داستان های سریالی و تک پارتی Doom
داستان های تک پارتی
تمرین های یک پیانیست آماتور
#علم_طعنه_زدن
دل نوشته و اعترافات یک خرده جنایتکار
چالش نویسندگی D:
مطالب انتشار شده در وبلاگ

چالش یک ماهه روز یازدهم:
⭐🩸😱آخرای زندگی😱🩸⭐
خون همه جا در حال پاشیدن است. از درد جیغ می زنم. یعنی چقدر دیگر می توانم زنده بمونم؟
اگر بیشتر از این خونریزی کنم، کل فرش اتاقم قرمز می شود. به خواهر کوچکم نگاه می کنم. تازه دو ساله شده و دارد این صحنه را نگاه می کند.
اشک در چشمانم جمع می شود: خواهر کوچولو، نگاه نکن. برات بده. نمی خوام وقتی دارم میمیرم نگام کنی.
خواهرم با کنجکاوی به صورتم نگاه می کند. اصلا متوجه نیست که دارم میمیرم. نفسم بند آمده. دیگر به زور می توانم نفس بکشم.
فضای سنگین و دردناک اتاق را حس می کند، اشکانش در می آید.
دستانم به خون آغشته شده اند. دوست ندارم با دست خونی بغلش کنم. سعی می کنم با حرف زدن آرومش کنم اما فس فسی بیشتر ازم در نمی آید.
درد را در تمام سلول های بدنم حس می کنم.
اگر یک سلول دردش بگیرد، مثل بیماری واگیردار در همه جا پخش می شود.
نه، خواهرم نباید این چیز هار ا ببیند. اونم وقتی دوساله است. همینجور به گریه کردن ادامه می دهد و صدای گریه اش تا اعماق وجودم رخنه می کند.
اصلا چگونه اینطوری شد؟ همه چیز که تا الان عادی بود.
مثل هر روز از مدرسه برگشتم و دستانم را شستم. با خواهرم غذا خوردم و باهاش بازی کردم. تلوزیون تماشا کردیم و بعدش نوبت مشق هایم بود.
چند باری اینجوری شده بود. اما تا این حد نزدیک مرگ نشده بودم. دفعات قبلی شانس آوردم، اما ایندفعه دیگه خودم و خودم.
خاطرات به سرعت از ذهنم می گذرند. کاشکی الان با دوستم آشتی می کردم. کاشکی یک شانس دیگر برای جبران اشتباهاتم داشتم.
وقتی پدر و مادرم بفهمند که مردم چی؟
حسابی گریه می کنند؟ هانا باید بدون خواهر بزرگ شود؟ پدر و مادرم این همه خرجم را دادند. هیچی؟ آخه چرا. چرا الان؟ حداقل باید بزرگ بشوم بعد.
من هنوز بچم. خدااااا. چرا این کار رو با من کردی چرا؟ هانا رو چی می گی؟ می خوای منو فراموش کنه؟ می خوای دیگه یادش نیاد خواهری به اسم جولیا داشته؟
به خواهر کوچکم نگاه کردم. آرام بخش ترین لبخندم را زدم و گفتم : آروم باش هانا. چیزی نیست. اگر من مردم قوی باش. باشه؟ کاشکی وقت بیشتری رو باهات داشتم تا بگذرونم. اما سرنوشت خواسته که من بمیرم. حتی اگر هم زنده بمونم شاید دیگر اون آدم قبلی نباشم. لطفا گریه نکن. قوی باش. تا آخر عمرت به شیرینی زندگی کن. لطفا، لطفا هیچوقت اشتباه منو تکرار نکن.
هانا فقط به گریه کردن ادامه می دهد.
صدای پا می آید. مادرم را می بینم که از در وارد می شود. به من و هانا نگاه می کند.
_ جولیا، باز چی کار کردی؟ چرا اینقدر سر و صدا راه انداختید. نمی ذارید داستانم رو بخونم.
به دستم نگاه می کند.
_ باز که دستت رو با کاغذ بردی. برای همین این همه الم شنگه راه انداختی؟ آخه یک بچه کلاس سومی چند بار این کار رو می کنه؟
_ مامان، خیلی درد داره. خون زیادی از من رفته.
_ همون یک قطره رو می گی؟ چیزی نیست که. بیا بریم پماد بزنم.
پایان!
◇◇◇◇◇◇◇
سخن خود:
انتظارش رو نداشتین. مگه نه؟🤣🤣🤣🤣🤣
کودکان همیشه پیاز داغش رو زیاد می کنند. 😱
🌈s w e e t d a y🌻

چالش یک ماهه روز دهم:
⭐⚔😢زندگی که فراموش شده😢⚔⭐
به خانه قدم می گذارم. دیگر اونقدرا هم زیبا نیست. انگار همه جا خاکستری شده.
دیگر دیوار ها رنگی به خودشان ندارند. حداقل از نظر من. کیفم را یک گوشه پرت می کنم. دیگر کی به مرتب بودن اهمیت می ده؟
برادرم هم پشتم می آید. او سعی می کند خودش را خوشحال جلوه بدهد. یا واقعا توی این وضعیت خوشحال است؟
امروز روز آرومی است. زیادی آروم.
آرامش قبل از طوفان
به سمت یخچال می روم. ناگت های توی فریزر را در می آورم. دیگر چیزی ازش باقی نمانده. دلم برای غذا های مامان تنگ شده. این روز ها یا یکجا در حال گریه کردن است یا دراز کشیده. اصلا چیزی هم می خوره؟
دینگ دینگ
به سمت برادرم می روم. در اتاقش است. وقتی صدایش می کنم حواب نمی دهد. بعد از ثانیه ای سکوت که برای هردویمان سال ها گذشت، گفت: فکر کنم همش تقصیر منه. باید پسر خوبی می بودم.
کودکان ۶ تا ۱۲ سال فکر می کنند که تقصیر خودشان است.
_ اصلا اینطوری نیست. تقصیر هردوتاشونه. تو نباید بخاطرشون شکسته بشی. نه تو این سن.
آیا خودم به حرف خود عمل می کنم؟
در سکوت غذا می خوریم. به سمت مبل می روم و رویش دراز می کشم....
_ الان همه چیز تقصیر منه؟
_ چرا بهم نگفتی؟
_ کار من به تو ربط داره؟
حرف زدن ها به فریاد زدن و توهین کردن شدت می گیرد. وقتی حرف های زشتشان را که از ته دل نیست می شنوم، قلبم واقعا درد می گیرد.
خودم و برادرم را به اتاق می برم. یواشکی تماشا می کنیم.
با اینکه به خودم قول دادم قوی باشم باز هم گریم گرفت. باید راهی برای تمام شدن اینها بشه. اما چه راهی؟
نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال دنبال راه حلی برای رفع دعوا هستند.
برادرم با گریه می گوید: تقصیر منه. باید پسر خوبی می بودم.
کودکان ۶ تا ۹ سال فکر می کنند که تقصیر خودشان است.
او را بغل می کنم: تقصیر من و تو نیست.
در ذهن خودم دنبال بیرون رفتن از این جا هستم. دلم می خواهد همین الان بیرون بروم و دیگر برنگردم.
نوجوانان ۱۳ تا ۱۸ سال خود را مقصر نمی دانند. آنها به فرار یا دور شدن از مکان دعوا فکر می کنند.
پدر و مادر اگر جلوی کودکان خود دعوا کنند، وجهه خودشان را نابود می کنند.
اشکانم سرازیر می شوند. این چند روزه خیلی گریه کردم. انگار اشکانم تمامی ندارند.
بعد از دعوا، مادرم شب را پیش ما می خوابد. نفس های برادرم، رفته رفته آروم می شود.
اونجور که مامان گفته کسی نباید خبردار بشه زندگی ما چگونه است. آنها هیچ کمکی نمی توانند به ما بکنند و فقط غصه ما را می خورند. پس من و برادرم به هیچکس چیزی نمی گیم. انگار که دو رو هستیم.
پیشنهاد من مشاور خانواده است، ولی کسی به حرف هایم گوش نمی دهد.
وقتی می خواهم طرف یکی شان را بگیرم، می فهمم که هردو طرف، دلایل خود را دارند. وقتی هم ازشان می پرسم تقصیر کی هست، دیگری را مقصر جلوه می دهند. انگار دوتا بچه دارند دعوا می کنند. پس طرف هیچکس را نمی گیرم.
توی دعوا هایشان چیز هایی را می گویند که نمی خواهند. اما دیگر نمی توانند حرف هایشان را پس بگیرند.
متاسفانه چون پدر و مادرم هستند نمی توانم ازشان متنفر باشم. اما سعی می کنم اصلا باهاشون صحبت نکنم.
تقصیر ها را گردن دیگران می اندازند، اما مقصر خودشان هستند.
سعی می کنم بفهمم که کار و راه درست چیه. سعی می کنم بفهمم چگونه واکنش درست نشان دهم. اما گیج شدم. درست و غلط را نمی توانم تشخیص دهم. نمی فهمم باید چی کار کنم.
اگر کار به طلاق بکشد، من تشویقشان هم می کنم. با این وضعیت طلاق فکر خیلی بهتری است.
دیگر زندگی معنا ندارد. توی این سه ماه، فراموش کردم که چگونه زندگی کنم. دردناک نیست؟
شخصی که زندگی اش را فراموش کرده.
🌈s w e e t d a y🌻

چالش یک ماهه روز نهم:
⭐🎉🛏️پتوی مجانی🛏️🎉⭐
به سمت مغازه پتو فروشی می روم. باید با پولی که مادرم برای تولدم داده پتو بخرم. پتوی قبلی دیگر چیزی ازش باقی نمانده و با یک فشار پودر می شه.
به سمت فروشنده مغازه می روم. چشمانش کمی قرمز است، لباس هایش کمی شل و ول و معلوم است که ریشش را ماه هاست اصلاح نکرده. تردید در ذهنم پدیدار می شود.
کی از این مرد خرید می کند؟ با این وضع حق می دهم که از ماهه پیش هیچی نفروخته. به این نتیجه می رسم که باید یکجای دیگر بروم که فروشنده چشمش به من می افتاد و با لبخند ساختگی رو به من می گوید:
_سلام آقا. روزتون بخیر. چه کمکی از من برمیاد؟
زیرلب به خودم و این مرد دشنام می دهم. زیر ماسک لبخندم معلوم نیست ولی باز هم خودم را خوشحال نشان می دهم.
_ سلام، اومده بودم پتو بخرم، ولی.... اوممم... در اینجا پتوی مورد نظرم رو پیدا نکردم. پس...
_ بیاید تا اینجا رو بهتون نشون بدم، شاید چیزی که مد نظرتون هست رو پیدا کنید.
چشمانش برق امیدی به خود داشت. تا اینجا اومده بودم و این مرد هم که هیچی نمی فروخت. حداقل کاری که می توانم انجام بدم همراهی کردنش است.
_ آم.. خیلی خوب ولی زیاد طول نکشه. چون کار دارم.
امیدواری در تمام بدنش پخش می شود.
بیشتر پتو ها که قیمتش بالا است را نشان می دهد. از یک جایی به بعد دیگر به حرف هایش گوش نمی دهم. تااینکه کلمه مجانی را میشنوم.
_ ببخشید، چی گفتین؟
_ گفتم این پتو قیمتش مجانیه. اما نمی توانید دیگر پسش بدهید.
گوش های من روی دو کلمه، اسمم و مجانی حساس هستند. البته بخاطر اینکه پول زیادی ندارم هر چیز مجانی غنیمت است.
_ پس میشه همین رو بدین؟
_ باشه. براتون توی کیسه بندازم؟
_ بله
با خوشحالی به سمت خانه می روم. می توانم جای بهتری پول تولدم را خرج کنم.
پتو را از کیسه در می آورم. اینقدر به مجانی فکر کردم که وقت نشد نگاه بهش بیاندازم. پتو جنس خوبی داشت. رنگش سیاه بود پس کثیفی درش معلوم نبود و در این زمستان من را گرم می کرد.
سایزش کمی بزرگتر بود تا بتوانم جای بیشتری داشته باشم. واقعا چرا این پتو رو مجانی فروخت؟
🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞
به سمت رخت خواب می روم. من حتی تخت هم ندارم.
به پتو جدیدم لبخند می زنم. دراز میکشم و پتو را دور خودم می پیچم. چقدر گرم و نرم. اوه، این دفعه زود احساس خواب آلودگی می کنم
🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞🕞
برای شب دوم و سوم و چهارم هم همینگونه می گذرد.
شب پنجم به سمت رخت خواب می روم و پتو را روی خودم می اندازم. دیگر بهش عادت کردم.... اوه، خیلی گرم است. دارم شرشر عرق می ریزم! پتو را می زنم کنار، اما تکان نمی خورد. چی؟ دوباره تلاش می کنم، این دفعه محکم تر. بازم نشد.
بعد از مدتی تمام بدنم شروع به داغ شدن می کند. دیگر برایم مهم نیست پتو پاره می شود یا نه. به اینور و اونور غلت می زنم. هم با پا و هم با دستانم سعی در جدا کردن پتو دارم، اما انگار مثل چسب بهم چسبیده. هردفعه که تلاش می کنم دردم می آید. انگار دارم پوستم را از خودم جدا می کنم.
وحشت سراسر وجودم را فرا می گیرد. مغزم اتفاقی را که دارد رخ می دهد نمی تواند پردازش کند. بعد از مدتی پتو سفت تر می شود. رگ هایم برجسته. شروع به فریاد زدن می کنم، کمک! کمکککک
بعد از چند وقت همسایه ها به سمت اتاق کوچکم می آیند. مرا که در این حالت می بینند زیرزیرکی می خندند. با عصبانیت نگاهشان می کنم: اصلا خنده دار نیست. منو از اینجا در بیارید.... لطفا
همسایه ها یکی یکی تلاش می کنند مرا در بیاورند، اما نمی توانند. آنها هم کمی وحشت می کنند. یکی از آنها چاقویی را می آورد و سعی می کند پتو را ببرد. ولی انگار چاقو را در الماس فرو می کند.
همه همسایه ها دست پاچه می شوند و پتو سفت تر و سفت تر. تا اینکه، ترق! همه همسایه ها به پتو نگاه می کنند.
رنگ خون درش معلوم می شود. از درد جیغ می زنم. بعضی ها هم جیغ می زنند. حسابدار ساختمون به پلیس زنگ می زند.
اما تا وقتی که آنها بیایند، من همه جایم شکسته. یکی از پاهایم معلوم نیست کجاست. من دارم جذب پتو می شوم!
تمام خاطراتم جلو چشمانم می آیند.
کتک های پدرم، بدبختی ها. دوستان خوبم، بچگی های سخت و اون مرد پتو فروش.
حالا می فهمم که چرا پتو را مجانی داد.
لعنت بهش
یک ربع بعد که پلیس می رسد. من دیگر در پتو نیستم. من درون پتو هستم، به همراه صد ها نفر دیگر.
من را مرده حساب می کنند. اما کاری به پتو ندارند. کی یک پتو را مقصر می داند؟
🌈s w e e t d a y🌻

چالش یک ماهه روز هشتم:
⭐🌃👓جهان از دید من👓🌃⭐
از خواب پا میشم. چشمانم را باز می کنم. جهانی که رنگ هایش در هم آمیخته شده را می بینم. لبخندی می زنم. به دنبال عینکم می گردم، اما... نیست! لبخندم سر جایش خشک می شود.
ترس برم می دارد. زمزمه کنان می گویم وای نه نه نه
با این تاری دید یک ساعت هم دوام نمی آورم. همه جارا دنبال یک رنگ مشکی می گردم اما اینجا کلی وسیله مشکی رنگ است. پیش مادرم می روم. چیزی که از او میبینم رنگ سفید که پایینش نارنجی و بالاش کرمی است
_ مامان، عینک منو ندیدی؟
_ یه صبح بخیر؟
_ صبح بخیر
_ روی میزت نبود؟
_ نه.
باهم برمیگردیم به اتاقم. مامان روی میز را نگاه می کند و آهی می کشد.
_ روی میزه. یعنی ندیدیش؟
_ وقتی عینک روی چشمام نیست چشمات رو فقط یک نقطه سیاه میبینم، چه انتظاری داری؟
عینک را از دستش میگیرم و روی چشمانم می گذارم. حالا من هم مثل دیگران این جهان را می بینم. به چشمان مادر نگاه می کنم، قهوهای که ته رنگ صورتی دارد. چه زیبا، الان حتی می تونم تار موها را از هم تشخیص دهم. البته باید سپاسگزاری کرد که عینک وجود دارد.
در قدیم، عینکی وجود نداشت. این یعنی وقتی چشمانت ضعیف می شد و متوجه نمی شدی، کل عمرت رو به همین می گذراندی.
توی مدرسه به دلیل ضعیف بودن چشمت، هیچی از درس نمی فهمیدی و همه مسخره ات می کردند.امروزه، جور دیگه ای مسخره می کنند. مثل چهار چشمی یا عجیب.
انگار خودشان عجیب نیستند
واقعیت اینه که همه عجیب هستند. رفتار عجیب یا ظاهر غیر عادی. هیچکس عادی نیست. شاید در ظاهر، دیگران عادی باشند. اما اگر در زندگی شان باشید می فهمید که آنها هم چیز های غیر عادی دارد. با خودتون فکر کنید، چه اتفاقی عجیبی بریتان رخ داده؟ یا چه چیزی تان عجیب است؟
اما آیا ما واقعا باید بگیم عجیب یا غیر عادی؟ کلمه ویژگی برایش بهتری نیست؟ این ویژگی بعضی ها را مورد تمسخر و بعضی ها را هم مورد ستایش قرار میگیرند.
وقتی دیگران مسخره ام می کنند نیش من تا بناگوش باز است. چون آنها چیزی را که من میبینم را نمیبینند و بخاطر همین لبخند می زنم.
من این جهان را یک اثر هنری می بینم!
بدون عینک رنگ ها کمی در هم مخلوط شده اند و زیبایی وصف ناپذیر را به کمک هم شکل می دهند. مخصوصا شب ها که در شهر، همه جا نورانی است.
انگار یک نقاش رنگ سیاه را ریخته باشد و بعد، نقطه نقطه، رنگ های متفاوت کشیده باشد. یک اثر خارقالعاده.
این چیزیست که من از این جهان می بینم. شما چطور؟
ظاهر این جهان از نظر شما چه شکلی است؟
🌈s w e e t d a y🌻

برای شنیدن آهنگ روی تصویر بالا بکلیک
متن و ترجمه:
L’âme en peine
روحم دچار مشکل شده
Il vit mais parle à peine
زندگی میکنه اما به سختی صحبت میکنه
Il l’attend
در انتظاره
Devant cette photo d’antan
جلوی این عکس قدیمی
Il, il n’est pas fou
اون دیوونه نیست ( روحم دیوونه نیست )
Il y croit c’est tout
فکر میکنه که اون وجود داره
Il la voit partout
همه جا اون رو میبینه
Il l’attend debout
منتظر اون ایستاده
Une rose à la main
با گل رزی در دست
A part elle il n’attend rien
بجز داشتن اون انتظار دیگه ای نداره
Rien autour n’a de sens et l’air est lourd
چیزی در اطرافش حس نمیکنه و هوا سنگینه
Le regard absent
با نگاهی غائب
Il est seul, et lui parle souvent
تنهاست و با اون صحبت میکنه ( در تنهائیش با نگاهی خیالی صحبت میکنه )
Il, il n’est pas fou
دیوونه نیست
Il l’aime c’est tout
اون رو دوست داره
Il la voit partout
همه جا اون رو میبینه
Il l’attend debout, debout
منتظر اون ایستاده و ایستاده
Une rose à la main
با گل رزی در دست
Non, non plus rien ne le retient
نه, اون چیز بیشتری حفظ نکرده
Dans sa love story
در داستان عشق اون
Dans sa love story
در داستان عشق اون
Dans sa love story
در داستان عشق اون
Sa love story
داستان عشق اون
Prends ma main
دستم رو بگیر
Promets-moi que tout ira bien
بهم قول بده که همه چیز خوب میشه
Serre-moi fort
من رو قوی نگه دار
Près de toi je rêve encore
من باز هم رویای نزدیک تو بودن رو میبینم
Oui, oui je veux rester
آره, میخوام پیشت بمونم
Mais je ne sais plus aimer
اما از عشق چیز دیگه ای نمیدونم
J’ai été trop bête
خیلی احمق شدم
Je t’en prie arrête, arrête
بهت میگم تمومش کن, تمومش کن
Comme je regrette
متاسفم
Non
نه
Je ne voulais pas tout ça
من همه اینها رو نمیخواستم
Je serai riche et
ثروتمند خواهم شد
Je t’offrirai tout mon or
و تمام طلاهام رو به تو میدم
Si tu t’en fiches je
اگه بهم اهمیت نمیدی
Je t’attendrai sur le port
در بندرگاه منتظرتم
Si tu m’ignores je
اگه من رو نادیده گرفتی
T’offrirai mon dernier souffle de vie
آخرین نفس زندگیم رو بهت میبخشم
Dans ma love story
در داستان عشق من
Dans ma love story
در داستان عشق من
Dans ma love story
در داستان عشق من
Ma love story
داستان عشق من
Une bougie peut illuminer la nuit
یک شمع میتونه شب رو روشن کنه
n sourire peut bâtir tout un empiret
یک لبخند میتونه به همه فرمانروائی کنه
Et il y a toi
تو هستی
Et il y a moi
من هستم
Et personne n’y croit
و هیچ کسی باور نمیکنه
Mais l’amour fait d’un fou un roi
اما عشق باعث میشه یک پادشاه هم دیوونه بشه
Et si tu m’ignores je me battrai encore et encore
و اگه من رو نادیده بگیری دوباره و دوباره مبارزه میکنم
C’est ta love story
این داستان عشق توست
C’est ta love story
این داستان عشق توست
C’est l’histoire d’une vie
این داستان زندگیست
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
Love story
داستان عشق
🌈s w e e t d a y🌻

چالش یک ماهه روز هفتم:
⭐👩🦰🤔افکار یک مادر🤔👩🦰⭐
تازه جارو کشیدن را تمام می کنم. خداروشکر که انسان ها جاروبرقی را اختراع کردند. مگرنه جونم در می آمد.
عرق های در حال چکیدن را کنار و آهی از ته دل می کشم. به اطرافم نگاه می کنم. کسی نیست. بچه هایم رفتند مدرسه و شوهرم هم که سرکار است. دیگر به این وضعیت عادت کردم.
به سمت پنجره ها می رم تا تمیزش کنم... تق تق
به سمت در می روم و بازش می کنم. سی بل و سولینا را می بینم.
لبخندی می زنم. بهم سلام می کنند. سی بل کوچک تر از سولینا است، برای همین هنوز هم وقتی می آید بغلم می کند.
لباس مدرسه را در می آورند و لباس خانه را می پوشند.
با کمک هم ناهار را پهن می کنیم.
بعد از ناهار سی بل می آید پیشم. بغلم می کنید.در گوشم نجوا کنان می گوید: مامان، من تو و سولینا به همراه سفید برفی رو خیلی دوست دارم.
_سفید برفی؟
_آره، اسم خرگوشم.
لبخند می زنم.
_ منم هر سه شما را قد این دنیا دوست دارم.
_ دنیا چند متره؟
_ بی نهایت. سی بل، دوست داری بریم پارک؟
سی بل با هیجان سرش را تکان می دهد.
_ پس برو خواهرت رو هم صدا بزن.
در راه پارک سی بل و سولینا را میبینم که دست همدیگر را گرفتند و با خوشحالی حرف می زنند. اشکی از سر شوق و غم میریزم. دخترانی دارم که همدیگر را خیلی دوست دارند. قبل از اینکه اشکانم را ببینند پاکشان می کنم.
وقتی به پارک میرسیم با خوشحالی به سمت جای موردعلاقه شان یعنی یک قسمت از درخت های پارک می روند. اون قسمت یک خانواده گربه دارد. سفید برفی ازشان می ترسد، برای همین همیشه روی دست من ورجه وورجه می کند.
سی بل و سولینا اگر ناهار یا شام گوشت داشته باشیم، همیشه پس مونده اش را برای این گربه ها نگه می دارند. البته این ایده سی بل بود. چون او عاشق کمک به دیگران است.
در راه برگشت ازشان می پرسم: بچه ها، دوست دارید امروز چه کارهایی انجام دهید؟
سی بل کمی فکر می کند و می گوید: غذای جدید برای سفید برفی بخریم.
_ یعنی بریم میوه فروشی؟
_ آره.
_ ولی من دوست دارم که بستنی بخریم
_ باشه سولینا، پس هردوتاشو انجام می دیم.
_ هوراااا
_ هوراااا
🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱🐱
برمیگردیم خانه. دیگر تقریبا شب شده. تعجب نمی کنم که مایک هنوز از سرکار برنگشته. او همیشه تا صبح سرکاره.
_ بچه ها، وقت خوابه بدویید برین مسواک بزنین.
_ نمیشه یکم بیشتر
_ نه!
به اجبار من، به سمت رخت خواب می روند. تا دقیقه ها به نفس هایشان گوش می دهم. تااینکه اول سی بل و بعد سولینا نفس هایشان ریتم آرومی می گیرد. این یعنی به خواب رفتند. یک ربع بیشتر صبر می کنم و بعد دست به کار می شم. پایم را در اتاق سی بل می گذارم. اول سی بل بعد سولینا.
به سمت سی بل میروم و پیشانی اش را بوسه ای می زنم.
زمزمه می کنم: سی بل، من دوست دارم. تو، در آرامش و خواب میمیری!
چاقویم را که تمام شب در جیبم بود را در آوردم. به صدای تپش قلبش گوش دادم و نشانه اش گرفتم. کمی پایین تر از صدای قلب. با تمام توان فرو می کنم. سیلی از خون جاری میشود.
خون همه جای من پاشیده می شود. حتی در مردمک چشمم. با یک چشم قرمز سی بل را میبینم که چشم هایش باز می شود. معلوم است از درد به خودش میپیچد اما صدایی ازش در نمی آید. قلبش هم دیگر صدای نمی دهد. با سردرگمی به من که چاقو دستم است نگاه می کند بعد به شکمش. آخرین کلماتی که ازش می شنوم چرا مادر؟ است. همانطور که چشم هایش باز هستند میمیرد.
نفس عمیقی می کشم. به سمت در میروم تا سولینا را هم بکشم. پیش تخت او میروم و دوباره بوسه ای به سرش می کنم. قبل از اینکه چیزی بگویم چشمانش را باز می کند. به من نگاه می کند و سریع از تخت و من دور می شود.
فریاد می زند: دیدم چی کار کردی. چرا؟ مامان؟ تمامش را دیدم. از بوس کردنش گرفته تا کشتنش.
لرزان لرزان از اتاق بیرون میرود. وقتی من هم بیرون می آیم او درحال باز کردن در است. لبخند میزنم، در قفل است و کلیدش هم پیش من.
به سمت در میروم، نجوا می کنم: سولینا، این بخاطر هر سه مون هست.
با صدای ترسیده می گوید: من... پلیس را خبر کردم. اونا.... اونا حسابت رو میرسند.
_ چی؟ تو چی کار کردی؟
برقی از عصبانیت در چشمانم پدیدار می شود، او را جوری تکان تکان میدهم که از درد جیغ می زند.
صدای آژیر پلیس می آید، دیگر چیزی یادم نیست. فکر کنم از هوش رفتم.
اما مطمعنم قبل از اینکه بیهوش شوم گفتم:
این بخاطر همه است.
🌈s w e e t d a y🌻

چالش یک ماهه روز ششم:
⭐🍞💎ما کلاغ ها💎🍞⭐
غذایم را تمام می کنم.این انسان خوب تصمیم گرفت که با من نان خود را شریک بشود.کاری برای تشکر از دستم بر نمی آید.
پرواز کنان روی یک شاخه می نشینم.
موجودات ریزی را در پر هایم حس می کنم،برای همین با نوک خود،پر هایم را تا حد امکان تمیز می کنم.
با اینکه سیاه هستند و کثیفی درش معلوم نیست،اما ما کلاغ ها به تمیزی اهمیت می دهیم.دقیقا همانقدر که به چیزهای براق علاقه داریم.
وسایل براق،برق می زنند.این باعث می شود که خاص به نظر بیایند.برای همین ما کلاغ ها می دزدیمشان تا خودمان را خاص جلوه کنیم.
برعکس بقیه پرندگان،ما کلاغ ها زیبا نیستیم.اما همین خصلت باعث می شه در بند زندان نباشیم.
باهوش هستیم و گول تله های دیگران را نمی خوریم.اگر کسی دوستانمان را آزار دهد اینقدر به سرش نوک می زنیم تا بمیرد.توی اینکار حسابی حرفه ای هستیم.برای کلاغ هایی که مردند سوگواری می کنیم و همیشه از بچه هایمان مراقبت می کنیم.
فصل جفت گیری من نزدیکه،اما ماده خاصی را در نظر ندارم.برای اینکه نسل ما ادامه پیدا کند باید بچهدار شویم.شاید یکی از کلاغ های ماده که نوکش کمی زرد در خودش دارد را جذب کنم.
این روز ها،مردم حتی ما رو هم شکار می کنند.فقط برای تفریح،آخر مگر گوشت کلاغ را میشود خورد؟البته این اتفاق در پارک نمی افتد،در جاهای دورتر که صدای تیر بقیه رو نمیترساند اتفاق می افتد.مرگ دردناکی است.خیلی خیلی دردناک.اما اگر در گروهی از کلاغ ها باشی،انتقامت گرفته می شود.
کلاغ ها وقتی می بینند دوستشان به دست کسی کشته می شود،بقیه را خبر می کنند،بعد دسته جمعی دور قاتل حلقه می زنیم.سر و صدا راه می اندازیم و آروم آروم نزدیک می شویم.نوکمان را در بدن قاتل فرو می بریم.اینقدر که تمام اعضای بدنش که درون شکمش است نمایان شود.گر قاتل یک دقیقه زودتر فرار نکند حداقل ده جایش فورانی از خون می کند.خودم تجربه اش را نکردم،ولی از دیگر کلاغ که آن ها هم از دیگران شنیدند،شنیدم.
چیزی از گوشه چشمم برق می زند.از افکارم در می آیم و به طرف راستم نگاه می کنم.آه،فقط سطل آشغال بود.چون از فلز درست شده برق زد.کی با خودش سطل آشغال می بره تو لونه؟
قبلا فقط برای خاص بودن از این خرت و پرت ها جمع می کردیم.ولی الان شده غریزمون.
موقعی که از تخم بیرون آمدم را یادم نیست!بخاطر اینکه اصلا از تخم بیرون نیامدم!
متاسفانه من یک انسان به دنیا آمدم.اما از اینکه انسان باشم بیزار بودم.انسان ها هر لحظه باید نگران چیز های مختلف باشند.درس،شغل، پول،مریضی...نگرانی و نگرانی.
رویم فشار آمده بود.نمی خواهم بهونه کارم را بیاورم،اما تمام خانواده به من فشار می آورد که در درس هایم بهتر شوم.پدر و مادر ها درک نمی کنند که وقتی بچه هایشان را سرزنش می کنند، هرقدر هم که برای بچه ها خوب باشه.قلبشان را خورد می کنند.نمی گم همه پدر مادر ها اینجوری اند،اما از نظر من،پدر مادر من همین بودند.
پس تصمیم گرفتم فرار کنم.از مشکلات و نگرانی هایم فرار کنم.از خانواده و سرزنش هایشان فرار کنم.
حالا من یک کلاغم.حتی نگران غذا هم نیستم.توی پارک،مردم به گربه ها و کلاغ ها غذا می دهند.همان غذا،کل روز من رو سیر می کنه.حتی ممکنه تا صد سال مثل انسان ها زنده بمونم.
بعضی وقت ها،فکر می کنم چه میشد اگر فرار نمی کردم؟میماندم و جلوی نگرانی ها میایستادم.
شاید،خانوادم دیگر نگران نمی شدند که من کجام.وقتی کلاغ شدم،فقط یکبار به دیدنشان رفتم.مادرم صورتش پر از اشک بود.قلبم به درد آمد،برای همین پرواز کنان دور شدم و دیگر به دیدمش نرفتم.تحمل اشک هایش را ندارم.می دانم که چه کاره وحشتناکی کردم.اما واقعا میترسم که دوباره صورت مادرم را ببینم.
از تصمیمی که گرفتم ناراضی ام.
ولی،دیگر راهی وجود ندارد.من تصمیمم را گرفتم.می دانم که چه تصمیمی گرفتم،فرار کردن از واقعیت.اما شما این کار را نکنید.
نکنید و با مشکلات بزرگتان روبرو بشوید.هرچقدر بزرگ باشه،تو از پسش بر می آی.چون تو،تویی!
اشتباه منو نکن و مقابله کن.اگر بخاطر خودت نه،بخاطر من.حداقل تلاشت را بکن.برعکس من.
ما کلاغ ها پشیمانی در وجودمان نیست.اما در ما انسان ها وجود دارد.
🌈s w e e t d a y🌻

چالش یک ماهه روز پنجم:
⭐🩸💫کمی نور امید💫🩸⭐
اسلحه ها را آماده می کنیم.سرجوخه دستش را به حالت آماده باش می گذارد.گروهبان شماره ۲ هم مشغول رهبری بقیه سربازان است.آرزو می کنم ای کاش که منم سطح بالا بودم.اینحوری شانس مرگم پایین می آمد.گلوله را در خشاب می گذارم.سرجوخه دستش را پایین می آورد و همگی شروع به شلیک می کنیم.سرجوخه هم شروع به شلیک می کند.اوایل،صدای گلوله گوشم را خیلی اذیت می کرد.اما حالا صدای بلندش عادی شده.زجه هایی از جلو می آید.از این جنگ متنفرم،اما چه می شه کرد؟وقتی افراد قدرتمند دلشون جنگ می خواد ما ضعیف ها نمیتوانیم کاری بکنیم.گرد و خاک توی گلویم می روند ولی چیزی بروز نمی دهم.اینجا اگر خودت را ضعیف نشان دهی یک بدبخت ترسو هستی.مخصوصا ما زن ها که ابدا نباید ضعیف باشیم.از جنگ بدم می آيد.فقط مرگ و میر است.گرسنگی کشیدن.بی گناهانی که کشته می شوند.کسانی که عزیزانشان را از دست می دهند. والدینی که نگران پسران و دختر هایشان در جبهه جنگ هستند.از این مکان متنفرم،اما کاری جز مقاومت کردن نمی شود انجام داد.بعد از سه بار خشاب عوض کردن گروهبان دوم فریاد می زند:استراحت!
کسی چیزی نمی گوید.توی جنگ،همه باهم سرد هستند.خودم را از شر خاک ها خلاص می کنم و روی زمین ولو می شم.این دفعه دشمن خیلی نزدیک شده بود.سربازانی را میبینم که دیگر سربازانی که زخمی شدند را به امدادگر ها می رسانند.به سمت گروهبان دوم می روم.در حال جیره بندی کردن غذا برای ماست.شکمم وقتی کنسرو لوبیا را میبیند شروع به قار و قور کردن می کند.مثل همیشه بهش اعتنایی نمی کنم.گروهبان به من نگاه می کند و لبخندی در چشمانش نمایان می شود.می گوید:به به،سرباز ویژه ما اینجاست
با خستگی تمام می گویم :من ویژه نیستم
_چرا هستی،چون آموزش دیدی که چطور بدون غذا دوام بیاری
_این باعث نمیشه خاص باشم،من هم مثل بقیه شانس تیر خوردن دارم.
_درسته،می تونی بقیه رو خبر کنی تا سهم غذاشون رو بدیم؟
ابروهایم بالا می روند
_به این زودی غذا رسید؟
شانه بالا می اندازد
_غذای مفتی سوال داره؟
زیرلب می گویم زیادم مفتی نیست.
_باشه گروهبان
_نمی خواد رسمی باشی.من تورو کامِلا صدا می زنم و تو منو جورج
_ترجیح می دم گروهبان جورج صدا بزنم
_هرجور مایلی
به سمت کپه ای از سربازان می روم.
_هی بچه ها،می گن غذای جدید آوردن،برید سهم خودتون رو بگیرید تا بقیه نگرفتن.
همگی سر تکان دادند.ما با هم دیگر بی رحم نیستیم،اما مثل دوست های صمیمی باهم برخورد نمی کنیم.بیشتر مثل همرزم.
به سمت یکی از کسانی که دارد غذا پخش می کند می روم و می پرسم:این غذا برای چند روزه؟
جواب می دهد:برای سه روز
_یه کاسه لوبیا برای سه روز؟!می خوای چجوری دووم بیاریم؟
_اینو بدون منم سهمم یک کاسه برای سه روزه.اینجا میدون جنگه،نه کافه تریا
_آره،پس اونقدرا هم عجیب نبود که اینقدر زود غذا اومد
_چی؟
_هیچی،لوبیا رو بده.
به سمت یکی از جاهایی می روم که دوستم سوفیا هست.
وقتی همدیگر را می بینیم،ازم می پرسد:می خوای چقدر لوبیا رو برای امروز بخوری؟
_دو قاشق
_همش؟
_این لوبیا برای سه روزه
_ای بابا
به جلویمان که چیزی جز خاک نیست نگاه می کنیم.می گویم:
_هیچ امیدی به زنده موندن ندارم.
سوفیا لبخند می زند.
_وقتی این کار رو قبول کردی باید می دونستی که به معنای واقعی خودکشی هست.
_می دونستم.اما خوشحالم با تو میمیرم.
_نفوذ بد نزن.خیلی ها تو جنگ زنده می مونند.
آهی می کشم.
_من فقط دنبال کمی نور امیدم
🌈s w e e t d a y🌻

چالش یک ماهه روز چهارم:
⭐🌇😔پشیمانی فایده ندارد😔🌇⭐
به مردم نگاه می کنم.تمام این آدم ها،سرشان شلوغ است.یکی در خانه نقاشی می کند و دیگری باید کار های اداری اش را انجام دهد.یکی درحال مسابقه دو است و دیگری درحال نوشتن.یکی در خواب هایش غرق شده و دیگری تا صبح بیدار مانده.یکی مریض و دیگری سالم.حیواناتی که به فکر زنده ماندن و غذا دادن به بچههایشان هستند.دوستانی که همدیگر را بغل می کنند.کسانی که تنها هستند و در سکوت گریه می کنند.بچه هایی که دلشان آبنبات می خواهد و حاضرند بخاطرش اشک های ارزشمندشان را به زمین بریزند.مکانیکی که ماشین را تعمیر می کند و انسانی که دنبال کار می گردد.دزدی که بخاطر زنده موندن خودش،مجبور به دزدی می شود.دزدی که بخاطر طمعی که دارد،طلا ها را می دزدد.جوان هایی که تازه با هم آشنا شدند و هنوز سرد و گرم را نچشیده اند. سالمندانی که الان کلی نوه دارند و قصه ی گذشته خودشان را بازگو می کنند.کسانی که جشن عروسی می گیرند و کسانی که عزاداری می کنند.
همه اینها،چه خوب و چه بد،از نظر من زیباست.اینکه بتوانی نفس بکشی،فکر و کار کنی خیلی مهم است.اینکه عزیزانی را داشته باشی که کنارت باشند.اینکه بتوانی حرکت کنی.
در یک لحظه،تمام این اتفاقات رخ می دهند و من،فقط تماشا می کنم.این تنها کاری است که از من برمیآيد.من هم،گذشته ای همچون این انسان ها داشتم.دزدی و بخاطر آبنبات گریه کردم.جوانی ام را گذراندم و سرد و گرم را چشیدم.
اما حیف که من،نمی توانم هیچوقت از این دنیا بروم.انسان ها می آیند و می روند.در خوشی وقت کمی را که دارند می گذرانند یا در بدبختی.بستگی دارد به زندگی خود از چه زاویه ای نگاه کرد.
من نمی توانم حرکت کنم ولی افکارم هر لحظه در حرکت هستند.نمی توانم بمیرم اما مرگ خیلی ها را دیدم.من،فقط می توانم تماشا کنم.فقط به این دلیل که یک اشتباه کردم.اشتباهی که هیچ یک از ۷ میلیارد انسان نکرد.
من یک انسان بودم،مثل تمام انسان ها.می خوردم و می خوابیدم.اما یک مشکل داشتم،من دنبال عجایب خلقت می گشتم.جادو و سحر یا هرچیز عجیبی که باشد.بذارید یک نصیحت کنم،هیچوقت دنبالهی چیزی که به شما مربوط نیست را نگیرید.مخصوصا اگر چیز قدرتمندی باشد.اما من دنبالش کردم و می دونید چی شد؟به یک تندیس یا مجسمه تبدیل شدم!
الان،دقیقا پنجاه و سه سال از اون موقع می گذرد،اما من هنوز برای این شهر یک مجسمه هستم.روزی می رسد که به جای من یک مجسمه بهتری می آورند و آن موقع است که به تیکه های ریز تبدیل می شوم.بعدش چه بر سرم خواهد آمد را نمی دانم. هرروز تاسف می خورم که چرا در چرخه جادو دخالت کردم.
پشیمانی پشت پشیمانی.تاسف و تاسف.دعا های الکی.پشیمانی و پشیمانی.
اما،پشیمانی فایده ندارد.
🌈s w e e t d a y🌻

چالش یک ماهه روز سوم:
⭐🏡👵خانه مادربزرگ👵🏡⭐
در جاده هستیم.با بی حوصلگی بیرون شیشه ماشین را نگاه می کنم.خانه مادربزرگم به ما دور است.حدود سه ساعت راه.اما چون مریض است،مجبوریم هر هفته بیایم پیشش.مگه از اون خونه دل می کنه؟با بیحوصلگی آهی می کشم.مامان از شیشه جلوی ماشین با چشمان سبزش به من نگاه می کند و میگوید:حالت خوبه اگنس؟
چشمان من به پدرم رفته،یعنی قهوهای. اما آرزو می کنم که چشمانم به رنگ مامانم تغییر کند.می گویم:آره خوبم،ولی راه طولانیه.
_نگران نباش تقریبا رسیدیم.
یک دروغ برای آروم کردن من.انگار نه انگار من ۱۲ سالمه.
ما تازه یک ساعت از سه ساعت را با ماشین رفتیم،پس فکر نکنم که تقریبا رسیده باشیم.اما با این حال سرم را به نشانه قبول کردن تکان می دهم.نمی خواهم برای مامان مشکل ایجاد کنم،همینجوری اش هم وقتی سرکار است کلی برگه روی سرش ریختهاند.
چون در این جاده اینترنت نیست،موبایلم به هیچ دردی نمی خورد.مثل همیشه بی استفاده در ته کیف من زندگی می کنه.
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
به خانه مادربزرگم می رسیم.درش سفید است.به نظر کوچک می آید،اما درونش بزرگ است.
مادربزرگم خیلی سرفه می کند،مامان هم همیشه بهش پیشنهاد می دهد که خانه را بفروشد و یک خانه در نزدیکی ما بخرد،یا بیاید و پیش ما زندگی کند تا اگر دوباره شروع به سرفه کرد،کسی متوجه بشود.اما او اصلا نمی خواهد پایش را از خانه اش بیرون بگذارد.
امروز که بهش زنگ زدیم میایم پیشش از همیشه بیشتر ناراحت شد.قول داد که وقتی بیایم در قفل است و شروع به غر زدن کرد.او همیشه غر می زند.فقط کافی است که اشتباهی بکنی،آن وقت تمام شخصیتت را زیر سوال می برد.مامان می گوید که بخاطر سن زیاد و مریضی اش هست که غر می زند و به دل نمی گیرد.اما با اینکه بروز نمی دهم،حرف های مادربزرگم کمی ناراحتم می کند.اونقدری نیست که بخاطرش گریه کنم.
از در ماشین پیاده میشیم و می رویم کنار در سفید خانه مادربزرگم.مامان زنگ در را می زند،اما کسی جواب نمی دهد.دوباره و دوباره زنگ می زند و هیچکس جواب نمی دهد.پس در را امتحان می کند،اما قفل است. مادربزرگ به قولش عمل و در را قفل کرده.مامان آهی می کشد.کیفش را باز می کند و کلید های زاپاس را در می آورد.
کلیک
در باز شد.کفش هایمان را در آوردیم و وارد خانه شدیم.همه جا سکوتی بزرگ حاکم شده بود.مامان از چهره اش معلوم بود نگران است.حدس می زنم از چهره من هم معلوم بود.
مامان چند بار اسم مادربزرگ را صدا زد،اما جوابی دریافت نکرد.بهم گفت که همه جا را بگردم.من اتاقش و حیاط را گشتم،بعد نوبت آشپزخانه بود.وقتی به آشپزخانه رسیدم،کپه ای را دیدم که اول فکر کردم لباس است،ولی فهمیدم مادربزرگ است که سرش را روی دستانش گذاشته.به سمتش رفتم و تکانش دادم.سرش را بالا آورد.
قلبم ایستاد،صورتش از اشک پر شده بود.چشمانش از همیشه قرمز تر بود و مثل دریا اشک می ریخت.ناخودآگاه دستم را نزدیک لبم آوردم.مادربزرگ دوباره سرش را روی دستانش گذاشت.حرکتی نکردم،تا به حال مادربزرگ را اینقدر ناراحت ندیده بودم.شوکه شده بودم و نتوانستم کاری بکنم و یا حرفی بزنم.من به او و او به پایین نگاه می کرد.
بعد از گذشت چند دقیقه،مامان به اینجا آمد و مادربزرگ را دید.صورتش معلوم نبود برای همین مامان با آسودگی آهی کشید و گفته:مادر،چی شده؟حالت خوبه؟نگرانم کردی.
مادربزرگ برای بار دوم صورتش را بالا آورد و فهمیدم که مامان نفسش بریده شد.
_مادر.چی شده؟
مادربزرگ اولش چیزی نگفت بعد به سمت مامانم رفت و بغلش کرد.مامان به من نگاه کرد و به در اشاره کرد.با اینکه دلم نمی خواست اما از آشپزخانه بیرون رفتم.تا ده شمردم و یواشکی آشپزخانه را دید زدم.
مامان داشت مادربزرگ را دلداری می داد.می دانستم خودش هم نمیفهمد مادربزرگ برای چه گریه می کند،اما دلداری اش می داد.جملاتی نظیر:همه چیز دست می شه.عیب نداره.بالاخره پیش اومده.تقصیر تو نیست...
بالاخره مادربزرگ به حرف اومد و گفت:امروز...امروز وقتشه...نمی خواستم اینجا باشید تا ببینیدش
مامان تعجب کرد و پرسید کی و چی یا امروز وقته چیه.اما مادربزرگ دیگر چیزی نگفت.
کل روز خانه در سکوت بود.سکوتی خیلی عمیق.عمیق تر از اون چیزی که به نظر می رسه.
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
شب شد.ما تا این لحظه باید در خانه خودمان می بودیم اما بخاطر حال بد مادربزرگ فردا نمی رم مدرسه و با مامان کنارش می مونیم.
مسواکم را زدم و برای خودم و مامان رختخواب پهن کردم.
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
از خواب می پرم.نفس نفس می زنم و صورتم غرق در عرق است.دهانم از بیابان هم خشک تر است.
خواب بدی دیدم.خواب دیدم که کل خانه به آتش زده می شود و من و مامان و مادربزرگ میمیریم.با خودم تکرار می کنم که این فقط یک خواب بود.به سمت آشپزخانه می روم تا آب بخورم.وقتی لیوان پر شد،قلپ قلپ آب خوردم.
جیر جیر
چشمانم گرد شد.سریع برگشتم و یک جسم سیاه را دیدم که جلویم وایستاده بود.خیلی آروم پچ پچ کردم:مامان،تویی؟
صدای مردانه ای گفت:برو بخواب بچه،من کارم با اون پیرزنست.
از من رو برمیگرداند و به سمت اتاق مادربزرگم می رود.مغزم کار می کند و شروع به جیغ زدن می کنم،اما صدایی ازم در نمیاد.وحشت تمام بدنم را فرا می گیرد.نمی دانم این مرد چه کاری با مادربزرگم دارد،اما می دانم کار خوبی نیست.سریع یکی از دست هایش را میگیرم و به سمت خود می کشم.اجازه نمی دهم با مادربزرگم کاری کند،حتی اگر به قیمت جونم تمام شود.مادربزرگم شاید غر بزند،اما نباید آسیبی بهش وارد شود.مرد صورتش را رو به من می کند.عصبانیت در چشمانش معلوم است.
می گوید:بچه،تا کاریت ندارم ولم کن.منو اون پیرزن قول و قرارایی داریم که باید بهش رسیدگی کنم.
قول قرار؟دستانم می لرزند و او دستش را از چنگم در میاورد.سعی می کنم حرکت کنم ولی نمی توانم.به سمتم می آید و دستش را روی چشمانم می کشد.
آرام آرام حالت خستگی به من دست می دهد.دوباره می توانم بدنم را حرکت دهم،ولی اینقدر خستم که حرکت نمی کنم.انگار صد ها سال است که نخوابیدم.نمی دانم چی کار کرد.اما معلومه که کارش مثل داروی بیهوشی دارد عمل می کند.سعی می کنم چیزی بگویم اما ناله ای که تویش مادربزرگ داشت از دهانم بیرون می آید.پلک هایم سنگین می شود و به خواب عمیقی فرو می روم.
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
صبح که پا میشم معلوم می شود مادربزرگ بر اثر سکته قلبی مرده.اما من می دانم که کاره سکته قلبی نبود.به هرکسی که اتفاقات آن شب را توضیح می دادم باور نمی کرد.برای همین،از یک جایی به بعد دیگر تعریف نکردم.عذاب وجدان این را دارم که نتوانستم کاری برای مادربزرگ انجام دهم.او می دانست که این مرد می آید اما چیزی به ما نگفت.
من و مامان به زندگی عادی ادامه دادیم ولی چیزی که فکرم را هنوز که هنوزه مشغول کرده اینه که اون کی بود؟یا چه قول و قراری داشتند؟
البته بخشی از مغزم دوست ندارد که جواب این سوال ها را بفهمد،برای همین من هم تلاشی برای فهمیدن نمی کنم.بعضی وقت ها ندانستن بهترین سعادت است.
🌈s w e e t d a y🌻