داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

چالش یک ماهه روز دهم:
⭐⚔😢زندگی که فراموش شده😢⚔⭐
به خانه قدم می گذارم. دیگر اونقدرا هم زیبا نیست. انگار همه جا خاکستری شده.
دیگر دیوار ها رنگی به خودشان ندارند. حداقل از نظر من. کیفم را یک گوشه پرت می کنم. دیگر کی به مرتب بودن اهمیت می ده؟
برادرم هم پشتم می آید. او سعی می کند خودش را خوشحال جلوه بدهد. یا واقعا توی این وضعیت خوشحال است؟
امروز روز آرومی است. زیادی آروم.
آرامش قبل از طوفان
به سمت یخچال می روم. ناگت های توی فریزر را در می آورم. دیگر چیزی ازش باقی نمانده. دلم برای غذا های مامان تنگ شده. این روز ها یا یکجا در حال گریه کردن است یا دراز کشیده. اصلا چیزی هم می خوره؟
دینگ دینگ
به سمت برادرم می روم. در اتاقش است. وقتی صدایش می کنم حواب نمی دهد. بعد از ثانیه ای سکوت که برای هردویمان سال ها گذشت، گفت: فکر کنم همش تقصیر منه. باید پسر خوبی می بودم.
کودکان ۶ تا ۱۲ سال فکر می کنند که تقصیر خودشان است.
_ اصلا اینطوری نیست. تقصیر هردوتاشونه. تو نباید بخاطرشون شکسته بشی. نه تو این سن.
آیا خودم به حرف خود عمل می کنم؟
در سکوت غذا می خوریم. به سمت مبل می روم و رویش دراز می کشم....
_ الان همه چیز تقصیر منه؟
_ چرا بهم نگفتی؟
_ کار من به تو ربط داره؟
حرف زدن ها به فریاد زدن و توهین کردن شدت می گیرد. وقتی حرف های زشتشان را که از ته دل نیست می شنوم، قلبم واقعا درد می گیرد.
خودم و برادرم را به اتاق می برم. یواشکی تماشا می کنیم.
با اینکه به خودم قول دادم قوی باشم باز هم گریم گرفت. باید راهی برای تمام شدن اینها بشه. اما چه راهی؟
نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال دنبال راه حلی برای رفع دعوا هستند.
برادرم با گریه می گوید: تقصیر منه. باید پسر خوبی می بودم.
کودکان ۶ تا ۹ سال فکر می کنند که تقصیر خودشان است.
او را بغل می کنم: تقصیر من و تو نیست.
در ذهن خودم دنبال بیرون رفتن از این جا هستم. دلم می خواهد همین الان بیرون بروم و دیگر برنگردم.
نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال خود را مقصر نمی دانند. آنها به فرار یا دور شدن از مکان دعوا فکر می کنند.
پدر و مادر اگر جلوی کودکان خود دعوا کنند، وجهه خودشان را نابود می کنند.
اشکانم سرازیر می شوند. این چند روزه خیلی گریه کردم. انگار اشکانم تمامی ندارند.
بعد از دعوا، مادرم شب را پیش ما می خوابد. نفس های برادرم، رفته رفته آروم می شود.
اونجور که مامان گفته کسی نباید خبردار بشه زندگی ما چگونه است. آنها هیچ کمکی نمی توانند به ما بکنند و فقط غصه ما را می خورند. پس من و برادرم به هیچکس چیزی نمی گیم. انگار که دو رو هستیم.
پیشنهاد من مشاور خانواده است، ولی کسی به حرف هایم گوش نمی دهد.
وقتی می خواهم طرف یکی شان را بگیرم، می فهمم که هردو طرف، دلایل خود را دارند. وقتی هم ازشان می پرسم تقصیر کی هست، دیگری را مقصر جلوه می دهند. انگار دوتا بچه دارند دعوا می کنند. پس طرف هیچکس را نمی گیرم.
توی دعوا هایشان چیز هایی را می گویند که نمی خواهند. اما دیگر نمی توانند حرف هایشان را پس بگیرند.
متاسفانه چون پدر و مادرم هستند نمی توانم ازشان متنفر باشم. اما سعی می کنم اصلا باهاشون صحبت نکنم.
تقصیر ها را گردن دیگران می اندازند، اما مقصر خودشان هستند.
سعی می کنم بفهمم که کار و راه درست چیه. سعی می کنم بفهمم چگونه واکنش درست نشان دهم. اما گیج شدم. درست و غلط را نمی توانم تشخیص دهم. نمی فهمم باید چی کار کنم.
اگر کار به طلاق بکشد، من تشویقشان هم می کنم. با این وضعیت طلاق فکر خیلی بهتری است.
دیگر زندگی معنا ندارد. توی این سه ماه، فراموش کردم که چگونه زندگی کنم. دردناک نیست؟
شخصی که زندگی اش را فراموش کرده.
🌈s w e e t d a y🌻