ورود کارکنان مجاز است. حین عبور، سربروس وحشیانه

به در چنگ زد و اطرافش را بو کشید.

پرسیدم: «کسی اینجا نیست؟»

«صبح روز شنبه ست، انتظار دیگه ای نمیشه داشت.»

آلیسون دری را نزدیک به انتهای راهرو گشود و وارد محیط آزمایشگاهی تاریکی شدیم.

بلافاصله متوجه بو شدم. بوی سوزش آور مواد شیمیایی و ضدعفونی کننده

همراه بوی لوازم و غذای حیوانات که مرا یاد قفس های همستر توی فروشگاه

حیوانات نزدیک خانه مان می انداخت. بعد صداها را شنیدم: خراشیده شدن

چوب زیر پنجه های نوک تیز، و هرازچندگاهی جیرجیر یا نغمه ای آرام.

آلیسون گفت: «این شما، و این آزمایشگاه من.»

کلید برق را فشرد، و ده ها محفظۀ شیشه ای چسبیده به دیوار را روشن کرد.

بعضی ها خالی بود، ولی درون بیشترشان موجودات زنده به چشم می خورد.

حیواناتی که به عمرم ندیده بودم، و هرگز هم دلم نمی خواست دوباره ببینمشان.

داخل نزدیک ترین شیشه، مار خال خال سیاه و قهوه ای چنبره زده بود. با یک

نگاه دقیق تر فهمیدم در هر دو انتهایش سر دارد، یکی مثل باقی بدنش خال خالی

بود و دیگری خاکستری رنگ با رگه های قرمز. داخل یکی دیگر از محفظه ها،

گربه ای دیدم که یک جفت پای اضافه به شکمش دوخته شده بود. بعد سنجابی

مبتلا به جرب که پنج دم پرپشت داشت، پرندۀ سیاه و سفیدی با دو جفت بال، و

موجودی شبیه سمور دریایی با ستون فقراتی فلس مانند که روی پوستش

کشیده می شد.

آلیسون گفت: «اینجا رو ببین.» با انگشت به محفظه ای پر از شن ضربه زد. «اینا

اژدهاهای ما هستن.»

به داخل محفظه سرک کشیدم و نفسم بند آمد. داخلش چهار مارمولک ریزه میزه

نشسته بود، هر یک تقریبا اندازۀ کف دستم، با بال های پردار.

آلیسون توضیح داد: «سعی کردیم فرآیند رو با بال خفاش تکمیل کنیم. می دونی،

برای حفظ ظاهر کلاسیک اژدهایی. ولی به نظر می رسه پستانداری مثل خفاش

بیش از حد با راستای این رفیق کوچولوها فرق داره و بافت ماهیچه ای شون با هم

جور درنمیاد، حداقل فعلا نه.»

یکی از اژدهایان سرش را داخل شن فرو برد. بال هایش با حالت تشنجی منقبض

و با زاویه ای غیر عادی خم شد.

سربروس بینی اش را به زانویم مالید، آب دهان سر سومش روی کفشم ریخت.

«آلی،» درنگ کردم. «تو مطمئنی این... این کارها مشکلی نداره؟»

«مشکل؟»

«اونا دارن درد می کشن. منظورم اینه که... فکر می کنی اخلاقی باشه؟»

خواهرم گفت: «اوه، نگران نباش. یکی از بزرگترین اهداف ما توی هر پروژه ای

حداقل آسیب به حیواناته. قبل از هر عمل جراحی آزمایشات خیلی دقیقی انجام

میشه، و هیچ وقت بدون داشتن اطلاعات ارزشمند راجع به پیوند، روی حیوانات

کار نمی کنیم.»

«اندام های اضافی چی؟ اون بال ها از کجا اومدن؟ پاها و دم های اضافی چطور؟»

«اون حیوانات بیمارن.» چهرۀ آلیسون غمناک شد. «من... من واقعا دوست ندارم

توی اون قسمت فعالیت کنم. اما تیم مطمئن میشه آنی و بی درد باشه.»

از دهانم در رفت: «وحشتناکه.»

آلیسون آه کشید. «به خاطر علمه، ادنا. به لطف فداکاری اون حیوانات، ما در

زمینۀ زیست پزشکی به کشفیات بی مانندی دست پیدا کردیم.»

«مثلا؟ اینکه چطور مارمولک های بالدار بسازین؟»

«اینا فقط نمونه هایی ان که ازشون نتیجه گیری میشه. این آزمایشگاه روی خیلی

چیزها کارها می کنه، می دونی. مثلا اینکه چطور اندام های درحال مرگ انسان رو

با اندام های چهارپایان جایگزین کنیم و جونشون رو نجات بدیم. یا اینکه چطور بین

دستگاه عصبی بیمار و اهداکننده ارتباط برقرار کنیم. چنین دانشی... می تونست

باعث بشه من دوباره بتونم راه برم، خیلی وقت پیش.»

لبم را گاز گرفتم. در سکوتی که حاکم شد، کسی در آزمایشگاه را گشود. چرخیدیم

و کو دستیار آزمایشگاه را دیدیم که سرش را داخل آورد.

«آلیسون. دکتر مندوزا می خواد سریعا ببیندت.»

«برای چی؟ من حتی نمی دونستم امروز قراره بیان.»

«دربارۀ پروژۀ سیلنوسه.»

«بسیار خوب.»

به من رو کرد. «میشه اینجا بمونی و حواست به سربروس باشه؟ زود بر می گردم.»

خشک سر تکان دادم.

«لطفا به چیزی دست نزن.»

وقتی ویلچرش را چرخاند، به سرعت خم شدم و، با تظاهر به اینکه دارم سربروس را

بغل می کنم، دستم را داخل محفظۀ ویلچرش فرو بردم و نشان هویتش را بیرون کشیدم.

قبل از اینکه آلیسون یا کو بتوانند چیزی را که در دست داشتم ببینند، سربروس را

در آغوش گرفتم. بعد صاف ایستادم و به اژدهای مقابلم خیره ماندم تا اینکه بالاخره

از آزمایشگاه بیرون رفتند و صداهایشان در انتهای راهرو محو شد.

سه جفت چشم به من زل زد. سه دهان به نفس نفس افتاده بود.

زیرلب گفتم: «شما خوشحال نیستین، مگه نه؟»

سگ کالی سرش را پایین انداخت. زبان رنگ پریده اش بی حال لای دندان هایش

آویزان شد و با هر نفس کوچکی که می کشید تکان می خورد. سر لابرادودل

زوزۀ کوچکی سر داد.

«این کار نمی تونه درست باشه.»

گوشی تلفنم را بیرون کشیدم، باعجله اطراف آزمایشگاه راه رفتم و از قفسۀ

حیوانات عکس انداختم. گوش هایم را تیز کردم تا صدای قدم های توی راهرو را

بشنوم و مطمئن شوم کسی قرار نیست مچم را بگیرد. با خودم سر اینکه می توانم

با مرکز نجات حیوانات یا چنین سازمانی تماس بگیرم یا نه کلنجار رفتم؛ ولی اینجا،

دو طبقه زیر زمین، حتی آنتن هم نداشتم.

وقتی تمام مدارک داخل اتاق را ضبط کردم، سربروس را برداشتم، نشان خواهرم را

بین انگشت هایم فشردم و به راهرو پا گذاشتم.

به درب فلزی که نشان سردخانه رویش درج شده بود برگشتم. سربروس دوباره

هشیار شد، هوا را بو کشید و تلاش کرد نزدیک تر شود. بخشی از وجودم می خواست

پیش از اینکه با یک اشتباه خودم را توی دردسر بیندازم به آزمایشگاه آلیسون

بازگردم. از طرف دیگر، حسی منجمدکننده بهم می گفت بدون شک پشت این در

چیز دهشتناکی خواهم یافت، چیزی که فعالیت های آزمایشگاه را غیرموجه می کند.

نشان آلیسون را به کارت خوان روی دیوار چسباندم و صدای باز شدن چفت قفل

از آن طرف در به گوشم رسید. وقتی بازش کردم، بخاری از هوای سرد دور پاهایم

رقصید. سربروس مضطربانه در آغوشم وول خورد.

گوشی تلفن را آماده نگه داشتم و از دروازه ای که به صحنۀ کابوس هایم راه داشت

عبور کردم.

اتاق نوعی قصابی بزرگ و پرگوشت بود. بخشی از وجودم، در کمال واماندگی،

انتظار دیدنش را داشت. اما بدن ها و اندام هایی که روی قفسه ها ردیف شده

بود باعث می شد به سختی بتوانم جلوی بالا آمدن صبحانۀ امروزم را بگیرم.

ناخودآگاه چشم های سربروس را پوشاندم، طوری که انگار ممکن بود به نحوی

بفهمد ماجرا از چه قرار است.

اول از همه، دو سگ آنجا بود. دو سگ بدون سر، که پیش از قرار گرفتن روی

قفسۀ فولادین تمیز، خونشان پاک شده بود و در کیسه های پلاستیکی پیچیده

شده بودند. سینی ای حاوی ده ها گنجشک بدون بال، و کنارش، ظرفی حاوی

انواع جوندگان، با موهای کامل کنده شده و بخیه های جراحی روی شکم هایشان.

گربۀ کوچک و خاکستری رنگی با سه چشم بی جان به من خیره شد.

وسط اتاق، چیزی روی ارابۀ بزرگی جا داشت و رویش را با برزنتی پلاستیکی

سیاه پوشانده بودند. دست لرزانم را تا جای ممکن دراز کردم و محتاطانه برزنتی را

عقب زدم.

«خدای من...»

نصف یک بز ماده به من زل زد. پاهای عقبی و نیمۀ پشتی بدنش کنده شده بود،

انگار که با اره نصفش کرده باشند. بلافاصله نگاهم را دزدیدم و برزنتی را رویش

برگرداندم.

بوی گوشت که به مشام سربروس رسیده بود باعث شد پارس کند، بی خبر از

اینکه بخش های قبلی بدنش روی قفسه ها هستند. دست هایم انقدر می لرزید

که همۀ عکس ها لرزان و تا حدودی تار می شد. نفس های تندم به شکل بخار

بیرون می آمد و مثل مه روی صفحه نمایش تلفن می نشست.

به محض اینکه عکس ها به قدر کافی قانع کننده شدند، از اتاق بیرون دویدم و

در را پشت سرم بستم.

به آزمایشگاه آلیسون برگشتم و نشان دزدیده شده اش را نزدیک در روی زمین

گذاشتم تا به نظر برسد در حال حرکت از ویلچرش پایین افتاده. بعد خشک کنار

محفظۀ اژدهاها ایستادم و بهشان خیره ماندم تا اینکه قژقژ چرخ ها در راهرو

طنین انداخت.

«فکر کردم گمش کردم.» آلیسون آهی کشید. «باید بندازمش دور گردنم.»

نشان را برداشت و کنارم آمد.

«بریم؟»

آب دهانم را قورت دادم. انگشت هایم، درون جیب شلوار، دور گوشی تلفنم قفل شد.

«بریم.»

==========

هنوز داشتم داخل سالن انتظار ادارۀ پلیس این طرف و آن طرف می رفتم که

صدای پارس مرا از جا پراند.

افسر یونیفورم پوشی داخل آمد، قفس حامل توله سگی در دست داشت که یک

سربروس ژولیده و آشفته حال درونش پارس می کرد.

بی درنگ پرسیدم: «آلی کجاست؟ حالش خوبه؟»

«شما ادنا فاوکس هستید؟»

«بله.»

سربروس پارس کرد. افسر با ترکیبی از انزجار و پریشان حالی به سگ سه سر

چشم دوخت، سپس دوباره به من نگاه کرد.

«دربارۀ خواهرتون و آزمایشگاه چندتا سؤال داریم، خانم فاوکس.»

دوباره پرسیدم: «حال آلی خوبه؟» با همۀ اتفاقاتی که افتاده بود، عذاب وجدان

داشتم. آلیسون امروز به آزمایشگاه رفت تا به کارهایش برسد و من از این فرصت

برای نشان دادن عکس هایم به پلیس استفاده کردم.

مدتی طول کشید تا بتوانند موقعیت آزمایشگاه را شناسایی کنند چون، طبق

نقشه هایشان، قرار نبود ساختمانی در آن ناحیه بنا شده باشد. لازم به ذکر نیست

که بیشتر تحقیقات بدون مجوز انجام می شد و به طور برجسته خلاف آیین نامۀ

آزمایشات جانورشناسی بود.

افسر توضیح داد: «آلیسون در صحت کامل بازداشت شده. همراه چهار نفر از

همکارانش، از جمله آقای تروور که دستیار آزمایشگاهی ش بودن و داره ازشون

بازجویی میشه. خواهرتون هنگام تجسس محوطه، پای پیاده فرار کرد؛ ولی

امروز بعدازظهر با گزارش گروه های تجسس پیدا شد.»

دردی در قفسۀ سینه ام حس کردم. بعد متوجه شدم...

«پای پیاده فرار کرد؟ آلیسون اونیه که روی ویلچره، قربان.»

افسر پلیس مکث کرد.

«این چیزیه که می خواستیم درباره ش سؤال کنیم.» چهره اش درهم رفت.

«خانم فاوکس، شما راجع به پاها می دونستید؟»

«پاها؟»

«وقتی گروه تجسس پیداش کرد، از ویلچر پایین اومد و دوید. یکی از کفش هاش

افتاد، و...»

حرفش را خورد و طوری که انگار سردرد دارد پیشانی اش را مالید. قطرات عرق

روی گردنش نشسته بود. همانطور که به او خیره نگاه می کردم، دل و روده ام

به هم پیچید.

بالاخره گفت: «پاهای بز. پاهای بز از زیر کمر به بدنش متصله.»

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 چهارشنبه هشتم تیر ۱۴۰۱ - 15:51
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها