داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

چالش یک ماهه روز سوم:
⭐🏡👵خانه مادربزرگ👵🏡⭐
در جاده هستیم.با بی حوصلگی بیرون شیشه ماشین را نگاه می کنم.خانه مادربزرگم به ما دور است.حدود سه ساعت راه.اما چون مریض است،مجبوریم هر هفته بیایم پیشش.مگه از اون خونه دل می کنه؟با بیحوصلگی آهی می کشم.مامان از شیشه جلوی ماشین با چشمان سبزش به من نگاه می کند و میگوید:حالت خوبه اگنس؟
چشمان من به پدرم رفته،یعنی قهوهای. اما آرزو می کنم که چشمانم به رنگ مامانم تغییر کند.می گویم:آره خوبم،ولی راه طولانیه.
_نگران نباش تقریبا رسیدیم.
یک دروغ برای آروم کردن من.انگار نه انگار من ۱۲ سالمه.
ما تازه یک ساعت از سه ساعت را با ماشین رفتیم،پس فکر نکنم که تقریبا رسیده باشیم.اما با این حال سرم را به نشانه قبول کردن تکان می دهم.نمی خواهم برای مامان مشکل ایجاد کنم،همینجوری اش هم وقتی سرکار است کلی برگه روی سرش ریختهاند.
چون در این جاده اینترنت نیست،موبایلم به هیچ دردی نمی خورد.مثل همیشه بی استفاده در ته کیف من زندگی می کنه.
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
به خانه مادربزرگم می رسیم.درش سفید است.به نظر کوچک می آید،اما درونش بزرگ است.
مادربزرگم خیلی سرفه می کند،مامان هم همیشه بهش پیشنهاد می دهد که خانه را بفروشد و یک خانه در نزدیکی ما بخرد،یا بیاید و پیش ما زندگی کند تا اگر دوباره شروع به سرفه کرد،کسی متوجه بشود.اما او اصلا نمی خواهد پایش را از خانه اش بیرون بگذارد.
امروز که بهش زنگ زدیم میایم پیشش از همیشه بیشتر ناراحت شد.قول داد که وقتی بیایم در قفل است و شروع به غر زدن کرد.او همیشه غر می زند.فقط کافی است که اشتباهی بکنی،آن وقت تمام شخصیتت را زیر سوال می برد.مامان می گوید که بخاطر سن زیاد و مریضی اش هست که غر می زند و به دل نمی گیرد.اما با اینکه بروز نمی دهم،حرف های مادربزرگم کمی ناراحتم می کند.اونقدری نیست که بخاطرش گریه کنم.
از در ماشین پیاده میشیم و می رویم کنار در سفید خانه مادربزرگم.مامان زنگ در را می زند،اما کسی جواب نمی دهد.دوباره و دوباره زنگ می زند و هیچکس جواب نمی دهد.پس در را امتحان می کند،اما قفل است. مادربزرگ به قولش عمل و در را قفل کرده.مامان آهی می کشد.کیفش را باز می کند و کلید های زاپاس را در می آورد.
کلیک
در باز شد.کفش هایمان را در آوردیم و وارد خانه شدیم.همه جا سکوتی بزرگ حاکم شده بود.مامان از چهره اش معلوم بود نگران است.حدس می زنم از چهره من هم معلوم بود.
مامان چند بار اسم مادربزرگ را صدا زد،اما جوابی دریافت نکرد.بهم گفت که همه جا را بگردم.من اتاقش و حیاط را گشتم،بعد نوبت آشپزخانه بود.وقتی به آشپزخانه رسیدم،کپه ای را دیدم که اول فکر کردم لباس است،ولی فهمیدم مادربزرگ است که سرش را روی دستانش گذاشته.به سمتش رفتم و تکانش دادم.سرش را بالا آورد.
قلبم ایستاد،صورتش از اشک پر شده بود.چشمانش از همیشه قرمز تر بود و مثل دریا اشک می ریخت.ناخودآگاه دستم را نزدیک لبم آوردم.مادربزرگ دوباره سرش را روی دستانش گذاشت.حرکتی نکردم،تا به حال مادربزرگ را اینقدر ناراحت ندیده بودم.شوکه شده بودم و نتوانستم کاری بکنم و یا حرفی بزنم.من به او و او به پایین نگاه می کرد.
بعد از گذشت چند دقیقه،مامان به اینجا آمد و مادربزرگ را دید.صورتش معلوم نبود برای همین مامان با آسودگی آهی کشید و گفته:مادر،چی شده؟حالت خوبه؟نگرانم کردی.
مادربزرگ برای بار دوم صورتش را بالا آورد و فهمیدم که مامان نفسش بریده شد.
_مادر.چی شده؟
مادربزرگ اولش چیزی نگفت بعد به سمت مامانم رفت و بغلش کرد.مامان به من نگاه کرد و به در اشاره کرد.با اینکه دلم نمی خواست اما از آشپزخانه بیرون رفتم.تا ده شمردم و یواشکی آشپزخانه را دید زدم.
مامان داشت مادربزرگ را دلداری می داد.می دانستم خودش هم نمیفهمد مادربزرگ برای چه گریه می کند،اما دلداری اش می داد.جملاتی نظیر:همه چیز دست می شه.عیب نداره.بالاخره پیش اومده.تقصیر تو نیست...
بالاخره مادربزرگ به حرف اومد و گفت:امروز...امروز وقتشه...نمی خواستم اینجا باشید تا ببینیدش
مامان تعجب کرد و پرسید کی و چی یا امروز وقته چیه.اما مادربزرگ دیگر چیزی نگفت.
کل روز خانه در سکوت بود.سکوتی خیلی عمیق.عمیق تر از اون چیزی که به نظر می رسه.
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
شب شد.ما تا این لحظه باید در خانه خودمان می بودیم اما بخاطر حال بد مادربزرگ فردا نمی رم مدرسه و با مامان کنارش می مونیم.
مسواکم را زدم و برای خودم و مامان رختخواب پهن کردم.
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
از خواب می پرم.نفس نفس می زنم و صورتم غرق در عرق است.دهانم از بیابان هم خشک تر است.
خواب بدی دیدم.خواب دیدم که کل خانه به آتش زده می شود و من و مامان و مادربزرگ میمیریم.با خودم تکرار می کنم که این فقط یک خواب بود.به سمت آشپزخانه می روم تا آب بخورم.وقتی لیوان پر شد،قلپ قلپ آب خوردم.
جیر جیر
چشمانم گرد شد.سریع برگشتم و یک جسم سیاه را دیدم که جلویم وایستاده بود.خیلی آروم پچ پچ کردم:مامان،تویی؟
صدای مردانه ای گفت:برو بخواب بچه،من کارم با اون پیرزنست.
از من رو برمیگرداند و به سمت اتاق مادربزرگم می رود.مغزم کار می کند و شروع به جیغ زدن می کنم،اما صدایی ازم در نمیاد.وحشت تمام بدنم را فرا می گیرد.نمی دانم این مرد چه کاری با مادربزرگم دارد،اما می دانم کار خوبی نیست.سریع یکی از دست هایش را میگیرم و به سمت خود می کشم.اجازه نمی دهم با مادربزرگم کاری کند،حتی اگر به قیمت جونم تمام شود.مادربزرگم شاید غر بزند،اما نباید آسیبی بهش وارد شود.مرد صورتش را رو به من می کند.عصبانیت در چشمانش معلوم است.
می گوید:بچه،تا کاریت ندارم ولم کن.منو اون پیرزن قول و قرارایی داریم که باید بهش رسیدگی کنم.
قول قرار؟دستانم می لرزند و او دستش را از چنگم در میاورد.سعی می کنم حرکت کنم ولی نمی توانم.به سمتم می آید و دستش را روی چشمانم می کشد.
آرام آرام حالت خستگی به من دست می دهد.دوباره می توانم بدنم را حرکت دهم،ولی اینقدر خستم که حرکت نمی کنم.انگار صد ها سال است که نخوابیدم.نمی دانم چی کار کرد.اما معلومه که کارش مثل داروی بیهوشی دارد عمل می کند.سعی می کنم چیزی بگویم اما ناله ای که تویش مادربزرگ داشت از دهانم بیرون می آید.پلک هایم سنگین می شود و به خواب عمیقی فرو می روم.
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
صبح که پا میشم معلوم می شود مادربزرگ بر اثر سکته قلبی مرده.اما من می دانم که کاره سکته قلبی نبود.به هرکسی که اتفاقات آن شب را توضیح می دادم باور نمی کرد.برای همین،از یک جایی به بعد دیگر تعریف نکردم.عذاب وجدان این را دارم که نتوانستم کاری برای مادربزرگ انجام دهم.او می دانست که این مرد می آید اما چیزی به ما نگفت.
من و مامان به زندگی عادی ادامه دادیم ولی چیزی که فکرم را هنوز که هنوزه مشغول کرده اینه که اون کی بود؟یا چه قول و قراری داشتند؟
البته بخشی از مغزم دوست ندارد که جواب این سوال ها را بفهمد،برای همین من هم تلاشی برای فهمیدن نمی کنم.بعضی وقت ها ندانستن بهترین سعادت است.
🌈s w e e t d a y🌻