داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

لیلی با هیجان وصف نشدنی از پدرش که به سوی سرکار می رفت
خداحافظی می کند.
دستانش مثل پرنده کوچک، بال بال می زنند. اونقدر بزرگ شده که بفهمد پدرش دقیقا کجا می رود.
اگر چشم های لیلی را می بستند باز هم می توانست به تنهایی کارگاه پدرش را نشان دهد.
توی دل خود، برای پدرش دعا کرد. این کار را خیلی دوست داشت.
متوجه شد که دستشویی شدیدی دارد.
برای همین به سمت دستشویی خانه شان روانه شد. ولی وقتی خواست در را باز کند، در باز نشد. محکم تر فشار داد.
آن موقع بود که صدایی از درون دستشویی گفت:
لیلی مگه نمی دونی من دستشویی ام؟ چراغ ها روشنند، نگاه کن!
این صدای برادر بزرگش بود.
لیلی لپ هایش را باد کرد و با صدای بلند نفسش را بیرون داد.
در جواب گفت:
خب منم دستشویی دارم، همین الان بیا بیرون.
مادر لیلی که تماشاگر این اتفاقات بود، گفت:
لیلی، یک دستشویی هم توی حیاط پشتی هست. می تونی اونجا کارت رو بکنی.
لیلی کمی مردد بود اما قبول کرد.
دمپايی های جدید صورتی اش را پوشید و به سمت دستشویی قدیمی رفت.
_مامان، عنکبوت!
دختر کوچولو با هیجان دستانش را در هوا تکان داد.
چیز های ترسناک و جالبی درباره عنکبوت های بزرگ شنیده بود، ولی تا به حال یکی از آنها را از نزدیک ندیده بود.
با اینکه بعضی ها می گفتند که عنکبوت ها ترسناک هستند اما لیلی خیلی از عنکبوت توی دستشویی خوشش آمد.
خوشبختانه معلم کلاس اولش، ماه پیش به همه کلاس گفت که درباره یکی از عنکبوت ها تحقیق کنند.
یکی از هم کلاسی هایش دقیقا درباره همین عنکبوت گفته بود.
عنکبوت بابا لنگ دراز.
از نظر لیلی اسم این عنکبوت خیلی خیلی خندهدار و بامزه بود.
پاهای این عنکبوت خیلی دراز هستند و یکی از قویترین سم های جهان را دارند، اما بخاطر اینکه دندون های نیش آنها کوتاه است نمی توانند انسان را نیش بزنند.
پس نمی تواند خطرناک به حساب بیاید. حتی اگر روی پوست باشد. لیلی از این همه اطلاعات عمومی به خودش میبالد.
دوست داشت عنکبوت روی دستانش حرکت کند و ببیند که چطوری تار می تند.
اینقدر ذوق کرده بود که دیگر مادرش را صدا نزد.چون مطمعنا اگر مادرش عنکبوت را می دید، با یک چیز سفت عنکبوت را می کشت.
لیلی دلش به حال عنکبوت سوخت. عنکبوت گنده آرام آرام روی پنجره راه می رفت.
انگار که می خواست از دستشویی فرار کند.
اخم کوچکی روی صورت لیلی نقش بست. یک صندلی کوچک آورد و رویش ایستاد. اما همچنان قدش به پنجره نمی رسید.
به دور و اطراف نگاه کرد تا شاید بتواند چیز دیگری روی صندلی بگذارد. اما چیز خاصی در دستشویی یافت نشد. پس تصمیم گرفت یک کار خطرناک بکند.
لوله ای که نمی دانست به کجا وصل می شود را چسبید، و بعد پایش را روی سکو گذاشت.
سعی کرد خیلی سر و صدا نکند تا مادرش نگرانش نشود. نفس عمیقی کشید و محکم خودش را روی سکو انداخت.
خوشبختانه وزن لیلی خیلی زیاد نبود برای همین سکو جز لرزش کوتاه اتفاق دیگری برایش نیافتاد.
اما لوله کمی کج شده بود. لیلی خیلی نگران لوله نبود چون اینجا رفت و آمد زیادی نداشت و خیلی چیز های دیگر می توانست علت
خمیدگی لوله باشد.
عنکبوت، دیگر به بالا پنجره رسیده بود. لیلی خیلی آرام یکی از پاهای عنکبوت را گرفت
و عنکبوت وحشیانه در تلاش بود که پایش را از دست لیلی آزاد کند.
لیلی سر عنکبوت ( یا اونجایی که امیدوار بود سر عنکبوت باشد) را نوازش کرد، عنکبوت ساکت شد و دیگر حرکت نکرد.
لیلی از سکو پایین آمد و کاملا دستشویی شدیدش را فراموش کرد. عنکبوت را آرام روی دستش نشاند. عنکبوت مثل حیوانات مطیع سر جایش ماند.
به خانه که آمد، مادرش را دید که روی مبل دراز کشیده و کتاب می خواند.
دستی که رویش عنکبوت بود را قایم کرد.
مادرش سرش را بالا آورد، چشمانش خبر از کنجکاوی می دادند.
مطمعنا متوجه چیزه غیر عادی شده بود، ولی حرفی نزد و دوباره شروع به کتاب خواندن کرد.
لیلی خیلی سریع به سمت اتاقش هجوم برد و در را قفل کرد. تا مادرش مزاحم نشود.
پنجره ای را که به کوچه منتهی می شد را باز کرد. دستش را به سمت لبه ی پنجره برد، اما عنکبوت از جایش تکان نخورد.
با لطافت عنکبوت را بلند کرد و روی لبهی پنجره گذاشت.
عنکبوت خیلی سریع دوباره به دست لیلی چسبید.
او از وابستگی عنکبوت خوشحال شد، ولی سری تکان داد و گفت:
_عنکبوت کوچولو، تو باید بری جایی که در امانی،
اگر مامانم تو رو ببینه اونوقت دیگه سری به تنت نیست.
حداقل اون بیرون شانسی برای زندگی کردن داری.
من نمی تونم تو رو توی اتاقم مخفی کنم چون مامانم هر روز اینجا رو تمیز می کنه و مطمعنا تو رو هم می بینه.
عنکبوت واکنشی نشان نداد
اما لیلی این فرض را گذاشت که عنکبوت دارد گزینه ها را بررسی می کند. لحظه ای بعد عنکبوت از دست لیلی بالا آمد،
دختر کمی وحشت کرد، اما عنکبوت را پس نزد چون می ترسید آسیبی به عنکبوت وارد شود.
عنکبوت به شانه ی لیلی رسید و اون موقع بود که جیغی از دهان کودک بیچاره به صدا درآمد.
خون از بازویش مثل قلمویی که با رنگ قرمز خط می کشد پایین آمد.
عنکبوت پوست لیلی را شکافت و لیلی با چشم خود دیدکه عنکبوت سعی دارد به درون پوستش نفوذ کند.
دیگر جان عنکبوت برایش مهم نبود و به صورت مکرر جیغ می کشید. دست سالمش را مشت کرد و جایی که عنکبوت بود فرود آورد.
اما عنکبوت دقیقا قبل از اینکه مشت لیلی بهش بخورد خودش را در زیر پوست لی لی جای داد.
اکنون عنکبوت درون لیلی بود. مادرش از پشت در با صدای نگرانی لیلی را صدا می زد.
اما لیلی توان اینکه در را باز کند نداشت. همچنین صدای مادرش شبیه نجوای آرام بود و تنها چیزی که می شنید صدای تپش قلبش که وحشیانه در تلاش بود خودش را آزاد کند بود.
عنکبوت را حس می کرد که درون پوستش تکان می خورد
و معلوم بود که مقصد نهایی اش کجاست. درد سرتاسر وجودش را فرا گرفته بود. همراه خون، اشک های لیلی هم جاری می شد.
با هر حرکت عنکبوت، لیلی یک جیغ بلند دیگر می کشید.
با وحشت به عنکبوت زیر پوستش نگاه کرد. البته به برآمدگی که روی پوستش در حرکت بود.
عنکبوت داشت نزدیک و نزدیکتر می شد آخرین چیزی که دید، دیوار اتاقش بود.
و بعد،
تاریکی مطلق.
کم کم مغزش هوشیاری لازم را به دست می آورد.
اما چیزی از اتفاقاتی که افتاده یادش نمی آید.
سعی می کند چشمانش را باز کند اما پلک هایش سنگینی می کنند. پس دوباره به خواب می رود.
بار ها و بار ها بیدار می شود اما بخاطر خستگی اش دوامی نداشتند. در آخر، صدای تق! او را از خواب بیدار کرد.
******
دنیا دور سرش می چرخد اما این دفعه بیدار می ماند. به اطراف نگاه می کند. در اتاقی آشنا دراز کشیده. دیوار های سفید.
یک نقاشی که جنگل را نشان می دهد، به دیوار اتاق با چسب نواری چسبیده.
فرش اتاق طرح گل های رنگارنگی را دارند. آبی، قرمز، زرد، سبز و دوباره تکرار می شود.
او فرش را لمس می کند. راستی، او کیست؟ نامش چیست؟
هرچقدر به مغزش فشار می آورد چیزی یادش نمی آید. انگار که مغزش در تار عنکبوت گیر افتاده.
بالاخره متوجه حضور چند نفر در اتاق می شود. چند نفر که... لباس پلیس پوشیده اند؟
یک زن هم وسط ایستاده و با نگرانی به او نگاه می کند. زن چهره خسته و نگرانی دارد.
تمام افراد اتاق جور عجیبی به او زل زده اند.
انگار همین الان کسی را با چاقو کشته و مچش را گرفته اند.
به سمت آینه می رود. وقتی که خودش را میبیند جیغ بلند می کشد و از آینه دور می شود.
دوباره نزدیک می شود و ایندفعه عقب نمی کشد
صورتش دقیقا از پیشانی ترسناک می شود. هشت برامدگی که رنگ خاکستری مایل به قهوهای هستند،
هرکدام به یک سمت از صورتش منتهی می شوند.
روی برآمدگی ها رگ های سیاه و قرمز خون دیده می شود
چشمانش دیگر به رنگ آبی نیست. سیاه. حتی مردمک چشمانش هم معلوم نیست.
برمیگردد و به پلیس ها و آن زن نگاه می کند. اشک از چشمان زن بیرون می آید.
زمزمه می کند: بچه من
با اینکه صدایش زمزمه یا ادایی بیش نبود اما دخترک به خوبی صدایش را دریافت می کند.
این یعنی او مادرش است؟
چون دیگر شبیه انسان ها نیست تشخیصش سخت است.
بعد شخص دیگری وارد اتاق می شود تا چشمش به دختر می افتد فریاد می زند :
عنکبوت!
حال دخترک همه چیز را به یاد می آورد. وقتی که از پدرش خداحافظی کرد، دستشویی شدیدی که داشت و به حیاط پشتی رفت. ملاقاتش با عنکبوت که درون پوستش رفت.
الان هم هست؟ به همین دلیل صورتش اینگونه شده است؟
چون عنکبوت درونش است؟
یک چیز است که یادش نمی آید، آن هم اسمش هست. با اینکه می داند بار ها صدایش زده اند، اما هیچی یادش نمی آید.
دوباره به پلیس ها نگاه می کند. آنها هنوز تو شوک هستند.
دردی ناگهانی به سرش هجوم می آورد. درد اینقدر شدید است که زانو می زند.
درد مثل مار روی پوستش می خزد و کم کم به کمرش می رسد. درد اینقدر وحشتناک است که جیغ می کشد، اما جیغش... دورگه است و صدای انسانی به خود ندارد.
با شنیدن جیغ دخترک، همه یک قدم عقب می روند.
دختر بلند می شود و دستانش را به سمت مادرش می برد. الان نیاز شدیدی به بغل کردن مادرش دارد.
سرش گیج می رود. نمی تواند خودش را صاف نگه دارد.
چشمان مادر، وحشت زده هستند. انگار که می خواهد تا جای ممکن از دختر دور شود. اما عشق به بچه اش او را نزدیک نگه می دارد. به همین دلیل، مادر دستانش را مشت می کند و همه پلیس ها را کنار می زند.
به سمت دخترش می آید و دستانش را می گیرد.
دختر سرش را بالا می آورد تنها یک کلمه زمزمه می کند:
مامان
درد در کمرش شدیدتر می شود. اولش یک قطره خون، اما حالا تمام پشتش به خون آغشته شده.
دختر متوجه می شود که در بغل مادرش فشرده شده. ترس و وحشتی که دارد از بین می رود. فقط اشک ها هستند که باقی می ماند.
آرامشی خاص.
آرامش قبل از طوفان.
مادر دخترش را محکم تر در آغوش میفشارد و می گوید:
_ لیلی
لیلی پس اسم دختر این است... چه اسم مسخرهای!
بین صد ها اسم، پدر و مادرش بدترین را انتخاب کرده اند.
دختر وقتی اسم لیلی را در ذهنش تکرار می کند تنها حسی که میگیرد انزجار است.
_ من دوست ندارم
مادر کمی مکث می کند. چشمانش حالت تعجب دارند.
دختر با بی حالی تکرار می کند:
_ من اسم لیلی رو دوست ندارم.
لحظه ای بعد کمر دختر شکافته می شود. جیغی که شباهتی به انسان ندارد از دهان دختر بیرون می آید.
پلیس ها تفنگ های خود را در می آورند اما بخاطر شوک هیچ حرکتی نمی کنند. از کمر دختر، هشت پای دراز دقیقا مثل عنکبوتی که درون پوستش رفت از کمرش بیرون می آیند.
دختر همچنان جیغ می کشد.
یکی از پلیس ها تفنگش را بالا میگیرد و شلیک می کند. اما بخاطر لرزش دستش تیر به دیوار برخورد می کند.
دختر، یکی از پاهای عنکبوت مانندش را تکان می دهد. و بعد، هفت تای دیگر. تا اینکه بدنش روی زمین و هوا معلق می ماند.
پلیس ها تفنگ هایشان را برای تیراندازی هدف می گیرند، اما مادر دختر دقیقا جلوی تفنگ ها قرار می گید.
_ این کارو نکیند، اون هنوزم دخترمه. من مطمئنم.
دختر وقتی تفنگ ها را می بیند دوباره وحشت می کند. دوست دارد همین الان از اتاق فرار کند. اما از ترس نمی تواند از جایش تکان بخورد.
اونا فکر می کنند من هیولام.
دختر درک درستی از فضای اطراف ندارد. پاهای عنکبوتی اش شل می شوند و با صدای تق روی زمین می افتد.
بدنش را جمع می کند و امیدوار است که سپر گلوله ها شوند. از خودش متنفر است. از پاهایش متنفر است. از عنکبوت متنفر است. از عنکبوت های بابا لنگ دراز متنفر است.
مخصوصا از عنکبوت توی سرش. تنها چیزی که می خواهد این است که پلیس ها بروند.
من یه هیولام. ولی هیولا نیستم. نمی دونم. هیچی نمی دونم.
عنکبوت عنکبوت
آیا او هماکنون در بدنش یکی از خطرناک ترین سم ها را داشت؟ که با گاز گرفتن می توانست به بدن انسان ها بدهد؟
آیا می توانست با گاز گرفتن از خودش محافظت کند؟ چرا از اسم خودش متنفر است؟
دختر سوال های زیادی دارد. این حجم از استرس، وحشت و سوال برای بدن نحیف او زیاد است.
دختر احساس می کند که در یک سیاهچال که بی نهایت ادامه دارد افتاده. ذره ذره نابود می شود.
دختر چشمانش را بسته است. اما نمی تواند گوش هایش را ببندد.
می شنود که یکی از پلیس ها می گوید:
_ ما اینجا، یک مورد عجیب داریم. که قابل توضیح نیست. باید شخصا بررسی بشه. فکر کنم که، نیاز به مامور های بیشتری داریم. براتون موقعیت دقیق رو ارسال می کنم.
مورد عجیب.
پلیس او را مورد عجیب خطاب می کند. البته اونقدرا هم بی دلیل نیست.
مورد عجیب.
کلمات در سرش پژواک می شود.
مورد عجیب
مورد عجیب
مورد عجیب
مادرش زانو می زند و با گریه می گوید:
لیلی
خون همه جا پاشیده می شود. روی نقاشی جنگل، روی لباس پلیس ها، روی لیلی و پاهای عنکبوتی اش، روی اتاق سفید که الان قرمز است.
سرچشمه این خون مادر لیلی است. اکنون اعضای داخلی بدن او بیشتر از پوستش به چشم می آیند.
لیلی آروم خود را زمین می گذارد. چشمانش احساسی را نشان نمی دهند.
_گفتم که از اسم لیلی متنفرم.
کلمات با صدای عجیبی که متعلق به لیلی نیست از دهانش در می آیند.
یکی از پلیس های جوان تفنگش را به سمت لیلی می گیرد و شلیک می کند.
لحظه ای بعد پسر جوان هم از وسط نصف می شود.
******
نیرو های کمکی وقتی می رسند تنها چیزی که می بینند خون است. نه مورد عجیبی، نه پلیسی و نه جسدی.
رسانه ها شایعه کرده اند که لیلی بدن کسانی را که کشته برای رفع گشنگی خورده است.
شایعه ها خیلی هم دروغ نمی گویند.
مکان دقیق لیلی هنوز مشخص نیست. پلیس ها و ارتش تمام تلاششان را می کنند که در سطح شهر و خارج شهر دختری به شکل عنکبوت را پیدا کنند.
اما هیچکس نمی داند، که لیلی دقیقا کجا مخفی شده.
شاید توی تاریک ترین بخش جنگل. یا یک جای متروکه. شاید هم با تیری که پلیس جوان شلیک کرد زخمی شد و در راه فرار مرد.
یا شاید، همه ی این ها اشتباه باشد. شاید لیلی جایی نرفته باشد. شاید فقط باید کمی دور و اطرافتان را بگردید تا یک ستون دراز که ستون نیست را پیدا کنید و آن موقع سرتان را بالا بگیرید و
به چشمان بی روح لیلی نگاه کنید.
<><><><><><><>
اِهم
صدا را صاف می کند*
اول از همه، این پارت اول بود و برنامه ها برای لیلی دارم.^-^
دوم، می دونم که این چند وقت(چند قرن) نبودم.
سوم، باید یک موضوع توی قسمت موضوعات داشته باشه یا مربوط به چالش Dream می شه؟
فکر کنم حدودا ۲ یا ۳ پارت بشه. البته از اولش قرار نبود که شخصیت های دیگه کریپی پاستا رو توی داستان بیارم. اما قانون، قانونه.
اگر هم قراره که توی موضوعات گذاشته بشه، بذارمش توی ادامه مطلب.
🌈s w e e t d a y🌻