.𝖄𝖔𝖚 𝖈𝖔𝖚𝖑𝖉 𝖉𝖔 𝖆𝖓𝖞𝖙𝖍𝖎𝖓𝖌, 𝖎𝖋 𝖔𝖓𝖑𝖞 𝖞𝖔𝖚 𝖉𝖆𝖗𝖊𝖉

پورتال ها

روی هر پورتالی کلیک کنید به اون بخش وارد می شید و کافیه برید پایین صفحه تا پست های مرتبط رو ببینید. ^0^ باقی موضوعات در بخش منوی وب قرار داره. (برای بهترین نما، گوشی/تبلت رو افقی بگیرید. ^^)

horse

اطلس🌎𝓓𝓸𝓸𝓶𝓵𝓪𝓷𝓭💎

داستان های سریالی و تک پارتی Doom

ستاره ها

داستان های تک پارتی

پیانو

تمرین های یک پیانیست آماتور

یه علم ناشناخته :)

#علم_طعنه_زدن

محفل من های قاتل

دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار

چالشی برای قلم های خوش تراش

چالش نویسندگی D:

نوشته‌ها

مطالب انتشار شده در وبلاگ

آدم بزرگ ها صلاحتون رو می خوان.

🧠🍽️داستان تک پارتی~مدرسۀ اش بورن ^--^🍽️🧠

مادرم به این گفتۀ آمریکایی ها که you are what you eat (تو همان چیزی هستی

که می خوری) علاقۀ خاصی دارد. این عبارت کاملا دربارۀ او درست است؛ اگر زیر سطح

واژه هایش جست و جو کنی، تقریبا می توانی طعم سس غلیظ قرمز-نارنجی مالا

و فلفل چیلی را بچشی. ادویه هایی که به طرز بی حس کننده ای تند هستند همیشه

نوک زبانش می ماند، مثل تعطیلات سال های گذشته که به چین برمی گشتیم

و طوری که انگار می خواست گرمای تابستان را به خوردمان بدهد برایمان غذا

می پخت. دستکش های پلاستیکی بنفش رنگی را که از آزمایشگاه شیمی اش

آورده بود به دست می کرد و موفق می شد این پیام را القا کند که گویا دستکش های

معمولی آشپزخانه اند.

«پدرت امروز یی فِنگ رو آورد خونه.» صدایش پشت تلفن کمی قطع و وصل می شد

و لهجه اش طوری بود که به سختی می توانستی تشخیص بدهی انگلیسی

صحبت می کند.

تکرار کردم: «یی فنگ؟ اسم قشنگیه.»

«پسر کوچولومون باید هم اسم قشنگی داشته باشه. مطمئنم یه روز بزرگ و قوی

میشه. از همین الان دارم معده ش رو از اون نون خشک های یتیم خونه خالی

می کنم تا به غذاهای واقعی عادت کنه.»

«بی صبرانه منتظرم تا سال دیگه بیام پیشتون و ببینمش.»

«دانشگاهت چی میشه؟»

«مامان.»

«اگه بعد از دبیرستان نری فرصتت از دست رفته، یی لینگ. این بهترین شانس توئه.

باید...»

«می دونم، می دونم. فقط...»

«وسط حرفم نپر.» صدایش خیلی مادرمآبانه شد. «یه لیست لازمه. فقط بهترین

دانشگاه های آمریکا. شاید این بار بتونی سر از هاروارد یا ییل دربیاری.»

آن واژه ها تقریبا قلبم را می خراشید، دردی کهنه که تا حدودی به آن عادت کرده بودم.

زیرلب گفتم: «ییل برای مهندسی دانشگاه خوبی نیست.»

«یه فهرست درست کن، باشه؟»

«باید برم سر کلاس.»

«این مهم تر از کلاسه. یه لیست بنویس و برای من و پدرت بفرست تا یه نگاهی بهش

بندازیم، باشه؟ و ایمیل هم نفرست. توی چین کار نمی کنه.»

«مامان، من نمی خوام برم دانشگاه.»

ساکت شد. سس مالا داشت روی زبانش می جوشید.

«یی لینگ، نمیشه حدس زد در آینده چه اتفاقاتی می افته. باید هدف بزرگتری

داشته باشی. انقدر با خودت فکر نکن "همینی که دارم کافیه"، وگرنه توی جامعه

هیچ آدم قابل احترامی نمی شی.»

«چنین فکری نمی کنم.»

گفت: «اینطور به نظر می رسه.»

«دارم می رم سر کلاس.»

«لیست رو تا فردا برام بفرست.»

«لیستی براتون نمی فرستم. دبیرستان تموم نشده از مدرسه خسته شده م.

خداحافظ، مامان.»

«یی لینگ...»

قطع کردم. چیزی در معده ام غل غل می کرد. شاید هنوز هم کمی از گرمای

تابستان درونش مانده بود.

من در دبیرستان اش بورن تحصیل می کردم، مدرسه ای که از نظر هر کس به جز

پدر و مادرم مدرسۀ خیلی خوبی بود. مادرم عاشق این بود که مدام بگوید تنها

دلیلی که موفق شدم اینجا ثبت نام کنم تلاش های لی بوده است، معلم خصوصی

که قبلا در چین به من تعلیم می داد.

از اینکه راجع به لی صحبت کنیم متنفر بودم. نه به خاطر اینکه آدم بدی بوده باشد،

اتفاقا برعکس، چون آدم خوبی بود. از نزدیک ترین قنادی برایم کلوچه می خرید

فقط چون "خودش هوس کرده بود" و هر وقت از چیزی ناراحت بودم به حرف هایم

گوش می داد. برایم پیام های خنده دار و جوک های مسخره می فرستاد و

غیبت باقی دانش آموزهایش را می کرد.

از صحبت راجع به لی متنفر بودم چون او مرده بود. مادرم اجازه نداد به مراسم

تشییع جنازه اش بروم چون روز بعدش آزمون داشتم، اما توی بیمارستان به

عیادتش رفتم. ماسک اکسیژن به چهره داشت و باندپیچی شده بود. گفتند

تصادف کرده.

لی یکی از معدود افراد زندگی ام بود که توانست در نظرم هم مهربان جلوه کند

هم باهوش. وقتی نامۀ قبولی ام از اش بورن رسید به خودم افتخار می کردم،

چون او هم وقتی جوان تر بود در همان مدرسه تحصیل می کرد. با خودم می گفتم

شاید بتونم شبیه او باشم. گاهی اوقات در سالن اجتماعات می نشینم و با خودم

می اندیشم اگر لی سال ها پیش اینجا بوده روی کدام صندلی ممکن است

نشسته باشد.

شوربختانه، بیشتر کلاس هایم در اش بورن حوصله سربر از آب درآمدند.

سخنرانی بعدازظهر این چهارشنبه به طرز ویژه ای افتضاح بود. زمان بندی ناهار خوردن

من درست پیش از ورود به سالن و این حقیقت که شب قبل بی خوابی کشیده بودم

هم به قضیه کمکی نمی کرد. درحالیکه روی صندلی پلاستیکی سرخابی رنگ

می نشستم و صدای ربات مانند آقای تروور در سرم می پیچید، هوشیاری ام را

رفته رفته از دست دادم.

مدادم روی خط های دفتریادداشت لغزید. معادله ها به نمایشنامه ای ناخوانا بدل شدند.

سعی کردم خودم را با تماشای دختری که در ردیف جلویی نشسته بود و موهای

رنگین کمانی اش را مرتب می کرد سرگرم نگه دارم، ولی دیدم تار شد و سنگینی

پلک هایم به ارادۀ سستم فشار آورد.

برای بیدار ماندن باید می جنگیدم و بدجوری داشتم شکست می خوردم. در یک

چشم برهم زدن، دنیای اطرافم تاریک شد.

بیدار که شدم، چیزی فرق کرده بود.

مدت زیادی طول کشید تا متوجه تفاوت شوم. در ابتدا فهمیدم که دختر مو رنگارنگ

ناپدید شده است. سپس نگاهم به زمین افتاد و دیدم خبری از کوله پشتی بزرگی

که به پایم تکیه داده شده بود هم نیست.

دومرتبه سالن را از نظر گذراندم. افرادی کاملا غریبه ردیف پشت ردیف سالن

اجتماعات نشسته بودند.

اولین حدسم این بود که شاید تمام کلاس را چرت زده ام و بچه ها همه وسایلشان

را جمع کرده و رفته اند، تا با کلاس جدیدی جایگزین شوند. اما بعد به سکوی

جلوی سالن نگاهی انداختم. آقای تروور همچنان جلوی یکی از تخته سیاه ها

ایستاده بود و با همان صدای همیشه یکنواختش معادله می نوشت.

به میزم زل زدم. دفتر زردرنگی جلو رویم بود. داخل صفحاتش یادداشت هایی با

دست خط مرتب و تمیزی که به شخصه هرگز از پس تقلید کردنش برنمی آمدم

به چشم می خورد.

چند دقیقه ای با بهت و گیجی سرجایم نشستم، چهرۀ های ناآشنای اطراف و

نوشته های دفتر را دید زدم.

بعد چیزی از عقب کلاس کلیک صدا داد، و دنیا بار دیگر خاموش شد.

سوزشی پشت گردنم احساس کردم. پلک زدم و چشم هایم را گشودم. هنوز

داخل سالن اجتماعات بودم. همه دور و برم در جنب و جوش به سر می بردند،

داشتند وسایلشان را جمع می کردند و از جایشان برمی خاستند.

جلوی کلاس، دختری که موهای رنگین کمانی داشت جست و خیزکنان از پله ها

بالا رفت و خارج شد.

«خانم چِن.»

فریادم درآمد. آقای تروور درست پشت صندلی ام ایستاده بود.

«ب-بله؟ سلام، استاد.»

«مطمئن نبودم بار اول صدام رو شنیدی یا نه. می خوام توی دفترم ببینمت.»

«چی؟» روی صندلی ام جا به جا شدم. «به خاطر... آه... اینه که خوابم برده بود؟»

تروور لبخند ملیحی زد که باعث می شد گوشۀ چشم هایش چین بیفتد.

«بهم می خوره از اون معلم هایی باشم که سر چنین چیزی غوغا به پا کنن، یی لینگ؟»

من حتی نمی دانستم بین این همه دانش آموز اسم کوچک من را به خاطر دارد.

«پس موضوع چیه؟»

«دنبالم بیا.»

کماکان بهت زده، دفتر و کتابم را جمع کردم و تا بیرون سالن دنبالش رفتم. چندتا از

هم کلاسی هایم بهمان خیره شدند.

تا انتهای راهرو قدم زدیم و از پله ها بالا رفتیم. حین راه رفتن با انگشت هایم ور

می رفتم.

«توی دردسر افتاده م؟»

«نه. فقط می خوام یه پیشنهاد پژوهشی بهت بدم.»

«پژوهش؟»

«مربوط به آزمایشگاهیه که خارج مدرسه توش کار می کنم. هرازچندگاهی از

دبیرستان ها نیرو می گیریم. جوون هایی که ذهن بازی دارن بدردمون می خورن.»

«استاد، من تا حالا از شما نمرۀ B هم نگرفته ام.»

«می دونم.»

«و نمرۀ درس های دیگه م هم چندان درخشان نیست.»

«می دونم.»

«و امروز توی کلاستون خوابم برد.»

آقای تروور دسته ای کلید از جیبش درآورد و یکی از درهای براق و آینه ای راهرو را

گشود. پلاک روی در می گفت: آزمایشگاه آناتومی و بازیافت ذهنی. پشت در

اتاقی سراسر سفید بود، پر از قفسه های کتابخانه و کابینت های دیواری. وارد

شدیم و تروور پشت میز نشست.

«بله، می دونم، یی لینگ. اما تکالیف و نمره های مدرسه تنها معیار سنجش

استعدادهات نیستن. من احساس می کنم به عنوان یکی از اعضای تیم ما می تونی

خیلی مفید واقع بشی.»

«تا حالا هیچ جور پژوهشی انجام نداده م. حتی نمی دونم... بازیافت ذهنی

یعنی چی.» به درِ اتاق اشاره کردم.

تروور پوشه ای کاغذی از کشوی میزش بیرون کشید و محتویاتش را زیر و رو کرد.

توضیح داد: «این آزمایشگاه روی تکنولوژی جدیدی با عنوان بازیافت ذهنی کار

می کنه. یه رشتۀ ترکیبی از زیست مهندسی و علوم اعصابه.»

«هیچ کدوم از این رشته ها چیزی نیست که من توش سررشته ای داشته باشم.»

«بله، در جریانم. اجازه بده روشنت کنم. فرآیند ذخیرۀ اطلاعات توی حافظۀ بلندمدت

یه جورایی پر پیچ و خم و کم بازدهه. همونطور که خودت شاید تجربه کرده باشی،

مغز عادت داره اطلاعاتی رو که قبلا ذخیره کرده، برای مثال درس های سال های

گذشته رو، از حافظه ت پاک کنه.»

سر تکان دادم.

«حالا،» آقای تروور پوشه را بالا گرفت و افزود: «تصور کن می تونستی بدون روند

تکرار و تمرین اطلاعات رو توی مغزت ضبط کنی. تصور کن می تونستی اطلاعات رو

از کسی که قبلا توی حافظۀ بلندمدتش ذخیره شون کرده بگیری و به مغز خودت

انتقال بدی.»

«یه چیزی تو مایه های دانلود دانش از ذهن یه آدم دیگه؟ شبیه فیلم های علمی تخیلی؟»

«دقیقا. و با سرعت بالا. حالا، به این فکر کن. اگر می تونستیم خاطراتی رو که

یک نفر در تمام طول زندگی ش کسب کرده از گنجینۀ ذهنش خارج کنیم و به

انسان دیگه ای منتقل کنیم...»

در همان لحظه، دنیا دوباره چشمک زد. موجی تار روی دیدم سایه انداخت، چراغ های

روی سقف خاموش و روشن شدند.

قفسۀ کتابخانۀ پشت سر آقای تروور خالی تر به نظر می رسید. پوشه ها مثل

قبل پر نبودند.

عقب زبانم مزۀ فلفل تند چیلی را حس می کردم.

سپس چراغ ها دومرتبه چشمک زدند. کتابخانه به حالت عادی بازگشته بود.

«... اینجوری ذهن گذشتگان زنده می مونه، حتی بعد از اینکه خودشون مرده باشن.»

نگاهی به اطراف اتاق و بعد به آقای تروور انداختم. به نظر نمی آمد متوجه

اتفاقات اخیر شده باشد.

«دربارۀ اشاره ای که به فیلم های علمی تخیلی کردی باید بگم،» طوری به صحبت

ادامه می داد که انگار روحش هم خبر ندارد من چه دیده ام. «بازیافت مغزی چیزی

فراتر از تخیل و فرضیه ست. آزمایش و تأیید شده. و همین باعث میشه بخوام تو رو

به آزمایشگاهم اضافه کنم. از وقتی پدر و مادرت باهام تماس گرفتن...»

اخم کردم. «پدر و مادرم؟»

«بله. اوایل امسال. مادرت اولین نفری بود که این تکنولوژی رو مورد آزمایش و

بررسی قرار داد.»

«مامان من توی آزمایشگاه شیمی کار می کنه و صابون مایع می سازه.»

«اوه.» تروور خندید. «پس هنوز نمی دونی. قابل درکه. معلمت، خانم لی...»

«از کجا راجع به لی می دونین؟»

«شش سال پیش دانش آموزم بود، و یکی از اولین افرادی که برای بازیافت ذهنی

مورد مطالعه قرار گرفت. مادرت احتمالا نخواسته تو چیزی بدونی. در واقع، بهش

می گیم بازیافت به خاطر اینکه بخش ذخیره کنندۀ اطلاعات توی مغز از یه جور

مادۀ آبکی تشکیل میشه و...»

«چی...» تته پته کنان وسط حرفش پریدم. «یعنی چی؟»

«تأسف بار بود، یی لینگ. ولی پدر و مادرت فقط خیرخواه تو هستن.»

«و-ولی...»

تروور گفت: «اونا اعتقاد داشتن تو می تونی باهوش تر از لی باشی. برای همین

مغزش رو به خوردت دادن.»

سوزشی که بعد از پردازش واژه هایش حس می کنم سرد است. سرد، و بعد سردتر،

همچون سِرُم تزریق شده با سوزن، از نقطه ای پشت گردنم شروع می شود و

جریان خونم را منجمد می کند. این سرما با گرمای تابستانی درون معده ام

ترکیب بیمارگونه ای می سازد و تکه های لی درون مغزم می لولند.

«امروز هم بهم زنگ زدن.» تروور هنوز داشت حرف می زد. وقتی آدم هایی که

نفهمیده بودم پشت سرم ایستاده اند بدنم را از روی صندلی بلند می کردند،

صدایش رفته رفته آرام شد. «فکر می کنن ذهن دوگانۀ تو می تونه توی بدن یه

نوزاد نابغۀ جدید غوغا به پا کنه.»

سر از جهانی سرد و سیمانی درآوردم. می توانستم وزن چند تن سنگ را روی

سرم حس کنم و بوی ناگرفتۀ هوای حبس شده را بچشم. در اعماق زمین دفن

شده بودم.

مفصل هایم خشک بود، طوری که انگار مدت هاست آنجا افتاده ام.

سعی کردم قدمی بردارم، روی زانوهایم سقوط کردم و بالا آوردم. چراغ چشمک زن

آبی-سفید درون چالاب چندش آور محتویات معده ام منعکس می شد. مایع

نسبتا سرخ رنگ روی سیمان گسترش می یافت.

صدای مردی بلند شد: «مراقب باش.» به سرفه افتاده بودم و سرم طوری درد

می کرد که انگار داشتند جمجمه ام را از وسط می شکافتند. «ذهنت باز شده.

حرکات ناگهانی ادراک حسی ت رو گیج می کنن.»

سرم را به عقب چرخاندم، دنیا وحشیانه دورم به چرخش درآمد. در میان آن

تلاطم خاکستری، نگاهم به تصویر محوی از آقای تروور افتاد.

«چی کار می کنید؟» به گلویم چنگ زدم. «من کجام؟»

«نگران نباش،» دکمه های روپوش آزمایشگاهی اش را بست. «اینجا به خونه

نزدیک تری. دولت آمریکا به شدت روی پژوهش های علمی حساسه، برای همین

منابع تحقیقاتی مون توی چین هم شعبه دارن.»

«ش-شما...»

صدایم ده ها بار در جمجمه ام منعکس شد. کوچک ترین صدا یا حرکت به گیج

رفتن سرم می انجامید.

قدم ها به من نزدیک شدند. نمی توانستم بفهمم چند نفر هستند. ممکن بود از

یک تا صد نفر متغیر باشد.

صدای جدیدی پرسید: «آماده ست؟»

نفس نفس زدم. کف دست هایم خیس عرق بود.

سرم را خیلی آرام بالا آوردم. فکر کردم برای بدترین صحنۀ ممکن آماده ام، اما نبودم.

قلبم به درد آمد.

«یی لینگ.» پدرم بود. «باید خونسردی ت رو حفظ کنی و آروم تکون بخوری.»

مادرم سر تکان داد. نور اتاق به قدری کم بود که نمی توانست ببینم چشم هایش

پر از اشک هستند یا نه.

«چه خبر شده؟»

«فکر کردم آقای تروور جزئیات رو بهت گفته.»

«شما...» آب دهانم را قورت دادم، سخت بود اجازه ندهم با مزۀ شیرین زبانم

خفه شوم. کلمات پیشین آقای تروور به ذهنم هجوم آورد.

«شما با لی چی کار کردین؟»

مادرم گفت: «دانش اون بدردت می خورد، یی لینگ. امتحان ورودی داشتی.»

«شما گفتین توی تصادف مرده.»

«اون موقع بچه بودی. نمی تونستم بهت بگم.»

«شما اون رو کشتین.»

چیزی از اعماق تاریکی کلیک صدا داد و نور تیرۀ آبی رنگ آزمایشگاه زیرزمینی را

پر کرد. وقتی دیدم واضح شد، به اتاقکی شیشه ای زل زده بودم، مکعب شکل با

رأس های فلزی و دکمه های چشمک زن روی سطح خارجی اش. داخلش یک

صندلی قرار داشت.

دنیا از نظرم محو می شد و بازمی گشت. حالا داشتم به اتاقک شیشه ای با

چراغ ها و مانیتورهای کمتری نگاه می کردم. تصویر صورت لی درون شیشه نقش

بسته بود، با چشم های خیس و چهره ای که وحشت از آن می بارید. پشت سرش،

پدر و مادرم و آقای تروور. جیغ سطح شیشه را لرزاند و دیوارهای سیمانی صدای

نازک و ملتمسانۀ لی را خفه کرد.

سپس جهان بار دیگر سر و ته شد و درحالیکه به عواطف و خاطرات تکه تکۀ

زندگی ای ربوده شده چنگ می زدم به بدن یی لینگ بازگشتم.

دست هایم را روی سطح شیشه نشاندم تا خودم را از جایم بلند کنم و به پدر و

مادرم خیره شدم. اشک های داغ از گونه هایم پایین می چکید.

«این کار رو به خاطر این می کنین که حاضر نشدم برم هاروارد یا ییل؟»

مادرم جواب داد: «نه. فقط چون ما بهترین ها رو برات می خوایم.»

نجوا کردم. «من می خوام زنده بمونم.»

«چیزی که می خوای و چیزی که بهش نیاز داری معمولا با هم فرق دارن، یی لینگ.

آدم بزرگ هایی که چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده ن این رو درک می کنن.»

روی زمین بی رحم و سخت نشستم و زارزار گریه کردم. کار دیگری از دستم برنمی آمد.

آقای تروور از کنارم رد شد، در اتاقک شیشه ای را گشود و به داخل قدم گذاشت.

نجواکنان پرسیدم: «برادرم، خاطرات من رو می گیره؟»

پدرم گفت: «همۀ اطلاعات تو، و لی.»

«من همۀ اطلاعات لی رو ندارم.»

«اون موقع فرآیند انتقال بی نقص نبود.» تروور رأس های فلزی مکعب را از داخل لمس

و وارسی کرد. «یه سری مشکل فنی و گلیچ داشتیم. بعضی ناخالصی ها مثل

عواطف و احساساتی که ممکن بود برای روند مشکل ایجاد کنن حذف شدن. اما الان

پروسه کامله و برادرت بابت اینکه تو رو به عنوان خواهر داشته خوشحال میشه.»

زیرلب گفتم: «ولی اون که نمی دونه. می فهمه؟»

مادرم پاسخ داد: «شاید وقتی بزرگ شد بفهمه.»

تروور به پدر و مادرم اشاره کرد که به او ملحق شوند. سه تایی گوشۀ مکعب

ایستادند و من به آنها خیره ماندم.

«یکمش اکسید شده.» تروور به فلز اشاره کرد. «فکر می کنید توی مسیر انتقال

هورمونی اختلال ایجاد کنه؟»

«نه،» مادرم سرش را به نشانۀ نفی تکان داد. «اونقدری نیست که بتونه تأثیری بذاره.»

دنیا از نظر محو شد و دومرتبه لی بودم. تروور درست پشتم ایستاده بود. مرا

کشان کشان درون اتاقک شیشه ای می برد و من در همان حال لگد می زدم و

جیغ می کشیدم. مرا به زور روی صندلی نشاند و دست و پاهایم را با بندهای

چرمی ضخیم بست. نواری پلاستیکی دور گردنم پیچید و لوله ای پلاستیکی

درون حفره های بینی ام فرو برد.

گفت: «حالا بی حرکت بمون. فقط یه لحظه درد داره.»

از لای اشک های بی صدا تماشا کردم که تروور از اتاقک خارج شد و در را بست.

«آماده ایم.» صدایش از آن طرف شیشه خفه تر به نظر می رسید.

پدر و مادرم سر تکان دادند و نگاهی نثارم کردند.

پدرم به حرف آمد: «این به خاطر دخترمونه. ازت ممنونیم.»

مادرم سمت دستگاهی مستطیل شکل با دکمه های درخشان قدم برداشت و

مجموعه ای از دکمه ها را فشرد.

اتاقک شیشه ای با وزوز دلهره آوری به لرزه درآمد. صدا بلند و بلندتر شد تا جایی

که دیگر قابل تحمل نبود. به خودم پیچیدم و با تمام وجود جیغ زدم، تا حدی که

صدایم با صدای ماشین آلات برابری می کرد. استخوان هایم زیر پوستم مرتعش شدند

و حس می کردم چشم هایم هر لحظه ممکن است در حدقه هایشان بترکند.

همانطور که مغزم در جمجمه ام به خودش می پیچید، خودم را درحالی یافتم که

با آخرین توانی که در بدنم دارم به دو خاطرۀ می چسبم، مثل دو همدم قدیمی

در پس زمینۀ ذهنم.

قبلا هم گفتم، لی از جمله افراد انگشت شمار دنیا بود که می توانست همزمان

مهربان و باهوش باشد.

اولین خاطره، خاطرۀ من و او با هم بود که داشتیم موقع چای و کلوچه خوردن به

تکالیف دانش آموزی که روزهای شنبه به او تعلیم می داد می خندیدیم.

دومی مجموعه ای چهاررقمی از اعداد بود. اگر کی بورد زیر دست هایم مادرم

مثل هر کی بورد عادی دیگری شماره گذاری شده باشد و دکمۀ آخر را به منظور

تأیید استفاده کنند، کدی که مادرم تایپ کرد این بود: 7-1-6-0.

0-6-1-7 برای هفدهم ماه جون، تولد دختر عزیزتر از جانش.

جهان چشمک زد. دوباره یی لینگ بودم، که توی خودش جمع شده و کنار اتاقک

شیشه ای رها شده بود. پدر و مادرم و آقای تروور هنوز درون مکعب حرف می زدند.

خودم را بلند کردم و درحالیکه با سرگیجه ام می جنگیدم، بدنم را روی در انداختم

و با صدای بلندی بستمش. انگشت هایم روی کی بورد لرزیدند. دکمه های

پلاستیکی ابتدا مثل ژله نرم و سپس همچون نوک سوزن تیز به نظر می رسید.

حتی اگر اتفاق دیگری داشت داخل اتاقک می افتاد، دیگر نمی توانستم چیزی بشنوم.

دیدم تار شد تا جایی که تمرکزم تنها روی دکمه ها ماند.

0-6-1-7. تأیید.

وزوز خفیفی در هوا پیچید. زمین خوردم، عق زدم و منتظر ماندم تا دست های جدیدی

شانه هایم را بچسبند و مرا درون اتاقک بیندازند تا جیغ هایم را خفه کنند.

هیچ کس نیامد.

وقتی دیدم واضح شد، آرام سرم را بلند کردم تا به مکعب خیره شوم. کف زمین

سیمانی و سرد، با دست های درازشده و دهان های باز، سه آدم خشک شده

افتاده بودند. گودال عمیق و لجن مانندی زیر بدن هایشان پدید آمد.

ساعت ها به تماشا نشستم. کم کم هوش و حواسم تا جایی برگشت که بتوانم

ببینم پوستشان درحال پایین ریختن است. چاک های بی رحم روی گونه ها و زیر

چشم هایشان دهان باز کرده بود.

محتویات گودال بیشتر از حفره های بینی شان بیرون می ریخت. تکه های جامد

درون مادۀ آبکی نسبتا سرخ رنگ موجب می شد فکر کنم چیزی بیشتر از خون است.

در ابتدا صورتی و خاکستری بود، در نهایت قرمز و چسبناک.

با ترس و لرز برخاستم و کد را مجدد وارد کردم.

صفحه ای که تا به حال حتی متوجهش نشده بودم روشن شد.

اتمام؟

تأیید را فشار دادم.

صداها قطع شد.

در آخر، حق با پدر و مادرم بود. آدم بزرگ هایی که چندتا پیرهن بیشتر پاره کرده اند

بیشتر از بچه های نابالغ سرشان می شود.

وقتی خوب به موضوع فکر کردم، متوجه شدم که خانواده بیش از هر چیز دیگری

اهمیت دارد؛ و یکی از مهم ترین وظیفه های مادر و پدر این است که مطمئن شوند

فرزندشان بهترین زندگی ممکن را تجربه خواهد کرد. در این مسیر، همیشه باید

آمادۀ فداکاری بود. لازم است از چیزهایی بگذری که غیرقابل تصورند.

با این حال عشق به فرزند هرگز از بین نمی رود.

حال همۀ این ها را می دانم، چرا که آگاهی سه آدم بزرگ ماهر و نابغه به ذهنم

اضافه شده است.

خوردمشان. مادرم کار خوبی می کرد که طعم قطعات مغز لی را با ادویه جات تند

و فلفل چیلی می پوشاند، چون وقتی آنها را از روی زمین برمی داری و می خوری

اشتهایت کور می شود. در هر صورت، شروع به خوردن که کردم دیگر نتوانستم

جلوی خودم را بگیرم. می توانستم حس کنم که هر ذره اش چگونه مغزم را

تغذیه می کند و مثل هلیوم درون بادکنک، داخل سرم ذخیره می شود.

حتی با اطلاعات سه، چهار نفر، هنوز هم عقلم نمی رسد سردربیاورم چرا این

کار را کردم. شاید تأثیر ماده ای که همکاران آقای تروور به من تزریق کرده بودند

هنوز از بین نرفته بود، یا شاید ترس و وحشت توانایی مغزم برای تصمیم گیری

عاقلانه را از کار انداخته بود، همانطور که تندی سس مالا حسگرهای زبان را از

کار می اندازد.

قابل باورترین فرضیه برای من، اما، این است که فقط کنجکاو بودم. می دانید،

کنجکاوی در تاریخچۀ دستاوردهای بشر نقش بسزایی داشته. تنها زمانی می توانید

به کشف برسید که به قدر کافی شجاع باشید، سؤال بپرسید و خطر کنید.

کنجکاوی کوک آدم هاست، چیزی است که باعث می شود احساس زنده بودن کنیم

و همچنین چیزی است که هرازچندگاهی ما را به کشتن می دهد، برای مثال

پدر و مادرم و آقای تروور را در نظر بگیرید. آنها نماد ماجراجویی عظیم انسان برای

کشف و درک دانش اند. قدم های کوچکشان می توانست ما را در این کهکشان وسیع

ذره ای پیش ببرد بلکه امکانات بی نهایت آن را بهتر بشناسیم.

اگر اجازه می دادم تقلاهای تمام عمرشان بر باد برود و بی دلیل مرده باشند،

به بزرگتر از خودم بی احترامی کرده بودم. قصد دارم راهشان را ادامه دهم.

💎𝕯𝖔𝖔𝖒💎 دوشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۲ - 16:1
کدهای وبلاگ

کد بستن راست کلیک

ابزار وبمستر

ابزار امتیاز دهی

ابزار وبلاگ

ابزار رایگان وبلاگ

ابزار وبمستر

فاتولز – جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
پیج رنک سایت doom.blogfa.com/

پیج رنک

پیج رنک گوگل

قالب وبلاگ

بیوگرافی

سلام، به هرج و مرج ذهن من خوش اومدی ^-^
تصمیم دارم هر چیزی که به ذهنم می رسه بنویسم. چه خوب، چه بد. چه قرار باشه ادامه ش بدم، چه نه.
چون مغزم هر روز داستان های جدیدی می سازه، و دوست ندارم از یاد ببرمشون.
هر چیزی ممکنه اینجا پیدا کنی، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ممکنه تو داستان های من یافت بشه.
ژانرهاش هم حساب کتاب نداره. هرچند معمولا فانتزی و علمی تخیلی می نویسم.
نوشته‌های پیشین
آرشیو موضوعی
نویسندگان
پیوندها