داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

چالش یک ماهه روز پنجم:
⭐🩸💫کمی نور امید💫🩸⭐
اسلحه ها را آماده می کنیم.سرجوخه دستش را به حالت آماده باش می گذارد.گروهبان شماره ۲ هم مشغول رهبری بقیه سربازان است.آرزو می کنم ای کاش که منم سطح بالا بودم.اینحوری شانس مرگم پایین می آمد.گلوله را در خشاب می گذارم.سرجوخه دستش را پایین می آورد و همگی شروع به شلیک می کنیم.سرجوخه هم شروع به شلیک می کند.اوایل،صدای گلوله گوشم را خیلی اذیت می کرد.اما حالا صدای بلندش عادی شده.زجه هایی از جلو می آید.از این جنگ متنفرم،اما چه می شه کرد؟وقتی افراد قدرتمند دلشون جنگ می خواد ما ضعیف ها نمیتوانیم کاری بکنیم.گرد و خاک توی گلویم می روند ولی چیزی بروز نمی دهم.اینجا اگر خودت را ضعیف نشان دهی یک بدبخت ترسو هستی.مخصوصا ما زن ها که ابدا نباید ضعیف باشیم.از جنگ بدم می آيد.فقط مرگ و میر است.گرسنگی کشیدن.بی گناهانی که کشته می شوند.کسانی که عزیزانشان را از دست می دهند. والدینی که نگران پسران و دختر هایشان در جبهه جنگ هستند.از این مکان متنفرم،اما کاری جز مقاومت کردن نمی شود انجام داد.بعد از سه بار خشاب عوض کردن گروهبان دوم فریاد می زند:استراحت!
کسی چیزی نمی گوید.توی جنگ،همه باهم سرد هستند.خودم را از شر خاک ها خلاص می کنم و روی زمین ولو می شم.این دفعه دشمن خیلی نزدیک شده بود.سربازانی را میبینم که دیگر سربازانی که زخمی شدند را به امدادگر ها می رسانند.به سمت گروهبان دوم می روم.در حال جیره بندی کردن غذا برای ماست.شکمم وقتی کنسرو لوبیا را میبیند شروع به قار و قور کردن می کند.مثل همیشه بهش اعتنایی نمی کنم.گروهبان به من نگاه می کند و لبخندی در چشمانش نمایان می شود.می گوید:به به،سرباز ویژه ما اینجاست
با خستگی تمام می گویم :من ویژه نیستم
_چرا هستی،چون آموزش دیدی که چطور بدون غذا دوام بیاری
_این باعث نمیشه خاص باشم،من هم مثل بقیه شانس تیر خوردن دارم.
_درسته،می تونی بقیه رو خبر کنی تا سهم غذاشون رو بدیم؟
ابروهایم بالا می روند
_به این زودی غذا رسید؟
شانه بالا می اندازد
_غذای مفتی سوال داره؟
زیرلب می گویم زیادم مفتی نیست.
_باشه گروهبان
_نمی خواد رسمی باشی.من تورو کامِلا صدا می زنم و تو منو جورج
_ترجیح می دم گروهبان جورج صدا بزنم
_هرجور مایلی
به سمت کپه ای از سربازان می روم.
_هی بچه ها،می گن غذای جدید آوردن،برید سهم خودتون رو بگیرید تا بقیه نگرفتن.
همگی سر تکان دادند.ما با هم دیگر بی رحم نیستیم،اما مثل دوست های صمیمی باهم برخورد نمی کنیم.بیشتر مثل همرزم.
به سمت یکی از کسانی که دارد غذا پخش می کند می روم و می پرسم:این غذا برای چند روزه؟
جواب می دهد:برای سه روز
_یه کاسه لوبیا برای سه روز؟!می خوای چجوری دووم بیاریم؟
_اینو بدون منم سهمم یک کاسه برای سه روزه.اینجا میدون جنگه،نه کافه تریا
_آره،پس اونقدرا هم عجیب نبود که اینقدر زود غذا اومد
_چی؟
_هیچی،لوبیا رو بده.
به سمت یکی از جاهایی می روم که دوستم سوفیا هست.
وقتی همدیگر را می بینیم،ازم می پرسد:می خوای چقدر لوبیا رو برای امروز بخوری؟
_دو قاشق
_همش؟
_این لوبیا برای سه روزه
_ای بابا
به جلویمان که چیزی جز خاک نیست نگاه می کنیم.می گویم:
_هیچ امیدی به زنده موندن ندارم.
سوفیا لبخند می زند.
_وقتی این کار رو قبول کردی باید می دونستی که به معنای واقعی خودکشی هست.
_می دونستم.اما خوشحالم با تو میمیرم.
_نفوذ بد نزن.خیلی ها تو جنگ زنده می مونند.
آهی می کشم.
_من فقط دنبال کمی نور امیدم
🌈s w e e t d a y🌻